#سیاه_چال 1
من ستاره هستم دختری هیجده ساله که سال قبل یعنی سال دوم دبیرستان دچار یه بحران بزرگ شدم که خدا بهم رحم کرد و خیلی زود از اون بحران بیرون اومدم.
سال دوم دبیرستان یه دختر خانم که سنش بیشتر از ما بود تو دبیرستانمون ثبت نام کرد و همکلاسیم شد.
اسمش عاطفه بود و دختر شری بود. از همون روزای اول معلمهارو عاصی کرده بود. میگفتن برای همین هم از دبیرستان قبلیش اخراج شد و چند سال تجدید شده.
ولی من برخلاف حرف بقیه باهاش گرم گرفتم. یه روز تو راه برگشت به خونه باهم همراه شدیم.
عاطفه گفت_ راستی نگفتی ننه بابات چیکاره ان؟
با تعجب گفتم: ننه بابا؟
پوزخندی زد : آره دیگه، پس چی؟
مکثی کردم و بعد جوابشو دادم:
--پدرم کارمند بانکه و مادرم استاد دانشگاه.
با تعجب نگاهم کرد_ اوههه پس تو خیلی آدم حسابی دختر. گیج و منگ گفتم_ متوجه نشدم؟ خندید و گفت_ هیچی ولش کن .
ادامه دارد.
کپی حرام.