هیـچ وقـت دیـن خـدا رو،
دستـور خـدا رو،
وظایـف شـرعیتـون رو
با هیــچ چیــزی #معـاملـه نڪنید.
#شهید_احمد_کاظمی
#شهدا_را_یاد_کنید_با_صلوات
سلام ، روزتون شهـدایـی
یاد شهدا با ذکر زیبای صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#معامله ۱
توی خونهی قدیمی و کلنگی بزرگ شدم دانشجو بودم و پدرم برای اینکه خرج دانشگاه من رو بده با اینکه سنش بالا بود با موتورش کار میکرد. من خیلی قدرش رو داشتم، پسر عموم ایرج تو اقوام ما تونسته بود خودش رو بالا بکشه اما از راه نزول دادن و همین باعث شده بود تا از چشمم بیافته و هیچ کسمنمیدونست دایی جوادم که چهار سال از من بزرگتر بود بهم گفت. ایرج به ظاهر خودش رو عاشق من نشون میداد. قبل از اینکه بفهمم نزول خوره بهش تمایل داشتم ولی بعد از اون ازش بدم میاومد. هر روز تو مسیر دانشگاه میدیدمش. کلی امر و نهیم میکرد. دنبال ی اتو بود، حرصش میگرفت دیگه بهش اهمیت نمیدم، ی روز از دانشگاه اومدم خونه بابام تو حیاط داشت موتورش رو تعمیر میکرد. سلام کردم که یکی با لگد به در کوبید.پدرم در رو باز کرد و ایرج داخل اومد. سمتم هجوم آورد که از ترس پشت موتور پدرم ایستادم. گفت عمو جلوی نگین رو بگیر.الان دیدم از ماشینیکی پیاده شد. گفتم اون دوستم بود و دختره تا خونه رسوندم. خودش رو بهم رسوند و به من سیلی زد و با فریاد گفت تو علط میکنی سوار ماشین نامحرم میشی میگی دوستم.
ادامه دارد...
کپیحرام
#معامله ۲
ایرج راننده رو موقع پیاده شدنم دیده بود فقط دنبال بهونه بود پدرم زورش بهش نمیرسید و فقط بهش گفت بار آخرشه اینکار رو میکنه اونم رفت. چند روز بعد اومد خونمون و از دل بابام درآورد. پدر زود بخشیدش خرج دانشگاهم زیاد بود.پدرم دیگه توان نداشت. با کلی اصرار ازش اجازه گرفتم تا یه کار پیدا کنم. تو اطلاعیه روزنامه کاری پیدا کردم و برای مصاحبه رفتم. مدیر شرکت کنار همسرش نشسته بود و سوال میپرسید. شرایطم رو که گفتم همسرش خوشش نیومد. گفتمروز های فرد دانشگاه دارم ساعت ۱۲ به بعد میام ولی تا ۶ میمونم که جبران بشه. گفت نه ولی مدیر شرکت خلاف حرفش حرف زد و گفت قبوله. من اونجا مشغول به کار شدم ولی از همون اول همسر مدیر شرکت با من بد شد. دو سه باری خواستم به مدیر شرکت از همسرش بهش شکایت کنم ولی همکارا گفتن خیلی همدیگرو دوست دارن و اگر اعتراض کنی بیرونت میکنه. منم سکوت کردم یکی از دوستای دانشگاهم بهم گفت که برادرش من رو دیده ازم خوشش اومده. گفت قصد ازدواج داره. میخواد باهات حرف بزنه از ترس ایرج فوری جواب رد دادم. میخواستم با داییم حرف بزنم همون شب اومد خونمون ولی جز با مادرم با هیچ کس حرف نمیزد. شام رو کنار ما خورد خواست بره اما مادرمنذاشت.ما یه اتاق بیشتر نداشتیم. چشمم رو بستم و دایی فکر کرد خوابیدم. با مادرمشروع به صحبت کرد. متوجه شدم برای خرید ماشین از ایرج پول نزول کرده اما نتونسته به موقع پس بده الان از اصل پول هم بیشتر بهش بدهکاره. مادرم گریه میکرد.
ادامه دارد...
کپی حرام
#معامله ۳
یکماه بعد ایرج سفته های داییم رو اجرا گذاشت. و حکم بازداشتش رو گرفت. پدرم تازه فهمید علت پولدار بودن پسر برادرش چی بوده. داییم فراری شد ایرجم که دستش برای همه رو شد اومد خونه ما با قلدری گفت نگین باید زن من بشه. پدرم بهش گفت تا خود نگین نخواد نمیتونی مجبورش کنی. اما ایرج خیلی دست پر بود و گفت اگر من زنش نشم دایی جواد رو پیدا میکنه و میندازه زندان. اما اگر قبول کنم که باهاش ازدواج کنم سفته ها رو میده به خودمون.دو روزی مادرم ساکت بود و روز سوم با گریه التماسم کرد که قبول کنم. گفت ایرج هم پولداره هم دوستت داره. به زن ربطی نداره شوهرش از کجا پول میاره تو توی گناه اون شریک نیستی تو رو خدا یه کاری کن داییت رو نجات بدی. مادرم به خاطر نجات برادرش میخواست من رو فدا کنه. قبول نکردم و از اونروز مادرم باهام لج شد. باورم نمیشد بهم تهمت میزد و مدادم بی احترامی میکرد. پدرمم از ارس ایرج ساکت بود شرایط برام سخت شد. هر روز میاومد و تهدید میکرد. بهش گفتم باشه سفته ها رو بیار. گفت بعد از بلهی سر عقد. با غصه رفتیم محضر. داییم هم خوشحال اومد. بله رو که دادم سفته ها رو گرفت از من تشکر کرد و رفت. منم بیعروسی و هیچ مراسمی راهی خونهی زنعموم شدم.
ادامه دارد...
کپیحرام
#معامله ۴
دانشگاه رفتن رو برامممنوع کرد و سرکار هم نذاشت برم. به زنعموم گفتم من از صبح تا شب تو خونت کار میکنم تو فقط از پول عمو بده من بخورم. پول ایرج حرومه. گفت باشه. تا ایرج از خونه بیرون میرفت میرفتم پایین و شروع به کار کردن میکردم. زنعموم زن خوبی بود. گفت نمیخواد کار کنی اندازهی نهار و شامت بهت میدم ولی من قبول نکردم اصلا از ایرج هیچی نمیخواستم. وقتی فهمید که من از مالش نمیخودم. گوشت و برنج خرید و گفت بپزم. پختم اما سر نهار مثل همیشه بهش گفتم روزهم. داد کشید که باید بخوری. هیج علاقهای بهمدیگه نداشتیم سر لج و لجبازی من رو گرفته بود که مثلا روی من رو کم کنه. گفتم نمیخورم و ایرج شروع به کتک زدن من کرد. بعد هم مجبورم کرد غذا رو بخورم. دیگه دستش هرز شد و بیخود و بیجهت هر شب کتکم میزد. یه روز مادرم زنگ زد گفت حالم خوب نیست بیا خونه. به مادرشوهرم گفتم و رفتم وقتی برگشتم ایرج تازه داشت کلید رو توی در میکرد تا بازش کنه. متوجهم شد و با عصبانیت پرتم کرد وسط حیاط.حرفش این بود که کجا رفتی. هر چی توضیح دادم قبول نکرد. از شانسم هیچ کس هم خونه نبود که بیاد نجاتم بده. همیشه بعد از دعوا از خونه میرفت. زنگ زدم به داییم که بیا نجاتم بده.
ادامه دارد...
کپی حرام
#معامله ۵
این خیلی من رو اذیتم میکنه. داییم گفت زندگی همینه یه روز دعوا یه روز آشتی بشین زندگیت رو بکن بعد هم قطع کرد. باورم نمیشد من زندگیم رو فداش کردم اما اون حاضر نشد کمکم کنه دلم شکست. شب ایرج اومد خونه و گفت دیگه من رو نمیخواد. میخواد طلاقم بده. مهریهای نداشتم که نتونه. طلاقم دادو دست خالی برگشتم خونهی پدرم. خودم رو سرحال نشون میدادم تا پدرم غصه نخوره. مادرمم که بیحال افتاده بود و نمیتونست بدبختی هام که خودش مسببش بود ببینه. پدرم دیگه نمیتونست کار کنه و من باید فکری میکردم. دنبال کار گشتم اما پیدا نمیکردم. گفتم برگردم همون شرکت سابق شاید مدیرش دوباره بهم کار بده. خوشبختانه دوباره قبول کرد من اونجا کار کنم و مشغول شدم. ایرج روحم رو آزاد داده بود. وابستگی به اون زندگی نداشتم ولی بخاطر ازارهای روحی تو تنهاییام گریه میکردم، تا یه روز از شرکت صدای داد و بیداد زنی بلند شد و فریاد میزد من فقط بچهم رو میخوام. مثل بقیه از اتاق بیرون رفتم. همسر رئیس شرکت بود. انگار اختلافشون شده بود و سر بچهشون که یه دختر ۸ ساله بود دعوا داشتن دعوا تموم شد و مادر بچهش رو با داد و بیداد گرفت و برد.
ادامه دارد...
کپیحرام
#معامله ۶
چند روز بعد یکی از همکار ها بهمگفت که رئیس شرکت ازش خواسته تا از من خاستگاری کنه. خیلی جا خوردم. فکرش رو هم نمیکردم. با خودم گفتمنکنه حرف های همسرس اوت اوایل جدی بود و رئیس از اول به من نظر داشته. وسایلم رو جمع کردم و از شرکت رفتم. دیگه هم سر کار نرفتم. حال مادرم یکمبهتر شده بود. دنبال یه کار جدید بودم که در خونمون رو زدن. وقتی باز کردم با دیدن رئیس شرکت خواستمدر رو ببندم اما اجازه نداد. اومد داخل و برامتوضیح دادکه از اول هیچ احساسی بهم نداشته و وقتی من دوباره برگشتم سرکار شش ماهی بوده که جدا شدن. خیلی زود با هم ازدواج کردیم. همسرش وقتی فهمید با من ازدواج کرده خیلی ناراحت شد و اومد جلوی خونه ناراحتی کرد ولی شوهرم خیلی محکم بهش گفت اگر بچه رو میخواد حق نداره دیگه بیاد دَر خونه. بعد از اون اتفاق دیگه نیومد. ایرج خیلی به من ظلم کرد و من منتظر روزی هستم که خدا جوابش رو بده اما هنوز نداده. الان یه پسر دارم و با شوهرم راحت زندگی میکنم. فقط گاهی همسر اولش به بهانهی گرفتن پول برای خرج دخترش میاد جلوی در تا حرف بزنه اما هر بار شوهرم من رو میفرسته جلوی در و میگه بهش بگو میریزم به حسابت. حتی یک کلمه هم باهاش حرف نمیزنه. خدا رو شکر میکنم که سختی های منم تموم شد.
پایان
کپیحرام
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدمت اعضای محترم سلام وعرض ادب واحترام وآرزوی قبولی طاعات 🌹
قسمت جا افتاده از داستان خدمت شما سروران گرامی🙏❤️
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
#مرد_آب
مهدی ، آدمِ ماندن نبود
اهل #معامله بود
اهل معاملههای کلان ،
متاعش را به غیر خدا نفروخت
و کارهایش را با خدا معامله کرد
و نگذاشت کسی زیاد از این
معاملهها خبر داشته باشد .
کسی هم نمیتواند بگوید
مهدی را شناخته ...
#گمنـامی
انتخابِ درستِ مهدی بود ؛
مردی که در #میاندوآب به دنیا آمد
و در دل #آب های خروشان #دجله
حیات جاودانه گرفت تا اجر شهادتش
مضاعف شود و سومین مرد خانوادهی
#باکری باشد که #شهید میشود؛
بیآنکه پیکر مطهرش مزاری را به
بودنش مفتخر کرده باشد و خاکی
میزبانِ جسم افلاکیش باشد...
#شهید_سردار_مهدی_باکری
#فرمانده_لشکر۳۱عاشـورا
#سالروزشهادت🕊🕊
#صبحتون_متبرک_به_نگاه_شهدا
🦋🦋🦋
#قسمت_سوم
به روایت از پدر #شهید:
با #خدا #معامله کردم و #فرزندم را #فدای
#حضرت زینب(س)🌷 ، #حضرت رقیه(س)🌷 ، #اسلام و #رهبر نمودم.😭
🍃🌷🍃
چرا که #محمد لایق #شهادت بود و از #خدا #سلامتی #رهبر عزیز انقلاب و همه #پاسداران و #خدمتگذاران نظام را خواهانم.
🍃🌷🍃
#محمد وقتی به #ماموریت می رفت ، کسی مطلع نمی شد که به کجا می رود و اخیراً هم از #کربلا به #سوریه رفت و من نمی دانستم که در #ماموریت #سوریه بوده.
🍃🌷🍃
#مداحی برای #اهل بیت #عصمت و #طهارت🌷 را یکی از #خصوصیات #پسرم بود😭 #محمد #نوکر #اهل بیت علیه السلام🌷 بود و به آنچه #می خواند #توجه قلبی داشت.😭
🍃🌷🍃
سرانجام#شهید محمد صاحبکرم اردکانی هم درتاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۲# در #حلب #سوریه به آرزویش که همانا #شهادت در راه #خدا🤍 بود رسید.
🍃🌷🍃
#مزار#شهید :
گلزار #شهدای شهر سپیدان، شیراز.
🍃🌷🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز
💠 شهید محمد صاحبکرم اردکانی💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج وشهادت✨
یاعلی مدد
پایان
قسمت سوم
به روایت از پدر #شهید:
با #خدا #معامله کردم و #فرزندم را #فدای
#حضرت زینب(س)🌷 ، #حضرت رقیه(س)🌷 ، #اسلام و #رهبر نمودم.😭
🍃🌷🍃
چرا که #محمد لایق #شهادت بود و از #خدا #سلامتی #رهبر عزیز انقلاب و همه #پاسداران و #خدمتگذاران نظام را خواهانم.
🍃🌷🍃
#محمد وقتی به #ماموریت می رفت ، کسی مطلع نمی شد که به کجا می رود و اخیراً هم از #کربلا به #سوریه رفت و من نمی دانستم که در #ماموریت #سوریه بوده.
🍃🌷🍃
#مداحی برای #اهل بیت #عصمت و #طهارت🌷 را یکی از #خصوصیات #پسرم بود😭 #محمد #نوکر #اهل بیت علیه السلام🌷 بود و به آنچه #می خواند #توجه قلبی داشت.😭
🍃🌷🍃
سرانجام#شهید محمد صاحبکرم اردکانی هم درتاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۲# در #حلب #سوریه به آرزویش که همانا #شهادت در راه #خدا🤍 بود رسید.
🍃🌷🍃
#مزار#شهید :
گلزار #شهدای شهر سپیدان، شیراز.
🍃🌷🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز
💠 شهید محمد صاحبکرم اردکانی💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج وشهادت✨
یاعلی مدد🌷
پایان