🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سالهای آخر ماه رمضان را به ايران میآمد. هميشه با ورود به ايران ابتدا به
مشهد ميرفت و موقع بازگشت به نجف هم به مشهد ميرفت.
در شبهای ماه رمضان با هم به مسجدالشهدا و مجلس دعای حاج مهدی سماواتی ميرفتيم.
برخی شبها نيز با هم به مسجد ارك و مجلس دعای حاج منصورميرفتيم. چه شبها و روزهایی بود. ديگر تكرار نميشود.
هادی در كنار كارهای حوزه و تحصيل به كارهای هنری هم مشغول شده بود.
يادم هست كه در رايانهی شخصی او تصاوير بسيار زيبایی ديدم كه توسط
خود هادی كار شده بود؛ تصاوير شهدا كه توسط فتوشاپ آماده شده بود.
بودن در آن روزها كنار هادی برای ما دنيایی از معرفت بود.
در اين آخرين سفر رفتار و اخلاق او خيلی تغيير كرده بود؛ معنويتر شده
بود.
يك شب از برادرم سؤال كردم چطور اينقدر تغيير كردی؟
گفت: كتابی هست به نام معراجالسعاده. واقعاً اگر كسی ميخواهد به
معراج يا به سعادت برسد، بايد هر شب يك صفحه از اين كتاب را بخواند.
بعد كتاب خودش را آورد و از روی كتاب برای ما ميخواند و ميگفت
به اين توصيهها عمل كنيد تا به سعادت برسيد.
ً مثال، يك شب ميگفت: سعی كنيد سكوت شما بيشتر از حرف زدن باشد.
هر حرفی ميخواهيد بزنيد فكر كنيد كه آيا ضرورت دارد يا نه؟!
بیدليل حرف نزنيد كه خيلي از صحبتهای ما به گناه و دروغ و ... ختم
ميشود.
شب بعد دربارهی شوخی و خنده زياد حرف زد. اينكه در شوخیها كسی
را مسخره نكنيم. افراد را به خاطر لهجه و ... مورد تمسخر قرار ندهيم. البته
خودش هم قبل از همه اين موارد را رعايت ميكرد.
شب ديگر دربارهی اين صحبت كرد كه در كوچه و خيابان سرتان را بالا
نگيريد. با صدای بلند در جلوی نامحرم حرف نزنيد.
سعی كنيد سر به زير باشيد. اگر با نامحرم زياد و بیدليل صحبت كند، حيا
و عفت او از دست ميرود. گوهر يك زن در حيا و عفت اوست.
روز بعد به ميدان انقلاب و پاساژ مهستان رفت تا مقداری وسايل لازم برایعراق را تهيه كند.
آن شب وقتی به خانه آمد يك هديه برای ما آورده بود. كتاب معراجالسعاده
را به ما هديه داد.
هنوز اين كتاب را داريم و به توصيهی هادی آن را ميخوانيم و سعی در
عمل كردن آن داريم.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سالهای آخر ماه رمضان را به ايران میآمد. هميشه با ورود به ايران ابتدا به
مشهد ميرفت و موقع بازگشت به نجف هم به مشهد ميرفت.
در شبهای ماه رمضان با هم به مسجدالشهدا و مجلس دعای حاج مهدی سماواتی ميرفتيم.
برخی شبها نيز با هم به مسجد ارك و مجلس دعای حاج منصورميرفتيم. چه شبها و روزهایی بود. ديگر تكرار نميشود.
هادی در كنار كارهای حوزه و تحصيل به كارهای هنری هم مشغول شده بود.
يادم هست كه در رايانهی شخصی او تصاوير بسيار زيبایی ديدم كه توسط
خود هادی كار شده بود؛ تصاوير شهدا كه توسط فتوشاپ آماده شده بود.
بودن در آن روزها كنار هادی برای ما دنيایی از معرفت بود.
در اين آخرين سفر رفتار و اخلاق او خيلی تغيير كرده بود؛ معنويتر شده
بود.
يك شب از برادرم سؤال كردم چطور اينقدر تغيير كردی؟
گفت: كتابی هست به نام معراجالسعاده. واقعاً اگر كسی ميخواهد به
معراج يا به سعادت برسد، بايد هر شب يك صفحه از اين كتاب را بخواند.
بعد كتاب خودش را آورد و از روی كتاب برای ما ميخواند و ميگفت
به اين توصيهها عمل كنيد تا به سعادت برسيد.
ً مثال، يك شب ميگفت: سعی كنيد سكوت شما بيشتر از حرف زدن باشد.
هر حرفی ميخواهيد بزنيد فكر كنيد كه آيا ضرورت دارد يا نه؟!
بیدليل حرف نزنيد كه خيلي از صحبتهای ما به گناه و دروغ و ... ختم
ميشود.
شب بعد دربارهی شوخی و خنده زياد حرف زد. اينكه در شوخیها كسی
را مسخره نكنيم. افراد را به خاطر لهجه و ... مورد تمسخر قرار ندهيم. البته
خودش هم قبل از همه اين موارد را رعايت ميكرد.
شب ديگر دربارهی اين صحبت كرد كه در كوچه و خيابان سرتان را بالا
نگيريد. با صدای بلند در جلوی نامحرم حرف نزنيد.
سعی كنيد سر به زير باشيد. اگر با نامحرم زياد و بیدليل صحبت كند، حيا
و عفت او از دست ميرود. گوهر يك زن در حيا و عفت اوست.
روز بعد به ميدان انقلاب و پاساژ مهستان رفت تا مقداری وسايل لازم برایعراق را تهيه كند.
آن شب وقتی به خانه آمد يك هديه برای ما آورده بود. كتاب معراجالسعاده
را به ما هديه داد.
هنوز اين كتاب را داريم و به توصيهی هادی آن را ميخوانيم و سعی در
عمل كردن آن داريم.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
اين را بارها مشاهده کردم که شخصيتهای فرهنگی و افرادی که کارفرهنگی به خصوص در مسجد را تجربه کرده باشند، در هر کار و مسئوليتیوارد شوند، ديدگاهها و تفکرات فرهنگی خودشان را بروز ميدهند.
هادی نيز همينگونه بود. او در زمينهی کارهای فرهنگی و اردویی تجربيات خوبی داشت.
در همان ايامی که در کنار رزمندگان عراقی با داعش مبارزه ميکرد،
برخی طرحهای فرهنگی را ارائه کرد که نشان از روحيهی بالای فرهنگی او بود.
يک بار پيشنهاد داد برای يکی از مراسمات عيد، برای رزمندگان حشدالشعبی هديه تهيه کنيم.
ما هم اين کار را به خود هادی واگذار کرديم. او هم با مراجعه به چندين مرکز فرهنگی هديهی خوبی تهيه کرد.
هادی در کل سه بار به مأموریت هاینظامی حشدالشعبی اعزام شد. در عمليات آزادسازی منطقهی بلد در کنار نيروهای خطشکن بود.
فرمانده او با آنکه علاقهی خاصی به هادی داشت، اما خيلی از دست او عصبانی ميشد!
ميگفت اين پسر خيلی مهربان و دلسوز است اما ترس را نميفهمد درمقابل نيروهای داعش بدون ترس جلو ميرود، هر چه ميگوييم مراقب باش
اما انگار متوجه نميشود، اين رزمنده شجاعانه جلو ميرود و راه را براي بقيهی نيروها باز ميکند.
هادی نه ترس را ميفهميد و نه خستگی را ...
يک بار فرمانده محور جلوی خود هادی اين حرفها را زد، هادی وقتی اين مطالب را شنيد، گفت: جلوی دشمن نبايد ترس داشت، ما با شهادت ازدواج کردهايم.
هادیبه عنوان تصويربردار به جمع آنها پيوسته بود، او تصاوير و فيلمهایخاصی را از نزديکترين نقطه به سنگر تکفيریها تهيه ميکرد.
از دگر کارهای او رساندن آب و تغذيه به نيروهای درگير در خط مقدم بود.
اما مهمترين کار فرهنگی هادی برگزاری نمايشگاه دستاوردهایحشدالشعبی در ايام اربعين بود.
هادی اصرار داشت کارهایفرهنگی رزمندگان عراقي به اطلاع مردم و شيعيان رسانده شود. لذا راهپيمايي اربعين را بهترين زمان و مکان برای اين کار تشخيص داد.
واقعاً هم تفکر فرهنگی او جالب بود. هادی يک چادر در نيمهراه نجف به کربلاراهاندازی کرد و نمايشگاه تصاوير نبرد با داعش را با چينش مناسب در مقابل ديد زائران کربلا قرار داد. برادر ناجی ميگفت: هادیبرای اين نمايشگاه خيلی زحمت کشيد. کار عقب بود و کاروانها از راه ميرسيدند. هادی گفت که شبها کمتر بخوابيم و کار را به نتيجه برسانيم.
طی چند شبانهروز هادی بيش از سه ساعت نخوابيد. کار به خوبی انجام شد و مخاطب بسياری داشت.
اما همين که نمايشگاه آغاز شد، هادی به نجف برگشت!
او عاشق گمنامي بود و نميخواست کسی بفهمد اين نمايشگاه مهم کاراو بوده.بعد از تجربهی موفق اين نمايشگاه به سراغ سيد کاظم آمد.
هادی طرح جديدی برای برگزاری نمايشگاه دستاوردهای نبرد با داعش در نجف آماده کرده بود. ميخواست در يک فضای مناسب کار فرهنگی را گسترش دهد.
اعتقاد داشت که تصاوير و فيلمهای اين مبارزهی مقدس برای آيندگان ثبت شود و همزمان بايد به ديد عموم مردم رسانده شود. هادی روی اين طرح خيلی کار کرد. اما مسئولان حشدالشعبی با اين دليل که نيرو و شرايط برگزاری اين نمايشگاه را ندارند، طرح را به تعويق انداختند
تا اينکه هادی برای بار آخر راهی مناطق عملياتی شد.
اما مهمترين کار فرهنگی که از هادی ديدم مربوط ميشد به کاری که به خاطر آن به ايران برگشت.
هادی تعداد زيادی چفيه و پيشانیبند با نام مقدس يا فاطمـهالزهرا(س)آماده کرد و با خودش به عراق آورد.
او ميدانست بهترين کار فرهنگی برای رزمندگان، پيوند دادن آنان با حضرات معصومين، به خصوص مادر سادات، حضرت زهرا(س)است.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
اولين بار که ايشان را ديدم همراه ما با يک خودرو به سمت نجفبرميگشتيم.
موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادیالسلام رسيديم. هادیبه راننده گفت: نگه دار.
تعجب کرديم. گفتم: شيخ هادی اينجا چه کار داری؟
گفت: ميخواهم بروم وادیالسلام.
گفتم: نميترسی؟ اينجا پر از سگ و حيوانات است. صبر کن وسط روز
برو توی قبرستان.
هادی برگشت و گفت: مرد ميدان نبرد از اين چيزها نبايد بترسد. بعد هم پياده شد و رفت.
بعدها فهميدم که مدتها در ساعات سحر به وادیالسلام ميرفته و بر سرمزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت ميشده.
٭٭٭
هادی مرد مبارزه بود. او در ميدان رزم و در مقابل دشمن هم دست ازاعتقاداتش بر نميداشت.
هميشه تصوير مقام عظمایولايت را بر روی سينه داشت. برای رزمندگان
عراقی صحبت ميکرد و آنها را از لحاظ اعتقادی آماده ميکرد.
يادم هست خيلی با اعتقاد به جمعی از رزمندگان عراقی ميگفت: لحظهی
شهادت نام مقدس يا حسين(ع) را بهزبان داشته باشيد تا خود آقا بالایسرتان بيايد.
کل وسايل همراه هادی، در همهی مدت حضور در ميادين نبرد، فقط يک
ساک دستی کوچک بود.
تعلقات او از همهی دنيای مادی بريده شده بود.
در دوران نبرد خيلی کم غذا ميخورد، ميگفت: شايد بقيهی رزمندگان همين را هم نداشته باشند. کم ميخوابيد و به واقع خودش را برای وصال آماده کرده بود.
هادی در خط نبرد هم وظيفهی روحانی بودن و مبلّغ بودن خود را رها نميکرد. در آنجا هم، وظيفهی هر کس را به آنها متذکر ميشد.زمانی هم كه احتياج بود در كار تداركات و رساندن آب و آذوقه كمك ميكرد.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
اين اواخر كمتر حرف میزد. زمانی كه از تهران برگشته بود بيشتر مشغول
خودسازی بود. از خودش كمتر ميگفت. به توصيههای كتب اخلاقیبيشتر
عمل ميكرد.
هادیعبادتها و مسائل دينیرا به گونهای انجام میداد كه در خفا باشد.
كمتر كسی از حال و هوای او در نجف خبر داشت. او سعی ميكرد خلوت
خود را با مولای متقيان اميرالمؤمنين(ع) حفظ كند.
هادی حداقل هر هفته با تهران و دوستان و خانواده تماس ميگرفت و
با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهای آخر تغييرات خاصیدر او ديده میشد. شمارهی همراه خود را عوض كرد.
آخرين بار با يكی از دوستانش تماس گرفت. هادی پس از صحبتهای
معمول به او گفت: نميخوایصدایمن رو ضبط كنی؟! ديگه معلوم نيست
بتونی با من حرف بزنی!
به يكی از دوستان طراح هم گفته بود: من چهرهی جذاب و خوبیندارم،
اگه توانستی يه طرح قشنگ از عكسهای من آماده كن! بعدها به دردميخوره!
با اينكه بارها در عملياتهایگروههای مردمی از طرف سپاه بدر عراق
شركت كرده بود، اما وصيتنامهاش را قبل از آخرين سفر نوشت!
درست در روز 19 بهمن 1393 ،يعنی يك هفته قبل از شهادت.
وصيتنامهی كاملی نوشت كه توصيههای بسيار خوبی در آن داشت.
عجيب اينكه بيشتر درخواستهایی را كه او در وصيتنامه آورده بود به طرز
عجيبی اجرا شد.
او بعد از تكميل وصيتنامه راهی مقرّنیروهایمردمیشد.آنقدرعجلهداشت كه سجادهاش در اتاقش همينطور باز ماند! بعد هم با دوستانش عازم
سامرا گرديد.
آنها در عمليات پاكسازی مناطق اطراف سامرا و ديگر مناطق حضور فعال داشتند.
نيروهای مردمی در چند عمليات قبلی با كمك مشاوران ايرانی توانسته بودند مناطق مهمی نظير جرفالصخر را از دست داعش پاكسازی كنند.
هادی به همراه ديگر مدافعان حرم، حدود بيست کيلومتر جلوتر از حرم عسکريين در سنگرها حضور داشتند.
آنها بيشتر شبها را به حرم میآمدند و آنجا ميخوابيدند.
هادیهم كه موقعيت خوبی پيدا كرده بود، از فضای معنوی حرمين سامرا
به خوبی استفاده میكرد.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
اين اواخر كمتر حرف میزد. زمانی كه از تهران برگشته بود بيشتر مشغول
خودسازی بود. از خودش كمتر ميگفت. به توصيههای كتب اخلاقیبيشتر
عمل ميكرد.
هادیعبادتها و مسائل دينیرا به گونهای انجام میداد كه در خفا باشد.
كمتر كسی از حال و هوای او در نجف خبر داشت. او سعی ميكرد خلوت
خود را با مولای متقيان اميرالمؤمنين(ع) حفظ كند.
هادی حداقل هر هفته با تهران و دوستان و خانواده تماس ميگرفت و
با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهای آخر تغييرات خاصیدر او ديده میشد. شمارهی همراه خود را عوض كرد.
آخرين بار با يكی از دوستانش تماس گرفت. هادی پس از صحبتهای
معمول به او گفت: نميخوایصدایمن رو ضبط كنی؟! ديگه معلوم نيست
بتونی با من حرف بزنی!
به يكی از دوستان طراح هم گفته بود: من چهرهی جذاب و خوبیندارم،
اگه توانستی يه طرح قشنگ از عكسهای من آماده كن! بعدها به دردميخوره!
با اينكه بارها در عملياتهایگروههای مردمی از طرف سپاه بدر عراق
شركت كرده بود، اما وصيتنامهاش را قبل از آخرين سفر نوشت!
درست در روز 19 بهمن 1393 ،يعنی يك هفته قبل از شهادت.
وصيتنامهی كاملی نوشت كه توصيههای بسيار خوبی در آن داشت.
عجيب اينكه بيشتر درخواستهایی را كه او در وصيتنامه آورده بود به طرز
عجيبی اجرا شد.
او بعد از تكميل وصيتنامه راهی مقرّنیروهایمردمیشد.آنقدرعجلهداشت كه سجادهاش در اتاقش همينطور باز ماند! بعد هم با دوستانش عازم
سامرا گرديد.
آنها در عمليات پاكسازی مناطق اطراف سامرا و ديگر مناطق حضور فعال داشتند.
نيروهای مردمی در چند عمليات قبلی با كمك مشاوران ايرانی توانسته بودند مناطق مهمی نظير جرفالصخر را از دست داعش پاكسازی كنند.
هادی به همراه ديگر مدافعان حرم، حدود بيست کيلومتر جلوتر از حرم عسکريين در سنگرها حضور داشتند.
آنها بيشتر شبها را به حرم میآمدند و آنجا ميخوابيدند.
هادیهم كه موقعيت خوبی پيدا كرده بود، از فضای معنوی حرمين سامرا
به خوبی استفاده میكرد.
عین الله مویوی:
Shahid Seyed Mostafa Mousavi. کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبری
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
از مؤسسهی اسلام اصيل با هادی آشنا شدم. بعد از مدتی از مؤسسه بيرون
آمد و بيشتر مشغول درس بود. ما در ايام محرم در مسجد هندی نجف همديگر
را میديديم.
بعد از مدتی بحران داعش پيش آمد. هادی را بيشتر از قبل میديدم. من در
جريان نمايشگاه فرهنگی با او همکاری داشتم.
يک روز ميخواستم به منطقهی عملياتی بروم که هادی را ديدم. او اصرار
داشت با من بيايد. همان روز هماهنگ کردم و با هادی حرکت کرديم.
او خيلی آماده و خوشحال بود. انگار گمشدهاش را پيدا کرده. در آنجا
روی يک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهيونيستها هستم. من هم از او
عکس گرفتم و او برای دوستانش فرستاد.
بعد از چند روز راهی شهر شيعهنشين 《بلد》شديم. اين شهر محاصره شده
بود و تنها يک راه مواصلاتی داشت.
اين مسير تحت اشراف تکتيراندازهای داعش بود. هر کسی نميتوانست
به راحتي وارد شهر بلد شود.
صبح به نيروهای خط مقدم ملحق شديم. هادی با اينکه به عنوان تصويربردار
آمده بود، اما يک سلاح در دست گرفت و مشغول شد. چند تصوير معروف
را آنجا از هادی گرفتيم.
همانجا ديدم که هادی پيشانیبندهای زيبایيا زهرا(س) را بين رزمندگان
پخش ميکند.
آن روز در تقسيم غذا بين رزمندگان کمک کرد. خيلی خوشحال و سر حال بود.
ميگفت: جبههی اينجا حال و هوای دفاع مقدس ما را دارد. اين بچهها مثل
بسيجیهای خود ما هستند.
هادیمدتی در منطقهی عمليات بلد حضور داشت. در چند مورد پيشرویوحملهی رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبیرا از خودش به يادگار گذاشت.
در آن ايام هميشه دوربين در دست داشت و مشغول فيلمبرداری و عکاسی
بود.
يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين. يک دکل مخابراتی هست که پرچم داعش بالای آن نصب شده. بيا برويم و پرچم را پايين بکشيم.
گفتم شايد تله باشد. آنها منتظرند ببينند چه کسی به اين پرچم نزديک میشود تا او را بزنند.
در ثانی شما تجربهی بالا رفتن از دکل داری؟ اين دکل خيلی بلند است.
ممکن است آن بالا سرگيجه بگيری. خلاصه راضی شد که اين کار را انجام
ندهد.
عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد. هادي تقاضاي اعزام به سامرا
داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهی منطقهی سامرا شده و به زيارت رفتيم.
سه روز بعد با هم به يک منطقهی درگيری رفتيم. منطقه تحت سيطرهیداعش بود. من و برخی رزمندگان، خيلی سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاًميترسيديم.
هادی شجاعانه جلو ميرفت و فرياد ميزد: لاتخاف، لاتخاف ماکوشيئ ...
نترس، نترس چيزی نيست.
ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. از صبح تا عصر در آنجا
محاصره شديم. خيلی ترس داشت. نميدانستيم چه کنيم اما هادی خيلی شاد بود! به همه روحيه ميداد.
عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهی بغداد شديم. بعد هم
نجف رفتيم و چند روز بعد هادی به تنهایی راهی سامرا شد.
ما از طريق شبکههای اجتماعی با هم در ارتباط بوديم. يک شب وقتی با
هادی صحبت ميکردم گفت: اينجا اوضاع ما بحرانی است! من امروز در يک
قدمی شهادت بودم.
او ادامه داد: يک انتحاری پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد. من بالای
پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاری ديگر در حياط خانه خودش را
منفجر کرد و...
چند روز بعد هادی به نجف برگشت. زياد در شهر نماند و به منطقهیمقداديه رفت. از آنجا هم راهی سامرا شد.
دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با هادی
تماس گرفتم و گفتم: کی برميگردی؟
گفت: انشاءالله مصلحت ما شهادت است!
من هم گفتم اين هفته پيش شما میآيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم.
اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادی شهيد شده.
عین الله مویوی:
Shahid Seyed Mostafa Mousavi. کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبری
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
چند روزی بود كه هادی را نمیديدم. خبری از او نداشتم. نميدانستم برای
جنگ با داعش رفته.
در مسجد هندی همه از او تعريف میكردند؛ از اخلاق خوب، لب خندان
و مهمتر اينكه با لولهكشی آب، در منزل بيشتر مردم، يك يادگار از خودش
گذاشته بود.
يكب دو بار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توی گوشی نام او را به عنوان 《ابراهيم تهرانی》ثبت كرده بودم.
خودش روز اول گفته بود من را ابراهيم صدا كنيد. بچهی تهران هم بود.
برای همين شد ابراهيم تهرانی.
تا اينكه يك روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام عليك كرديم.
گفتم: ابراهيم تهرونی كجايی نيستی؟
ميدانستم در حوزهی علميه هم او را اذيت كردهاند. او با دوچرخه به حوزه
و برایكلاس میرفت، اما برخی افراد با اين كار مخالفت ميكردند.
با اينكه درس و بحث او خوب بود و حسابی مشغول مطالعه بود، اما چون
در كنار درس مشغول لولهكشی بود، بعضیها ميگفتند يك طلبه نبايد اين
كارها را انجام دهد!
خلاصه آن روز كمی صحبت كرديم.
من فهميدم كه برای جهاد به نيروهای حشدالشعبی ملحق شده.
آن روز در خلال صحبتها احساس كردم در حال وصيت كردن است. نام
دو سيد روحانی را برد و گفت: من به دلایلی به اين دو نفر كممحلی كردم. از
طرف من از اين دو نفر حلاليت بطلب.
بعد يكی از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتماً از
فلانی حلالیت بطلب. نميخواهم كينهای از كسی داشته باشم و نميخواهم
كسی از من ناراحت باشد.
ميدانستم آن شيخ يك بار به مقام معظم رهبری توهين كرده بود و ...
او همينطور وصيت كرد و بعد هم رفت.
يك پيرمرد نابينا در محل داشتيم كه هادی با او رفيق بود. او را تر و خشك
ميكرد. حمام ميبرد و...
هميشه هم او را با خودش به مسجد میآورد. هادی سراغ او رفت و با هم
به مسجد آمدند.
بعد از نماز بود كه ديگر هادی را نديدم. تا اينكه هفتهی بعد يكی از دوستان
به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام كرد.
من به اعلامیهی او نگاه كردم. تصوير خودش بود اما نوشته بود: شيخ هادی
ذوالفقاری. اما من او را به نام ابراهيم تهرانی ميشناختم.
بعدها شنيدم كه يكي از دوستان شهيد او 《ابراهيم هادی》 نام داشت و هادی
به او بسيار علاقهمند بود.
خبر را در مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر هادی چند روز
بعد به نجف آمد. همه برای تشييع او جمع شدند.
وقتی من در خانه گفتم كه هادی شهيد شده، همهی خانوادهی ما ناراحت
شدند. همسرم گفت: ميخواهم به جای مادرش كه در اينجا نيست در تشييع
اين جوان شركت كنم.
بسيار مراسم تشييع با شكوهی برگزار شد. من چنين تشييع با شكوهی را
كمتر ديدهام.
پيكر او در همهی حرمين طواف داده شد و اينگونه با شكوه در ابتدایوادی السلام به خاك سپرده شد.
از آن روز تا حالا هيچ روزی نيست كه در منزل ما برای شيخ هادی فاتحه
خوانده نشود.
هميشه به ياد او هستيم. لولهكشی آب منزل ما يادگار اوست.
يادم نميرود. يك هفته بعد از شهادت خوابش را ديدم.
در خواب نميدانستم هادی شهيد شده. گفتم: شما كجايی، چی شد،
نيستی؟
لبخندی زد و گفت: الحمدلله به آرزوم رسيدم.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺