eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
31.3هزار عکس
12.4هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
✻🕊✻🌷✻🕊✻ #افطار۱ دمِ افطار فقط ذکر حسینـــ❤️ میچسبد ... عهد کردم ، بی یاد تو، روزه را وا نکنم ؛ " صل اللهُ علیک یا اباعبدالله " استادمحمدشجاعی #التماس_دعای_فرج @Shahidhojatrahimi ✻🕊✻🌷✻🕊✻
✻🕊✻🌷✻🕊✻ #افطار ۲ فقیرم...به هرچه که در بساط احسانت داری!صاحب خانه ی بی همتای من... به هرچه خیر میخواهی برایم،فقیرم! اللهم اغن کل فقیر استادمحمدشجاعی #التماس_دعای_فرج @shahidhojatrahimi ✻🕊✻🌷✻🕊✻
#افطار_ماه_مبارک_رمضان #شهید_مدافع_حرم #محمود_رضا_بیضایی #ماه_رمضان بود و ما در #سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت #افطار دعوت کرد؛ با تعدادی از رزمندگان از جمله #شهید_بیضایی به میهمانی رفتیم و خیلی هم #تشنه بودیم . دو سه دقیقه بیشتر تا #افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم اما #محمود_رضا منصرف شد و گفت من برمی گردم . رزمندگان #لبنانی اصرار داشتند که با آنها به #افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم . #شهید_بیضایی به من گفت: شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و #افطارتان را بخورید من هم بعد از #افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم بعد از #افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت: اگر خاطرت باشد این افسر قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به #سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط #گرسنگی با #ولع غذای ته مانده را می خورند! امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای #افطاری مرا به این سربازها بدهند من آن #افطار را نمی خورم . @Shahidhojatrahimi
#دومین_جمعه ماه رمضان🌙میخوانم من، دعای #فرجش با لب عطشانم.. امروز طلب عشـ❣ـق، ز دلدار کنیم شیطانِ رجیم😈 را سرِ #دار کنیم امر #فرجش اگر مهیا باشد این ماه کنارِ یار، #افطار کنیم😍 #انشاءالله♥ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @shahidhojatrahimi
دم #افطار که بی تابتر و تشنه ترم میشوم غرق علمدار عمو..آب.... حرم....😔 بعدیاد تو می افتم #که.غریبی.آقا...‌.. توکجا دعوتی افطار؟ چرا بیخبرم......! #طاعات_وعباداتتون_قبول_حق لحظه افطار دعا برای فرج مولا فراموش نشه @Shahidhojatrahimi
🍃✨🌺✨🍃 🌷تهران که می‌آمد وعده می‌کرد #مسجد_ارگ در مراسم های حاج منصور ارضی. تازه موتور خریده بودم. بعد از #افطار گفتم می‌آیم دنبالت باهم برویم. 🌷از میدان شهدا که رد شدیم یک ماشین پیکان سفید #خلاف آمد و پیچید جلوی ما. بدجور خوردیم بهش. #پرت شدم. از بالای سرم رد شد خیلی متبحرانه خودش را جمع کرد. استخوان ترقوه‌ام شکست. 🌷محمدحسین زخم های سطحی برداشت. می‌خواستم زنگ بزنم به پلیس، نگذاشت. می‌گفت #طوری_نیست... گفتم: بابا من داغون شدم، چیزی از موتورم نمونده گفت: این بنده خدا گناه داره، #گرفتاره 🌷بالاخره به راننده ماشین گفت برو! من رو برد بیمارستان امام حسین (ع). دکتر آورد بالای سرم. اذان گفتند؛ #بدون سحری نیت روزه کرد؛ هرچه اصرار کردم نرفت خانه 🌷بچه اولش که به دنیا آمد از همان بدو تولد مشکل #تنفسی داشت. هرچی زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد. بعد از چند روز پیام داد: دارم پسرم را #دفن می‌کنم 🌷از یزد که آمد نمی‌خواستم راجع به آن قضیه صحبت کنم. معلوم بود در دلش #غصه دارد. با خانمش می‌آمد مسجد ارگ 🌷یکدفعه گفت: اگر این مناجات حاج منصور نبود نمی‌دانم می‌توانستم این درد را تحمل کنم یا نه‌... اینجا که میام #آرام می‌شوم. #شهید_محمدحسین_محمدخانی #همت_مقاومت #ذاکر_اهل_بیت @shahidhojatrahimi
خیلی عجله ای برای کردن نداشت❌ نماز مغرب و عشا را اول وقت میخواند بعد میومد سر سفره افطار، البته بخاطر شرایط تغییر مکان بچه ها خیلی ها نبودن و برای همین خاطر هم من برام خیلی مهم بود که از افطار برای رضا یک مقداری نگه دارم تا وقتی اومد بخورد😋 یک بار که یکی از اهالی برای بچه ها غذای گرم🍲 آورده بود باز برایش نماز اول وقت مهم بود، هرچند از اون غذا شاید چند لقمه ای بیشتر سهم رضا نشد راوی: همرزم شهید 🌷 @shahidhojatrahimi
🔺ماجرای آخرین حاج قاسم و هدیه گرفتن انگشتر 🔹فرزند سردار حسین پورجعفری🌷 دستیار و همرزم حاج قاسم سلیمانی: یک سال گذشت از آخرین روزی که قرار بود برای همگی دور هم جمع باشیم تا مهمان ویژه بابا از راه برسد. همه چیز آماده و مهیا بود، مهمان‌های بابا حسین یک به یک از راه می‌رسیدند🚶‍♂ 🔹صدای اذان که شنیده شد سجاده‌ها پهن شد. به نماز ایستاد و دیگران پشت سرشان ایستادند👥 آن شب بعد از افطار یک به یکمان انگشتری💍 را از حاجی به هدیه گرفتیم. 🌷امسال . امسال دیگر خبری از حضور آن عزیزان نیست😔 @shahidhojatrahimi
📚 افطار به‌خاطر مشقت در اثناى روز 💠 سؤال: اگر شخصى به جهت شغلى كه دارد و نمى‌‌تواند آن را رها كند، چنانچه بر اثر يا برايش باشد، آيا از اوّل روز مى‌‌تواند كند يا اين‌كه حكم ديگرى دارد؟ ✅ جواب:در فرض سؤال، هر وقت دچار شد، مى‌‌تواند افطار کند و بعداً بايد روزه آن روز را نمايد. @shahidhojatrahimi
🌸حسین جان ها به کام دلم زهر میشود ارباب ما گرسنه تشنه شهید شد هرکس در این زمانه به عشقی دلش خوش است من عاشق زیارت شب های جمعه ام‌... 💐اللهم عجل لولیک الفرج 💐 @Shahidhojatrahimi
✍️♥️ــق 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» 💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» 💠 سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» 💠 نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» 💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» 💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 💠 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️
✍سر سفره به امام زمانت (عج)بگو، آقای من‌، روزه ات قبول باشه، مطمئن باش آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقت مستجاب می شود، شاید بفرمایند روزه شما هم قبول درگاه حق 🤲 @shahidhojatrahimi
نه چایی و نه غذا و نه نان و آبِ‌ خنک کنار سفره‌ی روضه می‌چسبد @shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️ در جبهه ها 🍋تصاویری از لحظات و و مناجات‌های رزمندگان دفاع مقدس در جبهه‌ها ☀️   @shahidhojatrahimi
❁❁ 😔 شـَہ و شَهـزاده و شش ماهہ و شـش گوشـہ و آب روزه ے روضہ‌ے اصغر شده اسٺ روضہ‌ے این روزم بس! همین یڪ جملہ : تا ڪہ گفٺ سر نیزه بہ خوردش دادند😭💔 💚 @shahidhojatrahimi
✍سر سفره به امام زمانت (عج)بگو، آقای من‌، روزه ات قبول باشه، مطمئن باش آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقت مستجاب می شود، شاید بفرمایند روزه شما هم قبول درگاه حق 🤲 @shahidhojatrahimi