#اشتباه_خودم_بود ۱
تک فرزندم و پدر مادرم انقدر بهم اطمینان داشتن که کاری به رفت و امدم نداشتن، بابام همیشه سرکار بود و مامانمم از صبح تا شب دم در خونه کنار زن ها میشست به غیبت و سبزی پاک کردن منم تو گروهای چت با پسرها چت میکردم و باهاشون دوست میشدم برام شارژ و هدیه میخریدن و مامان بابام حتی نمیپرسیدن از کجا میاری این هدیه رو
هر روز بدتر بی بند بتر تر از دیروز میشدم، با یکی از دوستام هر روز میرفتیم مرکز شهر و از پسرها شماره میگرفتیم دیگه تقریبا عادت کرده بودیم و گاهی با پسرها قرار میذاشتیم برامون بستنی و پیتزا میخریدن و حسابی خوش میگذشت کارایی که بابام برام نمیکرد و چیزهایی که برام نمیخرید پسرها میخریدن
هر کی هم میدیدم داره وابسته میشه و میخواد بیاد خواستگاری دست به سرش میکردم از این شرایط راضی بودم و اصلا قصد تموم کردنش رو نداشتم
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#اشتباه_خودم_بود ۲
تا اینکه با یکی اشنا شدم که با بقیه فزق داشت وقتی برام غیرتی میشد و میگفت حق نداری تنها بری و بیای مدام بهمگوشزد میکرد بیرون میری موهات و بیرون نذار ارایش نکن
این رفتارهاش باعث شد من بهش علاقه مند بشم گاهی میگفت باید اب میخوری هم بهم بگی منمگوش میدادم و اونمبرام میگفت که وقتی بیاد خواستگاریم و با هم ازدواج کنیم برام چهکارهایی میکنه و وعده های مختلف میداد تا اینکه اومد خواستگاریم و فهمیدم مادرش چقدر از من متنفره همش تلاش میکرد چشمش به چشمم نخوره و اخرسر گفت من از پسرم خواستم تنها بیام اینجا که شما رو ببینم اما میخوام ی حرفهایی بهت بزنم ببین دختر جون تو تیکه ما نیستی من نمیذارم ازدواج کنید اگرم موفق به ازدواج بشید مننمیذارم طعم خوشبختی بچشی درسته که پسرم دوستت داره اما من دوستت ندارم و حرف باید حرف من باشه دختر همه چیز تمومی هستی...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#اشتباه_خودم_بود
شاید اگر خودم میدیدمت انتخاب میکردم برای پسرم ولی چون اون انتخابت کرده و من اول نگفتم پس قضیه منتفیه
بعد هم جلوی چشم های پر از اشک من از جاش بلند شد و رفت، دنیا روی سرم خراب شد و تازه مامانم به جونم افتاد که خاک بر سرت مثل ادم بشین یکی میاد میگیرتت و برای چی خودت رو سبک کردی افتادی دنبال پسر مردم
هیچ کدوم از حرفهای مامان برام مهم نبود تنها چیزی که قلبم رو شکست این بود که چطور یه نفر به خودش اجازه میده که با شخصیت یکی دیگه اینجوری بازی کنه گوشیم و برداشتم و با رضا تماس گرفتم فوری پاسخ داد و خوشحال گفت چی شد مامانم چی گفت؟
_مامانت اومد یکم مارو تحقیر کرد حرف زد و گفت منمخالفم و نمیذارم خوشبخت بشید
_چی میگی؟ مطمئنی؟ مامان من این حرفو زد؟
گوشیو قطع کردم و زانوهام رو بغل کردم تمام تماس ها و پیام های رضا رو بی جواب گذاشتم...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#اشتباه_خودم_بود
اخر مامانم کلافه شد و فریاد زد حوابشو بده ببین چی میگه کلافه شدم از بس زنگ زد
گوشیو جواب دادم رضا تند تند میگفت عزیزم تو غصه نخور من درستش میکنم
رضا هر جوری که میتونست مادرش رو راضی کرد حدود شش ماه کشید تا راضی شدن بیان خواستگاری و بعد هم ازدواج کردیم
تو زندگیمون مادرش خیلی سنگ مینداخت و اذیت میکرد اما من و رضا اهمیتی نمیدادیم مدام در گوش رضا میخوند که بیا بریم برات یه زن دیگه بگیرم و این دختره بدرد نمیخوره اما رضا قبول نمیکرد تا یه بار مادرش جلوی من بهش گفت زنت قبل تو با صد نفر بوده این دختر بی صاحابه رضا هم خونسرد لب زد :مهم الانشه که عین گل پاکه مادر من بس کن تو این چیزا دخالت نکن
یه مدتی از زندگیمون گذشت که چهره واقعی رضا برام رو شد نمیذاشت هیچ جا برم خودشم سرکارنمیرفت و مدام با دوستاش میرفت پی زهرماری خوردن شب که میومد ی دعوا حسابی میکردیم و میخوابید...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#اشتباه_خودم_بود
یه بار که گفتم برم بیرون گفت وایسا خودم میبرمت اما هر چی نشستم نیومد وقتی زنگ زدم گفت با دوستامم، حالا یه روز نری بیرون نمیمیری که
ی بار که مادرش اومد خونمون براش درد دل کردم تک خندی زد و گفت فکر کردی جرا نمیخواستم زن پسرم بشی و کلی تلاش کردم طلاقت بده فکر کردی چرا تو خواستگاری اون حرفها رو بهت زدم؟ بخاطر اینکه میشناختم پسرمو الانم خودت میدونی چیکار کنی به من ربطی نداره
چند روزی گذشت و امیدوار بودم که رضا درست بشه اما هر روز بدتر میشد ی روز که حسابی کتکم زد و از خونه بیرون رفت درممثل همیشه قفل کرد منم نیم ساعت صبر کردم که مطمئن بشم زود نمیاد و لباسهام رو جمع کردم از نردبون تو حیلط رفتم بالای دیوار.
و از لوله گاز رفتم پایین تا پام خورد تو کوچه تازه ترسیدم و به حماقتم پی بردم اما راه دیگه ای نداشتم با تمام سرعت به سمت خونه بابام دوییدم...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#اشتباه_خودم_بود
از ترس قلبم چه جور میزد، مدام پشت سرم رو.نگاه میکردم، همش فکر میکردم پشت سرم، داره میاد، تا رسیدم در خونه بابام، از هولم هم در میزدم هم زنگ میزدم، مادرم از پشت آیفون گفت کیه، با صدای بلند، گفتم، مامان باز کن، زود باش، مامانم در رو باز کرد، سریع داخل شدم در رو بستم، مامان، بابام، هاج و واج مونده بود، گفتن چی شده؟ مگه کسی دنبال سرت کرده، همه چیز رو براشون گفتم و بابام گفت نمیگذارم دیگه بری اونجا، رضا هر چی اومد داد و بیداد کرد تا من رو ببره بابام نگذاشت با حمایت های بابام تونستم شش ماه بعد با بخشش حق و حقوقم طلاق رو بگیرم و الان بعد از دو سال در استانه یه ازدواج خوبم منتهی اینبار پدرم یه مرد زحمتکش و خوب و انتخاب کرده، خودم با دست خودم بهترین سالهای زندگیم رو نابود کردم و الان همش میگم اشتباه از خودم بود...
✍پایان
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃