eitaa logo
شهید موسوی نژاد
383 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
7 فایل
🌷🌷 اینجا قراره که فقط و فقط از #شـهدا درس زندگی بگیریم 🌷🌷 مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن 🌹سرهنگ پاسدار شهیدسیدعبدالحسین موسوی نژاد ولادت: خمین ۱۳۴۸/۲/۱     شهادت: منطقه سردشت ۱۳۹۰/۴/۳۰ مزار:گلزارشهدای قم "روزانه خواندن زیارت عاشوراراامتحان کنید"
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا!! می‌گویند؛ بزرگ ترین شڪست ازدست دادن ایمان است. بصیرتے بہ من عنایت ڪن! ڪہ دراین روزهای سخت امتحان روزگار، شرمنده ے شهدانشوم 🌷 @shahidmosavinejad
شهید موسوی نژاد
#برشی_از_زندگینامه_شهید🌷 #عطش_نینوایی2⃣2⃣ 🌷دو روز قبل از #شهادت عطش زیادی گرفته بود، می­گفت: هرچه
🌷 ..3⃣2⃣ ⚜توی ماموریت شمالغرب تو اوج اون درگیری ها شهید  عبدالحسین موسوی نژاد نمازشو اول وقت می خوند. اونای که سید می شناختند صدای اذان هنوز توی ذهنشونه عکس بالاسیدعبدالحسین توی اوج درگیری باپژاک.... ⚜۳تا عکس گرفتم از عبدالحسین موسوی نژاد، تو حالت ، رکوع و سجده. اما بخاطر زاویه عکس ، این بهترین عکس شد و یادگاری از نماز سید برای بعد از شهادتش... ✍به روایت همرزم شهید 🌷 @shahidmosavinejad
فکر میکرد فکر گناه ، گناه نیست! اما...: وَلَٰكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ ۗ خداوند به آنچه در دل دارید شمارا خواهد کرد.. 🕊 بقره/۲۲۵ انگيزه و ، ملاك ثواب وعقاب است. @shahidmosavinejad
سلام بر 🌷 آن مهــدی باوران و که لبیک✊ گفتند به و نیز ادرکنی شان را خریدار شد✅ ای کاش ادرکنیِ ما نیز با لبیک شهدا🌷 اجابت گردد😔 و ! ۹۰/۴/۳۰ @shahidmosavinejad
شهید موسوی نژاد
#برشی_از_زندگینامه_شهید🌷 #عطش_نینوایی2⃣2⃣ 🌷دو روز قبل از #شهادت عطش زیادی گرفته بود، می­گفت: هرچه
تازه روی ارتفاع رسیده بودیم ، خسته اما با نشاط ! تا دقایقی قبل سنگرهای روی این ارتفاع شاهد مزدورانی بود که در مقابل سپاهیان اسلام ایستاده بودند و حالا این قدمهای فرزندان اسلام و لشکریان ۱۷ علی بن ابیطالب بود که کوه از حضورشان بر آن افتخار می کرد . در راه که بالا می آمدیم یکی از پیشمرگان کرد مسلمان را دیدم که غرق در خون به شهادت رسیده بود ، درکنارش توقفی کردم فاتحه ای خوانده و حرکت کردم . بالای ارتفاع در محلی نزدیک قله به همراه عده ایی از فرماندهان نشستیم و خستگی دَر می کردیم که ناگهان دیدم حاج عباس عاصمی در بالای سرم روی تخته سنگی ایستاده و با دوستم علیرضا مصافحه می کند . نگاهش به من افتاد ، سلام کردم دستم را کشید و گفت بیا بالا و با هم مصافحه کردیم و مرا در آغوش کشید و روی سینه اش فشرد. بلافاصله حاج محمود احمدی تبار و حاج اکبر جمراسی را دیدم و با آنها هم خوش و بشی کردیم و از این حضورشان بسیار خوشحال شدم . سیدعبدالحسین موسوی نژاد و مهدی خبیر ، حاج عباس و همراهانش را نسبت به وضعیت منطقه توجیه کردند . نزدیکهای غروب بود که ارتفاع تحویل بچه های دلاور گردان حضرت معصومه شد و ما به سمت موقعیت عقبه لشکر حرکت کردیم این در حالی بود که عطش خیلی فشار می آورد . به محض رسیدن به مقر ، سیدعبدالحسین به یکی از برادران گفت کمی آب خنک تهیه کن ، سپس رو به حاج عباس کرد و گفت : از وقتی به منطقه آمده ام بدجوری عطش دارم ، حالا کِی می خواهد این عطش تمام شود خدا می داند.... شب را استراحت کردیم و صبح با صدای اذان بیدار شدم ، چشمم را در اتاق چرخاندم و سید و حاج عباس ، حاج محمود وحاج اکبر و صحرایی را در اتاق ندیدم فهمیدم آنها زودتر برای نماز به حسینیه رفته اند . بعد از نماز سید به ما گفت آماده شوید باید بعد از روشنایی حرکت کنیم . هوا روشن شده بود و خورشید سی امین روز تیرماه۱۳۹۰ در آسمان می درخشید قرار بود به کلیه پایگاهها به همراه برادرانی که از اطلاعات سپاه قم آمده بودند سرکشی کنیم . از طرف مسئولین به سید اعلام شد برای بچه های تکاور آب ببرید . همگی سوار یک دستگاه تویوتا دو کابین شدیم و تنها امیری قرار شد با موتور به حالت تامین در جلو خودروی ما حرکت کند ، من و ولی اله صحرایی در قسمت بار وبزرگترها در داخل خودرو نشستند . به پشتیبانی رفتیم و شروع به بار زدن آب معدنی کردیم . حاج محمود هم مثل یک بسیجی ساده شروع به کار کرده بود به علی و ولی اله گفتم نگذاریم حاجی کارکند بالاخره سنی از ایشان گذشته ، ولی او قبول نکرد یک لحظه نگاهم به پیشانی حاج محمود افتاد دیدم برق عجیبی می زند ، به ناگاه یاد پیشانی امام (ره) افتادم به علی گفتم حاج محمود عجب نورانی شده و او هم حرف مرا تاکید کرد. دوباره سوار شدیم و پس از گذشتن از دره ها و ارتفاعات طولانی و پرپیچ و خم به سنگرهای رزمندگان گردان تکاور رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و با بچه های گردان سلام و علیکی کردیم و سید شروع به توجیه نمودن منطقه برای حاج عباس و همراهانش کرد و من فرصت را مغتنم شمرده و شروع به عکس گرفتن از آنها کردم ، پس از آن به سمت پایگاه فرماندهی گردان حضرت رسول(ص) حرکت کردیم ، وقتی به آنجا رسیدیم ظهر شده بود بچه های گردان داشتند برای ناهار نان می پختند ، یکی از نانهایشان را به من دادند و من هم به دیگران تعارف کردم که خیلی چسبید ، سپس به اتاق فرمانده گردان رفتیم و دوباره سید از روی نقشه شروع به توجیه همراهانشان در خصوص ان منطقه کرد .در همین حین من دیدم حاج عباس نشسته و دارد به موبایلش نگاه می کند چشمم به جمله ای که با ماژیک درشت پشت سر ایشان روی دیوار اتاق نوشته شده بود افتاد "عاقبت فرار از مدرسه" شیطنتم گُل کرد و یک عکس از ایشان گرفتم و بعد با شوخی به حاجی نشان دادم ، ایشان از بالای عینک نگاهی به من کرد و لبخندی زد به او گفتم حاجی ناراحت نشو الان پاکش می کنم ولی حاج محمود نگذاشت و گفت نه اینکار را نکن بذار باشه یادگاری میشه! نماز ظهر و عصر را به امامت سید خواندیم و بین دو نماز سید صلوات مخصوص شعبانیه را خواند ، ، ناهار ماکارونی بود با ماست ناهار را همانجا خوردیم. همه خوردند ولی حاج عباس فقط ماستش را خورد به او گفتند: حاجی نکنه ماکارونی دوست نداری؟ و ایشان با متانت گفت: نه غذای بچه هاست من نمیخورم . بلافاصله بعد غذا علیرضا به دستور سید ، لاستیک ماشین را که به علت حرکت در سنگلاخهای کوهستان از بین رفته بود تعویض کرد و ما به سمت بقیه پایگاهها حرکت نمودیم . در حین حرکت در افکارم غوطه ور بودم با خودم گفتم اگر الان موقعیتی پیش بیاید که شهید بشوی آیا آماده ای؟! به قلبم رجوع کردم یک لحظه تمام مشکلات ، فرزندم که چند روز تا تولدش بیشتر نمانده بود ، همسرم و ... جلوی چشمانم قطار شدند و حرکت کردند به خودم گفتم نه الان خیلی کار دارم همینطور که در این افکار بودم به صحرایی نگاه می کردم
او هم مانند من در افکارش غوطه ور بود و با من سخن نمی گفت . سر و رویش غرق در خاک بود و از شدت خاک سر و صورت و مژهایش سفید شده بود خاکی که بخاطر نشستن در عقب خودرو و حرکت در جاده های کوهستانی شمالغرب بر روی سر و صورتمان نشسته بود . شاید او به ندای ارجعی الی ربک پاسخ لبیک داده بود... نزدیک سنگر فرماندهی گردان حضرت معصومه که رسیدیم خودرو توقف کرد علیرضا هم با موتور در کنار خودرو ایستاد سید به علیرضا یک سلاح داد و گفت این مال فلانی است که امانت دست من بوده برو و به او برگردان. علیرضا گفت : سیدجان من نمیتوانم تنها ببرم بگو یکی از بچه ها هم با من بیاید. ولی الله بلند شد که از ماشین پایین برود ولی علیرضا به او گفت بگذار احسان با من بیاید! من از جایم بلند شدم کنار درب راننده که سید در آن قرار داشت آمدم سید گفت ما آرام میرویم شما هم به ما برسید گفتم سیدجان بیسیمت را بگوشی؟ گفت بله و بعد گفت بیا ارتباطمان را چک کنیم " سید ، سید ، احسان " و من که صدای او را در بیسیمم شنیدم همینطور که با او نگاه میکردم نگاهم به محاسن بلند سید که در زیر گلویش یک پیچ زیبا خورده بود ، افتاد در حالی که از بس گرد و خاک روی آن نشسته بود رنگ مشکی اش به قهوه ایی می زد با خودم گفتم چقدر سید به فرماندهان شهید دوران دفاع مقدس شبیه است ، حسین خرازی ، ابراهیم همت و... به طرف درب عقب که حاج عباس آنجا بود رفتم و از لای درب سلاح را از او گرفتم و نگاهم در نگاهش قفل شد ، خجالت کشیدم نگاهم را به زمین انداختم و به حاج محمود که کنار راننده نشسته بود و با لبخندی زیبا به ما می نگریست نگاه کردم ، چقدر حاج محمود به دلم نشسته بود محبتش به دلم افتاده بود . سریع پشت موتور نشستم و با سرعت به سمت گردان رفتیم دم درب گردان سلاح را به یکی از بچه ها دادم و حتی از موتور هم پیاده نشدیم و به سرعت به سمت خودروی سید برگشتیم که آنها حرکت کرده بودند . یکباره به دل هر دوی ما شوری افتاد با اینکه فاصله ای نداشتیم و ما در دشت بودیم ، تنها رد خاکی که از ماشینشان بلند بود را دیدیم هرچه تند تر می رفتیم آنها بیشتر از دیدمان خارج می شدند تا اینکه گمشان کردیم . سریع با بیسیم از موقعیتشان سوال کردم سید پشت خط آمد و گفت " عرضم خدمت شما بیایید سمتِ.... نه لازم نیست بیاید شما خسته شدید برگردید موقعیت خودمان ما هم کمی دیگر می آئیم و ما به سمت مقرحرکت کردیم به محضی که رسیدیم فهمیدیم کلید اتاق همراه آنهاست و چون ارتباط بی سیمی ممکن نبود با موبایل با سید تماس گرفتیم و موضوع را به ایشان گفتیم و سید گفت کلید همراه خبیر است ما الان می آئیم . . چند دقیقه بعد دیدم پشت بیسیم اطلاع دادند که یکی از ماشینها روی مین رفته و بعد خبر پرواز شش نفر از بهترین دوستان غم واندوهی را به جمع بچه های لشکر17 علی ابن ابیطالب (علیه السلام) فراخواند. لحظات غروب بود . غروبی خونین در دامنه کوههای سربه فلک کشیده کردستان و یاد یارانی که تا لحظاتی قبل در جمعشان بودیم و حالا آنها مهمان بال ملائک شده بودند. به هر زحمتی بود در اتاق را باز کردیم و داخل اتاقمان شدیم . به هر طرف نگاه میکردیم یکی از دوستانمان جلوی چشممان بودند . تلفن همراه آنها در اتاق بود و زنگ میخورد . صفحه تلفن را نگاه کردم دیدم از منزلش تماس گرفته اند خیلی بهم ریختم ... خدایا چه بگویم؟ چه جوابی بدهیم؟ چند لحظه بعد تلفن دیگر و و و ... لحظات سختی بود در کمرم درد عجیبی حس میکردم که تاآن موقع احساس نمیکردم ... به این فکر افتادم که شب قبل همه ما در کنار هم بودیم . چقدر بین ما فاصله افتاد فاصله ای از زمین تا آسمان... انشاءالله همچنان یادشان نمک زندگی مان باشد ✍به روایت یکی ازهمرزمان شهید @shahidmosavinejad
✍از قدیم گفته اند: "خاک سرد است؛ وقتی آن‌هایی را که خیلی دوستشان دارید♥️ از دست بدهید، کم کم می‌شوید" ۹سال از می‌گذرد داغ رفتنت هنوز تازه است این داغ، روی سینه‌مان سنگینی می‌کند. خاکِ تو سرد نیست❌ گرم است.. @shahidmosavinejad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ۳ 👌پیشنهاد ویژه حتما ببینید 🌹 سید عبدالحسین موسوی نژاد ❣تقدیم به خانواده شهید... ❣واعضای محترم کانال... ❣با شهیدمون حرف بزنید... چی میخواید ازش... @shahidmosavinejad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزهای بعد از تــو گذشت و می گذرند اما خودت بهتر میدانی چه بر ما گذشت و می گذرد😔 داغت همیشه داغ است و سرد نخواهد شد💔 تقصیر من نیست ، دلم نمی تواند تـو را فراموش کند..😔 🍃 سرهنگ پاسدار🌷 🌷يادش با ذکر @shahidmosavinejad
شهید موسوی نژاد
#نحوه_شهادت_شهید_موسوی_نژاد تازه روی ارتفاع رسیده بودیم ، خسته اما با نشاط ! تا دقایقی قبل سنگرهای
⃣2⃣ ⚜حدود۱۰روزقبل ازشهادت سید بودکه خواب عجیبی دیدم درعالم رویاصحرایی بسیاربزرگ ونورانی رادیدم که چیزی درآن وجودنداشت جزنورویک تابوت که به فاصله دومتری ازروی زمین بدون اینکه کسی حملش کنددرحال حرکت بودگویی که این تابوت روی بال فرشته هاقرارداشت به من الهام شدکه این تابوت سیداست واوشهیدشده وحالاهم شاهدلحظه تشییع جنازه اش هستم تابوت آمدتابه قبری رسیدکه ازقبل حاضرشده بودوقراربودپیکرسیددرآنجادفن شودخیلی ترسیده بودم وبه شدت گریه می کردم تااینکه برادربزرگ سیدکه صحیفه ای شبیه قرآن دردستش بودآمدوقرارشدکه ایشان داخل قبربرودوجنازه راتحویل بگیرداین کاردرحال انجام بودکه ناگهان حال اخوی سیدبهم خوردوازقبربیرون آمدبعدازآن مسئولیت تحویل جنازه سیدبه من واگذارشدومن باگریه وزاری این کاراانجام می دادم که ناگهان ازخواب پریدم گذشت .... تااینکه سیدبه خواسته قلبی خودش شهادت نائل آمدروزتشییع جنازه همه اقوام ودوستان وآشنایان دورتابوت جمع بودندوگریه وزاری می کردندتااینکه نوبت دفن پیکرمطهرشهیدفرارسیدطبق رسم اخوی بزرگ سیدآماده شدوبه داخل قبررفت تابرای خواندن تلقین وبقیه کارهاجنازه راتحویل بگیردامابه طورناگهانی حالش بد شدوازهوش رفت چنددقیقه به همین منوال گذشت تایک آن به من الهام شدتو بایدبروی واین کارراانجام بدهی ناخودآگاه وبدون اراده رفتم وامورپیش ازدفن راانجام دادم وقتی ازقبربیرون می آمدم تا چندساعت به شدت دردمی کردوخم شده بوددرآن لحظات ذره بسیارکمی ازاحساس آقااباعبدالله الحسین درکنارعلقمه رادرک کردم ✍به روایت دامادشهید @shahidmosavinejad
‍ ✍پرسیدند فرق کریم با جواد در چیست؟ فرمودند شخص "کریم" همین که چیزی از او درخواست کنید به شما عنایت میکند ولی شخص "جواد" به دنبال سائل میگردد تا به او عطا کند🍃 یا جوادالائمه(ع) ادرکنی🙏 شهادت مظلومانه الائمه (ع) تسلیت باد 🏴 @shahidmosavinejad
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 می شد❗️ حال خوب را 🍃 🙂زیبا را، بعضی داشتن ها را ❤️ خشک کرد... لای کتاب📚 گذاشــــــــت و نگهشــــــان داشت... @shahidmosavinejad
مداحی آنلاین - ریختن آبروی شیطان توسط حضرت علی - حجت الاسلام عالی.mp3
3.27M
✍ریختن آبروی شیطان توسط حضرت علی(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام @shahidmosavinejad
. 👀 اینطوری لو رفت...! دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌های های می‌خندیدند. گفتم: «این کیه؟»😳 گفتند: «عراقی»😁 گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟»😎 می‌خندیدند😂 گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. 😎😂 پول داده بود!» اینطوری لو رفته بود، بچه‌ها هنوز می‌خندیدند. . @shahidmosavinejad
سلام صبحتون بخیر😍✋ 💞🍃سالروز زیباترین وصال هستی‌، قشنگترین پیـــــوند عالـــم؛ ازدواج علــــ❤️فاطمه❤️ــــی(ع) رو محضر مبارک امام زمان(عج) و شما تنهامسیری های نازنین تبریک عرض میکنیم😌✨ 💥🎊🎉💖🎊🎉💥🎊🎉💖 @shahidmosavinejad
دوستان سلام✋ امروز زیارت عاشورا می خونیم به نیابت از هدیه به چهارده معصوم علیه السلام رفع بلاوشفای همه بیماران @shahidmosavinejad
شهید موسوی نژاد
#برشی_از_زندگینامه_شهید #تابوتی_از_نور5⃣2⃣ ⚜حدود۱۰روزقبل ازشهادت سید بودکه خواب عجیبی دیدم درعالم
🌷 ...6⃣2⃣ 🌷نیمه‌های شب و خبر شهادت پس از آنکه شرارت‌هایش را در شمالغرب کشور آغاز کرد، عبدالحسین در سال ۹۰ به سردشت رفت. به خاطر دارم آخرین‌بار ارتباط ما تلفنی بود. ما از مدت‌ها قبل با هم خوانده بودیم. همان روز شهادتش، نزدیک ظهر به گلزار شهدای قم رفتم که با او تماس گرفتم. از عبدالحسین پرسیدم می‌دانی مزار فلانی کجاست؟ در همان لحظه صدا قطع و شد و عبدالحسین ادامه داد: احتمال دارد ارتباط‌مان قطع شود. وقتی این جمله را گفت من از جا کنده شد. احساس کردم ارتباط ما برای همیشه قطع می‌شود. آن روز تا پایان شب در این اندیشه بودم که ساعت ۱۲ نیمه شب با من تماس گرفتند و خبر را دادند. ✍به روایت عباس نمازی @shahidmosavinejad