بابا رضایت نامهام را امضا میکنی؟
در اتاق را بست و با پدر تنها ماند. صدای پچ پچ پدر و پسر میآمد و مادر نمیتوانست بشنود که از چه حرف میزنند، اما میدانست که اتفاقی در حال وقوع است. این را دلش میگفت و ناخودآگاه با صدای بلند اعتراض میکرد. مادر شهید با بیان این مطلب میگوید: با تلاش بسیار از درز در اتاق شنیدم که در مورد رضایتنامه حرف میزنند و پدرش هم در تکه کاغذی مینویسد که با اعزام او موافقت میکند. مادر بلند میشود و تکه کاغذهایی را که با دقت با چسب به هم چسبیده میآورد و نشانمان میدهد: این تکههای کاغذ را از سطل زباله پیدا کردم و با چسب به هم چسباندم. روی کاغذ نوشته شده: من سیدعینالله موسوی به شماره ملی... در کمال صحت و سلامت رضایت خود را با حضور پسرم سیدمصطفی موسوی با شماره ملی... در مأموریت محوله اعلام میدارم. من فکر میکردم کاغذ را پاره کردهاند و نمیدانستم که در کاغذی دیگر رضایتنامه را دوباره نوشتهاند.
در زندگی هر کسی یک روز، روز عاشوراست
با وجود کمسن و سال بودن اصلاً وابسته به این دنیا نبود و همه را تشویق به وابسته نشدن به دنیا و متعلقات آن میکرد. مادر شهید با بیان این مطلب میگوید: چندین بار به من گفت که مادر از من راضیباش و از صمیم قلب رضایت داشتهباش تا کارهایم خوب پیش برود. حتی این اواخر منتظر میماند تا نمازم تمام شود و روی سجاده من نماز میخواند و میگفت مادر برای هر فردی در دنیا یک روز، روز عاشوراست و ندای «هل من ناصر ینصرنی» را میشنود. من هم این ندا را شنیدهام و باید بروم، اما اگر تو راضی نباشی و اجازه ندهی خودت باید جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را بدهی. زینتسادات موسوی با بیان این مطلب میگوید: مصطفی طراح و مبتکر خوبی بود حتی طرح یک ناو را به سازمان نخبگان فرستاد و بالاترین امتیاز را گرفت و بعد از یک ماه در کشور کانادا پذیرفته شده بود و برایش دعوت نامه آمده بود که برای ادامه تحصیل به کانادا برود، اما مصطفی قبول نکرد.
در سجده بودم که خداحافظی کرد
هی پا به پا میکرد و ازهال به اتاق میرفت و بر میگشت. انگار میخواست حرفی بزند و نمیتوانست. صدای اذان که از منارههای مسجد محله بلند شد به سرعت وضو گرفت و در اتاق به نماز ایستاد. دل توی دلش نبود سریعتر از همیشه نماز خواند. کولهاش را از شب قبل مرتب کرده بود. گوشه هال نزدیک سجاده من به دیوار تکیه داده بود. سجاده را پهن کردم و نماز را اقامه کردم. رکعت اول را خوانده بودم و در سجده رکعت دوم بودم که دیدم مصطفی کولهاش را برداشت با صدای بلند خداحافظی کرد و به سرعت رفت. نمازم را تمام کردم و سعی کردم به او برسم و خداحافظی کنم اما نبود رفته بود؛ برای همیشه رفته بود. بغض امان مادر را میبرد و نمیتواند دلتنگیاش را پنهان کند. باز مانند همیشه چادر را روی صورتش میکشد و آرام گریه میکند https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
قسمت این بود که جوانترین شهید باشد
انگار قسمت بوده که مصطفی برود و جوانترین شهید مدافع حرم زینب(س) بشود. این را سیدعینالله موسوی میگوید که سابقه چندین سال حضور در جبهههای جنگ جنوب و کردستان را داشته است: با جنگ آشنا بودم و وقتی مصطفی میگفت عشق رفتن به جبهه دارم را خوب میفهمیدم و یاد خودم میافتادم که ۲ سال در خدمت سربازی و چند سال بهعنوان بسیجی در جبههها خدمت کردم. مادر شهید با اشاره به اینکه قسمت مصطفی شهادت بود میگوید: مسئولان مرکز آموزش با اعزام مصطفی به دلیل جوان بودن و سن کم مخالفت میکردند و شنیدم که میخواستند با هرترفندی مانع از رفتن او بشوند، اما انگار قسمت پسرم این بوده که در خاک سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت برسد. او میگوید: من فکر میکنم به دلیل دل پاک و نیت درست مصطفی بود که او را اعزام کردند و بعد از ۲ ماه حضور در سوریه به شهادت رسید. https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
روایت پدر: خبر آمد خبری در راه است
دو ماه بود که در سوریه میجنگید و من هنوز فکر میکردم که تهران است و آموزش میبیند. پدرش میدانست اما به من نگفته بودند تا خبر آورند و گفتند که ۳ روز بعد از تولدش در حلب شهید شدهاست. پدرشهید با اشاره به اینکه با رفتن مصطفی من یک دوست را از دست دادم میگوید: از اینکه پسرم به هدف خودش رسیده و در راهی که دوست داشت شهید شده خوشحالم اما از اینکه یک دوست خوب را از دست دادهام دلتنگ و غمگینم.
سیدعینالله موسوی میگوید: مشوقاش خودم بودم، چراکه با جنگ آشنا بودم و از بهمن 1365 تا آخر جنگ در جبههها خدمت میکردم و زمانی که گفت میخواهد برای دفاع از حرم به سوریه برود مخالفت نکردم و حتی دوست داشتم با هم به سوریه برویم که قسمتم نشد. او میگوید: از یک سال و نیم پیش آموزش میدید، اما زمانی که در دانشگاه قبول شد گفتم کشور به تحصیلکردهها بیشتر نیاز دارد. گفت شما خیالتان راحت من میروم و چند ماه دیگر برمیگردم و درسم را ادامه میدهم. فقط این را خوب میدانم که برای رفتن به سوریه خیلی زیاد تلاش کرد، چون سربازی نرفته بود نمیتوانست پاسپورت بگیرد ولی بالاخره گرفت. از دانشگاه مرخصی نمیدادند که با زحمت زیاد گرفت و به جبهههای سوریه اعزام شد.
پدر شهید با اشاره به اینکه بیش از ۴۰ سال است در شهرک ولیعصر(عج) و میدان زاهدی زندگی میکنند میگوید: روز تشییع پسرم، اهالی محل یکبار دیگر نشان دادند که وقتی پای شهید در میان باشد سنگ تمام میگذارند. آن روز همه همسایگان ساختمان کلید خانهشان را آوردند و گفتند همه خانهها در اختیار شماست که مراسم را برگزار کنید، اما در خانه ۳۵ متری که نمیشد مراسم بگیریم و همه مراسم را در خانه باجناقم حاج مسلم خسروی ـ که از جانبازان جنگ تحمیلی است ـ و خاله مریم برگزار کردیم.
روز تولدش زنگ زد و بهرغم اینکه همیشه در ۲، ۳ جمله سلام و احوالپرسی میکرد حدود ۲۰ دقیقه با پدر حرف زد. پدر شهید میگوید: تعجب کرده بودم چراکه وقتی تهران هم بود در حد ۲ جمله حرف میزد آن روز حال همه حتی اقوام دور را هم پرسید و گفت بچهها در شهر حلب برایش تولد گرفتهاند. https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
.
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﻦ ﺁﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻥ" ﺧﺎﻟﯽ
ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﺶ ﺍﻓﺸﯿﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﺎﭺ ﮐﻨﯿﺪ...
ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ...
ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﯽ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪﻧﺪ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ...
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺗﺮ ﺷﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ...
ﺧﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﻮﯼ ﻣﺮﺩﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ .
ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﮔﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ..
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ...
ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪﯼ ..
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮﯼ ﮐﻪ ﺣﺴﻦ ﻣﯿﺰﺩ ..
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ...
ﺍﻣﺎ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ..
ﺗﻮﯼ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﯾﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
#روایتگری
💚 @shahidhojatrahimi
بِسـم ِ ربــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّدیقیــن
#گذرے_بر_سیره_ے_شهید
✍محبتشان را به راحتی به خانواده ابراز می کردند، خیلی راحت به پسرشان و به من ابراز محبت می کردند. مثلا خیلی راحت می گفتند که خیلی دوستت دارم یا همیشه به امیرعلی می گفتند الهی بابا قربونت بره، الهی بابا دورت بگرده..
✍وقتی ماموریت بودند و از آنجا تماس می گرفتند و با امیر علی صحبت میکردند شاید بیست تا بوس برای همدیگر میفرستادند. با امیرعلی خیلی رابطه گرمی برقرار کرده بودند و با هم تفنگ بازی و شمشیر بازی و جنگ بازی میکردند و اینقدر جدی بازی میکردند که انگار واقعا جنگ شده و اینها دارند با هم می جنگند و وقتی با امیرعلی بازی میکرد واقعا بچه میشد. و این موضوع خیلی در ذهن امیر علی باقی مانده و این خاطرات خیلی برایش شیرین و قشنگ است.
#شهید_علی_اصغر_شیردل
راوے: #همسر_شهید🌷
🌸 @shahidhojatrahimi
هدایت شده از یازهرا سلام الله علیها
4_267956949398585697.mp3
3.02M
دلـــتـــنـــگـــم
تقدیم به پیشگاه مقدس حضرت بقیة اللة...
اللهم عجل لولیک الفرج
دلم از نبودنت سخت گرفته😔