#اخلاق_مهدوی
⭕️ کنترل خشم
امام صادق میفرمایند: «کسی که اگر ناراحت شود، ناراحتی اش او را از حق بیرون نکند، و اگر خوشحال شود، خوشحالی اش او را به باطل نکشاند، و اگر قدرت یافت، بیش از حق خود دریافت نکند؛ بی شک یک مومن و منتظر واقعی است.»
📚
٢. جهاد بانفس، شیخ حر عاملی، ص٣٧٠
@shahidMohammadAliHeydari
یا صاحب الزمان عج
بوینرگس میدهد
هرصبح
انگاری که یار
هر سحر
از کوچهی دلتنگیام
رد میشود
هرکه میخواند "فرج"را
تا سرآیدانتظار
شامل الطافِ
بیپایان ایزد میشود.
🦋 صبحت بخیر آقای من 🦋
@shahidMohammadAliHeydari
رفقا
لطفا حمایت کنید🙂
منتظر نظراتتون هستیم.
https://harfeto.timefriend.net/360321107
#تلنگرانه 🌱
انسان اگر برای وقتش برنامه ریزی نکرد
شیطان برایش برنامه ریزی میکند
غیبت ها ، تهمت هاحرفهای بیمزه ولهو
همه این ها نتیجه بی برنامگی است!
#آیتاللهحائریشیرازی
@shahidMohammadAliHeydari
🌺شیرینی #دوستی با امام زمان(عج) را به #کودکان بچشانیم
💠حجت الاسلام «سیدجواد میرصادقی» در گفت وگو با خبرنگار مهدویت و غدیر خبرگزاری شبستان و در پاسخ به این سوال که «سازوکار آشنایی و انس کودکان با امام زمان(عج) چیست؟»، اظهار کرد:
🌱#تربیت مهم ترین مساله در زندگی انسان است که بدون آن به سعادت دنیا و آخرت نمی رسد لذا معصومان (ع) در تمام زمینه ها چراغ هدایت برای پیروان خود بوده اند.
کارشناس مهدوی با بیان اینکه در زمینه تربیت بهترین و مناسب ترین الگو اهل بیت (ع) هستند، افزود:
✨در سیره این بزرگواران این مهم مطرح است که کودک نیاز به #محبت دارد و محبت از #ضروری_ترین نیازهای عاطفی کودکان محسوب می شود و بدون توجه به این نیاز مهم نباید توقع #رشد_عاطفی از کودک داشته باشیم؛ به شکل های مختلفی می توانیم پاسخ گوی این نیاز باشیم.
✅برای آشنایی کودکان با امام زمان (عج) باید #نیازسنجی داشته باشیم یعنی از روزنه #نیاز_کودک وارد این بحث بشویم.
🔸به طور مثال کودک نیاز به #محبت دارد بنابر این، کودک را از طریق همین #محبت می توان با امام زمان (عج) آشنا کرد، برای این مهم باید کودک را با #جلوه_های_محبت_امام زمان(عج) آشنا کنیم.
🍃کودکان باید با جلوه های #علم، #قدرت و #محبت امام مهدی(عج) آشنا شوند،می توانیم از این فرصت استفاده کنیم و امام زمان (عج) را که #پدر_معنوی ما هستند به عنوان #الگو به فرزندان معرفی کنیم و برای کودک جا بیندازیم که #امام_همه_کاره_عالم است.
#فرزند_مهدوی_من 😃
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_هشتم مانده بود بين اصل و مقدمه. اگر می شد هردو را ترک کرد، از اين افکار لعن
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_نهم
از استخر که آمد. دلش می خواست کسی هم پيدا شود روحش را ماساژ بدهد.
از پيچ کوچه که پيچد، سينه به سينه پدر شد. پدر دستش را چنان محکم فشار داد که تمام فکر و خيالش را جمع دردش کرد. معلوم بود که مادر طاقتش از حال گرفته او طاق شده و شرح حال داده است. گوشه دنج و ساکت، همان مسجد محله بود که پدر بی وقت درش را کوبيد و خادم، خوشحال از ديدن پدر راهشان داد.
وسعت و خنکای آنجا خواب آلودش کرد. خسته بود. صدای گنجشک ها هم شده بود آهنگ پس زمينه گفت و گويی که منتظر بود تا شروع بشود.
نشست و تکيه به ديوار داد. پدر شانه به شانه اش تکيه داد. دستش را به تسبيحش گرفت، صدای دانه های تسبيح مثل چک چک آب بود. طنين
دل آرامی داشت. پدر سکوت را شکست و گفت:
- سنگ به چاهت انداخته اند؟
چرا نگفت ديوانه انداخته؟ چرا نگفت ديوانه شده ای و سنگ به چاه انداخته ای؟ می خواست چه نتيجه ای بگيرد؟ گفت:
- تا ديوانه رو کی بدونيد؟
- خوشم می آيد که اصل رو می بيني نه فرع رو؟ ديوانه دردسر می سازه، و الّا سنگ همه جا هست.
- اصل منِ ديوانه هستم!
ديگر حرفي نزد. نفسش را اگر بيرون نمی داد، شش هايش می ترکيد. حالا که دانسته بود چه بلايی دارد سرش می آيد بايد کمکش می کرد. شايد
زودتر بايد کمک می گرفت. سکوتش يعنی اينکه تا خودت چه بخواهی؟ گفت:
- محتاج صد عقل شدم. تنهایی نمی تونم.
لبخندی زد که مزه تلخی را در وجودش زنده کرد. رويش را به سمت دیگری چرخاند. تکيه از ديوار برداشت و رو به روی پدر دو زانو نشست و نگاهش کرد. پدر سرش را برگرداند و مردمک چشمانش را در صورت او چرخاند. دلش برای نوازش پدر تنگ شده بود. چه زود کودکی را پشت سر گذاشته بود. پدر دست بالا آورد و آرام نوازشش کرد و ريش های کم پشت صورتش را مرتب کرد. فارغ از خيالات و افکار پدر گفت:
- تا نمی دونستيد، من هم نمی خواستم بدونيد. دوست نداشتم فکر کنيد که شما داريد اون سر دنيا برای حفظ اعتقادتون می جنگيد يا برای زنده ماندن کشور جوونی تون رو داديد، اما جوون خونه خودتون داره از دست می ره. اما حالا که مادر همه چيزو گفته، حرف بزنيد.
طوفانی و مضطرب بود. همان طور که نوازش می کرد، زمزمه کرد:
- همه چيزو نگفته، باور کن که هيچ نگفته. فقط گفت: تکنيک جنگيدن را به جوون خودت هم ياد بده!
اوف. چه دردناک با خبر شده است. کاش نامه ها را داده بود تا بخواند، اما اين را نگفته بود.
- من نمی دونستم که وقتی اونجا هستم، اينجا همه شما را رها می کنن. فکر می کردم وقتی آب و نون برام می شه فرع، حتماً برای مسئولين مملکتی سرنوشت شما جوون ها می شه «اصل».
آب دهانش را به سختی قورت داد. پدر کی دستش را گرفته بود؟
- يک وقتی فقط خودت مهم هستی، يک وقتی اصلاً خودی نبايد وجود داشته باشه تا مهم باشه. الآن غصه من، تو نيستی؛ همه دشمن هايی که به طرف تو جوان شيعه سنگ می اندازن، همه بر و بچه هايی که از ضربه سنگ دشمن زخمی می شن، به کدوم عقل پناه می برند؟ الآن کی فرهنگ زندگی عاقلانه رو برای شما فرياد می زنه. اينجا خيلی ها که آب و دون دارن ضدفرهنگ ايران و اسلام خرج می کنن. اين جوونايی که تو کوچه پس کوچه ها دارند زخم فرهنگ غرب و آمريکايی رو می خورند چی می شن؟ کی کمکشون می کنه؟
@shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_نهم از استخر که آمد. دلش می خواست کسی هم پيدا شود روحش را ماساژ بدهد. از پي
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_ام
راست می گويد. وا می رود از حقيقتی که فراتر از ذهن او درون وجود پدرش می جوشد و در رگ های قلبش رسوب می کند. خيلی نمانده تا پدر دق کند. با صدای آرامی می گويد:
- وقتی حرکت می کنی ديگه خيلی نمی شه تغيير برنامه داد. اگر قبلش فکر کردی و عزمت رو جزم کردی، همه کار کرده ای، اما بعد از حرکت درگير حاشيه ها می شی. به سختی می افتی تا بخوای يک ساختمان را خراب کنی و از نو بسازی.
می فهمد چه می گويد.
- آره بابا، منظورم همون فرصت های خوب زندگيته که داره می سوزه.
سرش را پايين می اندازد. راست می گويد پدر. اشتباهاتش دارد می سوزاندش. آرام می گويد:
- درستش می کنم، شما غصه نخور.
آه پدر، آتشی است که به دل جنگل می افتد:
- پدر نشدی علی جان. پدر مهربانیش در ذهن احدالناسی نمی گنجه، دلسوزيش هم خودش رو بيشتر می سوزونه، چون فرزندش باورش نمی کنه، برادری و همراهيش رو هم سنگين و دير قبول می کنه.
- من همه زندگی شما هستم که اينجا جلوتون نشسته، سرافکنده تون نمی کنم.
سرش را پايين می اندازد و ادامه می دهد:
- شايد گاهی به خاطر جوانی يه حرکت اشتباه هم بکنم، اما می شه به محبت و برادری شما تکيه کرد، يعنی من شما را به عنوان عقلم قبول دارم. چه پيشم باشيد و چه نباشيد.
سکوت مثل مسکنی در وجودشان می نشيند. گنجشکی از پنجره باز مسجد داخل می شود و کنارشان می نشيند و نوک به قالی می زند.
- علی جان! جوانی من و تو چه فرقی داره؟
صدايش درد و غم را با هم دارد. سرش را بالا می آورد. دوست ندارد به خاطر او گوشه چشمان قهوه ايش چروک بيفتد و ابروانش درهم برود. صلابت و متانت صورتش را از هميشه بيشتر می خواهد.
- غير از چروک های صورتم و سفيدی موهام، تو همون، همه من هستی؛ جوانی من، عقل من. بلکه بايد بيشتر از من باشی. پس فرق کجاست علی؟
عالم خلقت کار خودش را يکسان انجام می دهد. مخلوقات هستند که زير همه چيز می زنند، هم زمان آمدن منجی را به تأخير می اندازند؛ هم زمينه را آلوده می کنند. آدميزاد از جان خودش چه می خواهد که اين قدر بی رحمانه عقل را پس می زند و با شهوتش می خواهد تک عمر دنيايی اش را اداره کند.
- فرق شما با من و مسعود و سعيد و همه اين هايی که اينطور توی خيابونای شهر می بينيد، می دونی چيه؟ شما اول شنيديد، بعد حرکت کرديد. از مردش هم شنيديد؛ وقتی هم حرف می زد بلندگوهايی نبود که صداشو خدشه دار کنه، اما الآن همه اش دور ما شلوغه. چه قدر برامون برنامه و حاشيه و سرگرمی درست کردن. اگه همين حالا شما بياييد توی دانشگاه ما، بچه های زيادی شما رو که جون و جوونيت را گذاشتی برای دفاع از همين ها، قبول ندارند و شايد اصلاً تکفيرت هم بکنن.
@shahidMohammadAliHeydari