#ڪمےتفڪـــر👌☺️
🔔 ﺑﻪ ﺟﺎے ﺍﯾﻨﮑﻪ " ﻋـﺎﺑـﺪ" ﺑﺎشے، "ﻋـَﺒﺪ" ﺑـﺎﺵ❗️
🌹 ﺷـﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻗﺮﯾﺐ ﺑﻪ ۶۰۰۰ ﺳـﺎﻝ ﻋﺒـﺎﺩﺕ ڪﺮﺩ..
🍃 ﻋـﺎﺑـﺪ ﺷﺪ، ﺍﻣﺎ "ﻋـَﺒـﺪ " ﻧـﺸﺪ ...☝️
🌹ﺗــﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﻮے، ﻋﺒﺎﺩﺗﺖ ﺳـﻮﺩے ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧـﺪﺍﺭﺩ؛
🍃 ﻋـَﺒﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌنے:☝️
ﺑﺒـﯿﻦ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﭼﻪ ﻣﯽﺧـﻮﺍﻫﺪ، ﻧﻪ دلت...👌☺️❤️
https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
عاشق شهید بابایی بود و مدام به قزوین و سر مزار شهید میرفت و کتابهای زیادی درباره این شهید خریده بود و دوست داشت مثل او زندگی کند و شهید شود. به عشق او دنبال خلبانی رفت. مصطفی میگفت رویای اصلیام، این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تل آویو بزنم. علاقه زیادی به خواندن کتاب داشت. کتابهای دکتر شریعتی، شهید چمران، شهید آوینی، رحیم پور ازغدی و تفاسیر قرآن را مطالعه میکرد. به شهید آوینی نیز علاقه زیادی داشت و جملههای شهید آوینی و شهید چمران را در اتاقش نصب کرده است. همیشه تمام خبرهای شبکههای مختلف تلویزیون را با دقت زیاد نگاه و دنبال می کرد.حتی اخبار انگلیسی و عربی را هم نگاه میکرد. اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند، آن را بارها از هر شبکهای که پخش میشد نگاه میکرد و میگفت: «میخواهم تمام کلمات حضرت آقا ملکه ذهنم شود.» https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
از دو سال قبل، یه دورههای ویژه آموزش نظامی علاقمند شده بود و در جمع بچههای همانجا درباره رفتن به سوریه حرف میزد. میدانستم که دوست دارد برود، ولی از ته قلب راضی نبودم. بعضی از دورههای خلبانی را هم گذرانده بود ولی به دلیل این که زانوهایش کمی مشکل داشت از ادامه دادن آن باز ماند که خودش معتقد بود قسمت نبوده است. فکر میکردم بعد از این جریان، از فکر سوریه رفتن بیرون آمده است. امسال بعد از عید، علاقهاش برای رفتن را خیلی جدی مطرح کرد و گفت: «مامان هر کاری کنی من میخواهم بروم و بعد از آن به عراق، یمن و در نهایت میخواهم به کرانه باختری بروم.» هدفش نابود کردن اسرائیل بود که به آن غده سرطانی میگفت.
میگفت شیطان در کمین ماست؛ چه تضمینی میکنی که چند سال دیگر، همین باشم؟ https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
چه کسی به او انگیزه حضور در میان مدافعان حرم حضرت زینب(س) را میداد؟
شهید بابایی و مطالعه زیادی که درباره اسلام و شهادت داشت، باعث شده بود تا مصطفی انگیزه پیدا کند، به قدری که با آگاهی کامل، قدم در این راه گذاشت و جوانترین شهید مدافع حرم آل رسول الله(ص) شد. هر وقت به من میگفت: «رضایت بده تا به سوریه بروم»، میگفتم: «اجازه بده سنت کمی بیشتر شود» که میگفت: «شیطان در کمین ماست و از آن نباید غافل بشویم، چه تضمینی میکنی که چند سال دیگر، من همین آدم باشم.» در واقع نمیخواست تغییر کند و دوست داشت پاک از این دنیا برود.
یک هفته تمام شبها در میان دوستانش خوابید و گریه و التماس کرد تا او را با خود ببرند/با دیدن ناراحتی من رضایت نامه را پاره کرد https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
بابا رضایت نامهام را امضا میکنی؟
در اتاق را بست و با پدر تنها ماند. صدای پچ پچ پدر و پسر میآمد و مادر نمیتوانست بشنود که از چه حرف میزنند، اما میدانست که اتفاقی در حال وقوع است. این را دلش میگفت و ناخودآگاه با صدای بلند اعتراض میکرد. مادر شهید با بیان این مطلب میگوید: با تلاش بسیار از درز در اتاق شنیدم که در مورد رضایتنامه حرف میزنند و پدرش هم در تکه کاغذی مینویسد که با اعزام او موافقت میکند. مادر بلند میشود و تکه کاغذهایی را که با دقت با چسب به هم چسبیده میآورد و نشانمان میدهد: این تکههای کاغذ را از سطل زباله پیدا کردم و با چسب به هم چسباندم. روی کاغذ نوشته شده: من سیدعینالله موسوی به شماره ملی... در کمال صحت و سلامت رضایت خود را با حضور پسرم سیدمصطفی موسوی با شماره ملی... در مأموریت محوله اعلام میدارم. من فکر میکردم کاغذ را پاره کردهاند و نمیدانستم که در کاغذی دیگر رضایتنامه را دوباره نوشتهاند.
در زندگی هر کسی یک روز، روز عاشوراست
با وجود کمسن و سال بودن اصلاً وابسته به این دنیا نبود و همه را تشویق به وابسته نشدن به دنیا و متعلقات آن میکرد. مادر شهید با بیان این مطلب میگوید: چندین بار به من گفت که مادر از من راضیباش و از صمیم قلب رضایت داشتهباش تا کارهایم خوب پیش برود. حتی این اواخر منتظر میماند تا نمازم تمام شود و روی سجاده من نماز میخواند و میگفت مادر برای هر فردی در دنیا یک روز، روز عاشوراست و ندای «هل من ناصر ینصرنی» را میشنود. من هم این ندا را شنیدهام و باید بروم، اما اگر تو راضی نباشی و اجازه ندهی خودت باید جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را بدهی. زینتسادات موسوی با بیان این مطلب میگوید: مصطفی طراح و مبتکر خوبی بود حتی طرح یک ناو را به سازمان نخبگان فرستاد و بالاترین امتیاز را گرفت و بعد از یک ماه در کشور کانادا پذیرفته شده بود و برایش دعوت نامه آمده بود که برای ادامه تحصیل به کانادا برود، اما مصطفی قبول نکرد.
در سجده بودم که خداحافظی کرد
هی پا به پا میکرد و ازهال به اتاق میرفت و بر میگشت. انگار میخواست حرفی بزند و نمیتوانست. صدای اذان که از منارههای مسجد محله بلند شد به سرعت وضو گرفت و در اتاق به نماز ایستاد. دل توی دلش نبود سریعتر از همیشه نماز خواند. کولهاش را از شب قبل مرتب کرده بود. گوشه هال نزدیک سجاده من به دیوار تکیه داده بود. سجاده را پهن کردم و نماز را اقامه کردم. رکعت اول را خوانده بودم و در سجده رکعت دوم بودم که دیدم مصطفی کولهاش را برداشت با صدای بلند خداحافظی کرد و به سرعت رفت. نمازم را تمام کردم و سعی کردم به او برسم و خداحافظی کنم اما نبود رفته بود؛ برای همیشه رفته بود. بغض امان مادر را میبرد و نمیتواند دلتنگیاش را پنهان کند. باز مانند همیشه چادر را روی صورتش میکشد و آرام گریه میکند https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
قسمت این بود که جوانترین شهید باشد
انگار قسمت بوده که مصطفی برود و جوانترین شهید مدافع حرم زینب(س) بشود. این را سیدعینالله موسوی میگوید که سابقه چندین سال حضور در جبهههای جنگ جنوب و کردستان را داشته است: با جنگ آشنا بودم و وقتی مصطفی میگفت عشق رفتن به جبهه دارم را خوب میفهمیدم و یاد خودم میافتادم که ۲ سال در خدمت سربازی و چند سال بهعنوان بسیجی در جبههها خدمت کردم. مادر شهید با اشاره به اینکه قسمت مصطفی شهادت بود میگوید: مسئولان مرکز آموزش با اعزام مصطفی به دلیل جوان بودن و سن کم مخالفت میکردند و شنیدم که میخواستند با هرترفندی مانع از رفتن او بشوند، اما انگار قسمت پسرم این بوده که در خاک سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت برسد. او میگوید: من فکر میکنم به دلیل دل پاک و نیت درست مصطفی بود که او را اعزام کردند و بعد از ۲ ماه حضور در سوریه به شهادت رسید. https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
روایت پدر: خبر آمد خبری در راه است
دو ماه بود که در سوریه میجنگید و من هنوز فکر میکردم که تهران است و آموزش میبیند. پدرش میدانست اما به من نگفته بودند تا خبر آورند و گفتند که ۳ روز بعد از تولدش در حلب شهید شدهاست. پدرشهید با اشاره به اینکه با رفتن مصطفی من یک دوست را از دست دادم میگوید: از اینکه پسرم به هدف خودش رسیده و در راهی که دوست داشت شهید شده خوشحالم اما از اینکه یک دوست خوب را از دست دادهام دلتنگ و غمگینم.
سیدعینالله موسوی میگوید: مشوقاش خودم بودم، چراکه با جنگ آشنا بودم و از بهمن 1365 تا آخر جنگ در جبههها خدمت میکردم و زمانی که گفت میخواهد برای دفاع از حرم به سوریه برود مخالفت نکردم و حتی دوست داشتم با هم به سوریه برویم که قسمتم نشد. او میگوید: از یک سال و نیم پیش آموزش میدید، اما زمانی که در دانشگاه قبول شد گفتم کشور به تحصیلکردهها بیشتر نیاز دارد. گفت شما خیالتان راحت من میروم و چند ماه دیگر برمیگردم و درسم را ادامه میدهم. فقط این را خوب میدانم که برای رفتن به سوریه خیلی زیاد تلاش کرد، چون سربازی نرفته بود نمیتوانست پاسپورت بگیرد ولی بالاخره گرفت. از دانشگاه مرخصی نمیدادند که با زحمت زیاد گرفت و به جبهههای سوریه اعزام شد.
پدر شهید با اشاره به اینکه بیش از ۴۰ سال است در شهرک ولیعصر(عج) و میدان زاهدی زندگی میکنند میگوید: روز تشییع پسرم، اهالی محل یکبار دیگر نشان دادند که وقتی پای شهید در میان باشد سنگ تمام میگذارند. آن روز همه همسایگان ساختمان کلید خانهشان را آوردند و گفتند همه خانهها در اختیار شماست که مراسم را برگزار کنید، اما در خانه ۳۵ متری که نمیشد مراسم بگیریم و همه مراسم را در خانه باجناقم حاج مسلم خسروی ـ که از جانبازان جنگ تحمیلی است ـ و خاله مریم برگزار کردیم.
روز تولدش زنگ زد و بهرغم اینکه همیشه در ۲، ۳ جمله سلام و احوالپرسی میکرد حدود ۲۰ دقیقه با پدر حرف زد. پدر شهید میگوید: تعجب کرده بودم چراکه وقتی تهران هم بود در حد ۲ جمله حرف میزد آن روز حال همه حتی اقوام دور را هم پرسید و گفت بچهها در شهر حلب برایش تولد گرفتهاند. https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
.
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﻦ ﺁﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻥ" ﺧﺎﻟﯽ
ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﺶ ﺍﻓﺸﯿﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﺎﭺ ﮐﻨﯿﺪ...
ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ...
ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﯽ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪﻧﺪ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ...
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺗﺮ ﺷﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ...
ﺧﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﻮﯼ ﻣﺮﺩﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ .
ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﮔﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ..
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ...
ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪﯼ ..
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮﯼ ﮐﻪ ﺣﺴﻦ ﻣﯿﺰﺩ ..
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ...
ﺍﻣﺎ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ..
ﺗﻮﯼ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﯾﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
#روایتگری
💚 @shahidhojatrahimi
بِسـم ِ ربــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّدیقیــن
#گذرے_بر_سیره_ے_شهید
✍محبتشان را به راحتی به خانواده ابراز می کردند، خیلی راحت به پسرشان و به من ابراز محبت می کردند. مثلا خیلی راحت می گفتند که خیلی دوستت دارم یا همیشه به امیرعلی می گفتند الهی بابا قربونت بره، الهی بابا دورت بگرده..
✍وقتی ماموریت بودند و از آنجا تماس می گرفتند و با امیر علی صحبت میکردند شاید بیست تا بوس برای همدیگر میفرستادند. با امیرعلی خیلی رابطه گرمی برقرار کرده بودند و با هم تفنگ بازی و شمشیر بازی و جنگ بازی میکردند و اینقدر جدی بازی میکردند که انگار واقعا جنگ شده و اینها دارند با هم می جنگند و وقتی با امیرعلی بازی میکرد واقعا بچه میشد. و این موضوع خیلی در ذهن امیر علی باقی مانده و این خاطرات خیلی برایش شیرین و قشنگ است.
#شهید_علی_اصغر_شیردل
راوے: #همسر_شهید🌷
🌸 @shahidhojatrahimi
هدایت شده از یازهرا سلام الله علیها
4_267956949398585697.mp3
3.02M
دلـــتـــنـــگـــم
تقدیم به پیشگاه مقدس حضرت بقیة اللة...
اللهم عجل لولیک الفرج
دلم از نبودنت سخت گرفته😔
ای کاش
کسی می آمد و غمها را
از قلب اهالی زمین برمی داشت ...
#سهراب_سپهری
https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
#شهید_حشمت_الله_مرادی نوجوان ۱۳ساله اندیمشکی که در سوسنگرد به شهادت رسیدند دروصیت نامه ی این شهید آمده که:" مابرای خاک نمیجنگیم مابرای آن میجنگم که پیامبرخدا درجنگ احد می جنگید" https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
❗️این جمعه هم گذشت!!
❣آقاجان
💫 نمیدانم چند نفر یادت بودند
یا چند نفر به امید دیدار شما تا غروب چشم به راه ماندند
نمیدانم تعدادشان دو رقمی شد یانه
💫اما خوب میدانم
همین بی شما بودنهاست که دارد کار دستمان میدهد
💫همین بی شما بودنهاست که همهی ما را تبدیل کرده به مردههای متحرک
که بی هدف عمر میگذرانیم
💫همین بی شما بودنهاست که دلخسته شدهایم
که نمیدانیم چهمان شده
فقط میدانیم خستهایم و دل شکسته
❣مولاجان
میشود عشقت را به قلبهایمان هدیه کنی
که دیگر انقدر بی شما نباشیم
✅ ما دنیا را با شما میخواهیم
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
❣ @shahidhojatrahimi
4_466317273775211601.mp3
589.8K
⁉️ مگه میشه با یه قطره اشک بر امام حسین علیه السلام کُل گناهانت پاک بشه!!
◀️ بسیار شنیدنی و تاثیرگذار
🎤 حجت الاسلام دارستانی
#کوتاه_شنیدنی
@Shahidhojatrahimi
🕊 بسم رب الشهداء والصدیقین 🕊
#سلام_بر_شهدا
#سلام_بر_مردان_بی_ادعا
خوشا آنانکه #جان را میشناسند
طریق #عشق و #ایمان را میشناسند
بسی گفتند و گفتیم از #شهیدان
#شهیدان را #شهیدان می شناسند
#ای_شهید
تمام این" لحظه ها" بهانه است باور کن
برای خرید نگاهت ، دلم #خورشید را هم پس میزند
#باور_کن ...
امروز #دوم_آذرماه
سالروز #عروجت است
#شهدای والامقام #شهرستان نجف آباد
که در چنین روزی #آسمانی شدند
🌹👇🌹👇🌹
🌺 بسیجی #شهید محمود هوائی 🌸 (رمضان) ـ 21 ساله ـ نجف آباد
🌺 جهادگر #شهید حمید شادکام 🌸 (حسن) ـ 17 ساله ـ نجف آباد
#سالگرد_آسمانی_شدنتان
#مبارک_باد
🌹🌹🌼🌹🌼🌹🌹
https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
🌹🌹🌼🌹🌼🌹🌹
#مداح_شهیدان
گوشه حیاط #منزل سرم رو روی دیوار گذاشته بودم😓 حالم اصلا خوش نبود ضعف و #سرگیجه داشتم🤕
5_6 ماهی می شد که حاجی پرکشیده #بود🕊 و دیگه بین ما نبود
به یکباره حال عجیبی #پیدا کردم😥 درست نمی دونم خواب بودم یا بیدار ،💭 حاجی رو #دیدم که به طرفم می اومد ، عبای سبز رنگ روشنی که چشم نواز بود رو به #دوش داشت |🍃😌|
توی حاشیه #عبا آیات قرآن به زیبایی دوخته دوزی شده بود👌 هیبت عجیبی داشت
با اینکه خوشحالی #غیر قابل وصفی بهم دست داده بود اما دلهره هم داشتم😓
آروم آروم #اومد و در مقابلم ایستاد
سلام کردم، آروم و متین جوابمو داد
پرسید چرا #ناراحتی؟🙁
گفتم چیزی نیست فقط بچه ها در نبود شما اذیتم می کنن😢
گفت : ناراحت #نباش من یه جای مناسبی براتون اون دنیا #فراهم کردم❤️👌
نسیم #آرومی بال عبایش رو تکون می داد.نوشته ها و آیات #قرآن بر روی عبا برق می زدند✨
سرم پایین #اومد و محو تماشای اونها شدم در همین حال #پرسیدم : راستی مگه تو شهید نشدی؟🤔 پس چرا اینجایی؟😐
گفت :
_ چرا ولی #آقا اباعبدالله الحسین (سلام الله) بهم ماموریت #دادن بیام برای شهیدان رجایی و باهنر نوحه سرایی #کنم🎧
با این حرف شیر علی به #یکباره رفتم سراغ سال و ماه📆 و متوجه شدم در #هفته دولت قرار داریم✊
توی همین فکر بودم که اون #رویای شیرین و به یاد موندنی #تمام شد😒
وقتی به خودم اومدم #داشتم چشمامو می مالیدم
دیگه چیزی ندیدم #جای پای حاجی رو که ایستاده بود دست زدم و کشیدم روی صورتم و صلوات #فرستادم |😌🌹|
یه نسیم #خنکی اومد🍃 ، حیاط پر شده بود از بوی خوش عطر #شهید🌸🍃
✍به روایتی از همسر
#شهید_شیر_علی_سلطانی