#عاشقانه_شهدا
مخالفت خانواده ام وقتی علنی شد که از تصمیمم برای ازدواج با یک جانباز قطع نخاعی باخبر شدند! روی همین حساب هم بود که مهریه را نسبتا زیاد گرفتند تا شاید این ازدواج سرنگیرد.
ولی من که خیر دنیا و آخرت را هدف گرفته بودم، بدون هیچ مخالفتی مهریه تعیین شده را که ۱۲۴ سکه بود، با حسین در میان گذاشتم، او هم که از عقیده ام مطلع بود، گفت مانعی ندارد.
اما خدا می داند که مهریه من ، ارزش جانبازی او بود و بس؛ که این بالاترین ارزش ها و مهریه هاست...
به قلم همسر شهید
#جانباز_شهیدحسین_دخانچی
نگین شکسته صفحه ۳۷ و ۳۸
@shahidmosavinejad
#عاشقانه_شهدا🌷
چهلم محمدرضا گذشت. تا این که یک شب #آراسته و #زیبا همراه با دسته گل زیبایی به خوابم آمد. دسته گل را به سمت من گرفت. با ناراحتی گفتم: «شما که مرا رها کردی و رفتی و به آرزویت رسیدی. حالا این دسته گل به چه درد من می خورد؟»
محمدرضا خندید. خنده اش آرامشی را به روح و روانم تزریق کرد که نمی توانم آن را شرح دهم. دوباره دسته #گل را به سمتم گرفت و گفت: «حالا شما این دسته گل را بگیر، خیلی زود منظورم را متوجه می شوی»
به محض این که دسته #گل را گرفتم از خواب پریدم. فردا مادرم به من اطلاع داد که خانواده دوست و همرزم محمدرضا برای خواستگاری به منزل ما می آیند.
یاد خوابم افتادم و فهمیدم که محمدرضا می خواسته با این کار از من بخواهد که به این خواستگاری جواب مثبت بدهم. با علی ازدواج کردم. با او خوشبختم. بچه هایم را دوست دارم. مزار شهید «محمدرضا شاه بیگ» #میعادگاه من و همسرم است و خاطره نگاه و لبخند آرام بخشش چراغ روشن قلبم است.
✍ به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_محمدرضا_شاهبیگ🌷
@shahidmosavinejad
#عاشقانه_شهدا🌷
✍معمولاوقتی می آمدماشین سپاه دستش بودزنجیری داشت که وقتی ترمزمی کردصدای زنجیرمی آمدپنجره هایمان شیشه نداشت وباپلاستیک آنهاراپوشانده بودیم تاصدای این زنجیررامی شنیدم سریع پشت پنجره می رفتم می فهمیدم آمده درمدتی که اوپیاده شودمن دوطبقه راباسرعت ازپله پایین می رفتم تاخودم دررابازکنم همسایه پایینی می گفت حاح خانم نمی خواهدشمابیایی من در رابازمی کنم می گفتم نه خودم می خواهم دررابازکنم
یکبارمهدی آمدخانه ومن خیلی دلتنگ بودم وقتی آمدداخل دستم راگذاشتم روی صورتم که نبینمش چنددقیقه سربه سرم گذاشت امامن دستم رابرنداشتم قلب خودم به شدت می تپیدودوست نداشتم حتی یک لحظه دیدن اوراازدست دهم اماخب ناراحت بودم ومی خواستم اذیتش کنم می گفتم چرااومراتنهامی گذاردومی رودمتوجه شدم ساکت شدازلای انگشتم دیدم داردگریه می کند گفت خیلی بی انصافی اگرتونمی خواهی مراببینی من که می خواهم توراببینم تنهادلخوشی من دراین دنیاتوهستی من این همه مشکلات درجنگ دارم حالاکه تو هستی می خواهی اینجوری کنی؟ من دیگرطاقت نیاوردم وبغضم ترکید...
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_مهدی_باکری
@shahidmosavinejad
#عاشقانه_شهدا
در تلفنم، نام همسرم را
با عنوان #شهیدزنده ذخیره کرده بودم. یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد!
به ایشان گفتم:
آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما میبینم
و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده ای
قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد
و گفت: شماره اش را بگیرم
وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان "شریک جهادم و مسافر بهشت"
ذخیره کرده بود
گفت: از اول زندگی شریک هم بوده ایم
و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش ترین دارایی ام را به خدا میسپارم و میروم.
آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود
که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم
شام غریبان امام حسین علیهالسلام بود
که در خیمه محله مان شمع روشن کردیم ایشان به من گفت دعا کنم تا بی بی زینب قبولش کند
من هم وقتی شمع روشن میکردم،
دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود،
من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را بیت الشهدا قرار دهم
شهید جواد جهانی
راوی همسر شهید
@shahidmosavinejad