🕊🍃
رسیدن بالا سرش،
خون زیادے ازش رفته بود...
یڪے گفت: آقا سید زندهاے ؟
جواب داد: نه هنوز...!
#ڪجاے_ڪاریم؟ 🙂💔
دلمششپارهمۍشودانگار
درهـواۍشـشگـوشـهات ...
#حسیـــــنجانمن♥️
#تلنگرانه
☆`[ رفاقت دو طرفست✌
☆~مثلا چیکار کردی برای رفیق شهیدت که اونم برات کاری کنه؟~
پیاده محض تسلاییِ قَلبِ خواهَرتان وظیفه بود بیایَم✨🖤
ببخشید #جاماندم:)💔🥀
#هوای_کربلا🍃☂
تو مسیر ، سختی میکشی ، گرما ، مشکلات بهداشتی ، تاول و ...
اما تا چشمت میوفته به ضریح اقا ، همه ی اون سختیا ، برات شیرینیش اونقدر زیاد میشه ، که دیگه نمیتونی نری ...
#اربعین
#اقام_حسین
رمان بچه مثبت
پارت_بیست_و_هفت
.
ریحان ولی من از اون زرنگ تر گفتم :
منتظر شکست باش....
متین بدون اینکه نگام کنه گفت : هرچی باشه من نیستم .
صدای داد و بیداد همه رفت بالا که چرا و اینا؟
متین هم با وقار گفت :
خواهرام خواهش میکنم.....
همه ساکت شده بودن . و من در تعجب که این پسر چی هست که حاضر نیست با یه دختر مسابقه بده.
بعدم با پسرا رفتن که متین تنها فقط برای پسرا مسابقه بده .🥀
.
متین راهش و کج کردو داشت میرفت که حس شیطنتم گل کرد و یه گوله برف درست کردم و زدم به سر متین .
متین یه لحظه ایستاده و بعد برگشت منم دستم و بالا بردم به نشانه ی اینکه من بودم.....
بدون اینکه تلافی کنه برگشت و به راهش ادامه داد .
پوف عصبانی کشیدم و رفتم دنبالش . مثلا اومده بودم اینجا که شرط و نبازم ولی این بچه مثبتمون یه کوچولو هم تغییر نکرد .
.
ریحان:
داداش. اقا متین .... برادر
ایستاد ولی هنوز به کفشاش نگاه کرد .
—ریحانه؟
ادامه دارد✍
با کاهش
نویسنده: گمنام . الف ستاری
@shahidhojajjy
رمان بچه مثبت
پارت _ ۲۸
.
به سمت صدا برگشتم .
ارشام بود .
وای خدا به دادم برس .
بی اختیار گفتم :
خدایا نه....
متین سر به زیر برگشت و گفت اتفاقی افتاده؟
با نزدیک شدن ارشام که نگاه مشکوکش و بین من و متین می چرخوند زبونم بند اومده بود . حتی نتونستم جواب متین و بدم.
ارشام:
به به ریحانه خانوم. پارسال دوست امسال آشنا .
ریحان:
یعنی میخوای بگی به طور تصادفی اومدی اینجا و مامانم بهت خبر نداده؟!...
ارشام:
افرین . از کجا فهمیدی عمویی؟
ریحان:
واقعا که خیلی ...
متین :
خیلی چی؟
برگشتم سمت متین که متفکرانه به ارسام نگاه میکرد ...
گفتم :
عه عه اها هیچی .
اقا متین ایشون ارشام دوست خانوادگی مون هستن و
سمت ارشام گفتم :
ایشونم اقا متین همکلاسی ام هستن.
متین انگار داشت از تعجب از دیت میرفت . که چرا من با ارشام سنگین رفتار مردم بعد با متین راحت حرف زدم.
متین:
اروم گفتم:
از آشناییتون خوشبختم .
ریحان:
ارشتم نگاه مغروری به متین انداخت و روبه من گفت:
خیلی جالبه؟
_ چی جالبه
اینکه با اینجور تبپ هاهم دوست میشی.
قبل از اینکه بخواهم حرفی بزنم متین گفت :
عرض کردن . ما فقط همکلاسی هستیم . با اجازه ای گفت و رفت .
ای خدا ....
ریحان:
برگشتم طرف ارشام و گفتم:
.
ادامه دارد✍
نویسنده: الف ستاری . گمنام
کمی کاهش .
@shahidhojajjy