#قسمت_دوم
#دوست_ناباب
یه روز به من گفت ناهار بیا خونه ما، و من چون دوست داشتم بیشتر با هم باشیم، صبح زود کارهای خونه رو انجام دادم، صبحانه بچه ها رو هم دادم، ساعت نه و نیم رفتم خونشون، بهم گفت یه فیلم بزارم ببینیم، گفتم اگر مجازه بزار، گفت نه مجاز نیست ولی کنترل دست منه، جاهایی ایش که خوب نبود رو میزنم بره، منم قبول کردم، گفت فیلم امریکایی بزارم یا هندی، بهش گفتم، آمریکایی، فیلم رو گذاشت، رسید به جایی که، صحنه بدی داشت، تا خواست بزنه بره، یه کمش رو دیدیم، دوباره چند دقیقه از فیلم رو دیدیم، بازم صحنه دار شد، تا اومد بزنه برم، یه کم دیگش رو دیدیم، من تا به اون سن رسیده بودم، همچین فیلم هایی ندیده بودم، این اولین بار بود که داشتم خونه دوستم میدیدم، دلم چرکین شد، بهش گفتم، ولش کن رویا کلا خاموشش کن، گفت نه این فیلم خیلی قشنگه، تازه گرفتمش، تنهایی کیف نمیده میخوام با تو ببینم، اونروز شاید هفت الی هشت بار، فیلم رو جلو عقب کرد که صحنه های بدش رو نبینیم، اولش من ناراحت بودم، مخصوصا به خاطر بچه هام، البته بگم اونا مشغول بازی بودن ولی خب صفحه تلوزیونم پیدا بود، احتمال اینکه ببینن بود، دیگه کارمون شده بود، فیلم هاس سانسور نشده که مثلا خودمون با کنترل سانسور میکردیم ببینیم، رفته رفته ایمانم رو داشتم از دست میدادم، دیگه مثل سابق روی صحنه های بد فیلم حساس نبودم، گاهی هم اصلا دوست نداشتم سانسور بشن، ولی روم نمیشد به رویا بگم ولش کن نزن بره...
#ادامه_دارد...
#قسمت_سوم
#دوست_ناباب
حجاب من خیلی فرق کرده بود، به پیشنهاد رویا که میگفت، این قدر مغنعه مانتوت رو تیره نپوش دل مرده میشی، منم مانتو روسری رنگهای شاد میپوشیدم، دیگه مثل سابق رو نمیگرفتم، پوششم در حد یه روسری که اونم دیگه مونده بود، موهام بزنه بیرون، اونم بدون کیلیپس، یعنی گره میزدم، سرم میکردم، قبلا وقتی میخواستم بیام بیرون کامل صورتم رو. میشتم که یه آرایش بهش نمونده باشه، ولی دیگه دقت که نمیکردم به کنار خودم یه ته ارایش هم میکردم، اینم بگم ته دلم احساس گناه میکردم، ولی وقتی میدیدم رویا، هیچ مسایل اسلام رو رعایت نمیکنه اینقدرم شاد و خوشحالِ، میخواستم مثل اون بشم، کم کم رویا فهمید که من فیلم های سانسور نشده رو دوست دارم، اما دید من به دخترهام حساسم، بچه هارو میکرد توی اتاق سرشون رو به اسباب بازی گرم میکرد، با هم میدیدیم
دیگه ترانه هایی رو هم که قبلا گوش نمیکردم، با هم گوش میکردیم، این رفت و امدها باعث شد نتونم لباسهای مردم رو به موقع تحویل بدم، مشتری هام کم شدن، در امدم منم کم شد، از شوهرم پول خواستم، اونم گفت، پس پولهای خودت رو چیکار میکنی، به دورغ بهش گفتم، بیشتری ها رو آوردن به قسطی لباس خریدن، مشتری های من کم شده
#ادامه_دارد...
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234
#قسمت_چهارم
#دوست_ناباب
یک روز که با هم نشسته بودیم رفت یک قرص آورد داد به من، گفت این رو بخور گفتم برای چی هست؟ گفت بخور حالت خیلی خوب میشه
با خنده گفتم، من مریضم میشم دارو نمیخورم چه برسه به این قرص که مثلاً ویتامین هست، اصرار کرد، حالا تو بخور اثرش رو میبینی
خوشبختانه هر چه اصرار کرد نخوردم با هم یه فیلم بدون سانسور دیدیم یه چندتا موسیقی گوش کردیم از خاطراتش برام گفت به اینجا رسید که دیدم وای چه شوهر هرزی داره و چقدر رویا توی زندگیش اذیت میشه به من گفت حالا فهمیدی که چرا من رو آوردم به این چیزها، چون بتونم کارهای شوهرم رو تحمل کنم.
یک لحظه جرقه ای در ذهن خورد، که چرا با یاد خدا آروم نشی که با گناه بخواهی خودت رو اروم کنی، خودم را ملامت کردم گفتم خودت چی؟ تو راه خدا بودی اما سر از کجا در آوردی.
اونروز یک پیشنهاد بی شرمانه ای هم به من داد، خیلی بهم برخورد، با ناراحتی از خونش بلند شدم، گفت کجا، نگفتم که حتما انجام بده، اصلا باهات شوخی کردم.
گفتم من از این حرف شوخی توهم بدم اومد، با قهر از خونش اومدم بیرون از پیشنهادی که بهم داده بود، واقعاً بدنم میلرزید و از خودم بدم اومده بود گفتم اگر از روز اول پیشنهاد دوستیش را قبول نمی کردی امروز تا اینجا کشیده نمیشدی، کو اون حجابت، حواست هست که گاهی نمازت قضا میشه اصلا تو غذاش رو هم به جان نمی آری همش میگی بعداً، بعداٰٰ کجاست اون اعتقاداتت، چند وقته دیگه بعد از نماز صبح زیارت عاشورا نمیخونی، حواست هست به شوهرت دورغ گفتی، خیلی ناراحت بودم...
#ادامه_دارد
#قسمت_پنجم
#دوست_ناباب
اومدم خونمون، اولش با خودم گفتم با این حرفی که بهم زد دیگه محلش نمیزارم، ولی بعد از چند ساعت، گفتم، بیچاره گفت که شوخی کردم، منم دیگه زیادی شلوغش کردم، حالا فردا میرم، باهاش جدی حرف میزنم، که دیگه به شوخی هم با من از این حرفها نزنه، همون شب خوابیدم، خواب دیدم، یه اقایی که انگار ماموریت داشت، خیلی جدی به من اشاره کرد بیا، اراده ام دست خودم نبود که تصمیم بگیرم که برم یا نرم، با اشاره اش از رخت خواب بلند شدم، با هم رفتیم پشت بوم، دیدم خونه های ما مثل خونه های قدیم پشت بمومش. گنبدی هست، اون آقا به من گفت نگاه کن منم از یکی از گنبد ها که دریچه بازی داشت نگاه کردم، دیدم چند خانم رو به زنجیر بستن و زیر پاهاشون آتیشِ و دارن میسوزن و فریاد میکشن، از ترس داشتم میمردم، همونجا یکی از درون بهم گفت، رابطه ات با رویا، تو رو به اینجا میکشونه، از ترس نمیتونستم نفس بکشم، از خواب پریدم، دورو برم رو. نگاه کردم، دیدم توی اتاقم، همسرم خوابیده، دلم اروم گرفت، خدا رو به گفته های خودم شاهد میگیرم که بعد از بیدار شدن بوی گوشت سوخته شده توی بینی ام بود، و مرتب صدای فریادِ اونهایی که تو اتیش میسوختن، من توبه کردم و رابطه ام رو با اون خانم قطع کردم، چند سال بعد رویا از همسرش طلاق گرفت، و متاسفانه زن خیابونی شد
عزیزانی که این خاطره غم انگیز من رو خوندید، مواظب اولین قدمی که بر میدارید باشید، این یه واقعیته که
خشت اول که نهاد معمار کج، تا ثریا میرود دیوار کج
#پایان
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم آیدی ثبت خاطرات👇👇
@Mahdis1234