هدایت شده از ❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
کانال روبیکا شهید مصطفی صدرزاده
عضو بشید و پخش کنید تو گروها و مخاطبینتون ممنونم
👇
@meslemostafaa
https://rubika.ir/joinc/CFBBIACC0BKYWKBYKCWADONHSYTFKVTJ
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپدعایسلامتیامامزمان(عج)
🏝۹ ربیعالاول
آغاز امامت حضرت ولی عصر(عج)
💎نهم ربیعالاول آغاز امامت حضرت صاحب الامر و غیبت صغری آن حضرت پس از شهادت امام حسن عسکری است که تنها فرزند آن حضرت بودند.
این روز عید شیعه و اولین روز امامت و خلافت اخرین خلیفه و حجت بر حق و منجی عالم بشریت حضرت بقیه الله الاعظم در سال 260 است.
این روز روز شادی اهل بیت و انبیا و ملائكه و ساکنان اعلی علیین و دوستان امیر المومنین و اولاد طاهرین ایشان است چرا که در این روز دعای حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها به اجابت رسید.
روزی عطیم الشان است و روز سرور شیعه و عید بزرگ انها است.
حضرت رسول این روز را عید قرار داده است و امر کرده است مردم نیز عید قرار دهند و اعمال انرا به جا اورند.
کسی که در این روز انفاق کن خداوند او را می امرزد در این روز اطعام برادران دینی و خوشبو کردن انان و توسعه بر اهل و عیال و پوشیدن لباس جدید و شکر گذاری به درگاه خداوند متعال و عبادت نمودن مستحب است. غسل کردن این روز هم مستحب است.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#عیدبیعتمبارک
#شهید_رحمان_مدادیان
#عمو_رحمان
@shahidmedadian
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
حرفهای جانسوز مادر #شهید_مجید_قربانخانی درآخرین وداع...
#شهید_رحمان_مدادیان
#عمو_رحمان
@shahidmedadian
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹بسم رب الشهداء والصدیقین🌹
به وقت قرارعاشقی...🌺🍃
روایت رمان گونه زندگی... 🌷🌷
#شهید_مجید_قربانخانی🕊🌸
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
💐#مجید_بربری #قسمت_64 مهرشاد دایی دیگر،از کودکی با مجید هم بازی بود،و تا آخر رفیق هم بودند.صحبت ا
💐#مجید_بربری
#قسمت_65
سال هشتاد و پنج یه مرکز درمانگاهی توی یافت آباد بود.مجید زودتر از ما رفت و دستش رو بند کرد.بعد اونقدر از اونجا تعریف کرد که همه ما وسوسه شدیم.رنگ و لعابش را هم زیاد کرد.گفتیم برای یه هفته هم شده بریم ببینیم چه خبره.این حرف ها راسته یا مجید شایعه درست کرده.از طرف درمانگاه برای خود ما دوره می ذاشتند ،بعد ما را به عنوان مربی می فرستادن این طرف و اون طرف،تا به بقیه آموزش بدیم.بیشتر فعالیت هامون هم در زمینه اعتیاد و ایدز بود.یک سال و خرده ای اونجا بودیم.حقوق آن چنانی هم به ما نمی دادن،ماهی صدتومن.جایی که ما می رفتیم،زیر نظر یونیسف بود.رییسش به ایران اومده بود و قرار بر این شد تا به یکی از مراکز درمانی سر بزنه.قرعه کشی کردن و به نام یافت آباد در اومد.چه روزی بود اون روز!تو پوست خودمون نمی گنجیدیم.شیک ترین لباس هامون رو پوشیدیم.خط اتوی شلوارهامون هندونه رو قاچ میزد.کفش هامون را یه نیم ساعتی واکس زدیم،سیاهیش برق میزد.همه در جنب و جوش بودیم.چند روزی از خواب و خوراک افتاده بودیم.روز مراسم نفس برامون نمونده بود.نفری یه شاخه گل به ما دادند که وقتی رئیس یونیسف اومد،گل ها رو بهش هدیه کنیم.همه به صف شدیم و یکی یکی گلها رو،با احترام تقدیمش کردیم.مجید گلش را نداد و تا آخر مراسم دستش بود.باهاش پیش بقیه،کلاس می ذاشت.وقتی اون آقا داشت می رفت که سوار ماشینش بشه،مجید بلند صداش زد و با خنده گفت:
_این گل را داده بودن تا بدم به شما.
جمله مجید رو براش ترجمه کردند،اون هم لبخندی به لبش نشست و سرش رو آروم بالا پایین می کرد.
_می خواستم بهت ندم،اما دیدم گناه داری،دلم برات سوخت.و گل رو بهش داد.اون هم به زبون خارجی تشکر کرد. مترجمش هم می خندید و هم ترجمه می کرد.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#شهید_رحمان_مدادیان
#عمو_رحمان
@shahidmedadian
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
💐#مجید_بربری
#قسمت_66
اون درمانگاه به درد ما نمی خورد.حقوق درست و حسابی نمی داد و روز که میشد تا شب علّاف بودیم.به هیچ کار دیگه هم نمی رسیدیم.همه با هم استعفا دادیم.مجید رفت توی یه شابلون زنی.یه هفته اونجا نبود که ما را هم با خودش راهی کارگاه کرد.اونجا هم زیاد نتونستیم دووم بیاریم.چون روز که می شد دنبال خوشگذرونی بودیم تا کار.آخرش با صاحب کار دعوا کردیم و از اونجا زدیم بیرون. سرکرده دعوامون مجید بود.بعدش یه مدت رفت سربازی.سربازی مجید که تموم شد،گذاشتیمش سولوقون،تا کار کنه.ما اونجا رستوران داشتیم.منتها کرایه داده بودیم و کارگر گذاشته بودیم.دو تا رستوران کنار همدیگه بود.مشتری های ما و رستوران بغلی،سر پارک کردن ماشین هاشون،دعوا داشتند.هوا که رو به خنکی عصر تابستون می رفت،مشتری ها هم تعدادشون بیشتر میشد.مجید رو به عنوان پارک بان رستوران گذاشته بودم،که ماشین های رستوران خودمون رو هدایت کنه.سر یه هفته که شد ،با هفتاد تا کارگر رفیق شده بود.رفیقی که شوخی کنن با هم و تو سر و کله ی همدیگه بزنند.در حالی که ما فقط یه سلام و علیک باهم داشتیم.تازه اون هم به زور.مجید حقوق خوبی هم می گرفت،ماهی دو میلیون تومن از مشتری ها انعام می گرفت.اما سر ماه که میشد،(ما بدهکار هم میشدیم.تمام دوست و رفیق هاش و میآورد توی رستوران و می گفت اینجا مال خودمه و مجانی بهشون غذا میداد.من بدهی های مجید رو هم از جیبم میدادم
فقط میخواستم اونجا باشه که از رفیق رفقای شّر هم محله ای دور باشد.به هر مکافاتی بود،یه مدتی اونجا بندش کردیم
.نمیتونست جایی بند بشه.بعدازظهر ها که مجید باید بود و ماشین ها رو راهنمایی میکرد،می دیدیم که آقا غیبش زده،کجاست؟می رفت دنبال دوست و رفیق هاش.داد و قال صاحب ماشین ها،سر پارک کردن بلند میشد.آخرش هم یه گروه ارکستر آورده بود رستوران،که این آخری ممنوع بود و در رستوران رو،اومدن تخته کردن و تمام شد رفت.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#شهید_رحمان_مدادیان
#عمو_رحمان
@shahidmedadian
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc