🌹🍃
برایتان اینگونه آرزو میکنم
آن زمان که در محشر؛
خدا بگوید چه داشتی؟
حسین سر بلند کند
و بگوید
حساب شد!
مهمان من است...
اللهم ارزقنی شفاعة الحسین یوم الورود
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Shahidmohammadhadizolfaghari
.
از خونھ ڪھ میخواۍ برۍ هیئت؛
اولین قدمۍ ڪھ گذاشتے بیرون،
زیر لب بگو بھ نیت آقا امام زمانم...
خودِ حضرت فرموده ڪھ دعات میڪنم...
از این بهتر میخواے؟!
#عزادارےمحرمبھنیتتعجیلدرفرج
بخشی از زيبایی های وقايع کربلا ...!
✿ زيباترین خواهش یک زن ↯
همراه کردن زهير با امام حسین (ع) توسط همسرش
✿ زيباترين بازگشت ↯
توبه حر و الحاق به سپاه امام حسين (ع)
✿ زيباترين وفاداری ↯
آب نخوردن حضرت اباالفضل (ع) در شط فرات
✿ زيباترين جنگ ↯
نبرد حضرت علی اکبر (ع) با دشمن
✿ زيباترين واکنش ↯
پرتاب کردن سر وهب توسط مادرش به طرف دشمن
✿ زيباترين پاسخ ↯
احلیٰ مِن الْعَسَل جناب قاسم ابن الحسن(ع)
✿ زيباترين هديه ↯
تقديم عون و محمد به امام حسين (ع) توسط مادرشان حضرت زينب (س)
✿ زيباترين نماز ↯
نماز ظهر عاشورا در زير باران تير
✿ زيباترين جان نثاری ↯
حائل قرار دادن دست ها، توسط عبدالله ابن الحسن (ع) و دفاع از عمو
✿ زيباترين سخنرانی ↯
سخنرانی امام سجاد (ع) و حضرت زينب (س) در کاخ ظلم
❗️ از همه زيبايى ها زيباتر، جمله «ما رأيتُ إلّٰا جميلاً» که حضرت زينب (س) حيدر وار بيان کرد.
وقتی که یزید با کنایه از ایشان پرسید: خب, چه دیدی؟
و خانم جواب دادند:
⇦ غیر از زیبایی چیزی ندیدم ⇨
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Shahidmohammadhadizolfaghari
✨﷽✨
✅معجزات زیارت عاشورا
✍مرحوم آیت الله دستغیب در کتابش می فرمایند : علامه شیخ حسن فرید گلپایگانی از استاد خود مرحوم آیة اللّه شیخ عبدالکریم حائری یزدی نقل فرمود:
اوقاتی که در سامراء مشغول تحصیل علوم دینی بودم اهالی سامراء به بیماری وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده ای می مردند روزی به همراه جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشارکی بودیم، ناگاه میرزا محمّد تقی شیرازی تشریف آوردند و صحبت از بیماری وباء شد که همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم میرزا فرمود: اگر من حکمی بدهم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند که بلی .
سپس فرمود: من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (عج) نمایند تا این بلاء از آنها دور شود اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشوراء شدند. از فردای ختم، تلف شدن شیعه متوقف شد و همه روزه غیر شیعی ها می مردند به طوریکه بر همه آشکار گردیده برخی از آنها از آشناهای خود از شیعه ها پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما تلف نمیشوند چیست ؟ به آنها گفته بودند:
زیارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گردید.
💥علامه فرید فرمودند:
وقتی گرفتاری سختی برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم بیادم آمد و از اول محرم سرگرم زیارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برایم فرج شد.
📚داستان های شگفت، مرحوم آیت الله دستغیب
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Shahidmohammadhadizolfaghari
سلام خدمت تمامی رفقای شهیدابراهیم هادی🌺🌺
💐مقام معظم رهبری:
عرصه فرهنگ، عرصه جنگ وجهاداست.
❤️(کانال فرهنگی شهیدابراهیم هادی، بحثهای فرهنگی وسیاسی روز رادنبال می کند.)❤️
یه کانال پراز:
#متن🌹
#عکس🌹
#پروفایل 🌹
#خاطره🌹
#کلیپ🌹
وکلی چیزای دیگه... 🌹
بفرماییدکانال فرهنگی:
http://eitaa.com/joinchat/1884749847Ca522947882
#چند_خط_روضــه
{°🏴°}
لا لا لا لا گلــمــ لالا
لا لا لا لا بهــارمــ
شمــع یکــ سالــگیتـو ، منــ
روی قبــرتــ میذارمــ
اگه زنـده بمونمــ ،
اگه مــادر نمیـره ،
برا جشنــ تولـد ؛
ســر خاکتــ بگیرمــ
عمـو برا جشنتــ آبــ میاره ،
پسـرعمـوتــ هم گـلابــ میاره ،
امــا ، همشــ خوابــو خیـاله
امــا ، همشــ خوابــو خیـاله
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Shahidmohammadhadizolfaghari
#بالاترین_عمل_وآسمانی_ترین_عمل
#زیارت_وگریه_بر_ارباب_ماست😭
حضرت #آیت_الله_بهجت
🍃در بین تمام مستحبات، دو عمل است که بی نظیر می باشد و هیچ عملی به آنها نمےرسد.
۱- نماز شب
۲- گریه بر #امام_حسین❤️ علیه السلام
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Shahidmohammadhadizolfaghari
#سیب_خدا | #پارت_اول
┄━••━┄ ┄━•√
بینی نخودی شکلش به فضای معطر، سریع الاحساس بود. نقطه ی اوجش هم ظهرِ امروز بود که احساس کرد بوی سیب در محیط خانه پیچیده اما در خانه ی آنها دریغ از یک قاچ سیب!
ذهن کوچکش آمادگی بیست سوالی داشت، با نوای کودکانه پرسید: «مامان جانم! این بوی چیه؟ انگار بوی سیب می آد!» مادرش اکثر اوقات دوکار را با هم انجام می داد؛ شستن ظرف ها و گوش سپردن به رادیو اما آن روز سه کاره شده بود؛ صوت روضه خوان از بلندگوی رادیو در دلش غوغا بپا کرده بود و او به پهنای صورت اشک می ریخت؛ این شد که جواب عجیبی به دخترکش داد: «قربان حس بویایی ات پری زادم، بوی مُحرم هست...!»
پری در آن سن کم، به کلمات غریبه کنجکاوی نشان می داد. خصوصا که این لغت غریبه بسیار قریب به مشامش می رسید؛ غریبه ی آشنای او... مُحرم!
آرام به گوشه ای از مطبخ خزید و چشمان عسلی اش به سقف خیره شد. در رویایش از مُحرم یک خوراکی خوشمزه ساخت که مثل سیب است اما کمی خوشمزه تر، کمی خوشبوتر و قدری سیب تر... آنوقت اسمش را گذاشت: «سیب خدا...» در دلش به او گفت: «تو خیلی خوشبویی، با من دوست می شی؟» و احساس کرد بوی سیب خدا شدت گرفت؛ به این ترتیب دل به دل راه دارد، اتفاق افتاد و آن ها باهم دست دوستی را جانانه فشردند.
زمان در کنار سیب خدا برای پری مثل فرفره می گذشت. حالا دیگر یک غروب از دلداگی آن ها گذشته بود. هم زمان با پوشیدن رخت عزا بر تن آسمان، پری هم به اتفاق برادر و خواهرش به حسینیه ی محل رفتند. آن شب طولی نکشید که پسرها به ترتیب از بزرگ به کوچک صف بستند و زنجیر زنی به صورت سه ضرب، نظم گرفت؛ البته قائله به اینجا ختم نمی شد و تحت مقنعه ی مادر ها، سینه زنی با جگر سوخته رونقی دیگر داشت.
دست های پری هم در دستان خواهرش گره خورده بود اما چشم های عسلی او روی عَلَم بسته شده به کمر برادر، قندک بسته بود. مکث کوتاه او بر روی عَلَم موجب شد تا دوباره بوی سیب خدا، شامه اش را نوازش کند. پری به محض ورود دوست جدیدش، دست خواهرش را به سمت پایین کشید و شتاب زده پرسید: «آبجی! آبجی! مُحرم، عَلَم دوست داره؟» خواهرش آهی کشید و پاسخ داد: «مُحرم، علمداری داشت که از ناحیه ی دست، از دست رفت...داداشی می خواد جاشو پر کنه!»
گرد حسرت بر دل پری نشست. نگاهی به کف دست هایش و بعد به هیکل درشت عَلَم انداخت. با لب و لوچه آویزان گفت: «حیف! من نمی تونم علمدار محُرم باشم؛ عَلَم خیلی بزرگه و دستای من هنوز کوچولوئه اما...آخه... محُرم دوست منه!» خواهرش که از شیرین زبانی پری، به وجد آمده بود، فکری در ذهنش جوشید. ادامه دارد...
| نویسنده: #میم_اصانلو |
#سیب_خدا | #پارت_دوم
┄━••━┄ ┄━•√
لبش را به لاله ی گوش پری نزدیک کرد و مثال یک راز، آرام نجوا کرد: «پریِ آبجی! تو هم می تونی علمدار محرم باشی، کافیه جای رقیه(س) رو خالی کنی...» چشمان عسلی پری لحظه ای روشن تر شد و با لحن خواهش و تمنا پرسید: «تو رو خدا بگو چیجوری؟» صدای خواهرش آرام تر از قبل به گوش می رسید: «کار سختی نیست، فقط کافیه چادر منو سفت بچسبی...!»
همان لحظه چادر میان دست و پنجه کوچک پری مچاله شد و رد ناخن های کوچکش بر روی کف دست ها نقش بست. عشق به سیب خدا، در لا به لای انگشتان بامعرفتش حلول کرده بود و نیاز به امان نامه نبود. از خوشحالی در پوستش نمی گنجید، حالا دیگر او یک علمدار شده بود.
صدای بلندگو لحظه ای خاموش شد و حواس ها مِن جُمله هوش و حواس پری پِیِ علمدار جلب شد. برادرش با نعره ی یاحسین، صف شکنی کرد و عَلَم را بالای سرش چرخاند. پری هم فالفور کار برادرش را سرمشق قرار داد و گوشه ی چادر خواهر را بلند کرد و میان زمین و آسمان تکان داد. گرد و خاک عَلَم ها در کوچه بلند شده بود و از گوش گوشِ چادرها فرو می ریخت...
پری در دنیای خودش غرق شده بود و دیگر به اطراف هیچ توجهی نداشت، زیر لب دوستش را دلداری داد: «سیب خدا؟ من هم جای رقیه! دیگه ناراحت نباشی ها، چادر خواهرمو ول نمی کنم...!»
عَلَم برادر بار دیگر روی کمر نشست. بلندگو روشن شد و صدایی آشنا، گوش فلک را کر کرد: «بوی سیبُ حرم حبیبُ..» در آن لحظه و غفلت همگان، چه کسی باورش می شد که سیب خدا به پری لَبَیک گفته است!
حال و هوای خواهر پری در آن سوی چادری که در دست داشت، جوری دیگری رقم می خورد. دیدن این سبک عزاداری کودکانه و نجوای عاشقانه ی پری، با روح و روانش بازی می کرد. بغض راه گلویش را بسته بود. لحظه ای دستش را روی دستان کوچک پری گذاشت و انقباض رگ های سلحشور دو خواهر بر بدنه ی چادر، فشار عشق را وارد کرد.
با خودش بلند بلند حرف هایی می زد، حرفهایی که برای پریِ کوچک، اندکی قابل لمس بود: «هرکسی باید چادرش دچار فلسفه ای باشد، باید.. باید.. با یک چیزی گره ای ناگشودنی بخورد تا رنگ مشکیِ ابدیّت بگرید. خوشا به بختت پری! که چادرت با بوی سیب خدا آمیخته شده...»
| نویسنده: #میم_اصانلو |