eitaa logo
فرهنگی هنری شهید حیدری
55 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
484 ویدیو
69 فایل
♡﷽♡ وقتی عقل عاشق شود ! عشق عاقل میشود آنگاه ... ⠀ོ ⠀ོ ⠀ོ ⠀ོ ⠀ ⠀ོ
مشاهده در ایتا
دانلود
آرزوی موفقیت برای دوستان عزیزم که در دولت او نوکری کنیم 🎈🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¡🌼 خدا صدات کرده! اوج بی‌احترامیه بی‌جواب گذاشتنش رفیق... پاشو بخون نماز اول‌وقت رو💚😌 ♥️
🌱 شهیدمصطفی‌صدرزاده میگفت: از در انداختنت بیرون از پنجره بیا تو.. بجنگ واسه خواسته‌هات ناامید نشو! خدا ببینه سفت و سخت چسبیدی به خواسته‌ت ، بهت میده خواستت رو ...:))) @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_و_ششم - به جان خودم گوشی دست سعيده، من حرف می زنم. - سعيد! يعنی سربه زير بودنِ
بحث می رود سر بند و بساط عروسی. قرار شده که خيلی طول نکشد. دارند طرح بنّايی برای طبقه دوم را می دهند. وقتی که می رسيم، می روم توی اتاق تا مبينا را پيدا کنم. پيامکی از بچه ها آمده که قرار پارک گذاشته اند و از من خواسته اند جواب رفتن و نرفتنم را بدهم. بايد فکر کنم که رفتنم فايده دارد يا نه؟ تماسم برقرار می شود و خوشحال می دوم سمت آشپزخانه. صدای «سلام ليلا جان» مبينا سرحالم می آورد. مادر تندتند دستش را خشک می کند و گوشی را می گيرد. عاطفه مادری چه وسعتی دارد. تجربه اش خيلی دلچسب است، حتماً. مادر همان طور که جواب سؤال های پی در پی مبينا را می دهد، می رود سمت پدر و علی. گوشی را به آن ها می دهد. مثل جوجه اردک دنبال آن ها راه می روم تا سر آخر، خودم هم صحبت کنم که تماس قطع می شود. علی چند بار تلاش می کند و فايده ندارد. قبل از اينکه به اتاقم برسم مادر می گويد: - ليلا اين لباسی رو که برای ريحانه خريديم کادو کن. لباس را می گذارم جلوی علی، با کادو و چسب. - برای خانمت خريدن، سوغاتی مشهده. خودت کادو کن. اين قدر کاراتو رو دوش ديگران ننداز. علی لبخندی می زند. اين روزها خيلی مظلوم تر از قبل است. دلم نمی آيد... می نشينم کنارشان و کادو می کنم. پدر می گويد: - خواهر دلش به برادر خوشه. هميشه بند برادره. هر چند برعکسش خيلی درست نيست! علی معترض می گويد: - بابا اين چه حرفيه؟ و می رود. چشمم مات کادو است. چسب را باز و بسته می کنم. نمی خواهم علی را نگاه کنم. کادو را برمی دارد. خم می شود و آرام می گويد: - ليلا! تو قُل ديگه مبينا نيستی. تو قُل منی. هيچ کس، هيچ وقت و هيچ جا نبايد بين ما فاصله بندازه. باورم کن. فقط يه مدت صبر کن تا اين زندگی تازه رو پيدا و جمع و جور کنم. من حرفی نزدم. اما انگار پدر ريشه ای را محکم می کند تا هر بنايی ساخت، ويران نشود. می روم سمت اتاق علی. می خواهد بخوابد. خُب حتماً توی راه همه اش گل گفتند و گل شنفتند حالا حضرت ملاصدرا خوابش می آيد. خستگی علی به من ربطی ندارد. بايد جواب درگيری ذهنم را بدهد... می نشينم کنار رخت خوابش و متکا را از زير سرش می کشم. پتو را هم بر می دارم و پرت ميکنم عقب اتاق. نيم خيز می شود و می گويد: - تو خوبی؟ - نه! - معلومه. - تا برام نگی صحرا کفيلی چی شد، نه از اتاقت می رم، نه می ذارم بخوابی. دوباره صورتش جمع می شود. می نشيند و تکيه به ديوار می دهد. - ديگه خبر ندارم. می دونم افشين درگير بود. فقط قرار ازدواج و عقدشون رو هم شنيدم. بعد هم من اومدم دانشگاه شريف. خبر ندارم. - ايميلی، پيامکی. - ايميلم رو که کلاً گذاشتم کنار. تا پنج شش ماهم گوشی نخريدم. از بچه ها شنيدم عقد کرده اند. توی دانشگاه هم نديدمش. سؤال زياد دارم. اما صورت آرام علی را به هم ريخته ام. سختی ويران کننده ای را به سلامت گذرانده و آينده زيبايی هديه گرفته است. اين يک قرار است بين خالق و مخلوق. @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_و_هفتم بحث می رود سر بند و بساط عروسی. قرار شده که خيلی طول نکشد. دارند طرح بنّ
با بچه ها قرار داشتيم و علی من و ريحانه را رساند به پارک. مادر هم شيرينی پخته بود و همراهمان کرده بود. توی گوشی، عکس هايی را که مبينا برايم فرستاده بود، نشان بچه ها می دادم. يکی از بچه ها گفت: - واقعاً دستشويی شون شير آب نداره؟ صورت های بچه ها دو حالت داشت: يا از تعجب باز شده بود، يا از تصور آلودگی شان جمع شده بود. - اين طور که مبينا می گفت فقط دستمال مرطوب استفاده می کنن. جيغ هم زمان چند نفرشان می رود بالا که: - ای چندش! کثيف! اه اه حالم بد شد. ريحانه می پرسد: - بو نمی دن؟ يعنی منظورم اينه که خب... از تصويرسازی که ذهنم می کند خنده ام می گيرد. تصويرسازی ها به بچه ها هم سرايت می کند. «صدسال تنهايی» گابريل گارسيا مارکز را برای بچه ها تعريف می کنم، جيغشان در می آيد. دو سه نفری خوانده اند. باهم صحنه های دستشويی کردن توی باغچه و گل و گوشه خانه، مارمولک خوردن شان، بچه دار شدن شان. آدم کشتن شان، تنهايی هايشان را تعريف می کنيم. حانيه می گويد: - يعنی هرچی که ما هزار و چهارصد سال پيش ترک کرديم، اينا تا همين دويست سال پيش هنوز داشتن. پلاستيک ميوه را می کشم طرف خودم. بچه ها دارند نظر می دهند: کنارم گلبهار و عطيه نشسته اند. بچه ها دارند دوتايی صحبت می کنند. - داره بی شعور بازی در می آره. نه به اون ظاهرسازيش، نه به اين افکار و اخلاق بدش. - تو هم داری شلوغش ميکنی. - اه ببين چه جوری پيام داده. مشغول خواندن پيام ها که می شوند، دوباره می توانم حرف های بچه ها را بشنوم که هنوز دارند درباره داشته نداشته آن ها بحث می کنند. ياد کتاب های ارنست همينگوی می افتم. آخر داستان ها همه اش به هيچ می رسند؛ يعنی مبارزه ای که منفعتی ندارد. عطيه می گويد: - بچه ها رمان «دزيره» معشوقة ناپلئون رو می خوندم، تاريخ همين يکی دو قرن اخيره. سالی يکی دو بار بيشتر حموم نمی رفتن. ريحانه گوشی ام را خاموش می کند و می گذارد توی کيفم و می گويد: - ولی خيلی عجيبه ها اينکه اين قدر توی داشته ها و دانسته های درست از ما عقب بودن. گلبهار می گويد: - خودش هم خيلی مغروره. همه چيز رو برای خودش می خواد. مگه من ماشينم که مالکم باشه؟ سعی می کنم حواسم را از گلبهار دور کنم. می گويم: - ما هم اگر جنگ خارجی، تفرقه، تحريم، ترور، تهاجم فرهنگی سرمون هوار نمی شد از طرف همين کشورهای بی دستشويی حالا جلوتر بوديم. تازه خودشون می گن اگه تو کشوری انقلاب بشه، پنجاه سال زمان می بره تا اون کشور سرپا شه. اگه جنگی بشه، بايد بيست و پنج سال تلاش کنه تا برگرده به وضعيت درست. ما هر دو تاشو داشتيم، بازم خودشون توی آمارشون ما رو از نظر علمی جزو ده کشور اول نام می برن. برين تو اينترنت بزنيد دستاوردهای ايران. سارا که هميشه معترض است ميگويد: - ليلا اينا راسته؟ يعنی دروغ نيس؟ شبکه های ماهواره ای که می گن ايران که از پيشرفت هاش تعريف می کنه دروغ می گه. همش تو سر ما می زنن. مسخره مون می کنن. گلبهار به عطيه می گويد: - اونم همين طوره. مدام تو سرم می زنه. مسخره ام می کنه. هر کاری که من می کنم اما و اگر و چرا می آره. کارای خودشو بزرگ و درست می دونه. جديداً دروغ هم می گه. - يکي عين خودت. چرا ناراحت می شی؟ - الآن تو طرفدار منی يا اون؟ @shahidMohammadAliHeydari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•بِــســم‌ِالـــلّـہِ‌الـــڔَحـمـݩ‌ِالــڔَﺣیمـ...
رفقا زمان بارون بهترین موقع برای اجابت دعاست دعا برای سلامتی امام زمان (عج) و شفای همه بیماران یادتون نره(:
از آمدن حضرت باران چخبر!؟ أللَّہُمَ عـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج @shahidMohammadAliHeydari