9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستندی زیبا و کوتاه از اولین ذبیح لشکر #فاطمیون، #شهید_رضا_اسماعیلی
جوان هجده سالهای که چون نام و جنسیت فرزندی که در راه داشت مشخص نبود، به او لقب "ابو سه نقطه" داده بودند
#مدافعان_حرم
@BisimchiMedia
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #رهبرانقلاب خطاب به خانواده شهدای #افغانستانی:
همینقدر بدانید بندهی حقیر به شماها افتخار میکنم.
🌷 #فاطمیون #مدافعان_حرم
@tafahoseshohada
30.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کوتاه #پنجشنبه
به همه #شهدا مدیونیم،
به خانواده همه شهدا مدیونیم،
خصوصاً شهدای مظلوم #مدافع_حرم #فاطمیون و خانوادههایشان
🌷 @shahidkasraei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مدافع حرمی که همانند #حضرت_عباس(ع) دست و سر نداشت
مادر شهيد #مدافع_حرم افغانستانی خطاب به #امام_خامنه_ای : پسرم را در حالیکه مثل اباالفضل(ع) دست نداشت و مثل اربابش سر نداشت، برایمان هديه آوردند.
#فاطمیون
🌷 @shahidkasraei
🌹 #شهید_مصطفی_صدرزاده دوبار در #فتنه۸۸ مجروح شده بود. جوان ایرانی که از #ایران به #سوریه اعزامش نکردند. همسری مهربان و کودکی خردسال در خانه داشت و همین عدم اعزامش میتوانست حجت را بر او تمام کند. اما از پای ننشست و رفت تا در کنار نیروهای داوطلب سوری و در کنار نیروهای #حزب_الله #لبنان بجنگد. چون عربی نمیدانست، امکان برقراری ارتباط و هماهنگی بسیار دشوار بود تا جایی که چندین بار نزدیک بود جانش را از دست بدهد. با دشواریهای فراوان، و پشت سر گذاشتن ملاحظات سرسخت امنیتی با آنکه افغانستانی نبود، توانست به تیپ #فاطمیون ملحق بشود. پیش از شهادت به دوستانش گفته بود که فردا فقط با یک گلوله شهید میشوم و حتی ساعت شهادت خودش را به دوستان خود گفته بود. در روز #تاسوعا، به تیپ فاطمیون پیوست و در تاسوعای دو سال بعد، به شهادت رسید..
🌹 #مدافعان_حرم
🌷 @shahidkasraei
🌷روایت #فاطمیون از آخرین ساعات حضور #شهید_قاسم_سلیمانی در #سوریه
یکی از مسئولان یگان فاطمیون روایت آخرین روز و آخرین ساعات حیات زندگی سپهبد شهید قاسم سلیمانی و سخنانی که در جمع رزمندگان فاطمیون داشته را به شکل منحصر به فردی بازگو کرده و آن را نگاشته است. روایت این فرمانده از روز پنج شنبه، ۱۲ دی ماه ۹۸ و ساعت هفت صبح آغاز میشود. متن روایت در ادامه میآید:
👇👇👇👇👇
🌷روایت #فاطمیون از آخرین ساعات حضور #شهید_قاسم_سلیمانی در #سوریه
یکی از مسئولان یگان فاطمیون روایت آخرین روز و آخرین ساعات حیات زندگی سپهبد شهید قاسم سلیمانی و سخنانی که در جمع رزمندگان فاطمیون داشته را به شکل منحصر به فردی بازگو کرده و آن را نگاشته است. روایت این فرمانده از روز پنج شنبه، ۱۲ دی ماه ۹۸ و ساعت هفت صبح آغاز میشود. متن روایت در ادامه میآید:
ساعت ۷ صبح، #دمشق با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم. هوا ابری است و نسیم سردی میوزد. ساعت ۷:۴۵ صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در سوریه حاضرند. ساعت ۸ صبح همه با هم صحبت میکنند. درب باز میشود و فرمانده بزرگ #جبهه_مقاومت وارد میشود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند. دقایقی به گفتوگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاج قاسم جلسه را رسماً آغاز میکند.
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید: «همه بنویسند، هرچی میگویم را بنویسید.» همیشه نکات را مینوشتیم، ولی اینبار حاجی تأکید بر نوشتن کل مطالب داشت. گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنج سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه.
آنهایی که با حاجی کار کردند، میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد. اما پنجشنبه اینگونه نبود. بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت: «عجله نکنید، بگذارید حرف من تمام شود.» ساعت ۱۱:۴۰ ظهر و زمان اذان ظهر رسید. با دستور حاجی #نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد. ساعت سه عصر شد. حدود هفت ساعت! حاجی هر آنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم و پایان جلسه.
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیاش کردیم. خوردویی بیرون منتظر حاجی بود. حاجقاسم عازم #بیروت شد تا #سیدحسننصرالله را ببیند. ساعت حدود ۹ شب حاجی از بیروت به دمشق برگشت. شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم #عراق است و هماهنگی کنند.
سکوت شد. یکی گفت: «حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نروید.» حاجقاسم با لبخند گفت: «میترسید #شهید بشوم؟» باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد:
_ شهادت که افتخار است، رفتن شما برای ما فاجعه است!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم.
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده شمرده گفت: «میوه وقتی میرسد باغبان باید آن را بچیند، میوه رسیده اگر روی درخت بماند، پوسیده میشود و خودش میافتد.» بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد و گفت: «اینم رسیده است، اینم رسیده است...» ساعت ۱۲ شب هواپیما پرواز کرد. ساعت دو صبح جمعه خبر شهادت حاجی رسید. به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم. کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود...
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌷 @shahidkasraei
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
خاطره شهید اسداللهی.mp3
8.74M
🔊 روایت شنیدنی سردار #شهید_حسین_اسداللهی از #تفحص شهدای فاطمیون
👌 حتما گوش کنید
🌹 #مدافعان_حرم لشگر #فاطمیون
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌷 @shahidkasraei
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
💢خاطرهای از زبان شهید #مدافع_حرم #شهید_محمود_رادمهر درباره یکی از رزمندگان #فاطمیون
👇👇👇👇👇
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌷 @shahidkasraei
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌷خاطرهای از شهید #مدافع_حرم محمود رادمهر از رزمندگان #فاطمیون
🔸يک بار که در محل ديده باني منطقه #خان_طومان در حال رصد تحرکات دشمن بودم پيرمردي ۶۰ ساله اهل افغانستان آمد محل ديده باني و با دستش جايي را در خط دشمن نشان داد که بگو آنجا را گلوله باران کنند. تعجب کردم که اين کيست و اين چه درخواستي است که مي دهد.توجهي نکردم.
مدتي گذشت برايم يک ليوان چاي آورد و گفت به اون جايي که نشانت دادم بيشتر دقت کن.
♦️ بعدها از بچه ها پرسيدم اين پيرمرد کيست. توضيح دادند پيرمرد باصفايي است و صدايش مي کنيم کربلايي. هر روز هم روزه مي گيرد. جديدا پسرش کنارش به شهادت رسيده ولي به هيچ کس جريان شهادت فرزندش را نمي گويد.
♦️يک بار با خود گفتم بگذار جايي که کربلايي نشان داده را بگويم گلوله باران کنند. همين که چند گلوله خورد ديدم عجب داعشي ها مثل موش از سنگرهاي زيرزميني ريختند بيرون و فهميدم محل اصلي تجمع آنها آنجاست و با ۱۸ گلوله توپ تعداد زيادي از آنها را به هلاکت رسانديم.
♦️کم کم مشتاق اين برادر افغاني شدم .
يک روز که چاي آورد از او پرسيدم کربلايي!! جريان شهادت پسرتان را برايم تعريف مي کني؟ کمي مکث کرد و گفت باشه چون از شما خوشم آمده و به دلم نشستي تعريف مي کنم.
ادامه داد که ۴ دختر داشتم ولی دوست داشتم يک پسر هم داشته باشم و با توسل به #حضرت_معصومه سلام الله عليها پسر دار شدم و اسمش را گذاشتم ابراهيم.
جريان #سوريه پيش آمد و خواستم بيايم گفت من هم مي آيم. با هم آمديم براي دفاع. شب و روز مشغول بوديم.
ولي يک سوال ذهنم را درگير کرده بود و آن اينکه:
آيا اعمال ما و اين دفاع و جنگ ما قبول حق است يا نه؟
♦️براي اينکه شک خود را برطرف کنم، ابراهيم را که در حال جنگيدن با دشمن بود صدا زدم، گفتم: «ابراهيم، ابراهيم، بيا کارت دارم.» جستي زد و خودش را به من رساند، گفتم: «ابراهيم جان، پسرم! من در دهن تو حتي يک لقمه حرام نگذاشتم. از اينکه #لقمه_حلال به تو دادم مطمئنم. من و تو ثابت قدميم، اما در اينکه اعمالمون قبول بشه، شک کردم. مي خواهم يک چيزي بهت بگم؛ مي خواهم به #حضرت_زينب (سلام الله عليها) قسمت بدم که اگر ما برحقيم و اگر اين جهادمون مورد قبوله، يک نشونه بفرسته و اون نشونه اين باشه که يا من به شهادت برسم يا تو.» ابراهيم که به دقت داشت به حرفم گوش مي داد، گفت: «پدر! هر چي خواست خداست، همان بشود. جان من در برابر حرم بيبي ، بیارزش است و من هم عهد تو رو با جان و دل مي پذيرم.» هنوز همين طور خيره به چشم هاي ابراهيم بودم و به حرف هايش گوش مي دادم که يک دفعه ديدم يک تير مستقيم به پيشاني اش خورد. ابراهيمم در آغوشم افتاد و در حالي که به چشم هايم نگاه مي کرد، با لبخند جان داد.»
✍ص ۱۶۵ کتاب #ديده_بان ۲۵ خاطرات #شهيد_محمود_رادمهر
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌷 @shahidkasraei
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯