📌 شهیدی که تماشاچی در تشییعاش را شفاعت میکند
🔹️ ۲۷ سال از شهادت و مفقودی حمیدرضا گذشته بود. خواهرش دیگر طاقت دوری نداشت؛ رفت کنار مزار شهید پلارک، همرزم برادرش، او را به حضرت زهرا (س) قسم داد که خبری از برادرش حمیدرضا به او بدهد.
◇ گفت: «به حمید بگو به خواب خواهرت بیا و خبری از خودت بده!»
◇ خواهرش با گریه تعریف میکرد: فردای آن روز خواب دیدم جمعیت زیادی در بلوار سردار جنگل در منطقه پونک تهران در حرکت هستند.
◇ صدای حمیدرضا را شنیدم؛ گفت: خواهر اینها همه برای تشییع پیکر من آمدهاند و به اذن خدا همهی آنها را شفاعت خواهم کرد.
◇ بعد اشاره به عابری کرد که در کنار جمعیت بود اما توجهی به آنها و شهدا نداشت، گفت: حتی او را هم شفاعت خواهم کرد...
◇ از خواب که بلند شدم فهمیدم در بوستان نهجالبلاغه تهران شهید گمنام تشییع و تدفین کردهاند.
◇ بعدها با پیگیری خانوادهی شهید و آزمایشات DNA هویت این شهید اثبات شد.
◇ اگر به بوستان نهجالبلاغه تهران رفتید، در کنار مزار شهیدِ وسط یادمانِ شهدای گمنام که متعلق به شهید حمیدرضا ملاحسنی است.
#شهید_حمیدرضا_ملاحسنی
#شفاعت_شهید
کانالهای
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس.شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
✫⇠#خاکریز_اسارت(۱۶۲)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت صد و شصت و دوم:ولایت پذیری
🍂انتظاری که ما از نتیجه جنگ داشتیم پیروزی قاطع نظامی در جنگ بود. هیچوقت فِکر نمی کردیم کار به توافق و مذاکره برسه ، اما صلاح و مصلحت امام خمینی (ره) و نظام اسلامی بر این قرار گرفته بود و ایران در تاریخ ۲۹ مرداد ۱۳۶۷ با بیانیه ای که حضرت امام صادر کرد،#قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل را پذیرفت. شرایطی جدیدی شکل گرفت و برای بعضی از بچه ها سؤالاتی ایجاد شده بود که چه اتفاقی افتاده و چرا سرانجامِ جنگ به اینجا ختم شد؟
♦️با وجود اینکه در شرایط بسیار سختی بسر می بردیم و قاعدتا خبر پذیرش قطعنامه باید افراد رو خوشحال می کرد، ولی نشونه های خوشحالی در چهره اکثر بچه ها دیده نمی شد و حتی عده ای هم ناراحت بودن، اما از اونجایی که نظر و تصمیم حضرت امام خمینی (ره) برای همه ما که به امر او پا به عرصه دفاع مقدس گذاشته بودیم فصل الخطاب بود ، کسی اعتراضی به این تصمیم نداشت ، تنها چیزی که باعث ناراحتی و غم بچه ها بود اون جمله امام بود که فرمودن «جام زهر رو می نوشم» می دونستیم امام از این تصمیم خوشحال نیست و در واقع علیرغم میل باطنی و بر اساس مصالح نظام اسلامی این تصمیم رو گرفته اند. بنابراین بدیهی بود فرزندان معنوی امام، از غم درونی امام، غمگین باشن.
⚡در این شرایط وظیفه بزرگترها بود تا با تحلیل و تبیین مطالب ، بچه ها رو از غم و نگرانی دور کنن. با تاکید بر ولایت پذیری و بصورت چهره به چهره همه افراد توجیه می شدن و موضوع مهم در گفتگوها، بحث تکلیف گرایی و مهم نبودن نتیجه بود. بعد از چند روز به تدریج غم و نگرانی از چهره بچه ها زدوده شد و همه از این امر خرسند و شادمان بودن که موفق شدن به عنوان سربازی کوچک و به امر ولی فقیه شون در دفاع مقدس شرکت کنن و سختیهای اسارت رو با روسفیدی پشت سر بزارن و اکنون که صلاح و مصلحت بر صلح و سازش است با طیب خاطر امر و فرمان ولی و امامشان رو بر دیده منت بگذارن...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
ایتا
@shahidmostafamousavi
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
کمپوت البالو۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت هفتم
۰۰۰ حاجی تقصیر ما نبود ، حوزه مقاومت مَعطلمون کرد ، عکس های شهداء آماده نبود ، وایسادیم تا چاپ بشه ، دومی که انگار قُل دوم بود گفت : تازه پوستمون کَنده شد تا ظهر کمکشون کردیم ، ولی بَه بَه ، دَمشون گرم ، یه ناهار خوشمزه ، یه قیمه امام حسینی(ع) بِهمون دادن ، هادی نَذاشت ، من می خواستم یه پُرس دیگه بگیرم ، ولی هادی گفت : ممکنه بِگن بچه های بسیج مسجد جامع گِدا گُشنه اند ، آقای باصری یه کمی جدی ، یه کمی شوخی با جاشنی خشونت گفت حتما " بعدش هم یه چایی قند پهلوی دیشلَمه ی لب سوز ِ لب دوزی که جمیله تُوش می رقصه رو زدید به رَگ ُ و یه چُرت ِ نیم روز خوشگِل که تا ساعت پنج بعد از ظهر طول کشید ، بعد هم مامان اومد و با ناز و نوازش ، صداتون کرد ، هادی ، مهدی ؟ پسرا ، عزیزای مادر ، پاشید ، وقت عصرونه و شیر و کیک ، رسیده ، مَگه نه ؟ جریمه تون اینه که این شب جمعه دو تا پاس نگهبانی باید وایسِید ، خودتون هم همه صد و بیست سی تای عگس های شهدا رو قاب کنید ، ببینم چی کار می کنید ، بعدش بلند خندید و گفت : خوب باید اون قیمه ایی که خوردید رو هضم کنید ، نه آقا هادی ، نه آقا مهدی ؟ هممون زدیم زیر خنده ، یه هو سید داد زد : باصری رفتی عبدی رو بیاری ، خودت هم تُو چادر تدارکات گِیر افتادی ، بابا جون ، واسه من کمپوت البالو بیار ، زیاد کِش نرین ها ، چادر خالی نکنین ، کبلایی ناراحت میشه ، یه لحظه صحنه مسجد عوض شد ، دیدم من و محمد تُو سنگر نشستیم ، یه هو دو تا کمپوت البالو از بالا افتاد کف سنگر ، شُوکه شدیم ، سرمون که بلند کردیم دیدیم ، ناصر و جمشید دارن می خندن ، بخورید و دعا به جوون ما کنید ، همین نیم ساعت پیش از پاتک برگشتیم ، محمد گفت : بازم رفتید چادر تدارکات ، مگه قرار نشد ، دیگه بی اجازه کبلایی ، چیزی بر ندارید ، بابا پیر مرد سکته می کنه اَگه بفهمه ، نامردی نکنین ، من پریدم وسط حرف محمد ُ و گفتم : آب لیمو و شکر قبلی رو که شربت کردید دادید ما خوردیم ، اینطوری ما هم شدیم شریک جُرم شما ، اَگه حاجی بفهمه که شما راه به راه به چادر تدارکات پاتک می زنین ، دسته ما رو نمی فرسته خط ِ مقدم ، اون موقع جواب آقا قلعه قوند رو چی میدید چقدر زحمت کشید تا ما رو از گردان حبیب منتقل کنه به تیپ ذوالفقار ، اونم بهترین جاش یعنی واحد ۱۲۰ خمپاره تامپلا ، بنده خدا یه ماهه داره به شما آموزش میده ، اما آقا ناصر جنابعالی هنوز که هنوزه به شاخص میگی شاخه ، به خمپاره میگی کونپاره کی می خای یاد بگیری ، اینطوری شهید نمی شی ها داداش ، گفته باشم ، جمشید زد زیر خنده ، گفتم ، هان جمشید خان داری می خندی ؟ جنابعالی هم دست کمی از پسر خاله عزیزت نداری خودم چند بار دیدمت که با خرج خمپاره آتیش بازی می کنی ، دو هفته پیش که سر و صورتت رو سوزوندی ُ و شدی مثل عروس های چهارده ساله که صورتشون رو اصلاح کردن یه دونه مو تُو صورتت نمونده ، باید می رفتی مرخصی اما از ترس پدر و مادرت بهونه آوردی ُ و نرفتی ، این هفته که می خواستی چایی ذغالی درست کنی آتیش انداختی میون گوله های خمپاره ُ و پنج تا کوله رو سوزوندی ُ و بی مصرف کردی ُ و جریمه شدی ، بیچاره آقا قلعه قوند رو کلافه کردید ، اَگه حاجی بفهمه اون وقت به جای خط مقدم ، هممون رو می فرسته آشپز خونه ، بیگاری ها ، من گفتم ، بعدا" نگید نگفتم ، ببرید بزارید سر جاش ، قبل از اینکه گَندش در بیاد ، ناصر با اون خنده قشنگش ، توپوقی زد گفت : جوون ِ داش حسن ، خود ِ کبلایی حضور داشت ، مرگ مادرم راست میگم ، مَگه نه داش جمشید ؟ جمشید که یکه خورده بود ، زودی گفت ، هان ؟ آره ، آره راست میگه ، خود ِ کبلایی اونجا بود ، من یه نگاه به جمشید اِنداختم ، جمشید سرش انداخت پائین ُ و با مظلومیت خاصی گفت : البته خواب بود ، ما رو ندید ، وگرنه پوستمون رو می کَند ، محمد پرسید ؟ حالا چندتا کمپوت کِش رفتید ؟ ناصر گفت : پنج تا ، شاخ درآوردم ، پرسیدم پنج تا ، چرا ، ما که چهار نفریم ، یه هو یکی از بالای کیسه شن ها پرید میون ما و گفت : ببخشید بنده برگ جغندرم ، داد زدم احمد ؟ تو هم دستت با اینا تو یه کاسه اس ، پسر تو بچه مداحی ، تو دیگه چرا ؟ احمد همینطور که هسته البالو رو از گوشه ی لبش فوت می کرد بیرون ، مثل بچه های کوچیک خودش لوس کرد ُ و گفت : رفیق بد ، امان از رفیق بد ، این دو تا من گول زدن ، این گربه نره و روباه مکار ، ناصر فوری گفت دروغ میگه ، اَگه ما گفتیم پس چرا احمد کمپوتش رو زودتر باز کرده و داره می خوره ؟ محمد یه نگاه به احمد کرد ُ و گفت ، حاج احمد آقا ، خوب ناصر راست میگه ، معلومه نقشه رو تو کشیدی ، یه هُو صدای کبلایی از دور بلند شد ، همینطور که عصبانی به طرف چادر فرماندهی می رفت ، داد می زد ، حاجی ؟ بیا این موشای خبیث بازم دوباره به کمپوتا پاتک زدن ، اَگه پیداشون کنم دُمشون رو می چینم ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
ایتا
@shahidmostafamousavi
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم | #سلیمانی_نیوز
🏷 ارزشهای اسلامی و انقلابی در شهید سلیمانی متجلی بود
▫️حجتالاسلام اسلامی، امام جمعه تربت جام در نخستین جلسه ستاد برگزاری سومین سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی:
▫️شهید سلیمانی معجزه انقلاب اسلامی است. راز محبوبیت حاج قاسم در نزد مردم ایران این است که تمام ارزشهای انقلابی و اسلامی در شخصیت شهید سلیمانی تجلی داشت و ملت همیشه در صحنه ایران اسلامی این حقیقت را درک کردند.
▫️باتوجه به مردمی بودن سردار سلیمانی، باید برنامههای سالگرد شهادت سیدالشهدای مقاومت بهصورت مردمی برگزار شود.
▫️شامگاه سیزدهم دی مصادف با شب شهادت فرمانده جبهه مقاومت، ویژهبرنامهای با حضور حجتالاسلام سعادتنژاد مشاور عالی فرمانده نیروی قدس سپاه و همرزم دیرین شهید سلیمانی با حضور قشرهای مختلف مردم در مصلی الغدیر تربت جام برگزار خواهد شد.
| مکتب حاج قاسم
🚨 علی دایی و امثال او اگر برای مبارزه با جمهوری اسلامی سه روز مغازه هایشان را تعطیل کرده اند، چرا از اینکه جمهوری اسلامی مغازه هایشان را پلمپ می کند، ناراحت میشوند؟
مرد باشید و تا روز سقوط جمهوری اسلامی کاسبی نکنید!
🔻 اگر واقعاً اینقدر سقوط جمهوری اسلامی نزدیک است، هزینه بدهید. اگر هم نزدیک نیست، بیشتر از این خودتان را مسخره نکنید!
نمیشود در سایه امنیتی که این نظام درست کرده، مغازه بزنید و کاسبی کنید بعد در اعتراض به همان نظام، مغازه را تعطیل کنید و وقتی هم که مغازهتان پلمپ شد فریادتان بلند شود. اگر مرد مبارزه هستید چرا سه روز؟ تا روزی که جمهوری اسلامی وجود دارد اعتصاب کنید تا مشخص شود چه کسی ضرر می کند.
#امیرحسین_ثابتی
🌏
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
ایتا
@shahidmostafamousavi
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃
🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃
🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃
🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃
🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃
🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃
🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج
*🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼
🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
✫⇠#خاکریز_اسارت(۱۶۳)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت صد و شصت و سوم:جنگ تموم شد، ما موندیم
🍂بعد از#پذیرش_قطعنامه ۵۹۸ توسط حضرت امام(ره) و در حالی که همه فکر می کردیم جنگ تموم شده، ارتش بعثی عراق به فرمان صدام در اقدامی ناجوانمردانه و بخاطر اینکه دست پُر توی مذاکرات آینده داشته باشه حملات گسترده ای رو در جبهه های جنوب و میانی آغاز کرد و هر روز شیپور جنگ و مارش نظامی در تلویزیون عراق نواخته می شد و خبر از پیروزیهایِ بزرگ و پی در پی می داد.
🔸️برای ما که بیش از یه سال و نیم شقاوت و درنده خویی بعثیها رو با تموم وجودمون لمس کرده بودیم چیز عجیب و غریبی نبود که صدامی که سالها علَم صلح خواهی رو بلند کرده بود حالا که ایران خواهان صلح شده بود، اینجوری دوباره شعله جنگ رو توی تمامی جبهه ها روشن کنه.
♦️با شروع عملیاتهای عراق که بنام «توکلنا علی الله» نامگذاری شده بود و تا چهار مرحله ادامه یافت ، موجی از نگرانی در چهره بچه ها دیده می شد. این عملیاتها تا یه ماه ادامه داشت و عراق موفق شده بود شهر فاو و جزایر مجنون رو بازپس بگیره و در محور زبیدات و خرمشهر هم پیشروی هایی به سمت ایران داشته باشه و مناطق وسیعی رو از جنوب مجددا تصرف کنه که با#مقاومت و پایمردی رزمنده های اسلام متوقف شد.
♦️همزمان با عملیات ارتش عراق در جنوب، منافقین هم حملاتی رو در غرب آغاز کردن که آخرین و مهمترین اونها عملیات فروغ جاویدان در منطقه اسلام آباد با پوشش و حمایت هوایی نیروی هوایی عراق بود. روز چهارم مرداد سال ۱۳۶۷سیمای منافقین خبر از عملیات بسیار بزرگ و گسترده ای در مرز قصرشیرین و تصرف شهرهای قصرشیرین، سرپل ذهاب، کرند و اسلام آباد و پیشروی به سمت کرمانشاه داد و اعلام کرد بزودی تهران رو فتح می کنه و رژیم آخوندی رو سرنگون می کنه.
🔸️ولی بعد از یک روز کاملاً سکوت کردن و دیگه صحنه ای از عملیات نشون ندادن و خبری از عملیات منعکس نشد. چند روز سیمای منافقین در سکوت گذروند و برنامه های عادی خودشو نشون می داد. برای ما محرز شد که اینها شکست سختی خوردن و در یه حالت سردرگمی و بهت قرار دارن...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
ایتا
@shahidmostafamousavi
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
دستمال ِ یزدی ۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت هشتم
۰۰۰ اَگه پیداشون کنم دُمشون رو می چِینم ، امشب می خواستم ، دِسر با شام کمپوت بدم اما پشیمون شدم ، از دِسر خبری نیست ، آقایون موشا ؟ بلاخره دُمتون تُو تَله کبلایی گِیر می کنه ، به من میگن :کبلایی ، گرگ بارون دیده ام ، بَره های کوچولو موچولو ، تا حالا تُو این چند سال که جبهه هستم بیست تا بعثی اسیر کردم ، تازه یکی شونم سرهنگ بود ، باز کبلایی از نُو شروع کرد داستانی رو که تا حالا صد بار واسه تک تک ما گفته بود رو تعریف کردن ، من و محمد و جمشید و ناصر از ترسمون پنهون شده بودیم ُ و هِر هِر داشتیم می خندیدیم ، یه دفعه فرمانده دسته مون حاج آقا قلعه قوند که دبیر بینش دینی مون تُو هنرستان بود اومد تُو سنگر ، هان چیه ؟ باز چه دسته گُلی به آب دادین ؟ کمپوتا کار شما بود ، نه ؟ پس لونه ی مُوشایی که کبلایی داد می زد اینجاست ، یا الله ، زود کمپوت هارو رو کنید ، دو تا از کمپوتا جلوی ما رو زمین بود ، تا محمد اومد بِگه آقا کار ما نیست ، آقای قلعه قوند گفت : چشمم روشن حسن آقا ؟ آقا محمد ؟ شما هم ، ناصر و جمشید دو تا پسر خاله های ممد حمومی زیر زیرکی می خندیدن ، من یه چشم غوره به ناصر رفتمو ، ناصر هم نه ورداشت نه گذاشت و گفت خوب ، آقا ، راست میگه ، اَخوی ؟ آقا بیا این هم کمپوتی که به من دادن ، با اشاره گفتم می کُشمت ناصر ، آقای قلعه قوند کمپوت ها رو جمع کرد و رفت ، بنده خدا کلافه بود چطور کمپوتارو بی سر و صدا بزاره تُو چادر تدارکات تا کبلایی نفهمه ، چهار تایی نیم ساعت می خندیدیم ، محمد پرسید ؟ شما چند نفر بهترین دوستایی هستید که من تا حالا داشتم ، آخه می دونید من تُو محل دوستای زیادی ندارم ، ناصر پرسید ؟ واسه چی ؟ محمد یه اشاره به دستمال یزیدیش کرد ُ و گفت واسه این ، جمشید پرسید ، واسه یه دستمال کسی با تو دوست نمی شه ، آخه چرا ؟ محمد گفت بماند ، من پریدم وسط حرف محمد ُ و گفتم ما چند نفر یه جورایی هم بچه محلیم و هم تُو یه هنرستان درس می خونیم ، البته من سال سومم ولی ناصر و جمشید ، چون دو سال رفوزه شدن ، سال اول هنرستان درس می خونن ، محمد گفت : خوش به حالتون ، چه دوستای خوبی هستید ، کاش منم دوست شما بودم ، جمشید خندید و گفت : مَگه نیستی ؟ پسر ؟ تو حالا بهترین دوست مایی ، دوست بَر و بچه های گروه ِ هِ هِ ، زودی پریدم میون حرفش ، تا گَند نزنه ُ و بیشتر از این ابرمون رو نبره ، گفتم محمد ؟ هر کدوم از ما تُو محل یه اسمی داریم ، مثلا" من چون بابام کفاشه ُ و گاهی کمکش می کنم بِهِم میگن حسن کفاش ، ناصر چون چشم هاش بادومیه ، بِهِش میگن ناصر جاپونی ، جمشید چون باباش خیاطه ، بِهِش میگن ، جمشید خیاط ، علی شاهرخی چون قدش درازه بِهش میگن علی بلنده ، به احمد چون باباش هیئت داره ، میگن ، احمد مداح ، تو چی ؟ تُو محل بِهِت چی میگن ؟ محمد خندید و گفت : به من میگن : خَرخون ، آخه من شاگرد ممتاز دبیرستانمون هستم ، پارسال شاگرد ممتاز مدرسه شدم ، به همین خاطر بچه ها زیاد از من خوششون نمی یاد ، بعدِش هم بخاطر بابام ، که زمون شاه ، لوطی و قلندر محل بوده و خیلی ها ازش چشم زهر خوردن و حالا باهاش دشمن شدن ، بی چاره مادرم که زن لوطی صالح شده ، آخه اسم بابام لوطی صالحه ِ ، یه زمونی تُو جوونی هاش جزء دار و دسته طیب خدا بیامرز بوده ُ و آخر عمری هم پیر غلام هیئت امام حسینه(ع) ، ولی خیلی ها به خاطر گذشته اش دوستش ندارن و بِهِش بد و بِیرا میگن ، محمد چشاش قرمز شده بود ُ و دستمال یزدی رو می بوسید ، ناصر پرید وسط معرکه ُ و گفت ، بابا ، بچه خرخون دَمت گرم ، بابا اِیول ، بلاخره ما تنبلا یه رفیق درس خون پیدا کردیم ، هممون زدیم زیر خنده ، داشتم می خندیدم که آقای باصری زد رو شونم ، صحنه سنگر عوض شد دیدم داخل مسجدم ، سید داد زد دِه بیاید دیگه ، جلسه دیر شد ، جلسه شروع شده بود ، زیر چشمی به افراد تُو جلسه نگاه می کردم ، بیشترشون رو نمی شناختم ، حاجی دلبری من رو به جمع معرفی کرد ، و اولین حرفی رو که زد این بود که آقای عبدی شاعر و نویسنده اس ، حاجی دلبری تک تک افراد داخل جلسه رو معرفی کرد از جمله اقای دکتر و آقای باصری رو ، یه جوون خوش سیمایی کنار اقای باصری نشسته بود که من رو یاد شهید رشیدی انداخت ،اسمش آقای ولی زاده بود ، و گویا معاون فرمانده بسیج مسجد بود ُ و چون دو تا پسر داشت که یکی شون حافظ قرآن و مکبر مسجد بود ، فرماندهی بسیج نونهالان مسجد هم با او بود ، خیلی پر انرژی و فعال و دوست داشتنی ، داخل جلسه هر وقت دکتر ُ و اون چند نفر طرفداراش حرف نامربوطی میزدند ، آقای ولی زاده زود عکس العمل نشون میداد ، من ُ و یاد محمد می انداخت ، آخر جلسه نوبت رسید به برنامه ریزی فردا پنجشنبه ، دیدار با خانواده شهداء ، سید اومد تا بگه : ۰۰۰
ادامه دارد
پایان قسمت هشتم ، حسن عبدی
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخ
🚩 شهیدی که بدون سر بلند شد و روی پاهایش نشست و پیکر بی سرش حرف میزد
🔺 پس از مدتی مرخصی دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشین که شدم برای یک لحظه مسافران را برانداز کردم که ناگاه چشمم به او افتاد که روی صندلیهای ردیف آخر نشسته بود. آشنایی مختصری با او داشتم. طلبه بسیجی، که بسیار مؤدب و مقید به آداب اجتماعی بود. او در یکی از مساجد جنوب تهران مشغول تحصیل بود. با اشتیاق رفتم و کنارش نشستم. با احترام زیاد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم: «راستی حسن، اهل کجای تهران هستی».
در حالی که سرش را به زیر انداخته بود با گوشه چشم نگاهی به من کرد و گفت: «خانهمان در کوی مهران است».
خیلی تعجب کردم و گفتم: «حسن، تو همان طلبه هم محل ما هستی که بچهها به من گفته بودند؟ منم بچه همان کوچهام»
حسن با لبخند ملیحی گفت: «پس شما هم همان طلبهای هستید که شنیده بودم ساکن کوی مهران است؟»
بعد هر دو خندیدیم و خوشحال از این اتفاق جالب ساعتهایی را کنار هم گذراندیم. آنچه که مرا به حیرت وا داشته بود اخلاص و ایمان و بیآلایشی او بود.
ساعت ۲ نیمه شب میبایست از هم جدا میشدیم. او باید اندیمشک پیاده میشد و من مقصدم اهواز بود. ساختمانهای پرخاطره پادگان دوکوهه پیدا شد، مکان مقدسی که قدمگاه هزاران شهید بسیجی و دهها سردار دلاور همچون حاج احمد متوسلیان، حاج همت، حاج رضا چراغی، حاج عباس کریمی، حاج سید رضا دستواره و حاج توری بوده و هست.
حسن از جایش بلند شد. گوئی نیروئی مرا به طرف او میکشید. با آرامی گفت: «عباس آقا امشب بیا پیش ما فردا صبح برو.»
گفتم: «نه خیلی ممنون، حتما باید بروم کار دارم.»
او به آرامی خداحافظی کرد و من با تاسف از این جدائی پیشانی او را بوسیدم. اگر میدانستم این آخرین دیدار ماست، آن شب او را ترک نمیکردم.
پس از عملیات کربلای ۵ من بر اثر جراحتی مختصر در بیمارستان بستری شدم. همان جا بود که بچهها خبر آوردند که حسن شهید شد. من که اصلا نمیخواستم این حرف را باور کنم گفتم: «چی... حسن؟ حسن آقا؟»
اما ناچار میبایست قبول میکردم که حسن هم پرید.
بچهها داستان عجیب شهادت حسن را اینطور گفتند که رفیق و همسنگر حسن گفته بود، ما در خط مقدم مشغول کار بودیم که ناگهان دیدم هوا پر از غبار شد. به طرف حسن رفتم، دیدم حسن عزیز سر در بدن ندارد اما با تعجب بسیار مشاهده کردم پیکر بی سر حسن که به طرف قبله افتاده بود بلند شده و روی دو پا نشست. آنگاه از بدن صدای سلام بر مولایمان حسین(ع) را شنیدم که گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله».
او میگفت که در این حال یبهوش شد و مرتب هم تکرار میکرد، به خدا راست میگویم اما شما شاید حرف مرا باور نکنید.
بعد از این شهادت، پدر صبور حسن تعریف میکرد:حسن سه وصیت جالب داشت:
اول اینکه مرا در عمامهام کفن کنید. من که ابتدا وصیتنامه را خواندم تعجب کردم که آن پیکر رشید و این عمامه کوچک و باریک تناسبی ندارد، اما هنگامی برایم یقین شد که پیکر مطهر حسن را دیدم. پیکری که سر نداشت و یک دست او هم قطع شده بود.
دوم اینکه حسن گفته بود هنگام برداشتن جنازه من برای تشییع، چهارده سید به یاد چهارده معصوم جنازه مرا بردارند که آن را عملی ساختیم.
سوم اینکه فرموده بود هنگام تدفین جنازهام، اذان بگویند و ما هنگام تدفین او درصدد اذان گفتن بودیم که ناگهان صدای اذان از بلندگوهای بهشتزهرا طنینانداز شد. به ساعت که نگاه کردیم دیدم ساعت ۱۲ ظهر است و ما در تعجب از این همه لطف خدا که هر وقت حضرتش بندهای را دوست بدارد چگونه به خواستهای او جامه عمل میپوشاند
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
@shahidmostafamousavi