eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
318 دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
14.3هزار ویدیو
201 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 بارها از دوستان شهدا شنيده بوديم كه قبل از آخرين سفر رفتار و كردار آنها تغيير ميكرد. شايد برای خود من باوركردنی نبود! با خودم ميگفتم: شايد فكر و خيال بوده، شايد ميخواهند از شهدا موجودات ماورائی در ذهن ما ايجاد كنند. اما خود من با همين چشمانم ديدم كه روز آخری كه هادی در نجف بود چه اتفاقاتی افتاد! بار آخری كه ميخواست برای مبارزه با داعش اعزام شود همه چيز عوض شد! او وصيتنامه‌اش را تكميل كرد. به سراغ وسايل شخصی خودش رفته بود و هر آنچه را كه دوست داشت به ديگران بخشيد! چند تا چفيه‌ی زيبا و دوردوخته داشت كه به طلبه‌ها بخشيد. از همه‌ی كسانی‌ كه با آنها رفت و آمد داشت حلالیت طلبيد. دوستی داشت كه در كنار مسجد هندی مغازه داشت. هادی به سراغ او رفت و گفت: اگر بر نگشتم، از فلانی و فلانی برای من حلاليت بگير! حتی گفت: برو و از آن روحانی كه با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب درگير شده بودم حلاليت بطلب، نميخواهم كسی از دست من ناراحت باشد. شب آخر به سراغ پيرمرد نابينايی رفت كه مدت‌ها با او دوست بود. پيرمرد را با خودش به مسجد آورد. با اين پيرمرد هم خداحافظی كرد و حلاليت طلبيد. ً براي قبر هم كه قبلاً با يك شيخ نجفی صحبت كرده بود و يك قبر در ابتدای وادی السلام از او گرفته بود. برخی دوستان هادی را بارها در كنار مزار خودش ديده بودند كه مشغول عبادت و دعا بود!! هادی تكليف همه‌ی امور دنيایی خودش را مشخص كرد و آماده‌ی سفر شد.معمولاًوقتی به جای مهمی ميرفت، بهترين لباس‌هايش را ميپوشيد. برای سفر آخر هم بهترين لباس‌ها را پوشيد و حركت كرد... برادر حمزه عسگری از دوستان هادی و از طلاب ايرانی نجف ميگفت: صورت هادی خيلی جوش ميزد. از دوران جوانی دنبال دوا درمان بود. پيش يكی دو تا دكتر در ايران رفته بود و دارو استفاده كرد، اما تغييری در جوش‌های صورتش ايجاد نشد. شب آخر ديدم كه با آن پيرمرد نابينا خداحافظی ميكرد. پيرمرد با صفایی كه هر شب منتظر بود تا هادی به دنبال او بيايد و به مسجد بروند. آخر شب بود كه با هم صحبت كرديم. هادی حرف از رفتن و شهادت زد. بعد گفتم: راستی ديگه برای جوش‌های صورتت كاری نكردی؟ هادی لبخند تلخی زد و گفت: يه انفجار احتياجه كه اين جوش‌های صورت ما رو نابود كنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد. من هم به شوخی گفتم: هادی تو شهيد شو، ما برات يه مراسم سنگين برگزار ميكنيم. بعد ادامه دادم: يه شعر زيبا هست كه مداح‌ها ميخونن، ميخوام توی تشييع جنازه تو اين شعر رو بخونم. هادی منتظر شعر بود كه گفتم: جنازه‌ام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب حسين(ع) ... هادی خيلی خوشش آمد. عجيب بود كه چند روز بعد درست در زمان تشييع، به ياد اين مطلب افتادم. يكباره مداح مراسم تشييع شروع به خواندن اين شعر زيبا كرد. 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 هادی با اينكه سه ماه در مناطق مختلف عملياتی حضور داشت اما فقط يك هفته قبل از شهادت دست بر قلم برد و وصيتنامه خود را اينگونه نگاشت: اينجانب محمدهادی ذوالفقاری وصيت ميکنم که من را در ايران دفن نکنند. اگر شد، ببرند امام رضا(ع) طواف بدهند و برگردانند و در نجف و سامرا و کربلا و کاظمين طواف بدهند و در وادی‌السلام دفن کنند. دوست دارم نزديک امام باشم و همه‌ی مستحبات انجام شود. در داخل و دور قبر من سياهی بزنند و دستمال گريه‌ی مشکی و ... مثل تربت بگذارند. داخل قبر من مثل حسينيه شود و اگر شد جایی که سرم ميخورد به سنگ لحد، يک اسم حضرت زهرا(س) بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ، آخ نگويم و بگويم يا زهرا(س)بالای سر من روضه و سينه‌زنی بگيرند و موقع دفن من، پرچم بالای قبرم قرار بگيرد و در زير پرچم من را دفن کنيد. زياد يا حسين(ع)بگوييد و برای من مجلس عزا نگيريد، چون من به چيزی که ميخواستم رسيدم. برای امام حسين(ع)و حضرت زهرا(س)مجلس بگيريد و گريه کنيد.(من را) رو به قبله صحيح دفن کنيد... روی سنگ قبرم اسم من را نزنيد و بنويسيد که اينجا قبر يک آدم گناه‌کار است. يعنی؛ العبد الحقير المذنب و يا مثل اين. پيراهن مشکی هم بگذاريد داخل قبر.وصيتم به مردم ايران و در بعضی از قسمت‌ها برای مردم عراق اين است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشورم زندگی ميکنم، مشکلات خارج کشور بيشتر از داخل کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پشت سر ولی فقيه باشند. با بصيرت باشند؛ چون همين ولی فقيه است که باعث شده ايران از مشکلات بيرون بيايد. از خواهران ميخواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا(س)رعايت کنند، نه مثل حجاب های امروز، چون اين حجاب‌ها بوی حضرت زهرا(س)نمی‌دهد. از برادرانم ميخواهم که غير حرف آقا حرف کس ديگری را گوش ندهند. جهان در حال تحول است، دنيا ديگر طبيعی نيست، الان دو جهاد در پيش داريم، اول جهاد نفس که واجب‌تر است؛ زيرا همه چيز لحظه‌ی آخر معلوم ميشود که اهل جهنم هستيم يا بهشت. حتی در جهاد با دشمن‌ها احتمال ميرود که طرف کشته شود ولی شهيد به حساب نيايد، چون برای هواي نفس رفته جبهه و اگر برای هوای نفس رفته باشد يعنی برای شيطان رفته و در اين حال چه فرقی است بين ما و دشمن! آنها اهل شيطان هستند و ما هم شيطانی. دين خودتان را حفظ کنيد، چون اگر امام زمان(عج) بيايد احتمال دارد روبه‌روی امام باشيم و با امام مخالفت کنيم. امام زمان را تنها نگذاريد. من که عمرم رفت و وقت را از دست دادم. تا به خودم آمدم ديدم که خيلی گناه کردم و پل‌های پشت سرم را شکسته‌ام و راه برگشت ندارم. بچه‌های ايران و عراق، من دير فهميدم و خيلی گناه و کارهای بيهوده انجام دادم و يکی از دلايلی که آمدم نجف به خاطر همين بود که پيشرفت کنم. نجف شهری است که مثل تصفیه کُن است که گناه‌ها را به سرعت از آدم می‌گيرد و جای گناهان ثواب می‌دهد. اين مولای ما خيلی مهربان است. همچنين ميخواهم که مردم عراق از ناموس و وطن خودشان و مخصوصاً حرم‌ها دفاع کنند و اجازه به اين ظالمان ندهند و مردم عراق مخصوصاً طلّاب‌ نجف در اين جهاد شرکت کنند، چون ديدم که مدافع هست لکن کم است، بايد زياد شود. و مطمئنم که اينها(دشمنان)کم هستند و فقط با يک هجوم با اسم حضرت‌ زهرا(س) ميشود کار اين مفسدها را تمام کرد و منتظر ظهور شويم. بهتر است که دست به دست همديگر دهيد و اين غده‌ی سرطانی را از بين ببريد. برای من خيلی دعا کنيد؛ چون خيلی گناه کارم و از همه حلالیت بگيريد. وصيت من به طلاب اين است که اگر برای رضای خدا درس ميخوانند و هدف دارند، بخوانند. اگر اينطور نيست نخوانند. چون ميشود کار شيطانی. بعد شهريه‌ی امام را هم ميگيرند؛ ديگر حرام در حرام ميشود و مسئوليت دارد. اگر ميتوانند درس بخوانند (و ادامه بدهند) البته همه‌اش درس نيست، عبوديت هم هست بايد مقداری از وقت خود را صرف عبادت کنند؛ چون طلبه‌ای با تقوا کم داريم اول تزکيه‌ی نفس بعد درس. َ ای داد از علَم شيطانی. دنيا رنگ گناه دارد، ديگر نميتوانم زنده بمانم. انشاءالله امام حسين(ع)و حضرت زهرا(س)و امام رضا(ع) در قبر می‌آيند... والسلام 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 سه‌شنبه بود. من به جلسه‌ی قرآن رفته بودم. در جلسه‌ی قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسيدند خانه‌ای؟ گفتم: نه. بعد گفتند: برويد خانه کارتان داريم. فهميدم از دوستان هادی هستند و صحبتشان درباره‌ی هادی است، اما نگفتند چه کاری دارند. من سريع برگشتم. چند نفر از بچه‌های مسجد آمدند و گفتند هادی مجروح شده. من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسين(ع) کمک ميکنند، عيبی ندارد. اما رفته‌رفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسايه‌ها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوش گرفتند وگفتند: هادی به شهادت رسيده. ٭٭٭ ً موبايل را استفاده نميکنم. اين را بيشتر فاميل ودر محل کار معمولاًدوستانم ميدانند. آن روز چند ساعتی توی محوطه بودم. عصر وقتی برگشتم به دفتر، گوشی خودم را از توی کمد برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا تماس بی‌پاسخ داشتم! تماس‌ها از سوی يکی دو تا از بچه‌های مسجد و دوست هادی بود. سريع زنگ زدم و گفتم: سلام، چی شده؟ گفت: هيچی، هادی مجروح شده، اگه ميتونی سريع بيا ميدان آيت‌الله‌سعيدی باهات کار داريم. گوشی قطع شد. سريع با موتور حرکت کردم. توی راه کمی فکر کردم. شک نداشتم که هادی شهيد شده؛ چون به خاطر مجروحيت هفده بار زنگ نمی‌زدند؟ در ثاني کار عجله‌ای فقط برای شهادت ميتواند باشد و... به محض اينکه به ميدان آيت‌الله سعيدی رسيدم، آقا صادق و چند نفر از بچه‌های مسجد را ديدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها. بعد از سلام و احوالپرسی، خيلی‌ بی‌مقدمه گفتند: ميخواستيم بگيم هادی شهيد شده و... ديگه چيزی از حرف‌های آنها يادم نيست! انگار همه‌ی دنيا روی سرم من خراب شد. با اينکه اين سال‌ها زياد او را نمی‌ديدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس ميکردم. يکدفعه از آنها جدا شدم و آرام‌آرام دور ميدان قدم زدم. ميخواستم به حال عادی برگردم. نيم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کرديم و به مادرم خبر داديم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهی نجف شديم. هادی در سفر آخری که داشت خيلی تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد، رفت از پدرمان رضايتنامه گرفت و گذرنامه را تهيه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اينطور بود که شهادت هادی ما را به نجف برساند. ما در مراسم تشييع و تدفين هادی حضور داشتيم. همه ميگفتند که اين شهيد همه چيزش خاص است. از شهادت تا تشييع و تدفين و... 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 خبر پيدا شدن پيكر هادی درست زمانی پخش شد كه قرار بود شب جمعه، يعنی شب اول ايام فاطميه در مسجد موسی ابن جعفر(ع) تهران برای او مراسم برگزار شود. همزمان با مراسم اعلام شد كه امروز پنجشنبه، برای شهيد هادی ذوالفقاری چهار مراسم تشييع برگزار شده! هادی وصيت کرده بود پيکرش را در سامرا، کاظمين، کربلا و نجف طواف دهند. اين وصيت بعيد بود اجرا شود؛ زيرا عراقی‌ها شهدای خود را فقط به يکی از حرمين می‌برند و بعد دفن می‌كنند. اما درباره‌ی هادی باز هم شرايط تغيير کرد، ابتدا پيكر او را به سامرا و بعد به کاظمين بردند. سپس در کربلا و بين‌الحرمين پيکر او تشييع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلی برگزار شد. در همه‌ی حرم‌ها نيز برايش نماز خواندند! پرچم زيبای ايران نيز بر روی‌پيكر اين شهيد، حرف‌های زيادی با خود داشت. اينكه مردم ما، برادران شيعه خود را رها نمی‌كنند. تشييع هادی در نجف بسيار با شكوه بود. چنين جمعيتی حتی در تشييع علما و فرماندهان ديده نشده بود. مرحوم آيت‌الله آصفی(نماينده‌ی مقام معظم رهبری)هم در نجف بر پيکر هادی نماز خواند. در آخر هم همه‌ی جمعيتی‌که برای تشييع پيکر هادی آمده بودند برای تدفين به سمت وادی‌السلام رفتند. می‌گويند عراقی‌ها در نجف برای شهدای خودشان تشييع خوبی در حرم‌ها راه می‌اندازند، ولی بعد از آنکه ميخواهند شهيد را دفن کنند، همه ميروند و فقط چند نفر ميمانند. ولی در تشييع پيکر هادی همه چيز فرق کرد. صدها نفر وارد وادی‌السلام شدند. خود عراقی‌ها هم از شرکت چنين جمعيتی در مراسم تدفين شهيد تعجب کرده بودند و می‌گفتند اين شهيد استثنایی است. اما نكته‌ی ديگر اينكه قطعه‌ی شهدای عراق در نجف از حرم حضرت امير(ع) فاصله‌ی بسياری دارد اما مزار هادی به حرم حضرت علی(ع) بسيارنزديک است. اين قبر متعلق به يکی از دوستان هادی بود كه او هم قبر را برای مادرش در نظر داشت، اما هادی قبل از اعزام با او صحبت كرد. او هم مادرش را راضي نمود تا مزار را برای هادی قرار دهد. يكی از دوستانش ميگفت: هادی در اين روزهای آخر، بيشتر شب‌ها وسحرها بر سر مزاری که برای خودش در نظر گرفته بود حاضر می‌شد ودعا و نمازمی‌خواند. دست آخر درست در شب جمعه و شب اول فاطميه، در همان مزار(كمی جلوتر از قبر عالمه سيد علی قاضی)به خاک‌سپرده شد. شهيد ذوالفقاری وصيت‌های عجيبی برای تدفين داشت که عمل کردنش مشکل بود، اما به خواست خدا همه‌اش تحقق‌يافت. او وصيت کرده بود قبر مرا سياهی بزنيد و بعد مرا در آن دفن کنيد! اما امکانش نبود، قبرهای نجف به شکلی است که ماسه‌های سستی دارد. ممکن است خيلی ساده فرو بريزد. ً هادی در معرکه شهيد شد و غسل نداشت. خودش قبلاً پرچم سياهی تهيه کرده بود که خيلی ناگهانی پيکرش را در ميان آن پرچم پيچيدند و در قبر قرار دادند! ناخواسته کل قبرش سياه و وصيت شهيد عملی شد. به گفته‌ی دوستانش يک شال《يا فاطمـه الزهرا(س) 》هم بود که آن را روی صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحد شهيد نوشتند: يا زهرا(س)اما همه‌ی دوستان و آشنايان بر اين باورند که شايد علت‌اين‌مفقوديت ارادت ويژه‌ی شهيد به حضرت زهرا(س) بوده. چون وقتی پيکر او با اين تأخير چندروزه پيدا شد، آغاز ايام فاطميه بود. شبی که او به خاک سپرده شد شب اول فاطميه بود. دوستانش می‌گويند بعد از شهادت هادی وقتی به خانه‌اش رفتيم ديديم حتي سجاده‌اش پهن بوده است. انگار که او بعد از نماز برای رفتن و جنگيدن به قدر سجاده جمع‌کردنی هم درنگ نکرده است. 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 روستای پدری خانواده‌ی ما روستای 《مُوِیلحه》در بيست کیلومتری اهواز بود. بعد از ازدواج به اهواز آمدیم. علی فرزند اول ما بود که در شهریور سال 1340 در خانه‌ای در محله‌ی عامری اهواز و در همسایگی علی بن مهزیار درست در طلوع آفتاب به دنیا آمد. نامش را هم برادر شوهرم انتخاب کرد. قبل از تولد در عالم رؤیا مشاهده کرد که انسان بزرگی به خانه‌ی ما آمده و ميگوید: شما صاحب فرزندی به نام 《علی》خواهید شد. پدرش هم گفت: اگر فرزندم پسر بود، نامش را علی می‌گذارم. علی دوران کودکی سختی داشت. این زمان مصادف بود با دوران ستمشاهی، واقعاً با سختی بزرگ شد. اون وقتها در یک اتاق اجاره‌ای زندگی می‌کردیم. در آمد پدر علی کم بود اما حلال. شوهرم آقا قاسم (به زبان محلی جاسم) از آن مردهای عرب خوش اخلاق بود. اهل کار و تلاش و رزق حلال. همه‌ی صاحبکارها ميگفتند که جاسم دستش پاک است. حلال و حرام را اهمیت ميدهد. کار را درست انجام ميدهد و... . وقتی علی به دنیا آمد پاهایش کج بود. خرج دوا و درمانش خیلی زیاد ميشد. برادرم پولش را داد تا دکتر پایش را عمل کند. چهارده‌روزه بود که پایش را شکستند و دوباره گچ گرفتند. سنگین شد، حمام بردن و جابه‌جا کردنش سخت شد. با این همه، علی خیلی صبور بود. مدتی بعد پدر علی بیکار شد. بعد راننده‌ی مهندسی شد که صاحب کارخانه بود. اما طولی نکشید که دوباره بیکار شد. شرایط کار در آن زمان خوب نبود. نمی‌دانستیم چه کنیم. برای همین از اهواز رفتیم تهران و بعد از آنجا به مازندران! کنار دریا یک خانه‌ی کوچک گرفتیم. آنجا هم وضعیت خوبی نداشتیم. هر روز مار می‌آمد داخل خانه و می‌رفت زیر رختخواب علی و خواهرش. چاره‌ای نبود باید می ساختیم. یک بار وقتی برادرم به دیدن ما آمد و وضعیت ما را دید، به پدر علی اصرار کرد که برگردید اهواز. با نداری ميشد ساخت ولی با غربت و تنهایی نميشد. بالاخره بارمان را بستیم و دوباره برگشتیم اهواز. با قرض وکمک اقوام، پدر علی ماشینی تهیه کرد و با آن مشغول به کار شد. با هر سختی که بود روزگار را گذراندیم. اما نانی که به خانه می‌آمدحلالبود، برای همین تحمل سختی‌ها آسان ميشد. علی فرزند بزرگ خانواده بود. در همان کودکی حرف‌های بزرگ می‌زد و کارهای بزرگ ميکرد! در دوران دبستان توی سینی زولبیا و بامیا ميگذاشت و ميفروخت. علی حتی آب خنک هم ميفروخت. روزی یک تومان در می‌آورد تا برای خانه کمک‌خرج باشد. برای خودش لباس نمی‌خرید، همیشه آنچه که داشت را مرتب و تمیز نگه ميداشت. یک بار برای مدرسه‌اش کت خریدم، اما علی آن را نپوشید! به من گفت:《مادر برایم لباس معمولی بخر، در مدرسه بعضی از بچه‌ها یتیم هستند، خیلی‌ها فقیرند؛ دلم نمی‌آید من لباس نو بپوشم و آنها ...》 از همان کودکی نمازش را ميخواند و اهل روزه گرفتن بود. از همان زمان ارتباط خوبی با مسجد پیدا کرد. در تفسیر قرآن و درس اخلاق شرکت ميکرد. با علاقه و ارادتی که به نماز داشت مرید و موذن مسجد شد. چهارده‌ساله که بود می‌دیدم پول توجیبی‌ها و پول کار کردنش را جمع ميکنه. وقتی می‌دید سفره‌مان خالی شده و پولی در خانه نیست، به من می داد تا نانی تهیه کنم. حتی یادم هست که مسافت طولانی بین خانه تا مدرسه را پیاده می‌رفت تا پولش را پس‌انداز کند! واقعاً آن زمان مردم خیلی فقیر بودند. بارها ميشد که زن همسایه من را صدا می‌زد و ميگفت: ننه علی، پولی داری بهم قرض بدی؟ ميپرسیدم برای چه ميخوای؟ زن همسایه صدایش را پایین می‌آورد و آهسته ميگفت: 《بچه‌هام گرسنه‌اند، خرج دارند، لازم دارم ...》 علی شاهد همه‌ی این محرومیت‌ها بود. آن وقت‌ها چند تومان ناقابل، برای خانه‌های مردم حصیرآباد سفره‌ی شادی می‌انداخت. ٭٭٭ علی هاشمی در مدرسه‌ی راهنمایی تخت جمشید و بعد در دبیرستان منوچهری به اتفاق (شهید) علی نظرآقايی و چند نفر از دوستان درس ميخواند. او و دوستانش قبل از انقلاب در جلسه‌های دینی و مذهبی در منزل رضا زرگر شرکت ميکردند. به فوتبال خیلی علاقه داشت و كاپيتان تيم محل بود. برای یادگیری دفاع شخصی و هنرهای رزمی نزد علی نظرآقایی می‌رفت و تمرین ميکرد. خیلی از بچه‌های حصیرآباد، علی را به عنوان الگوی خودشان قبول داشتند. او رهبر همه‌ی بچه‌های محل بود؛ محله‌ای شلوغ که صدها نوجوان داشت. کسانی که اکنون بيشتر آنها در کنار او در بهشت‌آباد اهواز آرمیده‌اند. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 علی با وجود محرومیت‌ها خیلی با استعداد بود، خوب درس ميخواند. خيلی بااستعداد و شاگرد ممتاز بود. به هم سن و سالهایش در یادگیری درس کمک ميکرد. در زمانی كه خيلی‌ها به درس و مدرسه اهميت نمی‌دادند، علی شاگرد اول در درس و اخلاق و حتی فوتبال بود. برای همين همه‌ی بچه‌های حصيرآباد او را به عنوان الگو قبول داشتند. همیشه وقتی را برای تدریس به دوستانش اختصاص ميداد. اما در کنار همه‌ی‌فعالیتهایش حضور در مسجد امام علی(ع) و امام سجاد(ع) حصیرآباد جای خودش را داشت. اینگونه شخصیت انقلابی علی در مسجد شکل گرفت. علي در همه‌ی كارهايش نظم داشت. مراقب خواهر و برادرهايش بود. به وضع درسی آنها رسيدگی ميكرد. از طرفی علی بسيار انسان باادبی بود. او به همه‌ی ما درس اخلاق و ادب می‌داد. من هيچگاه نديدم در حضور پدرمان پايش را دراز كند. اين ويژگی‌ها بود كه علی را اسوه و الگوی بچه‌های محل كرده بود. انگار شده بود خادم مسجد! بارها می‌شد که سر می‌چرخاندم ولی علی را در خانه نمی‌دیدم، اما می‌دانستم که باز رفته مسجد. در مسجد هم هر کاری که زمین می‌ماند به دست علی انجام می‌گرفت. از نظافت تا گفتن اذان و... . یک بار در ماه رمضان حالش خیلی بد شد. هر چه اصرار کردم روزه‌ات را افطار کن؛ قبول نکرد. دیدم یکدفعه بلند شد و راه افتاد! پرسیدم علی جان کجا؟ از جوابش تعجب کردم، آخه ميخواست بره مسجد! گفتم: با این حال و احوال؟! گفت: 《بله ميرم مسجد و خوب ميشم》 تا نیمه‌شب چشم‌انتظار نشستم. وقتی دیدم نیامد، بلند شدم و چادر سر کردم ِ و رفتم مسجد. دیدم مشغول شستن حیاط مسجده! گفتم: علی جان خوبی؟ بهتر شدی!؟ گفت: 《بله، آمدم مسجد و نماز خواندم، بعد قرآن و دعا و... الان هم که می‌بینی، خوب شدم!》 من دیگه چیزی نميتوانستم بگویم، فقط گفتم: الحمدلله. از دیگر فعالیت‌های علی این بود که روی درب خانه تابلویی زده بود. رویش نوشت: 《تقویتی درس زبان، در مسجد امام علی(ع) ،ساعت دو تا چهار، ساعتی ده تا صلوات، قبولی با خدا》 آن زمان علی کلاس زبان می‌رفت، از بقیه‌ی بچه‌ها قوی‌تر بود. از طرفی شاگرد اول مدرسه بود. با این کلاس، خیلی از بچه‌های محل را جذب مسجد کرد. 《شهباز》 اسم تیم فوتبال محله‌ی حصیرآباد بود. علی کاپیتان تیم شهباز بود، فوتبالش حرف نداشت. اما فوتبال هدف اول زندگی علی نبود. این نوجوان که سختی‌های زیادی در زندگی کشیده، هر زمان وقت اذان می‌شد، بازی را تعطیل می‌کرد و خودش کنار زمین فوتبال اذان ميگفت. یک بار بازی مهمی داشتیم. بچه‌ها توی زمین فوتبال جمع شدند، غلام همه را از نظر گذراند. فهمید علی نیست. رو به من کرد و گفت: 《برو علی رو صدا کن وگرنه امروز می‌بازیم》 وقت زیاد نداشتیم. به سرعت رفتم به طرف خانه‌ی علی. در زدم. برادرش در را باز کرد. گفت: علی رفته مسجد. تا مسجد دویدم. دیدم که درب مسجد بسته است. در را که هل دادم باز شد. دیدم علی شیلنگ به دست، داشت مسجد را آب و جارو ميکرد. خیلی گرم از ً من استقبال کرد، برای همین اصلاًیادم رفت برای چه کاری آمده بودم. شروع کردم به کمک. چند دقیقه‌ی بعد یکباره از جا پریدم و داد زدم: 《علی... فوتبال... غلام...》 دستپاچگی مرا که دید، گفت:《چه خبره، چیه؟》 گفتم: غلام، من رو فرستاد دنبالت. بازی شروع شده. بازیکن کم داریم. خونسرد و آرام گفت: 《همین!؟ نگران نباش. اول باید کار اینجا تموم بشه بعد می‌ریم》 چنان با آرامش حرف زد که دلشوره‌ام از بین رفت. علی بعداً آمد توی بازی و همه چیز را درست کرد. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 هوری #فصل‌دوم_انقلاب #مادرشهیدودوستان 📚 @channelshohada96
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 بر خلاف سن کمش از جریانات سیاسی به خوبی آگاهی داشت. با شروع تظاهرات و راهپمایی‌ها علیه رژیم شاهنشاهی، فعالیتهای سیاسی او بیشتر شد. آن موقع که بيشتر جوانها، هنرپیشه‌ها را الگو قرار ميدادند، علی الگویش را اهل بیت : ميدانست. هم‌صحبت که می‌شدیم از معصومان برایم ميگفت. روایات را حفظ می‌کرد و برای ما می‌خواند. علی شانزده‌ساله بود که واقعاً عاشق امام شد. می‌دیدم که در مسجد اعلامیه پخش می‌کرد. بارها می‌گفتم مواظب باش، ممکنه کسی شما رو تحت نظر بگیره، ولی علی با خونسردی ميگفت: 《نگران نباش؛ خدا پشتیبان ماست》 نبوغ خاصی در همه‌ی کارهایش بود. حتی در پخش اعلامیه. اعالمیه‌های امام را در بیرون خانه و در شکاف تپه‌ای که اطراف محل زندگی ما بود مخفی می‌کرد. بعد در موقعیت مناسب آن را پخش می‌کرد. من دیده بودم که علی، خواهرش را که کوچک بود، به بهانه‌ی بازی روی دوش می‌گذاشت و در کوچه‌ها می‌چرخید! بعد خواهرش اعلامیه‌ها را از بالای درب، به خانه‌ی مردم می‌انداخت. یک بار عکس امام را که جابه‌جا کردنش جرم بود، با نامه برای خواهرش که بوشهر زندگی ميکرد فرستاد و نوشت: 《ببین، این عشق منه. ما برای آمدن ایشان مبارزه ميکنیم.》 ٭٭٭ بچه‌های مسجد، دور علی جمع شده بودند. رفتم برای همه چایی آوردم. بعد دو نفر تازه‌وارد آمدند. سن و سالشان کمی بیشتر از علی آقا بود. جلوی آنها هم چایی گذاشتم. یکی که بزرگتر بود، در گوش علی آقا چیزی گفت. هر سه نفر بلند شدند و رفتند به طرف کتابخانه. کلید کتابخانه فقط دست علی بود. اطلاعیه‌های امام، کتاب‌های ممنوعه و... را در گوشه‌ای از کتابخانه مسجد جاسازی ميکرد. اعلامیه‌ها را به آن دو نفر داد. بعدها فهمیدم که آن دو نفر حسین علم‌الهدی و محسن رضایی بودند. خلاصه خیلی از کارهای انقلابی علی از همین مسجد و کتابخانه‌اش آغاز شد. در مدت مبارزه چند بار ساواک او را گرفت! ولی هر بار به نحوی فرار کرد. یا کاری می‌کرد تا آزادش کنند. یک بار به خاطر کتک‌هایی که در فلکه‌ی حصیرآباد خورده بودند پاهایش زخمی و خونی شد، ولی هر چه گفتم چرا پاهات زخم شده ميگفت: 《توی فوتبال اینطور شده!》 به من حقیقت رو نمی‌گفت. مبادا ناراحت بشم. بعدها فهمیدم که ساواکی‌ها آنها را با پوتین زدند. دوستش ميگفت: حسینیه‌ی اعظم اهواز پاتوق ما شده بود. آقای گل سرخی را که سابقه‌ی مبارزاتی و سخنرانی‌هایش زبانزد بود، برای ماه رمضان دعوت کردیم. این کار معنایش اعلام مبارزه علیه رژیم بود. یک شب آقای گل سرخی با لحن تندی علیه شاه صحبت کرد. یکدفعه نیروهای گارد که منتظر بهانه بودند به حسینیه ریختند و مردم را کتک زدند و عده‌ای را هم دستگیر کردند. از آنجا بود که تظاهرات اهواز شروع شد. علی به همراه سیدطاهر که هم‌محله‌ای و خیلی با هم رفیق بودند، پیگیر کارهای انقلابی حصيرآباد شدند. بعضی وقتها تا نیمه‌های شب روی اعالمیه‌های امام کار ميکردند تا زودتر به دست مردم برسد. اما مهمترین مطلبی که از دوستان علی شنیدیم، مربوط به یکی از روزهای سال 1357 بود. روزی که تانک‌های لشکر 92 زرهی به سوی مردم حرکت کردند؛ مردمی با دست خالی و دشمنی تا دندان مسلح! دوستش ميگفت: یکدفعه دیدیم یک پیکان به میان جمعیت آمد. صندوق عقب آن باز شد و چندین اسلحه ژ3 بیرون آمد! اولین بار بود که دیدم مردم به صورت مسلح در مقابل ارتش ایستاده‌اند. آن روز تانک‌ها از روی پل عقب‌نشینی کردند. مردم فهمیدند که قدرت نظامی شاه پوشالی است. اما کسانی که آن روز اسلحه به دست داشتند و از مردم حمایت کردند را بعدها کامل شناختم. محسن رضایی، علی شمخانی، حسین علم‌الهدی و علی هاشمی و... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 هوری #فصل‌سوم_کمیته #دوستان‌وهمرزمان‌شهید 📚 @channelshohada96
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مدتی بعد خون شهدا به ثمر رسید. انقلاب اسلامی ملت ایران پیروزی شد. دلمان شاد بود که مبارزاتمان به ثمر رسیده و حالا ميتوانیم در حکومتی اسلامی زندگی کنیم. اما این دلخوشی زیاد طولانی نشد! منافقان سر بلند کردند. برای همین کمیته‌هایی تشکیل شد تا ریشه‌ی آنها را بخشکاند. علی به خاطر عشق و دلباختگی که به امام داشت، وارد کمیته‌ی انقلاب شد. او در تشکیل کمیته‌ی حصیرآباد و اهواز نقش مؤثری داشت. کارش شد مبارزه با منافقین. اوایل سال 1358 گروهی به نام 《خلق عرب》در خوزستان راه‌اندازی شد. آنها از عراق سلاح وارد ميکردند و ميگفتند باید خوزستان از ایران جدا شود!حتی یادم هست که در کنار جاده‌های مرزی اسلحه روی زمین ریخته بود! برای اینکه مردم بردارند و با دولت مرکزی مبارزه کنند! خلق عرب با کمک عراق و دیگر قدرت‌هایی که از تغییر حکومت ایران ناراضی بودند، در اهواز و چند شهر دیگر فعالیت می‌کردند. علی اهل مطالعه بود. مطالعات عمیق و آگاهی دینی بالایی داشت. او به تنهایی در جلسات بحث و مناظره‌ی خلق عرب و کروهکها شرکت می‌کرد و با بحث‌های منطقی، ضعف استدلال آنان را اثبات می‌کرد. مدتی بعد دشت آزادگان (منطقه‌ای وسيع با مركزيت سوسنگرد)به خاطر وجود قومیت‌های مختلف، محل فعالیت منافقین و خلق عرب شد. علی آموزش نظامی ندیده بود، اما اسلحه به دست گرفت و به صورت خودجوش حرکت کرد. ٭٭٭ در تابستان 1358 یک گروه از ضد انقلاب در روستایی نزدیک اهواز مستقر شدند. علی در آن روز با دوازده نفر از بچه‌های کمیته به سمت مقر آنها رفتند. من همراه آنها بودم. برای اینکه متوجه ما نشوند و تلفات ندهیم، نیم ساعت در گرمای شدید سینه‌خیز رفتیم تا به مقرشان رسیدیم. ً از دیوار بالا رفتیم. خیلی بی سر و صدا، طوری که اصلاً متوجه آمدن ما نشوند، حمله کردیم و غافلگیرشان کردیم! نتوانستند مقاومتی کنند. بدون درگیری همگی دستگیر شدند. آنها را بردیم و به کمیته تحویل دادیم. این اولین مأموریت نظامی با مسئولیت علی بود که با موفقیت انجام شد. آن روز علی هجده ساله نبوغ خود را در مدیریت نظامی نشان داد. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 هوری #فصل‌چهارم_مسئول‌فرهنگی #همرزمان‌شهید 📚 @channelshohada96
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 اردیبهشت سال 1359 بود که سپاه منطقه‌ی حمیدیه شکل گرفت. حمیدیه شهری در غرب اهواز و در مسیر جاده‌ی اهواز به بستان بود که نیم ساعتی تا اهواز فاصله داشت. آن زمان شخصی به نام《علی نظرآقایی》که از دوستان نزدیک علی و از بچه‌های حصیرآباد بود فرمانده سپاه حمیدیه شد. او در کارهای نظامی بیشتر از دیگران تبحر داشت. قرار شد کمیته‌ها منحل و اعضای فعال و نخبه‌ی کمیته‌ها جذب سپاه شوند. نیروهای سپاه حمیدیه را بچه‌های مسجد حجت، به همراه بچه‌های حصیرآباد تشکیل می‌دادند. علی هم بعد از منحل شدن کمیته به سپاه حمیدیه پیوست. با توجه به اینکه سابقه‌ی خوبی در کتابخانه‌ی مسجد داشت، مسئول امور فرهنگی سپاه حمیدیه شد. علی ميخواست هر طور شده مردم عرب منطقه را که در فقر فرهنگی به سر می‌بردند، از موقعیت و اتفاقات جدیدی که در کشور افتاده آگاه کند. از روحانیون دعوت ميکرد تا برای مردم و عشایر منطقه از امام و انقلاب بگویند. او نشریه‌ای را منتشر کرد و به مردم می‌داد تا فریب وعده‌های منافقین را نخورند. در آنجا از ظلم‌هایی که صدام به مردم عراق داشت، صحبت می‌کرد. گاهی خودش شخصاً راه می‌افتاد و به خانه‌های عشایر می‌رفت. کنارشان می‌نشست. برای آنها حرف می‌زد. قصد داشت آدم‌هایی را که در این منطقه با آداب و رسومی جدا از یکدیگر بودند، با هم پیوند دهد و نوعی اتحاد و همدلی میانشان ایجاد کند. همیشه و برای همه می‌گفت: فارس‌ها که از شهرهای دیگر برای کمک می‌آیند با عرب‌ها برادر هستند. همه باید یک‌دل و یک‌زبان در مقابل دشمن مشترک خود بایستیم. در آن زمان اسلحه و مواد منفجره از طریق مرز به ایران قاچاق می‌شد و در بعضی شهرها خطوط نفت را منفجر ميکردند. حاج علی یک گروه سی‌نفره از نیروهای سپاه حمیدیه را به حاشیه‌ی مرز فرستاد تا به امنیت مرزها کمک کنند و از قاچاق اسلحه جلوگیری کنند که بسیار هم موفق بود. خلاصه اینکه علی، قبل از شروع جنگ در برقراری اتحاد و امنیت خوزستان نقش ارزنده‌ای داشت، او همچنین در مبارزه با اشرار و ضد انقلاب و قاچاقچیان اسلحه و مهمات خیلی موفق عمل کرد. اینها هنرنمایی یک نابغه‌ی هجده‌ساله بود که هیچ گونه دوره‌ی فرماندهی ندیده بود! تابستان 1359 فعالیت گروهک‌ها بسیار زیاد شد. درگیری‌های زیادی در منطقه ایجاد شد. شهدای ما هم زیاد بود. هر روز در گوشه‌ای از منطقه‌ی خوزستان شاهد بمب‌گذاری و درگیری بودیم. یادم هست که سالها بعد، حاج علی در میان رزمندگان مشغول سخنرانی بود. آنجا گفت: چرا برخی می‌گویند که جنگ در 31 شهریور 1359 آغاز شد؟ ما از هشت ماه قبل از آن در خوزستان مشغول جنگ بودیم. ما 160 شهید قبل از 31 شهریور تقدیم کردیم! چند پاسگاه ما تصرف شد و تعدادی اسیر دادیم و... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 هوری #فصل‌پنجم_دفاع #مادرشهیدودوستان 📚 @channelshohada96
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 روزهای آخر شهریور 1359 بود. تحرکات مرزی حزب بعث بسیار زیاد شد. علی بارها گزارش مکتوب برای فرمانده‌ی سپاه ارسال کرده و ضمن اشاره به تجمعات وسیع ارتش عراق، احتمال حمله‌ی نظامی را اعلام کرد. اما بنی‌صدر که فرمانده کل قوا بود به این گزارشات اهمیت نمی‌داد! مادرش می‌گفت: همه‌ی خانواده دور سفره نشسته بودیم و ناهار می‌خوردیم. یکدفعه صدای انفجار و... بلند شد. خبر رسید صدام حمله کرده! علی از جا پرید و غذا را نیمه‌کاره رها کرد. گفتم: چی شد، کجا!؟ گفت: ميرم سپاه. گفتم: برو خدا نگهدارت باشه. همه‌ی شهر به هم ریخته بود. صدام رسماً اعلام جنگ کرد. هر کس می‌خواست کاری بکند. مردم به سراغ سپاه و نیروهای مسلح می‌رفتند تا جلوی دشمن را بگیرند. با اینکه طبل جنگ تازه نواخته شده بود، اما در دلمان امید داشتیم که خیلی زود همه چیز ختم به خیر می‌شود و همه سر خانه و زندگیشان بر ميگردند و دوباره آرامش به شهرها برميگردد. يادم هست به همراه علی آقا در حیاط سپاه جمع شدیم. ميخواستیم در مقابل دشمن تا دندان مسلح، آماده‌ی نبرد شویم. به جز چند کلاشینکف و دو تا ماشین سیمرغ که از اداره‌ی برق گرفته بودیم، تجهیزات دیگری نداشتیم! از طرفی با تعداد زیاد نیروی مردمی مواجه شدیم که آمده بودند تا از خانه و کاشانه‌شان دفاع کنند، اما هیچ اسلحه‌ای نبود تا به آنها بدهیم. تازه بیشتر آنها آموزش ندیده بودند و زمان ميبرد تا با اصول اولیه‌ی نظامی آشنا شوند. آن موقع ستاد پشتیبانی ارتش هم منحل شد! نیروهای آنجا به همراه مسئولشان عبدالهادی کرمی وارد سپاه حمیدیه شدند. وقتی آمدند، تعدادشان زیاد بود و ما فضای لازم را برای پذیرش و اسکان آنها نداشتیم. آنها همینطور در ساختمان سپاه پخش شده بودند. عده‌ای به اتاق‌ها رفته و عده‌ای هم در راهرو ایستاده بودند. علی به چند نفر گفت بروید ساختمان پیشاهنگی تا اگر مناسب بود، نیروهای الحاقی را در آن محل اسکان دهيم. البته آنجا خیلی کثیف بود؛ توالت‌ها بالا آمده بود و... بچه‌های سپاه لباسهایشان را در آوردند و همه‌ی محوطه را تمیز و پاک کردند. بعد از آماده شدن، به علی آقا خبر دادند و ایشان هم نیروهای اضافی را در آنجا سازماندهی کرد. الان که به آن روز فکر ميکنم ميبینم در آن شرایط شروع جنگ که هیچ کس حال و حوصله و اعصاب نداشت، علی آقای نوزده‌ساله چقدر خوب نیروها را مدیریت ميکرد! او نیروها را به خوبی سازماندهی کرد. به بعضی‌هایشان که توان رزم نداشتند کار نگهبانی و انبارداری سپرد. با برادر نظرآقایی هماهنگ کرد تا نیروها آموزش ببینند. علی خودش نیروها را به تپه‌های اطراف ميبرد و آنها را آموزش ميداد. چند روز گذشت تا اینکه ... سردار محسن رضایی ميگوید: برادر علی نظرآقایی در همان درگیری‌های اول جنگ به شهادت رسید. شهادت او تأثیر زیادی بر علی هاشمی گذاشت. آن موقع علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان بود. او در تقسیم بندی سپاه خوزستان، علی را که معاون فرهنگی بود، به فرماندهی سپاه حمیدیه منصوب کرد. به این ترتیب علی هاشمی حضور خودش را در جبهه و در محور حمیدیه که اولین شهر و نزدیکترین شهر به اهواز بود شروع کرد. اما سازماندهی سپاه در ابتدای انقلاب کار بسیار سختی بود. مدیریت سپاه در یک شهر مرزی کمتر از دفاع در برابر دشمن و مقابله با شرارتهای ضد انقلاب نبود. سازماندهی نیروهای جوان انقلابی در قالب نیروی نظامی، آن هم با حفظ ارزش‌ها و فرهنگ مردم، کار پیچیده‌ای بود. وقتی جوانی مثل علی در شهر حمیدیه مسئول سپاه پاسداران می‌شود، با انبوهی از موضوعات مختلف مواجه است. او نیاز به الگوهای زیادی داشت که بر اساس آن، سازمان سپاه را تشکیل ً دهد؛ مثال، منابع انسانی چگونه باید باشد؟ گزینش‌ها، استخدام‌ها، تشخیص نیروی انقلابی از غیر انقلابی و... چگونه باید باشد؟ یک فرمانده باید همه‌ی این مسائل را به تنهایی حل کند. آن زمان از طرف سپاه در تهران هیچ الگویی نبود. دستورالعمل‌ها کلی صادر ميشد. کسی که مسئول سپاه می‌شد، باید با قدرت، خلاقیت، ابداع و نوآوری خودش، در همه‌ی‌موضوعات مختلف تصمیم ميگرفت و عمل ميکرد.خانه و زندگی علی شده بود سپاه حمیدیه. دغدغه‌اش شده بود حفظ نظام. علی به همراه چهل نفر از جوانان اهواز که اغلب از حصیرآباد و چند محله‌ی دیگر بودند کار را شروع کرد. این در شرایطی بود که علی حتی سربازی نرفته بود! آموزش نظامی ندیده بود چون سنی نداشت. حالااو جوانی نوزده‌ساله بود! 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 هوری #فصل‌ششم_حفاظت‌ازشهر #مادرشهیدوحسن‌عطشانی 📚 @channelshohada96
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 اوایل مهرماه سال 1359 عراق پس از اشغال سوسنگرد، از دو محور به حمیدیه حمله کرد. هیچ نیرویی جلودارش نبود. ماشین جنگی عراق شهرهای بستان و سوسنگرد را اشغال کرده و جلو می‌آمد. نگرانی علی از سقوط شهر حمیدیه بیشتر شد. اگر حمیدیه به تصرف بعثی‌ها در می‌آمد، اهواز در خطر سقوط قرار ميگرفت! وقتی دشمن به طرف حمیدیه آمد، سه دسته نیرو به صورت خودجوش و از سر غیرت به مقابله پرداختند. نیروهای سپاه اهواز به فرماندهی سردار علی شمخانی و شهید علی غیوراصلی. دسته‌ی دوم نیروهای مردمی و سپاه حمیدیه به فرماندهی علی هاشمی و دسته‌ی آخر بچه‌های هوانیروز ارتش بودند. تعداد اندک پاسداران حمیدیه جوابگوی تجهیزات و نفرات دشمن نبود، اما علی بی‌تاب و ناآرام به دنبال راهی براي مقابله با دشمن بود. ٭٭٭ ضروریترین کار، تهیه‌ی اسلحه و مهمات بود. علی آقا، من را که از بچه‌های بومی سپاه حمیدیه بودم صدا زد و فرستاد تهران تا با آقای رفیق‌دوست ملاقات کنم تا اسلحه بفرستد. وقتی برگشتم، علی آقا و دوستان ما در بستان بودند. چند تا تیربار و ژ3 و یک ماشین سیمرغ و چیزهای دیگر با خودم آوردم. بچه‌ها کمی دلگرم شدند. بعد علی آقا به من گفت:《حسن، از مردم عادی هر کس اومد و اسلحه خواست، بهش بده. تیربارها رو هم اول پل بستان مستقر کنید. باید پل را منهدم کنید تا عراق نتونه پيشروی کنه》 آن روزها عراق در حال پيشروی بود. نیروهای ما که زیاد نبودند، تا سوسنگرد عقب‌نشینی کردند. فراموش نميکنم علی آقا بچه‌ها را جمع کرد و گفت: 《جوان‌های حمیدیه؛ امروز عاشورا و اینجا کربلاست. جنگ نابرابر است. جایی است که کسی برنميگردد، هر که آمده شهید ميشود》 دشمن دشت آزادگان را گرفته بود و داشت جلو می‌آمد. علی آقا برای بچه‌ها صحبت کرد و گفت:《باید هر کاری که ميتوانید انجام دهید تاحمیدیه دست عراقی‌ها نیفتد. به هیچ قیمتی حمیدیه نباید از دست برود》 به دستور علی آقا برای زن‌ها و بچه‌هایی که در شهر مانده بودند در یک مدرسه سنگر درست کردیم. درگیری شدید شد. به خاطر جابه‌جایی زخمی‌ها و شهدا، لباس‌های علی آقا خونی شد. وقتی مادرش او را دید، با تعجب به پیراهن خونی علی نگاه کرد. نزدیک بود سکته کند. مادرش علی را خیلی دوست داشت. علتش را پرسید. علی آقا گفت:《مادر، بچه‌ها زخمی شدند، شهید شدند. اونها رو از تو جاده ميکشم کنار و هر کاری از دست ما بر بیاد انجام می‌دهیم. من دارم ميرم. ان‌شاءالله پیروز می‌شويم.》 مجال حرف زدن نبود. سریع به همراه علی آقا خداحافظی کردیم و راه افتادیم. غروب که شد، تانک‌های عراقی به حمیدیه نزدیک شدند. خانه‌ها خالی بود و به ندرت آدم در شهر رفت و آمد می‌کرد. ِ دشت آزادگان رها شده و در پادگان ارتش هم نیرویی نمانده بود. وقتی نگاهم به علی آقا افتاد، دیدم تنهای تنها قدم ميزد و در حال فکر بود. فرصت داشت از دست می‌رفت. ميدانستم به چه فکر می‌کند، فکر از دست رفتن حمیدیه و ورود دشمن به خانه‌های مردم او را آرام نمی‌گذاشت. تعداد ما کم بود. رو کرد به تعدادی از بچه‌ها و گفت بروید پادگان نَیر و هر چه مهمات مانده بار کنید و بیاورید. بچه‌ها هم رفتند و پادگان را خالی کردند. ساعات آخر شب بود که نیروی کمکی رسید. با سلام و صلوات به سراغشان رفتیم. از ساعت چهار صبح روز بعد با هدایت علی آقا مشغول عمليات شدیم. عده‌ای شلیک ميکردند و سنگر به سنگر جلو ميرفتند. عده‌ای مشغول شکار تانک شدند و... همان موقع هوانیروز هم وارد عمل شد. چند تانک را هدف قرار داد. نیروهای عراقی با دیدن مقاومت رزمندگان اسلام که با دست خالی ميجنگیدند، از ترس پا به فرار گذاشتند. دشمن عقب نشست، مردم هم کم‌کم به خانه‌هایشان برگشتند. علی آقا از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید. برایش خیلی با ارزش بود که شهر حفظ شده. خب حق داشت، آن موقع هنوز در مرکز، کسی جنگ را آن‌طور که ما درگیرش بودیم باور نکرده بود. نیروی کمکی و اسلحه یا نمی‌رسید یا دیر می‌رسید. ما مانده بودیم و دشت آزادگان و دشمنی که آماده بود و... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 هوری #فصل‌هفتم_اولین‌دیدار #علی‌ناصری‌و.. 📚 @channelshohada96
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 پانزدهم آبان 1359 وارد سپاه حمیدیه شدم. از روی کنجکاوی دلم ميخواست آدم‌هایی را که نامشان ورد زبان‌هاست ببینم و بشناسم. نام علی هاشمی بیشتر از همه بر سر زبان‌ها بود. چیزی نگذشت که او را از نزدیک دیدم. تقریباً لاغراندام بود. قد کوتاه و پیشانی و ریش بلندی داشت. بر خلاف خیلی از فرماندهان، ریش‌هایش آنکارد شده بود. از همان اولین دیدار، نميدانم چرا شیفته‌اش شدم! نگاه خاصی داشت. عرب بود، اما وقتی فارسی حرف می‌زد، چنان بی‌لهجه سخن ميگفت که فکر نميکردی عرب است. بزرگ‌شده‌ی اهواز بود اما به لهجه‌ی دزفولی و شوشتری هم تسلط داشت. ً خصلت عجیبی که داشت این بود که محبت خود را اصلاً بروز نميداد. بسیار تودار بود. رفتارش آدم را به کنجکاوی وا می‌داشت! البته همه‌ی اینها از هنر فرمانده‌ی او بود. یک روز حوالی ساعت ده صبح به ساختمان تبلیغات سپاه حمیدیه در کنار رودخانه رفتم. دیدم علی هاشمی روی پتویی نشسته. رفتم و گزارش اطلاعاتی را که تهیه و تایپ کرده بودم، تقدیمش کردم. در برخورد اول از هیبتش لرزه بر اندامم افتاد! از من کم سن و سال‌تر و لاغرتر بود؛ اما هیبت خاصی داشت. گزارش را خواند و گفت:《حالت چطوره؟》گفتم: الحمدلله پرسید: »بچه‌ی کجایی؟« گفتم: اهواز. بعد گفت:《موفق باشی. برو به سلامت》 تا شب، از اینکه علی هاشمی با من صحبت کرده، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. این اولین دیدار من از نزدیک با او بود؛ این دیدار کوتاه، خیلی زود به دوستی و حتی برادری ما تبدیل شد و هر روز که از آن ميگذشت، اعتقاد و اخلاصم نسبت به علی هاشمی بیشتر می‌شد. تا اینکه یک بار قرار شد اطراف منطقه‌ی کرخه‌ی کور را شناسایی کنیم. موقعیت ما لو رفت و دشمن ما را زیر آتش گرفت. آنجا بود که ترکش خوردم و بچه‌ها من را سوار قایق کردند و به عقب آوردند. چون زخم پایم در بیمارستان عفونت کرد، روزی سه بار آمپول به من ميزدند! پس از بهبودی نسبی رفتم سپاه حمیدیه. دلم ميخواست بدانم پس از مجروحیتم، علی هاشمی که فرمانده سپاه حمیدیه است در اولین دیدار با من چه برخوردی ميکند. وقتی من را دید، با تبسم خاصی گفت: 《علی ناصری سلام، این مجروح شدن ً شما دو پیام دارد؛ یا اینکه فعلاً تجدید شده‌ای و خودت را باید آماده بکنی تا قبول شوی؛ که قبولی هم شهادت است. یا اینکه امتحانی است و خداوند دارد شما را آماده ميکند برای مسئولیت‌های بزرگتر در آینده.》 حرفش خیلی به دلم نشست. من به فکر فرورفتم. از آن به بعد کارم را با شور و شوق و فهم خاصی از سر گرفتم. امیدوار بودم بار دیگر لطف خدا شامل حالم شود و افتخار شهادت را نصیبم کند. تا دی‌ماه فقط در برابر پيشروی عراق دفاع می‌کردیم. بستان سقوط کرد و عراق قصد پيشروی بیشتر داشت. دشمن حتی پول عراقی را در بستان رایج کرد. طرح عملیات نصر داده شد. سپاه حمیدیه هم در آن مشارکت داشت. در این عملیات قرار بود به جاده‌ی اهواز ـ خرمشهر برسیم اما نیروها در عمل با مشکلاتی روبه‌رو شدند! نیروهای زرهی عقب کشیدند. نیروهای داوطلب و دانشجویان پیرو خط امام که فرمانده‌شان حسین علم‌الهدی بود در محاصره افتادند و مظلومانه به شهادت رسیدند.علی آقا به علم‌الهدی خیلی علاقه داشت. اوایل جنگ که زمزمه‌ی تشکیل بسیج و سپاه در شهرستان‌های خوزستان بلند شد، همراه حسین علم‌الهدی به سراغ تشکیل سپاه بستان و حمیدیه رفت. اما حالا جدایی از حسین برای حاج علی دردناک بود. به هر حال در این عملیات توفیق لازم حاصل نشد و روحیه‌ی بچه‌ها به هم ریخت. باید کاری می‌کردیم تا روحیه‌ها برگردد. آن زمان عراقی‌ها در پشت کرخه، سدی زده بودند که دریاچه‌ی عظیمی به قطر چند کیلومتر ایجاد کرده بود. حسین احمدی به همراه یکی از بچه‌های نوجوان بسیجی تصمیم گرفتند برای کسب اطلاع از وضعیت سد و نیروهای عراقی تا نزدیک خاکریز آنها بروند. آن شب هوا خیلی سرد بود. در برگشت افتادند پشت عراقی‌ها و مجبور شدند تا صبح آنجا صبر کنند. زمستان 1359 بود و هوا خیلی سرد. حسین احمدی از شدت سرما همانطور که پاهایش را در بغلش گرفته بوده به شهادت می‌رسد. با این اتفاق علی آقا دیگه آرام و قرار نداشت. باید کاری انجام ميگرفت. راه حل علی آقا انفجار سیل‌بند بود تا هم دشمن زمین‌گیر شود و هم در نیروها امید تازه‌ای به وجود بیاید. قرار بود عملیات ما در شمال کرخه انجام گیرد. همراه علی هاشمی و سید طاهر و چند نفر از بچه‌ها مقداری مواد منفجره برداشتیم و رفتیم سمت سد. با قایق پای سیل‌بند رسیدیم، بخش‌هایی از سیل‌بند را کندیم و مواد منفجره را کار گذاشتیم، بعد بی سر و صدا عقب آمدیم و سد را منفجر کردیم. آب بود که زیر تانک‌ها و نفربرهای عراقی می‌رفت.زمین‌باتلاقی‌شدودشمن‌زمین‌گیر. عراقی‌ها فرار کردند ولی تانک‌هایشان برای ما ماند و غنیمت شد.
💠 هوری #فصل‌هشتم_انقلابی‌دیگر #همرزمان‌شهید 📚 @channelshohada96
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 آن موقع شایع شده بود که اعراب در شهرهای حمیدیه، هویزه و چند جای دیگر با عراقی‌ها همکاری می‌کنند. خیلی از سپاهی‌ها نمی‌خواستند عرب‌های بومی را در جمع خود بپذیرند، اعتمادی به آنها نداشتند! حس بدبینی ایجاد شد و این اتفاق فقط به سود دشمن بود. یادم هست که علی هاشمی با آن تیزهوشی خاصی که از او انتظار ميرفت، اصرار داشت این فاصله را کم کند. با اینکه بعضی دوستان مخالف بودند اما او قصد داشت مردم بومی منطقه را در سازمان سپاه وارد کرده و از آنان برای دفاع کمک بگیرد. وقتی عرب‌ها به ساختمان سپاه می‌آمدند، با روی باز از آنان استقبال ميکرد. به هر حال سازماندهی این نیروها در کنار بقیه، کار بسیار سختی بود. آن هم در منطقه‌ی دشت آزادگان که هر قسمتش آداب و رسوم و فرهنگ خاصی داشت! در بعضی مناطق، شیوخ حرف اول و آخر را ميزدند. که این خودش انقلاب تازه‌ای ميطلبید! فرهنگ و دیدگاه نیروهای فارس و عرب با هم تفاوت چشمگیری داشت. علی باید کاری ميکرد تا آنها با علاقه همدیگر را ميپذیرفتند. این یک انقلاب دیگر بود. آن زمان مرکزیت سپاه تازه شکل گرفته و دستورالعملها کلی صادر ميشد. در چنین موقعیتی باید ساختار سازمان و... را خود علی هاشمی به وجود می‌آورد. دوست داشتم ببینم علی با این مشکل چه ميکند! یک روز علی رفت و یک جزوه از شوهر خواهرش که در ارتش کار ميکرد گرفت. در آن نوع روابط سازمانی و برخورد با زیردست و بالادست و مسائل مربوط به سازماندهی نیروها را توضیح داده بود. آن جزوه را به خوبی مطالعه کرد. اساس کار را بر مبنای اصول نظامی ارتش، اما با چاشنی محبت و برادری به وجود آورد. او همه چیز را با دقت بررسی کرد تا بهترین نتیجه را بگیرد. همیشه فرماندهان یا معاونانی انتخاب می‌کرد که قدرت خلاقیت داشته باشند. تا اگر برای دیگر فرماندهان سپاه مشکلی پیش آمد، اوضاع به هم نریزد. با اینکه شرایط سخت بود، اما در چهره‌ی علی آرامش موج ميزد. اینطوری بچه‌ها بادیدن او جان تازه‌ای ميگرفتند. ٭٭٭ از نیمه‌ی دوم مهر 1359 سپاه حمیدیه به یکی از محورهای مهم عملیاتی جنوب تبدیل شد. علی آقا بین حمیدیه و سوسنگرد خط تشکیل داد. بیشترین سلاحی که از آن استفاده ميکردیم خمپاره‌ی 81 و 120 بود. نیروها داوطلب بودند و آموزش ندیده، اما آنقدر فعالیت‌ها چشمگير بود که عراق تصور کرد یک ارتش منظم در حمیدیه صف‌آرایی کرده. بعضی روزها یک قبضه خمپاره بیش از پانصد گلوله شلیک ميکرد! یادم هست که با حاج علی در ساختمان سپاه حمیدیه بودیم. ناگهان صدای انفجار مهیبی شهر را لرزاند! بیرون که آمدیم دیدیم مردم همه دارند بر سرشان ميزنند و فرار ميکنند! دنبال علت انفجار بودیم. متوجه شدیم زیرزمین دبیرستانی که در نزدیک مقر ما بود منفجر شده. وقتی آنجا رسیدیم فهمیدیم بچه‌ها از سر بی‌اطلاعی و عدم آموزش، مهمات غنیمتی را روی هم در زیرزمین چیده‌اند و با یک بی‌احتیاطی همه چیز از بین رفته. این شد که علی آقا در کنار کارهای دفاعی و عملیاتی، کار آموزشی را دوباره شروع کرد. ابتدا نیروهای داوطلب را سازماندهی کرد. بعد بچه‌هایی را که با امور رزمی آشنایی داشتند، مسئول آموزش دادن به داوطلبان کرد. این آموزش‌ها ابتدایی بود، اما خیلی به کار آمد. گاهی هم نیروها را به پادگان تیپ 3 دشت آزادگان ميفرستاد تا آموزش رزمی ببینند. یک گروهبان را مسئول کرد تا به سپاهی‌های داوطلب آموزش بدهد. مدتی بعد نیروی زیادی به جبهه اعزام شد. ایستاده بودیم و نگاهشان ميکردیم. از دیدن این همه نیرو به وجد آمدم و گفتم: علی، با این همه نیرو، ما اگر بخوایم، ميتونیم همه‌ی عراق رو بگیریم. نگاه کن! حاج علی نگاهی به من کرد و گفت:《نه، اینطور هم نیست. بیشتر اینها آموزش ندیده‌اند، سازماندهی و آموزش این نیروها خودش کلی وقت ميبره》 یادم هست که علی آقا موشک‌انداز《تاو》 را از اسلحه‌خانه ارتش تحویل گرفت و سپرد به دو نفر از بچه‌های سپاه. آنها هم در مدت کوتاهی کار با آن را یاد گرفتند. دیگه کارشان شده بود شکار تانک! بالای بلندی، نزدیک کرخه سنگر ميگرفتند و با موشک، تانک‌های دشمن را شکار ميکردند. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸