.﷽
.
اواخر سال ۶۲ به من گفتند که آقای آوینی نیاز به کمک دارد. شما برای کمک به ایشان از جهاد به تلویزیون برو.🚶
من بعد از لیسانس ۴ سال به صورت آکادمیک فیلمسازی خوانده بودم.
فن فیلمسازی را بلد بودم.
قبل از انقلاب فیلمبرداری فیلم سینمایی انجام داده بودم. 💯
اما به دلایلی آن زمان نمیشد. چون همه کارهایم در واحد تولید فیلم پشتیبانی جنگ از بین میرفت و باید آنها را حفظ میکردم.
ولی این تا پایان جنگ برای من عقده شد که چرا نتوانستم از نزدیک با او کار کنم.😔
بعد از آن خدا دو فرصت دیگر به من داد.
یکبار در جریان ساخت مجموعهی ۷ قسمتی «ساعت ۲۵» بود که اگر او نبود اصلاً این مجموعه ساخته نمیشد.🌷
شاید اگر مرتضی آوینی نبود هیچ وقت فیلمهایی که بعد از جنگ ساختم، ساخته نمیشد. یعنی با رهنمود و حال خاص او بود. 🥰
معتقدم تمام تحقیقاتی که کرده بودم، در مقابل آن چیزی که در برخورد با ایشان به دست آوردم یکدهم هم نبود.
بعد از آن مجموعه، مستند «خنجر و شقایق» با موضوع مقاومت مردم بوسنی بود که در ۱۰ قسمت آماده شد....
و در این کار کاملاً با هم در ارتباط مستقیم بودیم.
در تمام مدتی که در حوزه حضور داشت هر روز ما با هم ملاقات داشتیم.
نشستهایش خیلی گرم بود و آدمهای خیلی خاصی آنجا میآمدند.
فکر هم نمیکردم شهید شود. وگرنه خیلی از مواقع دوربین هم داشتم.🌷🌷🌷
اگر شما بخواهید بدانید که در حالت عادی ایشان چگونه بود، سندی نیست.🥺😔
#قسمت_دوم
#ادامه_مصاحبه
@rafiq_shahidam96
پیج های مجموعه فرهنگی شهید ابراهیم هادی و فالو کنید و به دوستانتون معرفی کنید
⤵️🌹⤵️🌹⤵️🌹⤵️🌹⤵️
@shahid_rahman_medadian
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
@shahid__mostafa_sadrzadeh2
@esmaeil_daghayeghi
1401/2/21
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#گروه_فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_رحمان_مدادیان
#شهید_آوینی #آوینی #سید_اهل_قلم_شهید_مرتضی_آوینی
#نادر_طالب_زاده #فعال #فرهنگی #جهاد_تبین #مصاحبه #مصاحبه_اختصاصی #فعالیت_اجتماعی #رسانه #ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم
https://www.instagram.com/p/Cdafb3zoWiF/?igshid=MDJmNzVkMjY=
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
بسم رب العباس(ع)♥️
محبوب قلب سید ابراهیم و دوستدارانش
سلام
محبوب دل زینب کبری(س)
کاشِفَ الکَرب عَن وَجه حسینِ(ع) ما
ای پسر فاطمه(س)که به قول حضرتش
در آن لحظات سخت تو را ، پسرم، خطاب کرد
.
.
.
به حق وجود مطهرت
و
به حق خون پاک سید ابراهیم ها
برای لایق شدن مان دعا کن
و آنگاه
از مولایمان بخواه که بیاید.
.
.
.
روز ها بدون درک حضورش
سخت می گذرد
در حقیقت سخت که نه ...
به شدت تلخ، سنگین و طاقت فرسا.
.
.
.
حرف عمویی مثل تو را
مثل اویی هرگز زمین نمی گذارد... .
به او بگو که:
این بد ها هم دل دارند...💔
❤🔥❤🔥❤🔥❤🔥
هیچ کس مثل شما نمیتواند
سید ابراهیم ما را توصیف کند🌹
جدیدترین مصاحبه مادر شهید مصطفی صدرزاده
فروردین ماه امسال🥰
مصادف با ماه مبارک رمضان
در کربلا😍
تقدیم شما عزیزان می گردد.
#قسمت_دوم
#ادامه_دارد
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
@shahid__mostafa_sadrzadeh2
1401/2/22
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #مصطفی_صدرزاده
#سرباز_روز_نهم #سیدابراهیم
#کلنا_عباسک_یازینب
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#علمدار_کمیل #کانال_کمیل
#شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_رحمان_مدادیان
#صدر_عشق #شهید_ابراهیم_هادی
#صدرزاده #رفیق #رفیق_شهیدم
#مصاحبه #کربلا #جدید #تصادف #حضرت_ابوالفضل_العباس #شفا #معجزه
https://www.instagram.com/p/CdclWcuoQoJ/?igshid=MDJmNzVkMjY=
⭐#قسمت_دوم⭐
حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی وهمراهی وشاگردی استادی نظیر محمدتقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود.
دردوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.
او همزمان با تحصیل علم به کار در بازارتهران مشغول بود.پس از انقلاب درسازمان تربیت بدنی وبعد از ان به اموزش وپرورش منتقل شد.
ابراهیم در ان دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد
🌷🌷🌷
اواهل ورزش بود. بـا ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتــی بی نظیـر بود.هرگـز در هیـچ میـدانی پا پـس نکشیدومـردانه می ایستادـ
#ادامه_دارد 🌱
#کانال_ما_رو_به_اشتراک_بگذارید👇👇
@shahidmedadian
🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃
#کانال_شهدایی_شهیدرحمان_مدادیان
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
@shahidmedadian
❤❤❤❤
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🌴🥀🕊️ #نخل_سوخته +خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی+
🌴🥀
#نخل_سوخته 🌴🥀
+خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی+
#قسمت_دوم
◽بعد از ظهر وقتی به خانه آمد، دیدیم سر و وضعش به هم ریخته است و کاپشن هم تنش نیست.
- گفتم: باباجان کاپشنت را چیکار کردی؟
- گفت: جایی گذاشتم و آمدم.
- از حرکاتش مشخص بود که چیزی را از من پنهان میکند. پاپی اش شدم و گفتم: راستش را بگو بابا، چی کار کردی.
- گفت: بابا حقیقتش این است که داخل مسجد اوضاع بهم ریخت.
- یکی دو نفر از بچهها مجروح شدند. من هم به کمک بعضی از رفقا آن ها را به بیمارستان بردم. چون کاپشنم خونی شده بود دیگر آن را به خانه نیاوردم. گفتم مامان اگر ببیند خیلی ناراحت میشود به خاطر همین آن ها را درآوردم و گذاشتم لای درختی، کنار بیمارستان.
- با اینکه صادقانه حرف میزد امّا من باورم نشد. گفتم: بلند شو با هم برویم و کاپشن را نشانم بده.
- قبول کرد و هر دو به بیمارستان «کرمان درمان» رفتیم. کنار بیمارستان درختی را نشانم داد و گفت آنجاست. وقتی جلو رفتم، دیدم کاپشن لای درخت است. قسمت های خونی آن را داخلش پیچیده و لای درخت گذاشته بود. آن را برداشتم و به خانه برگشتیم. توی راه تمام قضایا را برایم تعریف کرد. اینکه رژیم چگونه به مسجد و مردم حمله کرده و او چه کارهایی انجام داده بود.
◽یادم است حسین در ادامهٔ همین درگیری ها حضور داشت. یعنی تا موقعی که شهر آرام نشده بود او همچنان در خیابان ها می گشت و فعالیت می کرد. آن روز بعد از ظهر وقتی ما توی خیابان مسجدجامع آمدیم دیدیم، حسین سرش زخمی شده است. البته زخم بزرگی نبود. وقتی قضیه را سؤال کردم معلوم شد نیروهای شهربانی او را هم میان مردم کتک زده اند.
- هر دو با هم به طرف منزلشان رفتیم. نزدیک خانه یک باغ بزرگ بود. حسین رفت توی باغ و سرش را حسابی شست. بعد یک تکه پنبه پیدا کرد و روی زخمش گذاشت. کارش که تمام شد دوباره به طرف مسجد رفتم که ببینم اوضاع از چه قرار است. حسین دست بردار نبود و خلاصه آن روز تا آخر شب پی گیر قضایا بود.
◽حسین در حادثه بیست و چهار آذر پنجاه و هفت نیز حضور داشت. آن روز مراسم هفتم یا چهلم چند تن از شهدای انقلاب کرمان بود. مردم از سرتاسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند. من و حسین نیز با هم بودیم.
- یک کلانتری کنار مسجد بود که از صبح پشت بلندگو اعلام می کرد، هرگونه تجمع و تظاهراتی به شدت سرکوب خواهد شد. و به این وسیله از مردم میخواست متفرق شوند. پیش نماز مسجد در آن موقع آقای حجتی کرمانی بود. ایشان با مردم قرار گذاشتند که علیرغم همه تهدیدها به صورت منسجم و به شکل سازماندهی شده ای به طرف مزار شهدا حرکت کنند.
- اول چند تا اتوبوس آمد و خانم ها را سوار کردند و به گلزار شهدا فرستادند. به محض اینکه خانم ها از مسجد دور شدند آقایان با پلاکارد های مختلف بیرون آمدند. اما هنوز چیزی نگذشته بود که نیروهای گارد از خیابان مقابل مسجد به طرف مردم آتش گشودند. ابتدا چند گاز اشکآور بین جمعیت رها کردند و بعد شروع به تیراندازی کردند. با آغاز حمله هر کسی از گوشهای فرار میکرد. صحنهٔ وحشتناکی بود. مردم کوچه و خیابان یکی یکی در خون خود می غلتیدند. داماد ما - مهندس دادبین - در همین درگیری به شدت مجروح شد و به شهادت رسید. مردم کمک میکردند و مجروحین را به بیمارستان رازی میرساندند. من و حسین تا لحظهای که درگیری شروع شد با هم بودیم اما بعد یکدیگر را گم کردیم. شب وقتی من به خانه برگشتم هنوز حسین نیامده بود. بالاخره حدود ساعت یازده شب بود که خسته و کوفته و با سر و وضع آشفته به خانه آمد.
◽با نزدیک شدن انقلاب تظاهرات مردم هم گسترده تر شد، و حسین یکی از نیروهای فعال این حرکت ها بود.
- در یکی از این تظاهرات مردم به خیابان شریعتی ریختند و تصمیم گرفتند مشروب فروشی ها را به آتش بکشند. یک مشروب فروشی در خیابان شریعتی، کنار مدرسهٔ دخترانهٔ بهمنیار سر چهارراه کاظمی بود. نزدیکی های ظهر مردم به آنجا حمله کردند. حسین و احمد رزمحسینی و چند نفر دیگر داخل مغازه رفتند. صندوقهای مشروب را یکی یکی وسط خیابان می آوردند و می شکستند. یادم است آن روز حسین به شکل نمایشی این کار را میکرد. یعنی شیشهها را به بالا پرتاب می کرد و بعد با شیشه دیگری آنها را روی هوا میشکست.
- وقتی مغازه به کلی تخلیه شد قیافه حسین دیدنی بود. تمام لباسهایش از مشروب خیس خیس شده بود. چون وقتی شیشهها را میشکست محتویاتش به لباسهای او می پاشید. در همین زمان خود مغازه هم به آتش کشیده شد. چون الکل آتش زاست، در عرض چند دقیقه همه چیز سوخت.
- بعد از این جریان ما با حسین به خانهشان رفتیم تا لباسهایش را که همگی نجس شده بود، عوض کند. وقتی از خانه برگشت دوباره با هم راهی خیابان ها شدیم.
این داستان ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته»
✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی
🇮🇷 @shahidmedadian
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
سلام بر ابراهیم 2.mp3
7.36M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🌷#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
🌷#شهید_ابراهیم_هادی
🍂#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
🍂#قسمت_دوم
💚پدر#اهل_مسجد و#هيئت بود و به#رزق_حلال بسيار اهميت ميداد❤️
💚رابطه دوستانه و بامحبت،فراتر از پدر و پسر❤️
💚ماجرای خرید نان با سکه پنج ریالی پیره زن❤️
💚سایه سنگین یتیمی بر سر،در نوجوانی❤️
💚محیط ورزشی معنوی زورخانه حاج حسن❤️
💚نماز جماعت زورخانه پشت سر حاج حسن❤️
💚ماجرای دعای توسل گود زورخانه برای بچه مریض و شفای او❤️
📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت.
🔸️#سلام_بر_ابراهیم
🇮🇷 @shahidmedadian
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🍂💚🍂💚﷽💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂 🍂 ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول 🔸 وسعت سرسبز باغ در گرم
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
🔸 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
🔸 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
🔸 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
🔸 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
🔸 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
🔸 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
🔸 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
🔸 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
🔸 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
🔸 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
↳|🇮🇷 @shahidmedadian
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
ظهور ۲.mp3
8.65M
🥀هو الشهید🥀
📔#کتاب_ظهور🌹
❇️ بانگاهی به زندگی سرادر شهیدحاج یونس زنگی آبادی فرمانده تیپ امام حسین (ع) از لشکر ۴۱ثارالله🌹
🖌 اثر : علی موذنی🌹
#قسمت_دوم🌹
#برادرشهیدم❣
♥️🍀#کانال_فرهنگی_انقلابی_شهیدرحمان_مدادیان 👇
عمو_رحمان
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
🇮🇷 @shahidmedadian
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
پیام های مادر و پسری
#قسمت_دوم
ببینید و ذوق کنید ❤️من واقعا خیلییییییی ذوق کردم با این پیام ها
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_رحمان_مدادیان
@shahidmedadian
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
✨بسم رب الشهدا والصدیقین ✨ شهید رحمان مدادیان🕊 متولد شده در استان خوزستان شهرستان بهبهان تاریخ ت
🍃
سلام علیکم معرفی #شهید_رحمان_مدادیان
از زبان خانواده 👇🍃
#قسمت_دوم
🍃
🌹هادی ازنگاه هادی🌹
مجموعه سخنرانی خواهر بزرگوار شهید ابراهیم هادی
درجمع صمیمی دختران وبانوان فاطمی🍀
اراک ۱۴۰۳/۷/۲۶
#قسمت_دوم
✅ امر به معروف این نیست که اگر یه نفر نمره اش ۱۹ بود بشه ۲۰ ، امر به معروف یعنی بتونی یک دزد رو بکنی رفیق درجه یک خودت👌
درکانال زیر بارگزاری شده این کلیپ ارزشمند رو ازدست ندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🕊🌷🕊
✨بسم رب الشهدا والصدیقین ✨
خاطره ای از برادر شهید(فرج مدادیان)
#قسمت_دوم
یک روز شهید مدادیان و شهید حمدالله راجی می روند خانه فرج و برای آنها چایی می ریزند. لیوان چایی اول را برای شهید راجی میریزند لیوان می شکند و حمدالله میگوید: من شهید می شوم.
و لیوان دوم را برای رحمان میریزند و لیوان او هم میشکند !!!
و حمدالله میگوید :رحمان تو هم شهید می شوی و هر دو عزیز میروند جبهه و شهید میشوند.
#شهید_رحمان_مدادیان
روحش شاد و یادش گرامی باد
نثار روح مطهر شهید رحمان مدادیان فاتحه و صلوات 🕊🌷
#زندگینامه_شهید_رحمان_مدادیان
#خاطرات_شهید_رحمان_مدادیان
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
کانال #شهید_رحمان_مدادیان
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc