eitaa logo
رسانه هنری شهید مدیا
9.1هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
16 فایل
📌زنده نگه داشتن یاد شهداکمتر از شهادت نیست 💢‌لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/803012698C83dc999bc8 ارتباط با ادمین جهت تبادل،تبلیغات: @Mehrad_vaziri محل برگزاری مراسم پنج شنبه ها گلزارشهدا ( قطعه ۲۴) تهران ساعت۱۶ الی۲۰ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹هر شب جمعه بهشت زهرا سلام‌ الله علیها ، مقابل مقبره شهدای ۷۲ تن 🕊به یاد رزمنده مدافع حرم مرحوم میلاد اسدی @mahdaviyoon135
شهید‌حججی ؛ درمقابل‌چشم‌همگان ؛ حجت‌خداوند‌شد . -مقام ِ‌معظم‌رهبری @shahidmedia135
نمی‌دانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز. شنبه هفته بعد چشمم به در و گوشم به زنگ بود با اطمینانی که به من داده بود باورم نمی‌شد بدقولی کند. یک روز دیگر وقت داشت ۲۸ روز به امید دیدنش در غربت چشمم به در سفید شد. حاج آقا آمد. داخل اتاق راه می‌رفت تا نگاهش می‌کردم چشمش را از من می‌دزدید نشست روی مبل فشارش را گرفت رفتارش طبیعی نبود. حرف نمی‌زد. دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد. مانده بودم چه اتفاقی افتاده. قرآن روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت «پاشو جمع کن بریم دمشق» مکث کرد نفس به سختی از سینه‌اش بالا آمد، خودش را راحت کرد «حسین زخمی شده!» ناگهان حاج خانم داد زد «نه، شهید شده! به همه اول میگن زخمی شده!» سرم روی صفحه قرآن خشک شد داغ شدم لبم را گاز گرفتم پلکم افتاد انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می‌چرخید. نمی‌دانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم. یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز نفسم بند آمده بود. فکر می‌کردم زخم‌وزار شده و دارد از بدنش خون می‌رود. تا به حال مجروح نشده بود که آمادگی‌اش را داشته باشم نمی‌توانستم جلوی اشکم را بگیرم. مستأصل شده بودم و فقط نماز می‌خواندم حاج آقا گفت «چمدونت رو ببند» اما نمی‌توانستم حس از دست و پایم رفته بود. خواهر کوچک محمد حسین وسایلم را جمع کرد قرار بود ماشین بیاید دنبالمان. در این فرصت تند تند نماز می‌خواندم داشتم فکر می‌کردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت «ماشین آمد» به سختی لباسم را پوشیدم توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم یادم نیست چه کسی آوردش داخل ماشین. انگار این اتوبان کش می‌آمد و تمامی نداشت نمی‌دانم صبر من کم شده بود یا دلیل دیگری داشت. هی می‌پرسیدم «چرا هرچی میریم تموم نمی‌شه؟» حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم که «الان چه وقت دستشویی رفتنه؟» لب‌هایم می‌لرزید و نمی‌توانستم روی کلماتم مسلط شوم. می‌خواستم نذر کنم شاید زودتر خونریزی اش بند می‌آمد. مغزم کار نمی‌کرد ختم قرآن، نماز مستحبی، چله، قربانی، ذکر، به چه کسی؟ به کجا؟ می‌خواستم داد بزنم. قبلاً چند بار می‌خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت «برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکلی نداری کار درستی نیست. وقتی عزیزترین چیزت رو به راه خدا می‌فرستی که دیگه نذر نداره هم می‌خوای بدی هم می‌خوای ندی؟» می‌گفتم «درسته که چمران شهید شد و به آرزوش رسید ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می‌خورد» زیر بار نمی‌رفت می‌گفت «ربطی نداره!» جمله شهید آوینی را می‌خواند: «شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه اون در بیاد. هر وقت به سایز این لباس تک سایز در اومدی پرواز می‌کنی، مطمئن باش!» نمی‌خواست فضای رفتن را از دست بدهد می‌گفت «همه چی رو بسپار دست خدا پدر و مادر خیر بچه‌شون رو می‌خوان خدا که بنده‌هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره!» حاج آقا و حاج خانم حالشان را نمی‌فهمیدند با خودشان حرف می‌زدند گریه می‌کردند. آنقدر دستانم می‌لرزید که نمی‌توانستم امیرحسین را بغل کنم. مدام می‌گفتم «خدایا خودت درست کن اگه تو بخوای با یه اشاره کارا درست میشه» نگران خونریزی محمد حسین بودم حالت تهوع عجیبی داشتم هی عق می زدم، نمی‌دانم از استرس بود یا چیز دیگر. حاج آقا دلداری‌ام می‌داد او می‌گفت «گفتن زخمش سطحیه! با هواپیما آوردنش فرودگاه احتمالاً با هم می‌رسیم بیمارستان!» باورم شده بود. سرم را به شیشه تکیه دادم صورتم گُر گرفته بود می‌خواستم شیشه را بدهم پایین دستانم یاری نمی‌کرد چشمانم را بستم، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد انگار در چشمم لامپی روشن کردند. یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمد حسین: « از حرم تا قتلگه زینب صدا می‌زد حسین/ دست و پا می‌زد حسین/ زینب صدا می‌زد حسین». بغضم ترکید می‌گفتم «خدایا چرا این روضه اومد توی ذهنم!» بی‌هوا یاد مادرم افتادم یاد رفتارش در این گونه مواقع، یاد روضه خواندن‌هایش. هر موقع مسئله‌ای پیش می‌آمد برای خودش روضه می‌خواند. دیدم نمی‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم وصل کردم به روضه ارباب. نمی‌دانم کجا بود باید ماشین را عوض می‌کردیم. دلیل تعویض ماشین را هم نمی‌دانم. حاج آقا زودتر از ما پیاده شد جوانی دوید جلو حاج آقا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسی گفت «تسلیت می‌گم» نفهمیدم چی شد. اصلاً این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا. .... @shahidmedia135
12 فرمانده شهید یگان رضوان که توسط رژیم صهیونیستی در حمله امروز به ضاحیه جنوبی بیروت به شهادت رسیدند 🖤 سردار شهید ابراهیم عقیل 🖤 شهید سراج حدرج 🖤 شهید حمزه الغربیه 🖤 شهید حاج نینوی 🖤 شهید احمد ديب 🖤 شهید مهدی البوکس 🖤 شهید ابوحسین وهبی 🖤 شهید محمد العطار 🖤 شهید حاج حسن حدرج 🖤 شهید حاج مهدی جمول 🖤 شهید حاج عباس مسلمانی 🖤 شهید حاج سامر حلاوی @shahidmedia135
یک حلقه از آقایان دوره‌اش کرده بودند پاهایش سست شد و نشست. نمی‌دانم چطور از بین نامحرمان رد شدم. جلوی جمعیت یقه‌اش را گرفتم. نگاهش را از من دزدید به جای دیگری نگاه می‌کرد. با دستم چانه‌اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم. برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم گفتم «به من نگاه کنید!» اشک‌هایش ریخت. پشت دستم خیس شد. با گریه داد زدم «مگه نگفتی مجروح شده؟» نمی‌توانست خودش را جمع کند. به پایین نگاه می‌کرد مردهای دور و بر نمی‌توانستند کمکی کنند فقط گریه می کردند. دوباره داد زدم «مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی میگن؟» اشکش را پاک کرد باز به چشم‌هایم نگاه نکرد و گفت «منم الان فهمیدم!»‌. نشستم کف خیابان سرم را گذاشتم روی سنگ‌های جدول و گریه کردم. روضه خواندم همان روضه‌ای که خودش در مسجد راس الحسین برایم خواند: « من می‌روم ولی، جانم کنار توست تا سال‌های سال، شمع مزار توست عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قد کمانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جان نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جان مهربانم» انگار همه بی‌تابی و پریشانی‌ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بدنم شل شد بی‌حسِ بی‌حس. احساس می‌کردم یکی آرامشم داد جسمم توان نداشت ولی روحم سبک شد. ما را بردند فرودگاه. کم کم خودم را جمع کردم. بازی‌ها جدی شده بود. یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می‌گرفت جلویم که «تو هم همینطور محکم باش!» حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظر مان بودند شوکه شدند از کجا باخبر شده‌ایم به حساب خودشان می‌خواستند نرم‌نرم به ما خبر بدهند. خانومی دلداریم می‌داد بعد که دید آرام نشسته‌ام فکر کرد بُهت زدم هی می‌گفت «اگه مات بمونی دق می‌کنی! گریه کن، جیغ بکش، داد بزن!» با دو دسته شانه‌هایم را تکان می‌داد «یه چیزی بگو!» گفتند «خانواده شهید باید برن. شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فردا شب میاریم» از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که «بدون محمد حسین از اینجا تکون نمی‌خورم» هرچه عزوجز کردند به خرجم نرفت. زیر بار نمی‌رفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود برگردم می‌گفتم «قرار بود با هم برگردیم» می‌گفتند «شهید هنوز تو حلب توی فریزه» گفتم «می‌مونم تا از فریز درش بیارن» گفتند «پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن. توی اون هواپیما یخ می‌زنی! صلاً زن نباید سوارش بشه همه کادر پرواز مرد هستن!» می‌گفتم «این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!» مرتب آدم‌ها عوض می‌شدند یکی یکی می‌آمدند راضیم کنند وقتی یک دندگی‌ام را می‌دیدند دست خالی برمی‌گشتند. آخر سر خود حاج آقا آمد، گفت «بیا یه شرطی با هم بزاریم. تو بیا بریم من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمد حسین تنها باشی!» خوشحال شدم گفتم «خونه خودم، هیچکسم نباشه» حاج آقا گفت «چشم!» داخل هواپیما پذیرایی آوردند. از گلویم پایین نمی‌رفت، حتی آب. هنوز نمی‌توانستم امیرحسین را بگیرم. نه اینکه نخواهم، توان نداشتم. با خودم زمزمه کردم «الهی به نفسی انت! آفریننده که خود تو بودی، نمی‌دونم شاید برخی جون‌ها رو با حساب خاصی که فقط خودتم می‌دونی ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی!» بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم، در پارکینگ خانه. پاهایش جلو نمی‌آمد. اشک از روی صورتش می‌غلتید اما حرف نمی‌زد نه او، همه انگار زبانشان بند آمده بود. بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش. رفته بودم با محمد حسین برگردم ولی چه برگشتنی! می‌گفتند «بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه می‌کنه» داد و فریاد راه نمی‌انداختم گریه هم نمی‌کردم. نمی‌دانم چرا ولی آرام بودم. حالم بد شد، سقف دور سرم چرخید، چیزی نفهمیدم. از قطره‌های آب که پاشیده می‌شد روی صورتم حدس زدم بیهوش شده‌ام. یک روز بود چیزی نخورده بودم شاید هم فشارم افتاده بود. شب سختی بود همه خوابیدند اما من خوابم نمی‌برد دوست داشتم پیام‌های تلگرامی‌اش را بخوانم. رفتم داخل اتاق در را بستم. امیرحسین را سپردم دست مادرم. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و می‌خواستم تنها باشم. .... @shahidmedia135
بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم وای خدای من چقدر پیام فرستاده بود! یکی یکی خواندم: بار اول که دیدمت چه نام بی‌مقدم زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می‌شدم. جنگ چیز خوبی نیست مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری. شق القمری، معجزه‌ای، تکه ماه/ لا حول ولا قوة الا بالله خندیدی و بر گونه تو چال افتاد/ از چاله درآمد دلم افتاده به چاه دوستت دارم، بگو این بار باور کردی! عشق در قاموس من از نان شب واجب‌تر است! دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست/ آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی! تنها این را می‌دانم که دوست داشتنت لحظه لحظهٔ زندگیم را می‌سازد و عشقت ذره ذره ذرهٔ وجودم را. مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده‌ای مرا، که من هرگز طاقت گریه‌ات را ندارم! بهش فحش دادم. قبل از رفتن خیالم را راحت کرده بود گفت «قبلش که نمی‌تونستم از تو دل بکنم چه برسه به حالا که امیرحسینم هست، اصلاً نمی‌شه!» مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار می‌کرد «اگه شهید نشی می‌میری!» ولی نه به این زودی غبطه خوردم. آخرین پیام‌هایش فرق می‌کرد نمی‌دانم به خاطر ایام محرم بود یا چیز دیگری: هیئت سیار دارم، روضه‌های گوشی‌ام... این تناقض تا ابد شیرین‌ترین مرثیه است/ سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت وقتی می‌میرم هیچ کسی به داد من نمی‌رسد الا حسین/ ای مهربان‌تر از پدر و مادرم حسین پیامم به دستش نمی‌رسید. نمی‌دانستم گوشی‌اش کجاست ولی برایش نوشتم «نوش جونت! دیگه ارباب خریدت، دیدی آخر مارک‌دار شدی!» هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمی‌دانم دست خودش بود یا نه. می‌گفت «چهل روزه برمی‌گردم» اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز بر می‌گشت. بار آخر بهش گفتم «تا رکورد صد روز رو نشکنی ظاهراً قرار نیست برگردی!» گفت «نه مطمئن باش زیر صد نگهش می‌دارم!» این یکی را زیر قولش نزد. روز نود و نهم برگشت ولی چه برگشتنی! همانطور که قول داده بود یکشنبه برگشت. اجازه ندادند بیاورمش خانه. وعده دو ساعت دیدار شد نیم ساعت. روی پایم بند نبودم برای دیدنش. از طرفی نمی‌دانستم قرار است با چه بدنی روبرو شوم. می‌گفتند «برای اینکه از زخمش خون نیاد بدن رو فریز کردن اگه گرم بشه شروع می‌کنه به خونریزی و دوباره باید پیکر را آب بکشن!» ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگردانند عقب. گفتند «بیا معراج» حاج آقا قول داده بود با هم تنها باشیم از طرفی نگران بود حالم بد شود گفتم «مگه قرار نبود تنها باشیم؟ شما نگران نباشین من حالم خوبه!» خیالم راحت شد، سر به بدن داشت. آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید شود. پیشانی‌اش مثل یخ بود «به به! زینب ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود!» اول از همه ابروهایش را مرتب کردم. دوست داشت. خوشش می‌آمد. وقتی ابروهایش را نوازش می‌کردم، خوابش می‌برد. دست کشیدم داخل موهایش. همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می‌کرد می‌خندید «نکش! می‌دونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومان پول دادم!» یک سال هم نشد. مشمای دور بدن را باز کرده بودند. بازتر کردم دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود. از من پرسیدند «کربلا و مکه که رفتید لباس آخرت نخریدید؟» گفتم «اتفاقاً من چند بار گفتم ولی قبول نکرد» می‌گفت «من که شهید می‌شم. شهیدم که نه غسل داره نه کفن!» ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند. می‌خواستم بدنش را خوب ببینم سالم سالم بود فقط بالای گوشش یک تیر خورد بود. وقتش رسیده بود. همه کارهایی را که دوست داشت انجام دادم همان وصیت‌هایی که هنگام بازی‌هایمان می‌گفت. راحت کنارش زانو زدم امیرحسین را نشاندم روی سینه‌اش درست همانطور که خودش می‌خواست. بچه دست انداخت به ریش‌های بلندش. «یا زینب چیزی جز زیبایی نمی‌بینم!» .... @shahidmedia135
⚘️بسم رب الشهدا و صدیقین⚘️ 📆امروز یکشبنه ۱ مهر ۱۴۰۳ مصادف با ۱۸ ربیع الاول و ۲۲ سپتامبر می‌باشد. 🕊سالروز شهادت شهید محمدرضا سنجرانی شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
شکار بزرگ سربازان گمنام امام زمان در قلب تل‌آویو دانی یاتوم افسر ارشد رژیم صهیونیستی به درک واصل شد. @shahidmedia135