#اجبار 1
کلاس دهم بودم و کلی تو درسام موفق بودم. معدل سال های قبلم بیست بود . پدرم همیشه می گفت که الهه برای پزشکی قبول میشه. همیشه درس برام اولویت بود و خودم رو از همین الان دانشجوی پزشکی میدونستم. میدونستم که به کمک خدا حتما پزشکی قبول میشم.
یه مشکل بزرگی تو زندگیم داشتم که ترس شب و روزم شده بود . یه پسر عمه داشتم که همسن خودم بود و از بچگی باهم بزرگ شدیم . بارها بهم ابراز علاقه کرده اما من ازش متنفرم و نمیخوام زن همچین آدمی شم.
چند باری به گوشم خورد که گفته بود الهه نامزد منه و قراره باهم ازدواج کنیم و کلی دورغ دیگه سرهم کرده بود در صورتی که من هیچ علاقه ای بهش ندارم و فقط به درسم فکر میکنم.
امروز تازه یه چیزایی رو از دوستام شنیدم و بدجوری اعصابم رو خراب کرده بود.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اجبار 2
بازم گفته بود که ما باهم نامزدیم و کسی حق نداره در مورد الهه حرف بزنه.
بدجوری به هم ریخته بودم و اصلا روی درسام تمرکز نداشتم.
رفتم خونه قضیه رو به مامان گفتم. مامان کلافه گفت_ دختر گلم ولش کن یه حرفی برا خودش زده! اون بچه است چه میفهمه !
اوفی گفتم و بعد ادامه دادم_ کدوم بچه مامان؟ فعلا که همون بارها به خودم گفته و الانم تو مدرسه آبرو برام نذاشته!
مامان من جلوی هم کلاسی هام خجالت میکشم! من از محمد متنفرم حالا برم زنش شم؟
تورو خدا یه کاری بکن مامان زنگ بزن عمه بهش بگو به محمد تذکر بده که فکر منو از سرش بیرون کنه!
مامان سری به نشونه نه تکون داد_زشته من به عمه ت زنگ بزنم و اینارو بهش بگم.
با کلافگی گفتم _ پس می گین من چیکار کنم؟ اصلا تمرکز ندارم رو درسام مامان !
مامان شاکی نگاهم کرد_ دارم بهت میگم دخترم نشنیده بگیر! بذار همینطور برا خودش داستان سرهم کنه !
ادامهدارد.
کپی حرام.
#اجبار 3
صدامو کمی بالا بردم_ مامان جان با این داستان هایی که سرهم میکنه داره آبروی منو میره! چرا متوجه حرفم نیستین!
سری تکون داد_ باشه دخترم من متوجه ام. بابات اومد باهاش حرف میزنی که به عمه ت زنگ بزنه و بهشون در مورد محمد تذکر بده.
اسم بابا که اومد کمی وحشت کردم.به من من افتادم_ بابا اگه بفهمه ممکنه خیلی عصبی شه میدونید که رو من چقدر حساسه!
به تایید سری تکون داد_ میدونم اما می گی چیکار کنم؟ چاره ای دیگه برام نذاشتی الهه جان!
می گی آبروی منو برده یه کاری کن. منم همین از دستم برمیاد!
انگار چاره ای جز این نبود . ناچارا سری تکون دادم_ باشه مامان هرطور شما صلاح میدونید.
صبر کردم تا شب که بابا برگرده خونه. اصلا رو درسام تمرکز نداشتم و تمام هوش و حواسم پرت محمد و کاراش بود!
من خودم بهش گفتم که هیچ علاقه ای بهش ندارم. حتی به عمه هم گفتم اما اونا دست از سرم برنمیدارن.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اجبار 4
چند لحظه بعد با شنیدن صدای داد بابا متوجه شدم که برگشته و مامان هم جریانو بهش گفته.
بابا عصبی اسممو صدا میکرد و منم از روی ناچاری از اتاق بیرون رفتم . تنم میلرزید و بدجوری استرس داشتم.
بابا ازم پرسید که جریان چیه و حرفای مامان حقیقت داره! منم شروع کردم به حرف زدن و هر چی که از بقیه شنیدم رو بهش گفتم. موقع تعریف کردن صدام میلرزید از اضطراب وترس.
بابا بعد تموم شدن حرفام گوشیش رو در آورد و با با عمه تماس گرفت. خیلی عصبی بود و بهش قاطعانه تذکر داد که جلوی پسرشو بگیره و گرنه خیلی براش بد میشه.
بابام خیلی منو دوست داشت به هر حال تنها بچه ش بودم.
اون قضیه تموم شد . تا اینکه یه سال از اون اتفاق گذشت و من کلاس یازدهم شدم همون موقع یکی از همسایه هامون اومد خونهمون برای خواستگار من.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اجبار 5
پسرشون یونس هشت سال از من بزرگتر بود و پرستار بود. پدرش پاسدار بود و موقعیت خوبی داشت.
پدرم گفت نه و دخترم میخواد درس بخونه. خیالم راحت شد اما همسایه مون کوتاه بیا نبود و مدام میاومد خونمون و به پدرم التماس میکرد که پسرم یونس عاشق دخترتون الهه شده اجازه بدین رسمی بیایم خواستگاری .
استرس گرفتم که نکنه انقدر میان و میرن پدرمو راضی کنن. اما خیالم هم از بابت پدرم راحت بود.
پدرم بهم میگفت فقط درستو بخون.
یه مدت بود خیالم راحت شده بود از بابت پسر عمه م محمد که سر و کله اینا پیدا شد و دوباره فکر منو مشغول کردن.
تنها چیزی که میخواستم این بود که فقط رو درسم و هدفم که پزشکی بود تمرکز کنم.
اما پدر یونس بلاخره موفق شد که پدرمو راضی کنه و بیان خواستگاری.
وقتی بابام گفت که قراره بیان منو خواستگاری کنن بادم خالی شد و تمام امیدمو از دست دادم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اجبار 6
نتونستم دیگه رو حرف پدرم حرف بزنم. آخر هفته اومدن خواستگاری بعد اینکه بزرگترا حرفاشونو زدن گفتن که ما بریم تو اتاق و حرفامونو بزنیم.
یونس خیلی پسر آرومی به نظر میرسید . خیلی وقته که میشناسمش در کل پسر آرومی بود.
در خصوص درسم ازش پرسیدم و رشته پزشکی که هدفم بود خواستم ببینم مخالفتی نداره .گفت که من مشکلی ندارم و تو درس ها هم کمکم میکنه.
پدرم بهشون جواب مثبت داد نمیدونم چی شد که نظرش عوض شد و منو شوهر داد.منم که چاره ای نداشتم و نمیتونستم با پدرم مخالفت کنم.
نامزد کردیم تو دوران نامزدی اصلا نمیتونستم درسامو بخونم و تمرکزی نداشتم.
سال بعد نه تنها کنکور رتبه م خیلی پایین شد امتحان هام هم مردود شدم. منی که معدلم ۲۰ بود الان تجدید شدم!
دیگه درسمو ادامه ندادم و مجبور شدم به شوهرم و زندگیم برسم.
پنج سال از زندگی مشترکمون گذشت که خدا بهمون یه دختر هدیه داد و اسمشو باران گذاشتیم. الانم زندگی خوبی دارم و خداروشکر راضی هستم.
پایان .
کپی حرام.