یه روز به همراه خانواده و خویشان آقارضا مسافرت بودیم؛ خواهر زاده آقارضا هم داخل ماشین ما بود...
خواهر زادشون یه دفعه ژست خبرنگاری گرفت؛ یه دستشو به شکل میکروفون طرف آقارضا گرفت و گفت: دایی جون! بفرمائید نظرتون درباره زندایی چیه؟!!🤔
آقارضا همانطور که دستاش روی فرمون ماشین بود و نگاهش روبروی مسیر بود، بدون هیچ مکثی، خیلی محکم و رسا گفت: #ماه !!☺️
بعد خواهرزاده رو به طرف من
کرد و گفت: خب زندایی! شما بفرمائید: نظرتون درباره دایی جون چیه؟😉
من تا میخواستم فکر کنم چه کلمه زیبا و درخوری برای توصیف #همسفرزندگیم انتخاب کنم، آقارضا خیلی محکم تر و کوبنده تر از دفعه قبل و بدون هیچ رودربایستی گفت: #خورشید!!😳😂
اون وقت خبرنگار کوچک، دست زد و بلند گفت: هورا! #افسانه خورشید و ماه!!😄😭
"راست گفتی رضاجان! اگه من ماه هم نباشم، امّا تو بی شک از #تبارخورشیدی!🕊😭
"این شعرم هم تقدیم به تویی که خیلی عزیز و باصفا بودی...💔
زندگی من اگر #کوتاه شد
همنشینم، همنشین #ماه شد
دست آن # مردِ خدا در دست من
او که هر دم با دلم #همراه شد
گرچه جان در راه جانان داد و رفت
سرپرستم بعد از او #الله شد🌹
#شهیدمحمدرضاالوانی💝
#همسرانههایشهدا🥀
https://t.me/shahidmohammadrezaalvani