فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 از علی بخواه...
👈 روایتی زیبا از
مردانگی امیرالمؤمنین(ع)
#استاد_پناهیان
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
39.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 ببینید| حاشیه های زیبا مراسم جشن فرشته ها با حضور رهبر عزیز انقلاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
#روز_پدر
کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان 👇
✅ @rafiq_shahidam96
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوز صدای فاطمه صدرزاده فرزند شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده
بابا واقعا دلم برات تنگ شده 😢
این لحظه قیمتش چقدر میرزه
📸 حضور فرزند شهید سلیمانی در جوار مرقد مطهر پدرشان در #روز_پدر
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گلزار_شهدای_کرمان
#روز_پدر
🌼🌱۱۳رجب، به وقت اذان
گل افشانی قبور مردان مرد
بی نظیر این روزگار...
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 #کبوتران_مهاجر
🌹شهید امیر حاج امینی
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#گلزار_شهدای_کرمان
#روز_پدر
🌸دختر و نوه ی شهید
حاج حسین پورجعفری
در کنار مزار یار وفادار
حاج قاسم.
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
❤️🍃
امروز روز
امیݩ اللہ ...🍃
زیارت مطلقه امیرالمومنین ؏🍃
وصلواته...
اگر نخوندی باهم بخونیم ...
علی امام من است و منم غلام علی😍
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• سلام بر ابوتراب ؛ پدرِ خاک .💚
#روز_پدر
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
• سلام بر ابوتراب ؛ پدرِ خاک .💚 #روز_پدر
•
.
یا رَب قسمت بھ نام حیدر دادم
با عشق و محبت علـے پیرم کن : )💚
| #میلاد_امام_علی . #روز_پدر |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید| گل آرایی و تزئین حرم امام حسین (ع) به مناسبت ولادت امام علی(ع)
#روز_پدر
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
سلام ان شاء الله امشب صوت مادر بزرگوار شهید عزیز ابوالفضل محمود خانی. را ارسال میکنیم.
👇👇👇👇👇
VID_20230120_223925_465.mp3
7.18M
صحبت های مادر بزرگوار شهید ابولفضل محمود خانی از شهادت شهید بزرگوار.
ابولفضل شهید شده بود
ولی بهم گفتند بردنش بیمارستان شماره دو
فردا صبحش رفتم تهران بیمارستان
ولی اونجا نبود 😔😔
دیگه چند تا از بیمارستان های تهران و گشتم ولی پیداش نکردیم..
دیگه به حاج آقایی که اونجا از سپاه اومده بود گفتم ابولفضل من کجاس کدوم بیمارستان هست منو ببر پیشش.
گفتم حتما شهید شده آره من می دونم.
نگو اون موقع پیکر پسرم در بهشت رضوان بود.
با خستگی بسیار اومدم خونه تا کمی استراحت کنم و بعد دوباره برم بیمارستان ها رو بگردم.
12 شب بود که زنگ در به صدا در اومد دیدم از بسیج و سپاه و... اومدند تا خبر شهادت پسرم و بیارن.
😔😔
امروز الحمدالله روزی شد برای دست بوسی و تبریک روز مادر😍 به دیدار مادر بزرگوار شهید ابولفضل محمود خانی رفتیم...
وقتی صحبت های مادر بزرگوار شهید را شنیدم اشک در چشمانم حلقه زد ..😭
مادر شهید چند وقتی هست در بستر بیماری بودند.. مادر می گفت در این وقت پسرش شهید ابولفضل به دیدنش آمده و جویای حالش شده...
واقعا شهدا زنده هستند و ما در خواب غفلت هستیم.
الحمدالله امروز حس و حال بسیار خوبی بود.
ان شاءالله که عاقبت همه ما هم ختم به شهادت بشود.
الهي آمین 🤲
کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان 👇
✅ @rafiq_shahidam96
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گلزار_شهدای_کرمان
#روز_پدر
🌸حضور فرزندان شهدای مقاومت( سردار دلها و شهید حسین پور جعفری) بر سر قبور پاک و مطهر پدران خود،در سالروز ولادت حضرت علی (ع) و روز پدر🌸
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
🔸 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
🔸 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
🔸 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
🔸 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
🔸 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
🔸 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
🔸 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
🔸 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
🔸 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
🔸 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
🔸 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
🌙⭐️
🔹#نماز_شب در سیره شهدا
بچــھ هـٰارو با شوخـے بیدار مےکرد
تا نمـٰاز شـب بخونـن...
مثلـا یکـے رو بیـدار مےکـرد و مےگفت:
[ بابا پـاشو من میخوام نمازشب بخونم،
هیـچ کس نیست نگام کنـھ :|
یا مےگفت:
پاشـو جونِ مـن؛
اسـم سـھ چھـٰارتا مومـن رو بگو
تو قنوت نماز شب کـم آوردم!
#شھـیدمسعـوداحمـدیـٰان🌹
نماز شب را به نیت تعجیل در امر فرج امام زمان ارواحنافداه میخوانیم 🤲
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯