eitaa logo
هم‌عهدی با شهدا
107 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
77 فایل
﷽ باید یاد حقیقت وخاطره‌ی شهادت را درمقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت.(امام خامنه‌ای) 🌹(نحوه شهادت #شهید_محمدحسین_کسرایی) https://eitaa.com/shahidkasraei/4 📽انیمیشن شوق ایثار (روایت لحظه شهادت) https://eitaa.com/shahidkasraei/4759
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوشکاچی
📸 برشی از خاطره | منطقه | سال ۱۳۶۳ 📖 ... ظهر شده بود. با اینکه دو تکه پنبه در گوش‌هایم گذاشته بودم، ولی از آنها خون جاری بود. لباس‌هایم خیس عرق شده بودند. بعد از سه چهار ساعت تیراندازی، به بچه‌ها گفتم: «برام نوار بیارید بالا»، اما بچه‌ها گفتند: «دیگه فشنگ نداریم. تمام شد!» با ناراحتی به جعبه‌هایی که پایین‌تر از سنگر بودند، اشاره کردم و گفتم: «پس اون همه فشنگ چیه؟» گفتند: «تمام شد. چیزی نداریم!» حرف آنها را باور نکردم. با خودم گفتم که شاید می‌خواهند سر به سرم بگذارند. سیم تلفن را از پایم جدا کردم و به سمت بچه‌ها رفتم که جعبه‌های مهمات را نشان‌شان بدهم، اما ناگهان سرم گیج رفت و روی زمین افتادم ... 📚 کتاب 🎙خاطرات 📘چاپ اول : سال ۱۳۹۸ 📒انتشارات 📍موضوع : 🗓بزودی وارد بازار نشر کتاب خواهد شد ... ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi 📲💻 dooshkachi.ir ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🔴 در مصاف با نفاق 📖 لوله قبضه را به سمت ورودی شهر، که منافقین در آنجا حضور داشتند، گرفتم و بعد از تنظیم سلاح، آنها را به رگبار بستم. آن‌قدر از منافقین نفرت به دل داشتم که با شدت تمام به سمت‌شان تیراندازی می‌کردم. در حین تیراندازی، در دل می‌گفتم: «خدایا شکرت که همه منافقین رو یکجا جمع کردی تا ما هم این‌طوری از اونا پذیرایی کنیم! چنین فرصتی دیگه گیرمان نمیاد!» تیراندازی‌هایم کماکان ادامه داشت تا اینکه متوجه شدم یکی از نیروهای پیاده خودی به فاصله نه چندان دوری از من، در کنار تپه موضع گرفته است و به سمت ورودی شهر تیراندازی می‌کند. زمان زیادی نگذشت که یکی از تانک‌های منافقین از داخل شهر بیرون آمد و به سمت او شلیک کرد. با شلیک گلوله تانک، پیکر نیروی ما هم نقش بر زمین شد. تا این صحنه را دیدم، خیلی سریع قبضه را رها کردم و به سمتش دویدم. وقتی به موضعش رسیدم، با پیکر چاک‌چاکش مواجه شدم. او را با همان وضعیت دلخراشی که داشت، روی دوشم انداختم و به سمت بالای تپه برگشتم. ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 www.sooremehr.ir/fa/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🔺 جنایت داعشی‌های وطنی 📖 به مرکز شهر و نزدیک بیمارستان امام خمینی که رسیدیم، توقف کردیم. اسلحه را مسلح کردم و با احتیاط از ماشین پیاده شدم. خودم را به کنار در نرده‌ای بیمارستان رساندم. از همانجا به داخل حیاط و محوطه بیمارستان نگاهی کردم. با صحنه عجیب و دلخراشی مواجه شدم. حیاط بیمارستان پُر بود از جنازه‌هایی که روی هم افتاده بودند و بیشترشان هم لباس نظامی به تن داشتند. به نظر می‌رسید لباس‌هایشان سوخته بود. خوب که نگاه کردم، در کنار بیشتر جنازه‌ها انبوهی از پوکه‌های فشنگ را دیدم. در گوشه دیگری از حیاط، بعضی از کشته‌ها لباس غیرنظامی به تن داشتند و معلوم بود که از مردم عادی‌اند. آنها نیز قربانی شده بودند. در آنجا هنوز آثار آتش‌سوزی و لباس‌های سوخته دیده می‌شد. در آن لحظه فکر کردم که این آتش‌سوزی‌ها احتمالاً بر اثر بمباران هواپیماهای عراقی بوده است، اما ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 www.sooremehr.ir/fa/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🕊 سبک بال 📖 ... بچه‌های گردان امام علی(ع) که فرمانده‌شان «رضا ملکیان» را از دست داده بودند، از بقیه بچه‌ها بیشتر غصه‌دار بودند. بی‌تابی و ناراحتی آنها مرا کنجکاو کرد تا از بچه‌های گردان او، این قضیه را پیگیری کنم ... از یکی شنیدم که می‌گفت: «رضا تمام پس‌اندازش رو دو روز قبل از شروع عملیات، بین تعدادی از نیروها تقسیم کرد و گفت: «این برای شماها! این پول به کار من نمیاد! دیگه نیازی به اینها ندارم، مال شماها باشه، سلام منو هم به بقیه برسونید!» صبح روز عملیات هم وقتی که با ضدانقلاب درگیر شدیم، به بچه‌ها گفت: «شما دشمن رو سرگرم کنید تا من با موتور برم جلو»، اما چیزی نگذشت که در حین عملیات ...» به اینجای حرفش که رسید، بُغضش ترکید... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
📿رسیدگی به خود 📖... برادر رسولی صحبتش را با «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم» آغاز نمود. حال و هوای صحبت‌هایش با قبل از آن، قدری متفاوت بود. چند آیه و حدیث خواند و ما را به عمل به آنها دعوت کرد. به ما گفت: «به حساب نفْس خودتان برسید، قبل از اینکه به حساب‌تان برسند.» بعد هم ادامه داد و گفت: «سعی کنید در کنار وظایفی که بر عهده دارید، به نفْس‌تان هم توجه کنید و خودتان رو ناظر بر اعمال‌تان قرار بدید تا خدای نکرده دچار لغزش و خطا نشید.» صحبت‌های برادر رسولی واقعاً بر جان و دل همه نشست؛ چون خودش قبل از اینکه این حرف‌ها را بر زبان جاری کند، آنها در عمل به ما نشان داده بود ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (ص) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
هدایت شده از دوشکاچی
🌊دریادلان خفته در ساحل 📖... درست در نوک جزیره ماهی، روبروی نوک شرقی جزیره بوارین، یک برجک فلزی پنج شش متری شبیه سکو دیدم که دشمن در بالای آن، یک قبضه پدافند چهارلول ضدهوایی 14.5 م.م کار گذاشته بود تا بتواند چند کیلومتر در راستای رودخانه و زمین‌های اطراف را در سطح وسیعی زیر دید و تیر خودش قرار دهد. این نوع قبضه‌ها معمولاً علیه هواپیماها و هلی‌کوپترها استفاده می‌شد، اما بعثی‌ها از این تیربارها علیه نیروهای ما استفاده کرده و متأسفانه خیلی از قایق‌ها و غواصان ما از روی رودخانه مورد هدف قرار گرفته بودند. از روی پل شناوری که دو جزیره بوارین و ماهی را به هم متّصل می‌کرد، وارد جزیره ماهی شدم ... به انتهای شرقی جزیره که نزدیک شدم، صحنه‌های دردناکی دیدم. در حاشیه اروند، پیکر بی‌جان چندین نفر از غواصان را دیدم که آب رودخانه، آنها را کنار زده بود و مظلومانه در گوشه‌ای افتاده بودند. آنها از خط‌شکنان عملیات کربلای4 بودند که به احتمال زیاد توسط همین پدافند و در داخل آب، به طور مظلومانه‌ای به شهادت رسیده بودند. پیکر مطهر تعدادی از آنها همچنان در گوشه‌ای آرام گرفته بود و گهگاهی موج آب اروند می‌آمد و به جسم بی‌جان‌شان می‌خورد و برمی‌گشت ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
هدایت شده از دوشکاچی
17.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺روایتی از خاطرات 🎙با تشکر از جناب آقای فرزاد زیبایی 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
☝️بیا بریم جایی که فقط خدا هست! 📖... همین‌طور که به چهره‌ام زُل زده بود، به من گفت: «می‌آیی از اینجا بریم جای دیگه‌ای؟!» گفتم: «نه!» گفت: «چرا نمی‌آیی؟!» گفتم: «خب با تمام دوستان، نزدیکان و رفقایم، که همگی اهل یک روستا هستیم، اینجا در یک گردان جمع شده‌ایم؛ دوست دارم در کنار اینها باشم.» وقتی که پاسخ منفی مرا شنید، چیزی نگفت. چند دقیقه‌ای که گذشت، دوباره از من پرسید: «برادر! راستی نگفتی برای چه به جبهه آمده‌ای؟!» من که از این سؤال خنده‌ام گرفته بود، گفتم: «چه سؤال عجیب و غریبی می‌پرسی برادر؟!» گفت: «خب، برای چه آمدی؟» گفتم: «برای خدا. مگه کسی برای غیر خدا به جبهه میاد؟» بعد از چند لحظه که گذشت، این بار گفت: «برای خدا آمدی؟!» گفتم: «آره.» گفت: «حالا اگه جایی که خدا باشه، ولی دوست و رفیق و همشهری‌ات اونجا نباشه، خدمت می‌کنی؟»... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (ص) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
هدایت شده از دوشکاچی
👌هوش و ذکاوت کاوه 📖... موقعیت منطقه طوری بود که بچه‌های ما مرتب آماج تیرهای دشمن بودند. تعدادی زخمی و تعدادی هم شهید دادیم. برادر کاوه وقتی که دید بچه‌ها مورد هدف تیراندازی بی‌امان نیروهای ضدانقلاب قرار دارند، با صدای بلند فریاد زد: «به یه دوشکا بگید بیاد جلو.» وقتی که دوشکاچی آمد، برادر کاوه با دستش به درختی که در آن دشت قرار داشت اشاره کرد و گفت: «دوشکا رو قفل کن روی اون درخت و یه نوار هم به طرفش خالی کن.» دوشکاچی هم بی‌امان به طرف آن درخت شروع به تیراندازی کرد. بعد از اینکه یک نوار فشنگ را خالی کرد، یک نفر از بالای درخت پایین افتاد. همه مانده بودیم که برادر کاوه چطوری به این موضوع پی برده بود! یکدفعه صدای الله‌اکبر بچه‌ها بلند شد و همگی هوش و ذکاوت برادر کاوه را تحسین کردند. 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
هدایت شده از دوشکاچی
19.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 به یاد عاشورائیان محاصره شده در معرکه 📍روایتی از حماسه ایستادگی رزمندگان اسلام در عملیات عاشورا در منطقه میمک، مهرماه سال ۱۳۶۳ 🔺خاطره‌ای از دوشکاچی کرمانشاهی که تازه‌داماد بود و در مواجهه با دشمن مسلح، با امتحان سختی مواجه شد و آخر سر با بستن پایش به قبضه تیربار، تصمیمی عاشورایی گرفت و ... 🔸 (ص) 🇮🇷 @dooshkachi