فرهنگی هنری شهید حیدری
#قرارِ_عاشقی وبرایآرامگرفتنقلبیبخوانیم; کهبرایمابیتابشدهو خیلیوقتاستشدهایم#نمکر
بخونیم..
گفتم شاید دل شما هم..... 😭
گفتند که بر شما جسارت شده است
شرمنده از این خبر نمردیم هنوز...
سلااام رفقا
حتما از جریانات ناخوشایند اخیر، توهین به ساحت مقدس پیامبر اکرم ص خبر دارید.. 😔
و اما..
ان شاء الله میخوایم برای رفع مهجوریت پیامبر ص قدمی هرچند کوچک برداریم.. 😃
مثلا👇
🔸تغییر عکس پروفایل
🔸 برگزاری جشن خانگی
که البته خوشحال میشیم عکسهاش رو برامون ارسال کنید😍
@Nookar_e_arbab
🔸و مهمتر از همه اینکه 👇
سعی کنیم در این روزها بیشتر با پیامبر عزیزمون آشنا بشیم.
و ان شاء الله مطالبی در این راستا در کانال قرار میگیره.
🌸راستی.. بنظرت دیگه چیکار میشه کرد؟؟ 🤔
منتظر نظراتت هستیم🙃
https://harfeto.timefriend.net/360321107
#من_محمد_را_دوست_دارم ❤️
#ProphetMuhammad
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
🔑 نقشهای مهم 💫 #نوجوان @shahidMohammadAliHeydari
🦂 آرزوهای مزاحم
😶 بعضی وقتا انقدر تو آرزوهامون گم میشیم که اصلا یادمون میره الان کجاییم!
💫 #نوجوان
@shahidMohammadAliHeydari
باهم قرار گذاشته بودن
یه #قرارِ_خدایێ✨
ھر وقت درس میخوندن میگفتن
[یا کریم!الوعده وفا🌿]
ما درسمونو خوندیم تو برکتشو بده♡
-شهیدمصطفێ احمدی روشن🕊
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
باهم قرار گذاشته بودن یه #قرارِ_خدایێ✨ ھر وقت درس میخوندن میگفتن [یا کریم!الوعده وفا🌿] ما درسمونو
چه قشنگه اینجوری درس بخونیم 😃
02 توجه پیامبر به جوانان.mp3
4.55M
💢روش برخورد پیامبر با جوانان ...
[ حجت الاسلام عالی ]
#من_محمد_را_دوست_دارم ❤️
@shahidMohammadAliHeydari
#حال_خوب 🤩
- لا تَخَفْ وَ لا تَحزَن إنّا مُنَجُّوك
نترس، غمگين مباش، ما نجاتَت ميدهيم ..
{🌱 سوره عنكبوت | آیه ٣٣}
رفیق جان..
نترسیاا.. خدا وعده نجات داده..
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_چهلم قدم هايم را کوتاه برمی دارم. نمی خواهم ذره ای لذتش را از دست بدهم. فوّاره های
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_و_یکم
نگاهم را می دوزم به اسم نويسنده ها. اين طور شايد بهتر بشود ريسک کرد. کتاب ها را برمی دارم. قيمتش را که می بينم از خريدش منصرف می شوم. از قفسه ها رو برمی گردانم و چشمی در مغازه می چرخانم. مسعود که دارد مخ فروشنده را می خورد. علی ته مغازه مقابل قفسه کتاب های تاريخی گير افتاده است و سعيد هم ميز و صندلی وسط مغازه را قرق کرده با چند تا کتابی که مقابلش چيده است. چه با حوصله هم دارد انتخاب می کند!
نمی توانم بين کتاب هايی که انتخاب کرده ام، گزينش کنم. همه اش را می خواهم. تمام کتاب ها را برمی گردانم توی قفسه ها و دست خالی می روم ته مغازه. کنار علی که می ايستم سر برمی گرداند. نگاهم را می دوزم به کتاب ها. می گويد:
- پيدا کردی؟
- اوهوم!
- پس چرا برنداشتی؟ دير می شه؟
شانه ای بالا می اندازم و لب و لوچه ام را مظلومانه جمع می کنم:
- هيچی. من کتاب نمی خوام.
دستش را که به قفسه بالا برده پايين می آورد و می گويد:
- چی شده؟ کسی چيزی گفته؟
- نه نه. خيلی گرونه. دلم نيومد.
عکس العمل حمايتی اش همان است که حدس می زدم.
- نه بابا! برو بردار. چه کار به پولش داری.
- هرچی شما خريديد می خونم ديگه چه فرقی داره.
دستش را می گذارد روی شانه ام و برمی گرداند به سمت ورودی مغازه.
- برو زودتر بردار. حساب و کتابش به تو ربطی نداره. فقط زود. به اون سعيد بی خيال هم بگو اينجا خونه خاله ش نيست.
می روم. حالا که پول به من ربط ندارد، دوست داشتنی هايم را بغل می زنم و می آورم. جمعا با تخفيف هايی که گرفتيم شد: صد و پنجاه هزار تومن.
جای مبينا خيلی خالی بود. چند باری تماس می گيريم تا صحبت کنيم، اما فايده ندارد. پيام می دهم:
- «زيارت اگر بی دوست باشد پر از ياد دوست است و اگر با دوست باشد پر از محبت دوست. ياد و محبتت هر دو بوده و هست. بيزارم از فاصله ها...»
@shahidMohammadAliHeydari