↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
گروه جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی
گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
کانال ایتا
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
شروش
کانال
sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
گروه سروش
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
کانال تلگرام
https://t.me/shahidmostafamousavi
گروه
https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوبیست_نه((به من بگو))
🌷نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه، یا اگه درسته تا چه حد درسته، اما این #تنها فکری بود که به ذهنم می رسید.
سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و … تقریبا کل پولی رو که از ۲ تا شاگرد اولم، موسسه پیش پیش بهم داده بود، رفت.
🌷ولی ارزشش رو داشت، اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه. حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت، این یه قدم بود و اهداف بزرگ، گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه.
رفیق هاش رو می آورد، منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم. غذا رو هم مهمون خودم یا از بیرون چیزی می گرفتم. یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم.
🌷سعی می کردم تا جایی که بشه، مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره. چیزی به روی خودم نمی آوردم، ولی از درون داغون بودم.
#نماز_مغرب تموم شده بود، که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان
🌷ـ مهران، کامران بدجور زرد کرده.
سرم رو آوردم بالا
ـ واسه چی؟
ـ هیچی، اون روز برگشت گفت: باغ، پارتی مختلط داشتن و بساطِ …
الان که دید داشتی وضو می گرفتی، بد رقم بریده.
🌷دوباره سرم رو انداختم پایین، چشم روی تسبیح و مهرم و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم.
ـ خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان. فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه.
🌷ولی بیشترش الکیه. چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن، ولی طبل تو خیالین. حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن، ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن. خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت.
🌷سعید از در رفت بیرون، من با چشم های پر اشک، سجده…
نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه توی دلم آتشی به پا بود که تمام وجودم رو آتش می زد.
🌷– خدایا ! به دادم برس. احدی رو ندارم که دستم رو بگیره. کمکم کن، بهم بگو کارم درسته. بگو دارم جاده رو درست میرم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوسی (( سید ))
🌷رفقاش که داشتن می رفتن، کامران با ترس اومد سمتم و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود، سر حرف رو باز کرد.
ـ راستی آقا مهران، حرف هایی که اون روز می زدم، همه اش چرت بود. همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم.
چند لحظه مکث کردم.
🌷ـ شما هم عین داداش خودم، حرفت پیش ما امانته، چه چرت، چه راست.
یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد. خداحافظی کرد و رفت.
سعید رفت تو، من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم. شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه.
🌷تمام شب خوابم نبرد. از فشار افکار روز، به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم. از این پهلو به اون پهلو … بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود، فقط یه سوال بود. سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد.
🌷– خدایا ! دارم درست میرم یا غلط؟ من به رضای تو راضیم، تو هم از عمل من راضی هستی؟
🌷بعد از نماز صبح، برگشتم توی رختخواب با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم. تا اینکه بالاخره خوابم برد.
🌷 #سید عظیم الشأن و بزرگواری، مهمان منزل ما بودند. تکیه داده به پشتی، رو به روشون رحل قرآن. رفتم و با ادب، دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم.
🌷قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند.
سرم رو پایین انداختم.
ـ من #علم_قرآن ندارم و هیچی نمی دونم.
ـ علم و هدایت از جانب خداست.
🌷جمله تمام نشده از خواب پریدم. همین طور نشسته، صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد. دل توی دلم نبود.
دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد. رفتم حرم، مستقیم دفتر سوالات شرعی
🌷ـ حاج آقا ! چطور با قرآن استخاره می کنن؟ می خواستم تمام آدابش رو بدونم.
باورم نمی شد، داشت کلمه به کلمه سخنان سید رو تکرار می کرد.
✍ادامه دارد......
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پربینندهترین اخبارمهمترین اخبار
اولین شهید مدافع حرم چطور تربیت شد؟
مادر «محرم» دقایقی از پسرش برایمان گفت. اینکه در وانفسای عصر جدید و هزار رنگ چطور توانست فرزندی تربیت کند به رنگ آب؛ فارغ از همه تعلقات.
۳۰ مهر ۱۳۹۸ - ۱۱:۰۷ رسانه ها خواندنی نظرات

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، وقتی از کوچه پس کوچه های محله خزانه بخارایی بگذری جایی در میان خانه های قدیمی و آپارتمان های جدید منزل پدر و مادری است که فرزند ارشدشان اولین شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) در سوریه شد.
محرم ترک شهیدی است که شهادتش از چند جهت مظلومانه است. اول اینکه جایی دور از دیار و کاشانه خودش بود و دیگر اینکه زمانی به شهادت رسید که به دلایل مختلفی نمی شد حرف از شهادتش زد و یا مراسم با شکوهی در خور مقامش برگزار کرد.
حتی یادم می آید ما که خبرنگار حوزه مقاومت بودیم هم با دیدن سنگ مزار جدیدی به نام شهید محرم ترک در قطعه شهدای بهشت زهرا تعجب کردیم و زمانی که مکان شهادت را دمشق خواندیم تعجبمان چند برابر شد. زمزمههای جنگ به گوش می رسید اما اینکه یک نظامی ایرانی آنجا شهید شود عجیب بود.
حالا پس از حدود 8 سالی که از شهادت محرم می گذرد به دیدار مادرش رفتیم تا دقایقی از پسر برایمان بگوید و اینکه در وانفسای عصر جدید هزار رنگ چطور توانست فرزندی تربیت کند به رنگ آب؛ فارغ از همه تعلقات.
گلنار خانم حدود 60 سال سن دارد. سر ظهر است و بوی عطر غذا فضای خانه را پر کرده. خانه ای مرتب که از چیدمان آن کاملا مشخص است یک زن آن را چیده است. در میان همه وسایل خانه آنچه نظر را در ابتدای ورود جلب می کند تصویری بزرگ از شهید محرم ترک است.
* از کودکی شرعیات را با جملاتی قابل فهم به یاد دادند
مادر صحبت را اینطور شروع میکند: اصالتا ترک هستیم اما چون سالها اقواممان در لرستان ساکن شدند خودمان را لر هم می دانیم. (میخندد) خانواده ما مذهبی بودند و از همان کودکی بچه را با شرعیات و محرمات آشنا میکردند آن هم با جملاتی که برای بچه قابل فهم باشد. مثلا یادم می آید یکبار نور از پنجره اتاق می تابید و من همانطور که دراز کشیده بودم ذره های معلق گردو غبار نظرم را به خود جلب کرد. از مادربزرگم پرسیدم اینها چیست؟ گفت: ذره المثقال. دوباره پرسیدم خب یعنی چه؟ گفت: وقتی کار بدی انجام بدی، یعنی پول کسی را بخوری یا در امانتش خیانت کنی آن دنیا چند برابر هر ذره با آتش جهنم بدنت را می سوزانند.
*هفت سالم بود به تهران مهاجرت کردیم
هفت سالم بود که همراه پدر و مادر و برادران و دو خواهرم به نام های گلی و گل آفتاب از لرستان به تهران مهاجرت کردیم و در خانه ای اجاره ای در دروازه غار ساکن شدیم. اینکه دقیق می گویم هفت سالگی، چون یادم هست چند روزی از رسیدنمان نمی گذشت که دندانم افتاد. پدرم گفت این دندان شیری ات بود. همه به هفت سالگی که برسند دندان های شیریشان می افتد. برای همین به خوبی این موضوع در ذهنم ماند.
*برادرم میگفت: نه سوادشان را خواستیم نه بی حجابی را
وقتی به تهران آمدیم برادر بزرگم اجازه نداد برویم مدرسه. می گفت دخترها باید بدون حجاب و با دامن های کوتاه بروند. نه سوادشان را خواستیم نه بی حجابی را. برای همین دخترها را زود شوهر می دادند. معمولا هم ازدواج ها فامیلی بود و هر دو طرف شناس هم بودند.
*گلنار عروس من است
منهم زن پسر عمویم شدم. موقع حرکت به تهران عمویم، پدرم را صدا کرد و گفت یک وقت نشنوم دخترت را به غریبه شوهر دادی. گلنار عروس من است. همان هم شد. 12 ساله شده بودم آمدند خواستگاری. دکتر ژنتیک هم نبود مثل حالاها که تکان می خوری هزار تا آزمایش بگیرند و آخر هم معلوم نیست کارشان درست باشد یا نه؟ 15 سالگی یعنی سه سال بعد عروسی محرم را به دنیا آوردم و بعد از او 4 پسر دیگر خدا به ما داد، الحمدالله همه شان هم سالم بودند.
*نامش را محرم گذاشتیم
زمان ما اینطور نبود که کوچکتر روی حرف بزرگتر حرف بزند. برای همین وقتی برادر شوهرم که پسر عمویم هم می شد نام محرم را انتخاب کرد حرفی نزدم. می گفت چون بچه ات در دهه اول متولد شده نامش را می گذاریم محرم، البته خودم هم نظر دیگری ندارم که حالا بگویم نام دیگری مورد پسند بود.
*خانه کوچک ما
شوهرم شغلش آزاد بود و می توانم بگویم زندگی مان را از صفر شروع کرده بودیم. بعد از چند سال یک خانه در همین محله خزانه بخارایی خریدیم. خانه کوچکی بود، دو اتاق بالا دست مستاجر بود و دو اتاق دیگر دست خانواده هفت نفری خودمان. آشپزخانه مان هم در حیات بود. همه پسرهایم انصافاً خوب بودند اما هیچ کدام برایم محرم نمی شوند. خب به نظر من بچه اول چه دختر باشد چه پسر، برای پدر مادر یک جایگاه دیگری دارد. علاوه بر این محرم بچه با اذیت کنی نبود.
*این بچه مومن و با خدا می شود
با اینکه سن کمی داشتم اما او هم بی قراری نمی کرد. حتی یادم هست یکبار رفتم شهرستان به مادر بزرگم گفتم: مادر بزرگ وقتی ب
ه محرم شیر می دهم می خوابد دیگر باید به زور بیدارش کنم. مادر بزرگم خندید و گفت عیبی نداره عوضش زود تپل می شود. وقتی می خواستم بیدارش کنم باید کنار گوشش را ماساژ می دادم تا بیدار می شد.
وقتی شروع کرد چهار دست و پا رفتن، خورده نانهای روی زمین را بر می داشت و می خورد. خانم های فامیل روی اعتقادی که داشتند می گفتند: این بچه مومن و با خدا می شود.
محرم متولد سال 57 بود و زمان جنگ کودکی خردسال بود. وقتی تیتراژ اخبار پخش می شد سریع می نشست جلوی تلویزیون با زبان کودکی دستش را مشت می کرد و می گفت: انجز انجز. فقط همین کلمه را می توانست ادا کند.
*مکتب خانه مادر شوهرم
مادر شوهرم 25 سال با ما زندگی کرد. زن مومنی بود که همیشه رو به قبله می نشست. سواد خواندن نوشتن نداشت و لی بچه ها را دور خودش جمع می کرد و وضو گرفتن و ادابش را یادشان میداد. کمک میکرد سوره های کوچک را یاد حفظ کنند. نماز خواندن را هم پسرها از او یاد گرفتند.
*کاش من هم جای آنها بودم
آن روزها در کوچه های محل هر روز شهیدی را می آوردند و روی دست مردم تشییع می شد. تا متوجه می شدم سریع دست پسرها را می گرفتم و در مراسم شرکت می کردیم. در دلم میگفتم خوش به سعادت مادرهایشان چه حال خوبی دارند کاش من هم جای آنها بودم.
رحیم ترک پسر اول برادر شوهرم هم 19 سالش بود که در عملیات کربلای 6 شهید شد. از آن به بعد هر وقت منزلشانمی رفتم دست جاری ام را می بوسیدم و سرم را می گذاشتم روی قلبش. محرم هم وقتی نوجوان شده بود هر وقت منزل عمویش می رفتیم دست می کشید روی عکس پسر عمویش و می گفت: خوش به سعادتت ما لیاقت شهادت نداریم.
*شیطنتهای محرم بی سر و صدا بود
محرم اصلا بچه پر سر و صدایی نبود، مخصوصا وقتی یک غریبه می دید آرام می نشست کنار فقط نگاه می کرد. بچه ای هم بود که خیلی عقلش می رسید، وقتی می دانست دستمان تنگ است در خرج هایش مراعات می کرد. به تبع شیطنتهایش هم بی سر و صدا بود. یکبار تازه ماشین لباسشویی خریده بودیم و گذاشته بودم داخل زیرزمین. رفته بود یک کبریت کشیده بود گوشه ماشین و پوسته اش را سیاه کرده بود. شانس آورد آتش سوزی نشد. تا فهمیدم یک کشیده زدم توی صورتش سرش خورد به دیوار ورم کرد. این کشیده اولین و آخرین کتکی بود که به بچه هایم زدم. هزار بار هم تا زن گرفت بهش می گفتم محرم جان من را حلال می کنی؟ می گفت آخه این چه حرفیه؟ گفتم مادر هم حق ندارد بچه را کتک بزند. می گفت شما حواستان نبود.
*میگفتم من آمدم طرفتان فرار کنید!
وقتی هم با برادرهایش جور می شدند شیطانی میکردند. تا می رفتم دعوایشان کنم تقصیر را گردن همدیگر می انداختند. عصبانی که میشدم می دویدم سمتشان که مثلا کتک بزنم اما قبلش سفارش میکردم اگر دنبالتان کردم فرار کنید کتک نخورید. محرم همیشه می ایستاد سرجایش. می گفتم بچه مگر نگفتم فرار کن؟ بعد برای اینکه بهانه ای پیدا کنم می گفتم یا همه تان را می زنم یا هیچ کدام. اهل زدن حرف های بی ادبی هم نبودم و از همین جهت مقابل خدای خودم رو سفیدم. این نصیحت را همیشه به عروس هایم هم می کنم.
*حواسم شش دانگ به تربیت پسرها بود
حواسم شش دانگ به تربیت پسرها بود. برایشان ساعت گذاشته بودم که از فلان ساعت نباید دیرتر از مدرسه برسید خانه. یا تابستان ها که تعطیل بودند تنها از ساعت 6 تا 7 حق داشتند بیرون با بچه ها بازی کنند.
موقع درس خواندنشان که می شد محمد را می فرستم زیر زمین، محرم را می فرستادم یکی از اتاقها، هادی را می فرستادم آشپزخانه، مهدی را هم می گذاشتم داخل یک اتاق دیگر، محسن را هم می فرستادم حیات. نمی گذاشتم کنار هم باشند که حواسشان پرت شود.
شما توجه کن پنج پسر داشتن یعنی پنج کتونی میخی، پنج شلوار لی و پنج کیف مدرسه. هر روز بدون اینکه بفهمند داخل کیف هایشان را نگاه می کردم مبادا چیز نامربوطی پیدا کنم. بهشان سفارش کرده بودم مسیر مدرسه را از همین راهی که می روید از همان برگردید. اگر اتفاقی افتاد من بیایم مدرسه.تا کمی دیر میکردند سریع می رفتم مدرسه.
*پدرش مجبورشان کرد برگردند
یک روز محرم و برادرهایش آمدند خانه یک جک ماشین دستشان هست. پدرش پرسید: این چیه؟ محرم گفت در شهرک بعثت یک ماشین وسیله خالی کرد هر کسی یک چیزی برای خودش برداشت و برد ما هم این را آوردیم. پدرش به شدت ناراحت شد و گفت همین الان برمیگردانید سر جایش. گفتند الان شب شده ما می ترسیم، گفت: خودم هم می آیم. دست پنج تا را گرفت و رفتند گذاشتند سر جایش. پدرش گفت: این کار حرام است، دزدی است! هر کسی هم ببرد شما نباید ببرید. شوهرم به شدت حواسش به نان حلال آوردن بود و من هم از داخل خانه مواظب بودم تا محرم و بقیه بچه ها درست بزرگ شود.
*هدیه ای که از خاطر محرم نرفت
من معتقدم بچه را باید همین قدر که تنبیه میکنی همانقدر هم تشویق کنی. برای همین اگر کار خوبی می کردند، مثل اینکه نماز میخواندند یا نمره 20 میگرفتند برایشان هدیه می
گر
فتم. هدیه کوچکی مثل مداد تراش.
محرم در کلاس اول، اولین نمره 20 را که آورد برایش تراش نوشابه ای گرفتم. تا دخترش رفت آمادگی برایش این خاطره را تعریف میکرد، هرچند دیگر بچه ام خودش نماند کلاس اول رفتن دخترش را ببیند.
*خدایا یعنی بچه های من هم بزرگ می شوند سینه بزنند
همیشه دست پسرها را میگرفتم با خودم می بردم تکیه. می گفتم خدایا یعنی بچه های من هم بزرگ می شوند بروند وسط سینه بزنند آرزوی من براورده شود؟ کمی که بزرگتر شدند با پدرشان می رفتند هیئت بعثت. دلم می خواست بچههایم خودشان یک هیئت کوچک دست و پا کنند. یکبار محرم کلاس دوم راهنمایی بود، آمد گفت با دوستم می خواهم بروم هیئت. گفتم: مادر جان آدم مطمئنی است؟ گفت: بله همشهری خودمان است در ثانی هیئت رفتن دیگر مطمئنی نمی خواهد که. بزرگتر که شد هیئت فاطمیون را سر خیابان علی آباد راه انداخت که هنوز هم خط تلفن و آب و برقش به نام محرم است. اتفاق همسرش را هم در همان هیئت پیدا کردم.
*آوردن ویدئو در خانه ما قدغن بود
همیشه حواسم بود پسرهایم با چه کسانی رفت و آمد می کنند. زمان نوجوانی آنها ویدئو تازه آمده بود، خیلی مد بود اما اجازه ندادم بخرند تا زمانی که دو عروس آوردم. خرید ویدئو تا قبل از آن در خانه ما قدغن بود. وقتی هم خریدیم پدرش وقتی خانه نبود دستگاهش را میگذاشت داخل کمد قفل می کرد کلید را هم با خودش می برد. در خانه یک تلویزیون داشتیم یک رادیو، والسلام.
*انگشترم را فروختم برای پسرم چکمه بخرم
پسرم مدرسه دانش قوت می رفت. سالی که می خواست دیپلم بگیرد از مدرسه مرا خواستند. تا خود اتاق مدیر گریه میکردم. تا مدیرشان مرا دید با تعجب پرسید چرا گریه میکنی خانم ترک؟ گفتم برای اینکه محرم یکبار من را سر درس خواندن اذیت نکرد. واقعا نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
دانشگاه در یکی از شهرستانهای شمال قبول شد. همه اش نگران بودم خدایا نکند یکی معتادش کند؟ دوست بد گیرش بیاید. بالاخره بچه ام جوان است. این شد که برایش خوابگاه نگرفتیم. پدرش برایش خانه ای اجاره کرد و من هم اندازه یک دختر برایش جهاز خریدم. دو ساک هم گذاشتم، یکی برای لباس کثیف یکی هم برای لباس تمیز. دو هفته درمیان می آمد و لباس ها را می آورد. یکبار رفتم شمال بهش سر بزنم ببینم بچه ام چطور آنجا زندگی می کند. حواسم دائم به او بود.
یکبار زنگ زد پرسید پولی دارم که به او بدهم؟ گفت میخواهد چکمه بخرد چون زمستان مجبور است مسیری را از داخل آب برود. گفتم: بله مادر پول هست بیا بگیر. فورا رفتم انگشترم را فروختم پول چکمه را جور کردم.
*محرم اینگونه وارد سپاه شد
سال دوم دانشگاه یکروز آمد گفت: مامان سعید همکلاسی ام میگوید دایی من در دانشگاه امام حسین(ع) است، تو هم برو دانشگاه امام حسین(ع) امتحان بده. آخه مامان دلم می خواهد بروم سپاه. پدرش می گفت تو قبول نمی شوی. اما من گفتم باشه بیا برو شاید قبول شدی مادر. امتحان داد و اتفاقا قبول شد. محرم اینگونه وارد سپاه شد.
وقتی وارد سپاه شد می دانستم مأموریت زیاد میرود اما برایمان توضیح نمی داد کجا می رود و چطور؟ ما هم سوال نمیکردیم. اما آخرین باری که میخواست برود متوجه شدیم می رود سوریه. پدرش گفت نمی دانم چرا حس میکنم این بار دفعه آخری بود که او را دیدیم. تا این را گفت بند دلم پاره شد و گفتم حاجی اگر مطمئنی اجازه نده برود. گفت: چرا اجازه ندهم؟ او خیلی وقته این راه را انتخاب کرده حالا بعد از این همه مدت مانعش شوم؟ خدامیخواست که برود و برای حضرت زینب(س) به شهادت برسد.
https://t.me/shahidmostafamousavi
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
گروه جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی
گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
کانال ایتا
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
شروش
کانال
sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
گروه سروش
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
کانال تلگرام
https://t.me/shahidmostafamousavi
گروه
https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوسی_و_یک ((وحشت))
🌷چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود. هر بار که می رفتم سر #قرآن یاد اون خواب می افتادم و ترس وجودم رو پر می کرد.
ـ “به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند”
🌷تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد:
ـ یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ …
و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد.
🌷ـ مهران! اون هایی که بدون علم و معرفت و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن، کارشون به گمراهی کشید. اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ تو چی می فهمی؟ کجا می خوای بری؟ اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ امثال شمر و ابوموسی اشعری، ادعای علم و دیانت شون می شد. نکنه سرانجامت بشه مثل اون ها؟
🌷وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود. نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ یا شک و خطوات شیطانه؟ و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟
🌷تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود: من تا قبل از اون خواب، اصلا #استخاره گرفتن رو بلد نبودم. یعنی، می تونست یه خواب صادقانه باشه؟
هر چند، این افکار، چند هفته مانع شد حتی دست به قرآن ببرم. صبح به صبح، تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم و از خونه می زدم بیرون. تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود.
🌷امتحانات پایان ترم دوم و سعید داشت دیپلم می گرفت.
رابطه مون به افتضاحی قبل نبود. حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت. امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود.
شب ها هم که توی خونه سیستم بود.
🌷می نشست پشت میز به بازی یا فیلم نگاه کردن. حواسم بهش بود، اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود.
قبل از امتحان، توی حیاط #دانشگاه دور هم بودیم. یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود.
🌷ـ لعنت به امتحانات، قرار بود #کوه، بریم * بد رقم دلم می خواست برم، فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم.
و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و … ایده فوق العاده ای به نظر می اومد. من، سعید، کوه،
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوسی_و_دو (( و قسم به عصر))
🌷بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر?
ـ اگه واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن، ایده خیلی خوبیه که من و سعید هم بریم کوه. حالا شاید خودمون ماشین نداریم و جایی رو هم بلد نیستم، اما گروه های #کوهنوردی، مثل گروهی هم که سپهر می گفت، به نظر خوب میاد.
در هر صورت، ایده خوبی برای شروع بود. از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد:
🌷ـ حالا اگه به جای من، به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟ یا اینکه …
دل دل کنان می رفتم سمت قرآن، یه دلم می گفت استخاره کن، اما دوباره ترس وجودم رو پر می کرد.
🌷بالاخره دلم رو زدم به دریا، نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم. وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و #تسبیحات_حضرت_زهرا، با هزار سلام و #صلوات، برای اولین بار در تمام عمرم، استخاره کردم.
🌷-” و قسم به عصر، که انسان واقعا دستخوش زیان است. مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی توصیه نمودند
صدق الله العلی العظیم”
قرآن رو بستم و رفتم سجده.
🌷– خدایا! به امید تو، دستم رو بگیر و رهام نکن.
امتحانات سعید تموم شد و چند وقت بعد، امتحانات من. شب که برگشت بهش گفتم.
🌷حسابی خوشش اومد، از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت. از دیدن واکنشش خوشحال شدم و امیدوار تر از قبل، که بتونم از بین اون رفیق های داغون، جداش کنم.
🌷خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی ای که سپهر پیشنهاد داده بود و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد.
– انتخاب اولین جا با تو، برای بار اول کجا بریم.
🌷هر چند، انتخاب رو بهش دادم، اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم اون محیط تعریفی و افراد و مسئولینش رو ببینم. ولی دقیقا همون روز، ساعت کلاسم عوض شد.
🌷سعید خودش تنها رفت. وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد. خیلی خوشحال بودم. یعنی می شد این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟
🌷نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون. جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار. هوا هنوز گرگ و میش بود که همه جمع شدن و من وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم. .
✍ادامه دارد.....
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🚩 پاسخ سخنگوی قوه قضائیه به اظهارات رئیس جمهور
غلامحسین اسماعیلی :
🔹 نتایج یکایک پروندههای کلان اقتصادی را به مردم اعلام میکنیم و مردم هم شاهد عملرد دستگاه قضایی بودند نه شعارها و وعدههایی که مبنای آن معلوم نیست.
🔹 10 ماه بعد از بازداشت بابک زنجانی، وزارت نفت شکایت کرد
🔹در این پرونده علاوه بر بابک زنجانی و برخی از افراد دیگر محکومیتهای سنگینی پیدا کردند.
🔹 از جمله از برخی از وزرا و مدیران دولت قبل تحقیقات لازم متناسب با نقش آنها در این حوزه صورت گرفت و برای برخی از مدیران و معاونین وزارت نفت، کیفرخواست صادر شده که متاسفانه برخی از این افراد در دولت جدید ارتقای سمت هم پیدا کردند.
🔹 رقمی بین 2 میلیارد و 600 میلیون تا 2 میلیارد و 700 میلیون یورو مجموعه بدهیها و مراودات مالی بابک زنجانی با وزارت نفت و همچنین بانک مرکزی اعلام شده است
🔹 700 میلیون یورو قبل از اینکه بابک زنجانی بازداشت شود و در فرآیند نقل و انتقال و خرید و فروش نفت، به دولت برگشت داده شده است
🔹زنجانی مدتی در اختیار وزارت اطلاعات بود اما توفیق چندانی در شناسایی اموال بدست نیاوردند
🔹قوه قضاییه اموال فراوانی از محکوم علیه پرونده در داخل و خارج کشور شناسایی کرد و در فرآیند دادرسی این اموال توقیف شد.
🔹در فهرست این اموال، 18 شرکت بزرگ شناسایی شد و مجموعه این شرکتها بر اساس وکالت در اختیار وزارت نفت و دولت قرار گرفت.
🔹علاوه بر این، چند دستگاه خودروی خارجی مدل بالا شامل بنز، بی ام و و پورشه، هفت واحد مسکونی در تهران، کیش و شمال، سه باب واحد اداری در میدان ونک، ساختمان ده واحدی در خیابان کارگر تهران، ساختمان 11 واحدی در منطقه ازگل تهران، سه فقره ملک فاقد ابنیه در پاسداران، ازگل و مرزداران با مساحتی بیش از 3 هزار متر مربع، 140 واحد مسکونی از مجموعه دهکده ساحلی کیش املاکی بود که توسط قوه قضاییه از اموال بابک زنجانی شناسایی شد و بر اساس وکالت در اختیار دولت و وزارت نفت قرار گرفت
🔹ما تعجب میکنیم که آیا رئیس جمهور محترم از پیگیریهای دستگاه قضا در این پرونده بی اطلاع است؛ آیا وزارت نفت گزارش اموالی را که قوه قضاییه در اختیار او قرارداده به رئیس جمهور و دولت محترم ارائه نکرده است؟ و چرا باید این قبیل از مسائل در تریبون عمومی و در جمع مردم بیان شود و موجبات یاس و ناامیدی مردم را فراهم کند.
🔹 برای ما فرقی نمیکند که پرونده فساد مربوط به فروش نفت توسط بابک زنجانی باشد یا متعلق به پرونده کرسنت یا استات اویل. برای ما فرقی نمیکند که پرونده مربوط به دلارهای ادعایی گم شده باشد یا پرونده ارزها و سکههایی که در سال ٩٦ و ٩٧ بانک مرکزی با سیاستهای مورد بحث، خزانه ارزی و طلای کشور را در اختیار افراد سودجو و فرصت طلب قرار داد.
🔹با گذشت بیش از ٦ سال از استقرار این دولت؛ چرا اگر فسادی رخ داده تازه باید اعلام کنند
🔹ما مصمم هستیم با فساد مبارزه کنیم و با قاطعیت با همه انواع و مصادیق فساد برخورد خواهیم کرد و با شعار و سخنرانی و دو قطبی سازی بی جهت میدان مبارزه با فساد را خالی نمی کنیم
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
گروه جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی
گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
کانال ایتا
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
شروش
کانال
sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
گروه سروش
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
کانال تلگرام
https://t.me/shahidmostafamousavi
گروه
https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوسی_و_سوم (( ابراهیم))
🌷سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود. گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن. نه فقط با سعید، هر کدوم که به هم می رسیدن.
گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن.
🌷چنان با هم احوال پرسی می کردن و دست می دادن و … مثل ماست وا رفته بودم. حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود. اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد. گیج و مبهوت و با درد به سعید نگاه می کردم. یکی شون اومد سمتم دستش رو بلند کرد
🌷ـ سلام، من یلدام
با گیجی تمام، نگاهم برگشت. سرم رو انداختم پایین و با لبخند فوق تلخی
ـ خوش وقتم
و رفتم سمت دیگه میدون. دستش روی هوا خشک شد.
🌷نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم. گیج بودم و هنوز باور نمی کردم خدا، من رو اینجا فرستاده باشه. بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه
من، کیش و مات، بین زمین و آسمون.
– خدایا ! واقعا استخاره کردنم درست بود؟
🌷یا … عقلم از کار افتاده بود. #شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد و آشفته تر از همیشه، عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد.
– اگر اون خواب صادقانه بود؟ اگر خواست خدا این بود؟ بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟
🌷به حدی با جمع احساس غریبی می کردم که انگار مسافری از فضا بودم و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟
سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم. غرق فکر، که اتوبوس رسید.
🌷مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی، شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد. افراد یکی یکی سوار می شدن و من هنوز همون طور نشسته وسط برزخ گیر کرده بودم.
🌷ـ فکر کن رفتی خارج، یا یه مسلمونی وسط L.A
سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم.
ـ اگه نمی خوای بیای کوله رو بده من برم. من می خوام باهاشون برم.
🌷دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم. درست یا غلط، رفتن انتخاب من نبود. کوله رو دادم دستش و صدای اون حس، توی وجودم پیچید.
– اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ به خدایی که ابراهیم رو وسط #آتش نگه داشت.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدو_سی_چهار ((ولله خیر حافظا))
🌷اشک توی چشمم حلقه زد?
ـ خدایا ! من بهت اعتماد دارم، حتی وسط آتیش. با این امید قدم برمی دارم که تمام این مسیر به خواست توئه و تویی که من رو فرستادی. ولی اگر تو نبودی، به حق نیتم و توکلم نگهم دار و حفظم کن. تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم
🌷از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس.
– بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ – اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ …
و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس. مسئول گروه، توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد.
🌷ـ داداشت گفت حالت خوب نیست. اگه خوب نیستی برگرد. توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد، وسط راه می مونی.
به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم.
🌷ـ نه خوبم، چیزی نیست.
و رفتم سمت سعید، نشستم بغلش
– فکر کردم دیگه نمیای
– مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم که تنهاشم بزارم؟
🌷تکیه دادم به پشتی صندلی، هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود. غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه، به طوفان تبدیل شد. مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو
🌷ـ سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن. من فرهادم، مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه ها، افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم
✍ادامه دارد......
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃