#یادخدا_۱
من فاطمه ام و ۲۸ سال سن دارم . امسال بعد کلی تلاش و درس خوندن برای استخدامی آموزش و پرورش قبول شدم. از خوشحالی در پوست خودم نمینگنجیدم و خیلی زود رفتم سمت خونه تا خبر قبولیمو به خونوادم بگم وقتی بهشون گفتم هم خوشحال شدن و هم ناراحت، خونواده من مخصوصا پدرم هیج وقت نمیذاشت ما بچه ها جای دوری برای تحصیل بریم و همیشه دوست داشت که بهش نزدیک باشیم و من دانشگامو همون اطراف شهرستانمون گذروندم ولی الان برای کلاس های معلمی باید میرفتم سمت تهران و این کارمو سخت میکرد چون هم پدرم مخالف بود و از طرفیم خوابگاه نداشتم و باید خونه مجردی میگرفتم ولی کسی رو نمیشناختم و نمیدونستم باید چکار کنم بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که برم و آیندمو بسازم ،خدا میدونست که خیلی زحمت کشیده بودم و روزای سختی رو گذرونده بودم. نمیتونستم راحت بی خیال دوره معلمیم بشم.
ادامه دارد....
کپی حرام.
#یادخدا_۲
تصمیم قطعیمو به خونوادم گفتم ولی با مخالفت شدید پدر و برادرم احمد روبه رو شدم وخیییلی باهاشون حرف زدم ولی فایده نداشت و حرفشون این بود که تنهایی توی شهرغریب میخوای چیکار کنی ولی منم نمیتونستم این فرصت خوب رو ازدست بدم بخاطر همین به اطرافیانم متوسل شدم و از عموم خواستم که با پدر و برادرم حرف بزنه و تا حدودی هم موفق شدم و ظاهرا رضایت دادن ،منم یه ساک کوچیک بستم و تنهایی راهی تهران شدم تا کارای ثبت ناممو انجام بدم ،خودمم یه کوچولو ترس داشتم ونمیدونستم تنهایی توی شهرغریب چیکار کنم باید با مسئولش حرف بزنم شاید راهی باشه وبشه انتقالی بگیرم .از شهرستان ما تا تهران ۸ ساعت راه بود و من بلیط اتوبوس برا شب گرفتم صبح حدودای ساعت ۷ رسیدم به تهران و سریع اسنپ گرفتم ورفتم سمت اداره آموزش و پرورش تهران ، ۲ ساعتی توی ماشین بودم تا رسیدم به اداره و بعد کلی سوال و جواب رفتم سمت اتاق معاون و جریان قبولیم رو بهش گفتم
ادامه دارد ...
کپی حرام.
#یادخدا_۳
وقتی لیست رو نگاه کرد سرتاییدی تکون داد و گفت
-- آره درسته امتیازاتون هم عالین
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد
--ولی درجریانید که شما برای شهرستان های اطراف تهران قبول شدید
--بله میدونم ،هیچ راهی نداره که من توی شهرستان خودم یا نزدیکای شهرستانم آموزش ببینم ، آخه کسی رو اینجا ندارم که بخوام برم پیشش ،، تنهایی هم نمیتونم خونه اجاره کنم
-- نه متاسفانه و اگه تا هفته آینده ثبت نامتونو تکمیل نکنید از لیست معلم ها حذف میشید
سری به نشونه فهمیدن تکون دادم و بعداینکه ازشون تشکر کردم از اتاق زدم بیرون و با ناامیدی از اداره خارج شدم ،احساس ضعف شدیدی داشتم اون اطراف یه ساندویچی پیدا کردم و یه ساندویچ سفارش دادم بعد اینکه ساندویچمو خوردم تصمیم گرفتم برم ترمینال و بلیط رفت بگیرم تا شب نشده بود بایدمیرسیدم خونه ،، توی مسیر ترمینال مامانم زنگ زد و وقتی صدای ناامید و خسته ام رو دید یه خورده دلداریم داد و گفت که نگران نباش خدا بزرگه و به خودش پناه ببر تا کمکت کنه . گوشی رو قطع کردم و رفتم توی فکرحق با مادرم بود ، توی این دوسال که دلم بیقرار بود و کسی نمیتونست آرومم کنه فقط خدا تونست بهم آرامش بده و شک ندارم که قبولیم برای آموزش پرورش هم خواست خدا بوده و بازم خودش کمکم میکنه و پناهم میشه.
ادامه دارد....
کپی حرام.
#یادخدا_۴
با ترمز راننده به خودم اومدم و نگامو به ترمینال دادم بعد اینکه کرایه رو حساب کردم زود پیاده شدم و رفتم یه بلیط گرفتم خداروشکر به موقع رسیدم اگه پنج دقیقه دیرتر میرسیدم جا میموندم ،خستگی راه هنوز تو بدنم بود و من دوباره داشتم برمیگشت شهرستان ولی از این ناراحت نبودم، کاش دوباره خدا بهم نظر کنه و مشکلمو حل کنه مثل دوسال پیش ، هیچکس فکرشو نمیکرد بعد از اون شکست سختی که برام پیش اومد من دوباره بتونم شروع کنم ولی خدا طوری دستمو گرفت حتی موفق تر از قبل شروع کردم ،برای یه دختر خیلی سخته که توی سن ۲۶ سالگی عقد کنه و توی همون دوران عقدطلاق بگیره ،دوست داشتن و وابستگی ها و خاطرات خودت به کنار که هرثانیه اذیتت میکنم حرفا و زخم زبون های اطرافیان از پا درت میاره ولی من توی اون شرایط خیلی سخت به خدا پناه بردم و دل بی قرارمو به خودش سپردم و با کمک خدا تونستم اون دوران سخت زندگیمو بگذرونم .الان که به گذشته فکر میکنم میفهمم که هرکار خدا بی حکمت نیست شاید اگه طلاق نمیگرفتم و ادامه میدادم جوونیم تباه میشد ولی الان اگه بشه و خدا بازم بهم کمک کنه برای همیشه مستقل میشم .
ادامه دارد...
کپی حرام.
#یادخدا_۵
تازه میتونم توی خرج و مخارج خونه ام به پدرم کمک کنم ، چشامو بستم و از ته دلم از خدا خواستم که مشکلمو حل کنه ،توی این دوره زمونه اگه پارتی داشته باشی مشکلت حل میشه پارتی منم تنها خدا بود .حدودای ساعت ۷ رسیدم به شهرمون و زنگ زدم به داداشم که بیاد دنبالم و مسیر ترمینال تا خونه رو با اون برم ، احمد وقتی رسید و خستگیمو دید انگار دلش برام سوخت برگشت بهم گفت
-- غصه نخور آبجی توکل کن بخدا حل میشه
-- ان شاالله
سوار ماشینش شدم و راه افتادیم سمت خونه ،بعد اون درددل هایی که تو اتوبوس با خدا کردم دلم خیلی آروم شده بود آخه مثل دوسال پیش بازم همه چیزو بهخدا سپردم ،مطمئن بودم خدا حل میکنم و نمیذاره تلاش هام بی نتیجه بشن .رسیدیم خونه با خوش رویی با مامان و بابام خرف زدم و بعدش رفتم توی اتاقم و بعد اینکه لباسامو درآوردم یه وضو گرفتم ، سجادمو پهن کردم و نمازمو خوندم .بعد نماز دلم خیلی آروم شد، داشتم سجادمو جمع میکردم که صدای مامانم به گوشم خورد
-- فاطمه جان سفره روانداختم بیا تا شامتو بخوری
-- چشم مامان الان میام
شامو خوردیم و بعد اینکه چندساعتی رو دور هم نشستیم خوابیدیم.
ادامه دارد....
کپی حرام .
#یادخدا_۶
چندروزی گذشت و هنوز نتونسته بودم تصمیم درستی بگیرم آخه اونجا کسی رو نداشتم و اجاره خونه ام برای یه دختر تنها سخت بود درگیر افکارم بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد یه شماره با کد تهران بود.حتما نگ زدن ببینم میخوام برم یا نه ،حالا چی بهشون بگم با شک و تردید تماس رو وصل کردم
-- الو
-- سلام همراه خانم زارعی؟؟
-- بله بفرمایید
-- خانم زارعی من معاون آموزش و پرورش هستم همونی هستم که چند روز پیش اومدید دفترم
-- بله بله میشناسم
-- من مشکل شمارو به ریاست آموزش پرورش گفتم و بعد بررسی هایی که به عمل اومد مشخص شد که خیلیها مثل شما هستن و چون مکانی برای موندن ندارن قصد دارن انصراف بدن بخاطرهمین به ریاست پیشنهاد دادم که برای شماها بفکر خوابگاه باشه و امروز جوابش اومد و خوشبختانه موافقت شده که خوابگاه در اختیارتون قرار بگیره
با خوشحالی لب زدم
--واقعا
-- آره ،شما دیگه میتونید با خیال راحت ثبت نامتونو کنید
-- وااای خیلی از لطفتون ممنونم
-- تشکر واقعی رو باید از خودتون کنید من وقتی امتیاز های شما رو دیدم حیفم اومد بخاطر نداشتن مکان همچین معلم خوب و باهوشی رو از دست بدیم
-- شما لطف دارید
-- خواهش میکنم ، ان شاالله موفق باشید
-- ممنون ،، بازم خدا خیرتون بده
--ممنونم خدا نگهدار
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. باخوشحالی از اتاقم زدم بیرون و دیدم مامانم تنها توی آشپزخونه و مشغول آشپزیِ ، از پشت سر بغلش کردم وگفتم
-- مامان بازم خدا جواب دعاهامو داد و دوباره تو زندگیم معجزه کرد ، مامانم زیر لب زمزمه کرد
--خداروشکر، من که گفتم بازم به خودش اعتماد کن تا بهت آرامش بده.
پایان.
کپی حرام.