•❮ #شهیدانہ🌱❯•
°|مجرایاشڪچشم|°
چشماشمجروح شدومنتقلشکردندتهران؛
محسنبعدازمعاینهازدکترپرسید:
آقایدکترمجرایاشکچشممسالمه... ؟
میتونمدوبارهبااینچشمگریهکنم ؟
دکترپرسید :
برایچیاینسوالرومیپرسیپسرجون...؟
محسنگفت :
"چشمیکھبرایامامحسین«؏»
گریهنکنهبهدردمننمیخوره... :)💔
#شھیدمحسندرودے🕊
@shahidhojajjy
『﷽』...
#شهیدانه|•🌷
پسرم #شیطنتهای خاص خود را داشت، با من هم خیلی شوخی داشت☺️ یکبار زمانی که تازه به سنین #جوانی رسیده بود من در حیاط🏡 مشغول کار بودم، #الیاس را دیدم که روی زمین دراز کشیده
به سمتش رفتم و صدایش کردم🗣 اما #جوابی_نداد، خیلی ترسیدم😥 فکر کردم برای الیاسم اتفاقی افتاده، با هولو ولا #پدرش را صدا کردم اما الیاس تا صدای پدر خدابیامرزش را شنید مثل #موشک بلند شد و پا به فرار🏃 گذاشت، فهمیدم که بازهم دارد با من #شوخی میکند😅
راوی: مادر شهید
#شهید_الیاس_چگینی
#شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم
@shahidhojajjy
🍃🌸
#شهیدانہ🕊
روایت همسر شهید:
شرط حسين اين بود ڪه براے دفاع
از حرم بےبے جان مانع او نباشم..✖️
او هدفش دفاع بود نھ شهادت
او مےخواست مدافع حرم باشد
و اگر در اين راه لياقت شهادت را
مےيافت حتما خواست خدا بود..💌
پس من چرا بايد در مقابل مشيت الهے
مےايستادم از طرفی معتقد بودم زمان
مرگ هر انسان به دست خداست..🥀
زمانش كه برسد چه در خانه باشے،
چه در ميدان جنگ هيچ كس را ياراے
مقابله نخواهد بود..✌️🏻
پس بر خلاف تصوُر ديگران
من زندگے با حسين را انتخاب ڪردم
نه همسر شهيد بودن را...💔
#شهیدحسینهریرے🌹
@shahidhojajjy
~🥀
#شهـیدانه🌺
°هـمسرشہیدحمیدسیاهڪالیمیگفتنکہ↓
اگـهیه وقتمهمون داشتیمونزدیڪ
ترین مغازه بهخونه بسته بود،جای
دیگهنمۍرفت برایخرید،میگفت
این بندهخدابهگردنماحق داره،حق
همسایهرو بایدبجابیاریم و ازایشون
وسیلهبخریمچوننزدیڪ منزل ما
هستن...🌿
بعدازشهادتشهروقتبخوامبراۍ
نذریچیزیبخرمنگاهمیکنمونزدیکترین
مغازهرو بهمزارشهداانتخابمیڪنمکه
حقهمسایگۍهمسرموبهجابیارم....|
@shahidhojajjy
#شہیـدانہ🌙🕊
اومد ڪنارم نشست و گفت: حاج آقا یہ خاطره برات تعریف ڪنم؟
گفتم: بفرمایید.
عڪس یہ جوون بهم نشون داد و گفت: اسمش عبدالمطلب اڪبرے بود.
زمان جنگ توے محلہے ما مڪانیڪے مےڪرد و چون ڪر و لـال بود، خیلےها مسخرهاش مےڪردند.
یہ روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسرعموے شهیدش "غلامرضا اڪبرے"
عبدالمطلب ڪنار قبر پسرعموش با انگشت یہ چارچوب قبر ڪشید و توش نوشت "شهید عبدالمطلب اڪبرے"
ما تا این ڪارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع ڪردیم بہ مسخره ڪردن. عبدالمطلب هم وقتے دید مسخرهاش مےڪنیم و بهش مےخندیم، بنده خدا هیچے نگفت.
فقط یہ نگاهے بہ سنگ قبر ڪرد و با دست، نوشتہاش رو پاڪ ڪرد.
بعد سرش و انداخت پایین و آروم از ڪنارمون پاشد و رفت ... فرداے اون روز عازم جبهہ شد و دیگہ ندیدیمش.
ده روز بعد شهید شد و پیڪرش رو اوردند.
جالب اینجا بود ڪہ دقیقا همونجایے دفن شد ڪہ براے ما با دست قبر خودش رو ڪشیده بود و مسخرش ڪردیم.
وصیت نامہاش خیلے سوزناڪ بود. 💔
نوشتہ بود:
"بسم الله الرحمن الرحیم
یڪ عمر هر چے گفتم بہ من مےخندیدند...
یڪ عمر هر چے مےخواستم بہ مردم محبت ڪنم، فڪر ڪردند من آدم نیستم و مسخرهام ڪردند.
یڪ عمر هرچے جدے گفتم شوخے گرفتند، یڪ عمر ڪسے رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلے تنها بودم.
امـا مردم! حالـا ڪہ ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام امام زمان(عج) حرف مےزدم.
آقا خودش بهم گفت: تو شهید میشے، جاے قبرم رو هم بهم نشون داد....☘🌺
🕊|•
•♥️✨•
@shahidhojajjy