eitaa logo
فرهنگی هنری شهید حیدری
55 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
484 ویدیو
69 فایل
♡﷽♡ وقتی عقل عاشق شود ! عشق عاقل میشود آنگاه ... ⠀ོ ⠀ོ ⠀ོ ⠀ོ ⠀ ⠀ོ
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴آیا جوشانده ی کندر در درمان کرونا مناسب است❓ 💥طبع کندر👈🏼 گرم و خشک هست 📌و اغلب بیماران کرونایی سرفه های خشکی دارند و در قسمت ریه و دنده ها ، دچار مشکلات تنفسی و اسپاسم و حتی گرمای زیاد در این‌ناحیه می شوند ✍🏼کسی که سرفه های خشک دارد با خوردن جوشانده ی کندر(ب دلیل گرم و خشک بودنش) ب مراتب سرفه هایش شدت پیدا می کند،و عوارض جبران ناپذیری دارد . 🔻برای هر بیماری باید متناسب با مزاج بیماری درمان داد و البته این مطلب، بیانگر انکار خواص فراوان کندر نیست.✅ 👈🏼 در بیماری کرونا باید رطوبت لطیف ریه ها حفظ شود ⚠️هشدار : هر چیزی که منتشر می شود ، قابل اعتماد نیست و یا برای همه صدق نمی کند . @shahidMohammadAliHeydari
اسلامی یکی از درمانهایی که درمان دلپیچه و اسهال هست؛ استفاده از بارهنگ و عرق نعناع می باشد: یک قاشق مربا خوری بارهنگ و نصف لیوان آب و نصف لیوان عرق نعناع را به مدت یک ربع با حرارت بسیاااار پایین جوشانده پس از ولرم شدن با یک قاشق مرباخوری عسل شیرین کرده و میل کنید زمان و نحوه مصرف: سر شب یک شام سبک میل کنید بعد از دو سه ساعت ترکیب ذکر شده را میل کنید. 🔸با نشر و عضویت در کانال صدای ما را بگوش مردم مظلوم برسانید. 🍀@shahidMohammadAliHeydari
یکی از راههای کنترل تب: گذاشتن سرکه طبیعی در کف دست و پاها گذاشتن سر انگشتان دستها در آب یخ و سپس با ماژیک وایت برد آبی یا مشکی رنگ کنید. 🍀@shahidMohammadAliHeydari
اسلامی دراین شرایط کرونایی حتما از این مواد غذایی استفاده کنید تا سیستم ایمنی بدنتون بالا بره 🔹شربت عسل آبلیمو+کمی نمک دریا _ هر شش ساعت یکبار 🔹 عسل سیاهدونه_ هرشش ساعت یکبار یک واحد مثلا یک قاشق غذاخوری سیاهدانه را آسیاب کنید و بلافاصله در سه واحد عسل بریزید و خوب مخلوط کنید. 🔹آب سیب و عسل روزی دو سه مرتبه 🍀@shahidMohammadAliHeydari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_دوم همراهی های پدر، تمام سعی اش بود تا فاصله ها از بين برود. امروز هم اصرار
می نشيند و سينی را روی چمن می گذارد. ليوان کاغذی را مقابل من می گيرد و می گويد: - با نبات گرفتم. گفتم بيشتر دوست داری. ليوان را می گيرم. چرا اين سال ها که دلم با او قهر بود او هيچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او اين قدر کوتاه می آيد و گله نمی کند، شايد فرق دل من با دل بزرگ او همين است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هايم را به لبخندی مهمان کنم. نگاهم به بخاری است که از روی ليوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گيرم. زود در هوا گم می شود. - می بينی ليلاجان؟ اين بخار رو می بينی؟ يه روزی قطره آب بوده و حالا در ظاهر نيست می شه. تا تو بخوای ردش رو بگيری در فضا گم می شه. زندگی من و توهم همينه. لحظه های عمر توست، اما به همين سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بينی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نيست با هم يکی می شه. دير بجنبی از دستت رفته بدون اينکه تو تبديل به کار خير و خوب کرده باشی اش. سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت و قهوه ای اش، موهای سياه و سفيدش و ريشه ای شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زيباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زيبا و دلربا هست که بگويم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور.نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خيره دمنوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. ليوان را به لب می برم. گرم و شيرين است و می چسبد. - من آخر هفته عازم هستم. علی به سرفه می افتد. پدر نيم خيز می شود و آرام بين شانه هايش می کوبد. صورتش قرمز شده است. با صدای گرفته اش می پرسد: - کجا انشاءالله؟ او هميشه عازم است. مرغ خانگی نيست. پرواز آزاد دارد. دنيا را آزاد دوست دارد. دلش نمی خواهد فقط دختر خودش آسايش داشته باشد. علی دوباره به حرف می آيد: - من هم می آيم. پدر نوشيدنی اش را با آرامش سر می کشد و می گويد: - کجا انشاء الله؟ - مگر جنگ نيست؟ خُب من هم هستم. مثل شما. - باش. اما همين جا رزمنده باش. جنگ درون شهری خودمان مهم تر است. همين بچه های محل رو که جمع کردی، يعنی که داری يک گردان دويست نفره رو اداره می کنی. من آن جا، تو اين جا، مطمئن هم باش دشمن يکيه. سکوت می نشيند بين جمعی که از خبر جدا شدن، دل گرفته اند پدر سکوت را می شکند و می گويد: - ليلا... حرف دلم نمونه. لحظه های عمرت رو به خاطر منِ پدری که برايت کم گذاشته از دست نده. من ارزش اين را ندارم که تو بخواهی به خاطرم غصه بخوری. حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ويران کننده ای! خراب شود هوسی که همه خوشی ها را ويران و قوه ادراک انسان را خالی می کند. نگاهش را بالا می آورد تا چشمانم. نمی توانم چشم ببندم يا احترام کنم و سرم را پايين بيندازم. - من می رم. ولی خب، دوست دارم تو حواست به دنيات باشه که خيلی زود دير می شه. تمام می شه در حالی که تو باور نمی کنی تمام شده. غصه گذشته ای رو که زود بخار می شه نخور. من الآن نبايد غصه تو و مسعود رو بخورم. متوجهی که. بايد متوجه باشم. من و مسعود چرا درک نمی کنيم. او غصه جهانی را می خورد و من غصه دوری از او را و مسعود غصه سختی های آينده زندگی اش را. چقدر با هم فاصله داريم. اشکم نه به اختيار من است و نه به خواسته من؛ خودش درک دارد که سرازير می شود. @shahidMohammadAliHeydari
فرهنگی هنری شهید حیدری
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_سوم می نشيند و سينی را روی چمن می گذارد. ليوان کاغذی را مقابل من می گيرد و
پدر بلند می شود و کنارم می نشيند. سرم را به سينه ستبرش می چسباند. صدای ضربان قلبش را می شنوم. چه پر قدرت می زند. آرام دستش را به صورتم می کشد. خجالت می کشم، اما دوست دارم در آغوشش سال ها بمانم. حالا می فهمم چرا اين سالها لج کرده بودم، چون دلم می خواسته هر روز سر بر روی سينه پدر بگذارم و صدای ضربان محکم قلبش را بشنوم. من دلتنگ پدرم می شدم. هوای صلابت بارانی اش را می کردم. می خواستمش. حس می کنم محکم ترين تکيه گاهی است که هميشه ندارمش. او خودش هم می خواهد که دستان محبتش را بر سر خانواده اش داشته باشد، اما دلش نمی آيد که خانواده مردی ديگر را آواره و گرسنه و ترسان ببيند. پدر که حتی طاقت ديدن رد سيلی روی صورت من را نداشت و نگاهم نکرد تا خوب شد، چه قدر زجر می کشد از ديدن صحنه ها. حسی عجيب به جانم می نشيند. سرم را فرو می برم در سينه اش. محکم تر در آغوشش می کشدم. گريه می کند. اين را از صدای اشک هايش می شنوم. گريه می کنم و در پس پيراهنش نفس می کشم. عطر محبت پدريِ تمام دنيا را می دهد. - عزيزم، هر وقت که می رم تنها نگرانی ام تو هستی. اما دلم می خواد ديگه نگران تو هم نباشم. نه تو، نه مسعود. تنها نگران همان جوان هايی باشم که کنارشان می جنگم. ليلاجان! ظرفيت تو فراتر از اينهاست. بايد برای کمک به ديگران زندگی کنی. خيلی حيفم می آد وقتی می بينم درون خودت موندی و بلند نمی شی. وقتی جوان ها را می بينم که غرق می شن، در حالی که بايد غريق نجات باشند، دلم می گيره. نفس های عميقی می کشد. انگار هوای دنيا برايش کم است. دلم می خواهد نوازشش کنم. تازه می فهمم آنقدر که پدرم را می خواهم، تمام دنيا را نمی خواهم. پدر صورتم را عقب می برد و پيشانيم را می بوسد. با پر مقنعه ام اشک هايم را پاک می کند. - قيمتی تر از اشک تو دنيا پيدا نمی شه. دل مهربان اشک داره و حيفه که خرج دنيات و غصه های کوچيک کنی. اگر غصه عالم رو بخوری، بزرگ می شی بابا. دنيا آدم های کوچک رو تو خودش غرق می کنه؛ تو بزرگ باش ليلاجان. آرام عقب می نشيند. علی سرش را روی زانوانش گذاشته. در دنيای ما بوده يا نه، نمی دانم؛ اما سرش را که بلند می کند چشمانش خيس است. شوخی پدر هم لبخند به لبش نمی آورد. فقط به صورت پدر زل می زند. - خيالتون از ليلا راحت شد؟ اين چند سال نبودن ها و دائم رفتن ها را قبول دارم؛ اما بايد باشی. بايد بالای سر ما بمونی. شهادت باشه عاقبت دور و ديرت؛ عاقبت همه. نه الآن که تعدادمون کمه. و چنان با غصه بلند می شود که پدر جا می خورد. تنها زمزمه ای می کند که: - علی جان!... علي آقا... می رود. تمام راه تا خانه را سکوت کرده ايم. آنقدر حرف دارم برای زدن که سکوت می کنم تا بتوانم اول و آخر آن ها را پيدا کنم. اما نمی دانم پدر برای چه ساکت است. مرا دم خانه پياده می کند و خودش راهی مسجد می شود. وارد خانه که می شوم طبق معمول صدای راديو بلند است. مادر تمام تنهايی هايش را با اين راديو پر می کند. نماز و خريد و شام تمام می شود، اما علی نيامده و همراهش هم جوابگو نيست. پدر سر به زير نشسته و دارد سبزی پاک می کند. ظرف ها را که جابه جا می کنم، می گويم: - می خواهيد من برم. مزاحم شدم انگار. تا بخواهم از گير سبزی ها فرار کنم مادر می گويد: - اتفاقاً شما بايد باشی. لبم را برمی چينم: - چيزه... اذيت می شيدا. مجبوريد حرفاتون رو قورت بديد. پدر خنده آرامی می کند و می گويد: - لطف سبزی پاک کردن به دور هم بودن خانواده س. علی که نيست تو باش حداقل باباجون. می نشينم سر سبزی ها و می گويم: - شما بايد روانشناس می شديد. يه جوری صحبت می کنيد آدم مجبور می شه کوتاه بيايد. @shahidMohammadAliHeydari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هروقت خواستی گناه کنی این سوال رو از خودت بپرس ...؟! [سوره نور ، آیه ۱۴]📖 @shahidMohammadAliHeydari
@dars_akhlaq (1).mp3
12.33M
🎙حجت الاسلام استاد تراشیون 🔵 موضوع:راه های موفقیت در تحصیل