9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من در به در پنجره فولادم و دیریست
بین من و آن پنجره دیوار زیاد است
همسرم سعید موتورش تو شن کشیده شده بوده و خورده زمین دو تا نامرد هم که اونجا بودن به جای اینکه به همسر من کمک کنند موتو رو برداشتن و فرار کردن همسرم هم دست و پاش و سرش شکسته بود و کلی هم ازش خون رفته بود یک دو ساعتی کنار خیابان افتاده بوده که یه ماشین میاد از اونجا رد شه و همسر من رو میبینه زنگ میزنه اورژانس میاد و میبرنش بیمارستان شوهرم اول بیمارستان دولتی بستری شد خونوادش گفتن اینجا بهش نمیرسن و بردنش بیمارستان شخصی. اول سرش رو عمل کردن و بعد هم دست و پاش رو کچ گرفتن تقریباً تمام بدنش تو گچ بود هزینه بیمارستان خیلی سنگین بود و ما مجبور شدیم ماشین رو بفروشیم طول درمان سعید خیلی طول کشید از اونجایی هم که بیمه نبودیم هزینه سنگینی برامون برداشت همه پول ماشین خرج درمان سعید و خورد و خوراک خودمون شد تا جایی که دیگه پولی نداشتیم خانواده سعید فقط پیشنهاد بیمارستان شخصی رو دادند هیچ کمک مالی به ما نکردند کار ما به جایی کشیده بود که بعضی وقتا حتی شام و ناهار هم نداشتیم و غذای ما شده بود نون و پنیر و چای شیرین گاهی حتی اون پنیر هم نبود که بچههام بخورن نون چای شیرین خالی میخوردن چون سعید نمیتونست کار کنه ما مجبور بودیم قرض کنیم و بدهی خیلی بالایی آورده بودیم اوضاع زندگی خیلی برامون سخت میگذشت...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
همسرم سعید موتورش تو شن کشیده شده بوده و خورده زمین دو تا نامرد هم که اونجا بودن به جای اینکه به همسر من کمک کنند موتو رو برداشتن و فرار کردن همسرم هم دست و پاش و سرش شکسته بود و کلی هم ازش خون رفته بود یک دو ساعتی کنار خیابان افتاده بوده که یه ماشین میاد از اونجا رد شه و همسر من رو میبینه زنگ میزنه اورژانس میاد و میبرنش بیمارستان شوهرم اول بیمارستان دولتی بستری شد خونوادش گفتن اینجا بهش نمیرسن و بردنش بیمارستان شخصی. اول سرش رو عمل کردن و بعد هم دست و پاش رو کچ گرفتن تقریباً تمام بدنش تو گچ بود هزینه بیمارستان خیلی سنگین بود و ما مجبور شدیم ماشین رو بفروشیم طول درمان سعید خیلی طول کشید از اونجایی هم که بیمه نبودیم هزینه سنگینی برامون برداشت همه پول ماشین خرج درمان سعید و خورد و خوراک خودمون شد تا جایی که دیگه پولی نداشتیم خانواده سعید فقط پیشنهاد بیمارستان شخصی رو دادند هیچ کمک مالی به ما نکردند کار ما به جایی کشیده بود که بعضی وقتا حتی شام و ناهار هم نداشتیم و غذای ما شده بود نون و پنیر و چای شیرین گاهی حتی اون پنیر هم نبود که بچههام بخورن نون چای شیرین خالی میخوردن چون سعید نمیتونست کار کنه ما مجبور بودیم قرض کنیم و بدهی خیلی بالایی آورده بودیم اوضاع زندگی خیلی برامون سخت میگذشت...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
51.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شاهکارقرائت من سوره:النمل
#آیه:18الی19
#القاری:الاستاد:حامدشاکرنژاد
#فخرالقرا
#فخرالشیعه
#نابغه ایرانی
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج 🌹
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
✋ سلام مـولاجـانم امام زمانم
مهدی صاحب زمان
ای حجت پروردگار
یادگار حیدر و
حامی دین کردگار
قائم آل محمد،
جانشین عسکری
ای دو نور چشم نرگس
و مصطفی را یادگار
حجت یزدان بیا
عالم نما پر عدل و داد
منجی عالم به عالم
عدل را کن بر قرار
💚 السلام علیک یا بقیه الله
💚اللهم عجل لولیک الفرج
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج 🌹
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تیزر رسمی فراجا برای اجرای طرح عفاف و حجاب از شنبه
ان شاءالله که مسئولان صورتی و رسانه ها و بلاگرهای صورتی سنگ سر راه پلیس نشوند دوباره....
____________________
https://eitaa.com/i_eslamshahrr
☆꧁༒☬لینک کانـالمون☬༒꧂☆
🔹 نیروهای پشتیبان در عقبـه جبهـه، مراسـم شب های قدر را به صورت دسته جمعی برگزار میکردند اما رزمندگانی که در خط مقدم بودند سنگر به سنگر از طریق رادیو یا روحانی که در سنگر بود مراسم را برپا میکردند و تا صبـح به سـاحت مقدس ائمـه اطهـار (ع) برای پیـروزی
جبهه حـق علیه باطـل متوسل می شدند.
🔸 یکی از آداب شـب هـای قـدر در جبهـه ایـن بود که رزمندگان به سنگر هم دیگر می رفتند و حلالیت می طلبیدند. خطاب به خـدا، توبه نامه می نوشتند و از اعمـال گذشته ابـراز پشیمـانی
می کردند.
• برخی هم در این شب ها، برای خـانواده نامـه مینوشتند.
🎙راوی: حاج محمد نیکـو صحبت
🔻 روزه گـرفتن جـُرم سنگینی بود.
🔹 بچه ها غذای ظهـر را در یک پلاستیک جمع کرده، چهـار گوشه آن را گـره زده و زیـر پیـراهن خـود پنهـان می کردند تا زمـان افطـار مخفیـانه استفاده شود.
اگـر موقع تفتیش از کسی غـذا می گرفتند او را شکنـجه می دادند. آن غـذای سـرد ظهـر با غذای مختصری که احیانا در شب می دادند را بچه ها به عنوان افطـار می خوردند و تا افطـار روز بعد به همین ترتیب می گذشت.
🔸 خدا شاهد است امروز که سالها از اسارت می گذرد به هنگام افطـار همه نوع خوراکی با بهترین کیفیت در سفـره هایمان یافت میشود ولـی لـذت افطـار دوران اسارت را ندارد. به نظـر من آن غذا غذای بهشتی بود و ما هنگام افطـار واقعا حضور خــدا را احساس می کردیم.
🎙 راوی: سـردار مرتضی حـاج باقری
🔻ماه مبارک رمضان در جبهه
🔸 وقت سحر در دل تاریک سنگر با نور ضعیف چراغ قوه، تکـه ای نان خشک که به نـان ترکـشی معروف بود با آب یا اگر کنسرو لوبیا موجود بود می خوردیم.
🔹 برای اقـامه نمـاز صبـح یا ظهـر اگـر شـرایط مناسب بود یک نمـاز جمـاعت سه یا چهار نفـره برپـا میکـردیم. نمـاز جمـاعت با نفـرات بیشتـر بصـلاح نبود؛ چون ممکن بود زیـر آتـش دشمن تعداد شهدا بیشتر شود.
🔸 زمـان افطـار هم رزمندگـان پس از خـواندن نمـاز در سنـگر، با خـرما و یک لیـوان آب و یا با کنسرو بادمجان و قرمه سبزی افطـار می کردند. رزمندگـانی هم که نگهبـان بودند در همان مکـان پست خود چیزی می خوردند.
🎙راوی: مهرداد حسنجانی
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
در این
آفرینش بزرگ
" شهیـــد "
تنهـا موجودیست که
میـلاد دارد امّا مـرگ ندارد ...
#شهید_مهدی_صابری
#لشکر_فاطمیــون
#سالروز_ولادت....🌸🌸🎊🎉🎊🌸🌸
شــادی ارواح مطهر شـهدا صلوات
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
💫🌹💫🌹💫🌹💫
🦋🦋🦋#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج 🌹
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
شنیده بودم یه کارهایی هست میارن منزل انجام میدن. از همسایه ها پرس و جو کردم تا اینکه یه جایی رو پیدا کردم که سگک کفش میزد و دست مزدش بسیار پایین بود. به سعید گفتم برم این کار رو بگیرم بیارم خونه همه با هم بزنیم. گفت چاره چیه برو بگیر کم باشه بهتر از اونیِ که نباشه. سکگها سنگین بودن برای همین از همسایه فرقون میگرفتم با پسر بزرگم سهیل که دوازده سالش بود میرفتیم فرقون رو پر میکردیم و میاوردیم خونه و چهار تایی می نشستیم و میزدیم. و با پولش زندگی رو میچرخوندیم نزدیک محرم بود و پسرهام داشتن تو کوچه بازی میکردن و اومدن خونه وگفتن بچههای کوچه لباس مشکی خریدند برای محرم برای ما هم بخرید. سعید صداشون رو شنید و جواب داد لازم نکرده لباس مشکی بخرید مگه هرکه امام حسین رو دوست داره لباس مشکی میپوشه امام حسین باید تو دل آدم باشه پسر بزرگم بچه مظلوم و قانهای بود اما پسر کوچیکم که ده سالش بود حاضر جواب بود و سر نترسی داشت به باباش گفت همه بچههای کوچه خریدن ما هم میخوایم باباش گفت همه بچهها غلط کردن با شماها سامان جواب داد_ من نمیدونم ما هم میخواهیم غلط کنم یالا برای ما لباس مشکی بخرید از شوهرم سر صدا و داد و بیداد که نمیخریم از پسر بزرگم سهیل و از کوچیکه سامان که ما لباس مشکی میخوایم. بهشون گفتم شما ها که میدونید باباتون تصادف کرده و ما پولی نداریم چرا اصرار میکنید؟ سامان گفت تو حسینیه سر کوچه یه خانمی هست لباس مشگی آورده میفروشه قسطی هم میده من و داداش داریم هر روز سگک کفش میزنیم از مزد خودمون برامون قسطی لباس مشگی بخرید. سعید عصبانی شد که...