eitaa logo
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
223 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
509 ویدیو
43 فایل
دِل شِکَسـتِه ی عَــٰاشِق💔 بـَـرای پَــروٰاز🍃 نیٰـازی بِه‍ بٰــال نَدارَد ....💕 .•°{شهید آوینی}°•. تـودعـوت‌شـده‌ےشهــدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴زندگی نامه شهید محسن حججی🔴 ⚪ محسن حججی در ۱۳۷۰/۴/۲۱ در خانواده ای متدیّن در نجف آباد اصفهان پا به عرصه وجود گذاشت و به یاد فرزند شهید حضرت زهرا (س) ، نام او را محسن گذاشتند. جدّ پدری او عالم فاضل شیخ ابوالقاسم حججی از علمای بنام نجف آباد بود. محمدرضا حججی (پدر محسن) که از رزمندگان دوران دفاع مقدس بوده، به شغل شریف رانندگی تاکسی مشغول است، و در تمام سالیان عمر کوشیده است نان حلال بر سر سفره خانواده بگذارد. مادرش زهرا مختارپور از خانواده ای مذهبی و فعالیت اصلی او "مادر بودن" است. محسن فرزند سوم خانواده و دارای سه خواهر و یک برادر است. ... 🔻برای شادی روح شهدا 🔻 ♦️کپی فقط با مجاز است: @shahidhojajjy
🔴آشنایی با شهید محسن حججی🔴 📌 شما عکس اسارت محسن را نگاه کنید، انگار نه انگار که تیر خورده و اسیر دست داعشی هاست، عکس طوری است که انگار محسن، آن نیروی داعشی را اسیر گرفته . به چشم‌های او نگاه کنید، اصلا ترس در این چشم‌ها نیست، همه‌اش شجاعت است، دلیری است، ‌محسن توی این عکس مثل کوه است، با صلابت است. بعد از اینکه تصاویر اسارت محسن پخش شد، به همه مردم حس غرور دست داده بود؛ بخاطر این صلابتی که دیده بودند ، حس غرور داشتند و به ما تبریک می‌گفتند. ... 🔻برای شادی روح شهدا 🔻 ♦️کپی فقط با مجاز است: @shahidhojajjy
🔴زندگی نامه شهید محسن حججی🔴 ⚪ کودکی و نوجوانی محسن ، همچون سایر بچه های نجف آباد، خیلی عادی گذشت. از ۷ سالگی وارد فضای مسجد و فعالیت های بسیج شد. حضور در هیئت خانوادگی که پدرش در منزل برپا می کرد ، برای نخستین دفعات، طعم شیرین محبت اهل بیت (علیهم السلام) را به او چشاند. علاقه زیادی به مداحی داشت و در نوجوانی در مراسم ویژه نوجوانان مداحی و قرآن قرائت می کرد. اولین کتاب غیردرسی که از پدرش هدیه گرفت مقتل حضرت سید الشّهدا(ع) بود. ... 🔻برای شادی روح شهدا 🔻 ♦️کپی فقط با مجاز است: @shahidhojajjy
🔴زندگی نامه شهید محسن حججی🔴 📌 محسن دوره ابتدایی، راهنمایی و متوسطه خود را به ترتیب در دبستان شهید پولادچنگ، راهنمایی علامه طباطبایی و هنرستان کارودانش شهدای فرهنگی گذراند. در سال ۸۵ در ایام نوجوانی و یک سال پس از شهادت سردار سرلشگر پاسدار حاج احمد کاظمی فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه، با موسسه فرهنگی شهید کاظمی که به تازگی برای فعالیت های فرهنگی هنری انقلاب اسلامی تاسیس شده بود آشنا شد و به عضویت آن در آمد. ... 🔻برای شادی روح شهدا 🔻 @shahidhojajjy
🔴آشنایی با شهید محسن حججی🔴 ⚪ در این دوران با سبک زندگی و مجاهدت های شهید کاظمی آشنا و شیفته او شد. سپس الگوی رفتاری خود را، این سردار شهید قرار داد و همچون شهید کاظمی، با عشق به حضرت فاطمه زهرا(س)، مرتبط با روحانیت متعهد و انقلابی و در آرزوی شهادت زندگی کرد. ... 🔻برای شادی روح شهدا 🔻 ♦️کپی فقط با مجاز است: @shahidhojajjy
🔴 آشنایی با شهید محسن حججی🔴 ⚪ با اینکه می توانست در شهر خود بماند و سرباز سپاه شود، خدمت در یکی از سخت ترین و دورترین نقاط مرزی ایران در ارتش جمهوری اسلامی (نقاط مرزی استان اردبیل) را انتخاب کرد. در دوران سربازی نیز دست از کار فرهنگی نکشید و با توجه به تاکید رهبر انقلاب، نسبت به ترویج فرهنگ کتابخوانی در بین سربازان اهتمام جدی داشت. ... 🔻برای شادی روح شهدا 🔻 ♦️کپی فقط با مجاز است: @shahidhojajjy
🔴 آشنایی با شهید محسن حججی🔴 ⚪ اهالی روستای دورک پشت کوه فریدونشهر در استان چهارمحال و بختیاری ، از محسن خاطرات شیرینی در ذهن دارند و مسجد فاطمه الزهرا (س) این روستا یادگار مجاهدت های او و دوستانش است. ... 🔻برای شادی روح شهدا 🔻 ♦️کپی فقط با مجاز است: @shahidhojajjy
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 رمانـــ ـــ❤️قصّــــہء دݪبـــرے❤️ــــ ــــ 🔽 ↓ 🌱 به نام خـــــــدا 🌱 وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم ، شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود 😫 . نه که آدم جیغ جیغویی باشم ، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد ☹️ . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود . خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود 😅 ، گفت : آقای محمد خانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو ☺️ ! اصلا به ذهنم خطور نمی کرد مجرد باشد . قیافه جا افتاده ای داشت . اصلا توی باغ نبودم . تا حدی که فکر نمی کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد . 🤔 می گفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری هست . بی محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین می دیدم که خب ، آدم متأهل دنبال دردسر نمی گردد ! به خانم ابویی گفتم : بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون ! 🍃 شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند . 😠 وصله ی نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است . 😏 کارمان شروع شد ، از من انکار و از او اصرار . 🤗 سر در نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست ، حالا اینطور مثل سایه همه جا حسش می کنم . دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد . 😖 ناغافل مسیرم را کج می کردم ، ولی این سوهان تمامی نداشت . هر جا می رفتم جلوی چشمم بود : معراج شهدا 🌷 ، دانشکده ، دم در دانشگاه ، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری 😑 . گاهی هم سلامی می پراند . دوستانم می گفتند : از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کارا ! 😵 کسی که حتی کار های معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد ، دلش گیر کرده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند . 😓 گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند ، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند ، بین این همه آدم از من می پرسید : با چی و کی برمی گردید ؟ یکبار گفتم : به شما ربطی نداره که من با کی میرم 😒 . اصرار می کرد حتما باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم . می گفتم : اینجا شهرستانه . شما اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین ، قرار نیست اتفاقی بیفته ! گاهی هم که پدرم منتظرم بود ، تا جلوی در دانشگاه می آمد تا مطمئن شود . ☺️ در اردوی مشهد ، سینی سبک کوکو سیب زمینی 😋 دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه . عز و التماس کرد که : سینی رو بدید به من سنگینه ! 😅 گفتم : ممنون خودم می برم ! و رفتم . از پشت سرم گفت : مگه من فرمانده نیستم ؟ دارم میگم بدین به من ! 😉 چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم : فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه ! 😂 گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ، ولی انگار نه انگار . چند دفعه کارهایی را که می خواست برای بسیج انجام دهم ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت 😡 بهش توپیدم . هر بار نتیجه ی عکس می داد . نقشه ای سر هم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد . دلم لک می زد برای برنامه های بوی بهشت ❣. راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا 🌷 تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند . بعد از نماز هم کنار شمسه ی معراج افطار می کردیم . ✨ پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمینه اش فرق می کرد : هندوانه ، سبزی یا خیار . گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد که آش نذری بدهد . 😌 قید یکی دو تا از اردو ها را هم زدم . ..... •|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|• 🎈 @shahidhojajjy🎈
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 رمانـــ ـــ❤️‌قصّـــہء دݪبــــرے❤️ـــ ـــ 🔽 ^^ ↓ 🌱 به نام خــــــدا 🌱 یک کلام بودنش ترسناک به نظر می رسید . حس می کردم مرغش 🐓 یک پا دارد . می گفتم : جهان بینی ش نوک دماغشه ! آدم خود مچکر بین ! 😏 در اردوهایی که خواهران را می برد ، کسی حق نداشت تنهایی جایی برود ، حداقل سه نفری . اصرار داشت : جمعی و فقط با برنامه های کاروان همراه باشید ! ما هز برنامه های کاروان بدمان نمی آمد ، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیانأ دو نفر دوست دارند با هم بروند . 🍃 در آن مواقع ، باید جوری می پیچاندیم و در می رفتیم . 🙂 چند بار در این در رفتن ها ، مچمان را گرفت . بعضی وقت ها فردا یا پس فردایش به واسطه ی ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید . 😕 یکی از اخلاق بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خود زیرآبی می رفتیم ، می دیدیم به ! آقا خودش آنجاست . 😝😅 نمونه اش حسینیه گردان تخریب دو کوهه . رسیدیم پادگان دو کوهه . 🍃 شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) قرار است بروند حسینیه ی گردان تخریب . این پیشنهاد را مطرح کردیم . یک پا ایستاد که : نه چون دیر اومدیم و بچه ها خسته ن ، بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن ! 😉 و اجازه نداد . گفت : همه برن بخوابن ! هرکی خسته نیست ، می تونه بره داخل حسینیه حاج همت ! باز هم حکمرانی ! 😐 به عادت همیشگی ، گوشم بدهکارش نبود . همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) شدم و رفتم . در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست ! 😮 داخل اتوبوس ، با روحانی کاروان جلو می نشستند . با حالتی دیکتاتور گونه تعیین می کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سر آن ها بنشینند . 🌱 صندلی بقیه عوض می شد ، اما صندلی من نه . از دستش حسابی کفری بودم 😤 ، می خواستم دق دلم را خالی کنم . کفشش 👞 را در آورد که پایش را دراز کند ، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس بیرون انداختم . 😂😅 نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه ؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند . فقط می خواستم دلم خنک شود . 😁 یکبار هم کوله اش را شوت کردم عقب . 😆😎 شال سبزی 💚 داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد ، وقتی روحانی کاروان می گفت : باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون . من با آن شال باند ها را می بستم . 😯😀 با این ترفند ها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد . در سفر مشهد ، ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه . خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد . 🍂 گفت : چرا به برنامه ها نرسیدین ؟ عصبانی 😠 گذاشتم تو کاسه اش : هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(ع) ؟ اومدم زیارت امام رضا(ع) نه که بند برنامه ها تصمیمای شما باشم ! اصلا دوست داشتم این ساعت بیام ، به شما ربطی داره ؟ دق و دلی ام را سرش خالی کردم . بهش گفتم : شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن . بچه پیش دبستانی نیستن که ! 😏 گفت : گروه سه چهار نفری بشید ، بعد از نماز صبح ، پایین باشین خودم میام می برمتون . بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین ! 🌿 می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان . مسخره اش کردم که : از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگارد داشته باشیم ! 😐 کلی کل کل کردیم . متقاعد نشد . خیلی خاطرمان را می خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم . به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من سرشاخ می شود و دست از سرم بر نمی دارد ، چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدسِ از آن طرف بام افتاده ! 🙄🤔 آخر شب 🌙 جلسه ای گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا . گفت : خانما بیان نماز خونه ! دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد . ☺️😅 ..... •|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|• 🎈 @shahidhojajjy🎈
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 رمانـــ ـــ❤️قصّـــہء دݪبــــرے❤️ـــ ـــ 🔽 ^^ ↓ 🌱 به نام خــــــدا 🌱 رفتارهایش را قبول نداشتم . فکر می کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد . نمی توانستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم . 🍂 دوست داشتم راحت زندگی کنم ، راحت حرف بزنم ، خودم باشم . 🙂 به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلا کار من نبود . دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند . در چارچوب در ، با روی ترش کرده 😒 نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم : من دیگه از امروز به بعد ، مسئول روابط عمومی نیستم . خداحافظ ! ✋ فهمید کارد به استخوانم رسیده . خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم ، شاید هم دعوایی جانانه و مفصل . 🤗 برعکس ، در حالی که پشت میزش نشسته بود ، آرام و با طمأنینه گونه ی پر ریشش را گذاشت روی مشتش و گفت : یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برین ! 🤓 نگذاشتم به شب🌙 بکشد . یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم . حس کسی را داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود ، سینه ام سبک شد . چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود : آزاد شدم ! ✨ صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه . به خیالم بازی تمام شده بود .ا زهی خیال باطل ! تازه اولش بود . هر روز به هر نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیاید خواستگاری . 🌸 جواب سر بالا می دادم . داخل دانشگاه جلویم سبز شد . خیلی جدی و بی مقدمه پرسید : چرا هر کی رو می فرستم جلو ، جوابتون منفیه ؟ 🤔 بدون مکث گفتم : ما به درد هم نمی خوریم ! با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد : ولی من فکر می کنم خیلی به هم می خوریم ! 🤗 جوابم را کوبیدم توی صورتش : آدم باید کسی که می خواد همراهش بشه ، به دلش بشینه ! خنده ی پیروزمندانه ای سر داد ، انگار به خواسته اش رسیده بود : یعنی این مسئله حل بشه ، مشکل شما هم حل میشه ؟ 🌱 جوابی نداشتم 😕 . چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم . از همان جایی که ایستاده بود ، طوری گفت که بشنوم : ببینید ! حالا این قدر دست دست می کنید ، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید ! 😏 زیر لب با خودم گفتم : چه اعتماد به نفس کاذبی! اما تا برسم خانه ، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید : حسرت این روزا ! 🍃 مدتی پیدایش نبود ، نه در برنامه های بسیج ، نه کنار معراج شهدا 🌷. داشتم بال در می آوردم . از دستش راحت شده بودم . 🙃 کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست . خبری از اردو های بسیج نبود ، همه بودند الّا او . خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم تا اینکه کنار معراج شهدا 🌷 اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند . یکی داشت می گفت : معلوم نیست این محمد خانی این همه وقت توی مشهد ✨ چی کار می کنه ! نمی دانم چرا ؟ یک دفعه نظرم عوض شد . دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم . حس غریبی آمده بود سراغم . نمی دانستم چرا این طور شده بودم . 😕 نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است ، با وجود این هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری ام 🌹. راستش خنده ام می گرفت ، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل من را هم با خودش برده 😍! وقتی برگشت پیغام داد می خواهد بیاید خواستگاری 🎉. باز قبول نکردم . مثل قبل عصبانی نشدم ، ولی زیر بار هم نرفتم . خانم ابویی گفت : دو سه ساله این بنده ی خدا رو معطل خودت کردی ! طوری نمی شه که ! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه ! گفتم : بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه ! 😊 شب میلاد حضرت زینب ✨ مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری . نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام را خوابانده بود یا تقدیرم ؟ شاید هم دعاهایش . به دلم نشسته بود . با همان ریش بلند و تیپ ساده ی همیشگی اش آمد 🤗 . از در حیاط که وارد خانه شد ، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید : مرجان ، این پسره چقدر شبیه شهداست ! 🌸 با خنده گفتم : خب شهدا یکی مثل خودشون رو برام فرستادن ! 😉 خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم . خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که : این دو تا برن توی اتاق ، حرفاشون رو بزنن ! با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم . تا وارد شد ، نگاهی انداخت به سرتا پای اتاقم . گفت : چقدر آینه ! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه ! 😅😁 از بس هول کرده بودم ، فقط با ناخن هایم بازی می کردم . مثل گوشی در حال ویبره ، می لرزیدم . 😖 خیلی خوشحال بود . به وسایل اتاقم نگاه می کرد . خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم . 😺 فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام . اتاق را گز می کرد ، انگار روی مغزم رژه می رفت . جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید 😌😄 .... •|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|• 🎈 @shahidhojajjy🎈
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 رمانـــ ـــ❤️قصّـــہء دݪبــــرے❤️ـــ ـــ 🔽 ^^ ↓ 🌱 به نام خــــــدا 🌱 نشست رو به رویم . خندید☺️ و گفت : دیدید آخر به دلتون نشستم ! زبانم بند آمده بود . من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم ، حالا انگار لال شده بودم . خودش جواب خودش را داد : رفتم مشهد ✨، یه دهه متوسل شدم . گفتم حالا که بله نمی گید ، امام رضا(ع)🌸 از توی دلم بیرونتون کنه ، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم . نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست ، خیر کنن و بهتون بدن . 🍃 نظرم عوض شد . دو دهه ی دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید! نفسم بند آمده بود . قلبم ❤️ تند تند میزد و سرم داغ شده بود . 😖 توی دلم حال عجیبی داشتم . حالا فهمیدم الکی نبود که یکدفعه نظرم عوض شد . انگار دست امام رضا(ع) بود و دل من . ☺️ از نوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه ی مناسب بوده . دقیقا جمله اش این بود : راستِ کارم نبودن ، گیر و گور داشتن! گفتم : از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟🤔 خندید و گفت : توی این سالا شما رو خوب شناختم! 😉 یکی از چیز هایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود ، کتاب هایی📚 بود که دیده و شنیده بود می خوانم . همان کتاب های پالتویی روایت فتح ، خاطرات همسران شهدا 🌷. می گفت : خوشم میاد شما این کتابا رو نخوندین بلکه خوردین! 😁 فهمیدم خودش هم دستی بر آتش🔥دارد . می گفت : وقتی این کتابا رو می خوندم ، واقعا به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه با هم زندگی کردن ، واقعا زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده میشه ، نایابه! من هم وقتی آن ها را می خواندم ، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند ، ولی حلاوتی🍃 را که آن ها چشیده اند ، خیلی ها نچشیده اند . این جمله را هم ضمیمه اش کرد که : اگه همین امشب جنگ بشه ، منم میرم ، مثل وهب! 🤗💪 می خواستم کم نیاورم ، گفتم : خب منم میام ! 😅☺️ .... •|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|• 🎈 @shahidhojajjy🎈