✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۲۲)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و بیست و دوم:سال پایانی اسارت
♦️پانزدهم مهر ماه سال ۶۸ عراقیها اومدن و گفتن وسایلتون رو جمع و جورکنید و آماده حرکت بشید. حالا طوری می گفتن وسایلتون رو جمع کنید که انگار هر کدوم یه وانت وسیله داشتیم. سر و تهش یک کیسه بود که یه دست لباس اضافی با یه خمیر دندون و مسواک و یه حوله و یه دونه صابون و دو تخته پتو توش بود. این همۀ اموال و وسایلی بود که باید جمع و جور میکردیم.
🔹️همه خوشحال شدیم و تصورمان این بود که دوران تبعید و زندان چهار ماهه تموم شده و ما رو بر میگردونن پیش بچهها در اردوگاه ۱۱، لحظه شماری میکردیم و با لبخند به صورت یکدیگه نگاه میکردیم.
🔸️تصور اینکه همرزمانمون در اردوگاه از بازگشت دوباره ما چقدر جا میخورن و خوشحال میشن، مثل نسیمی فرحبخش ما رو نوازش میداد، اما این خوشخیالیها دوام زیادی نداشت و با اومدن اتوبوسها رشتۀ همه این افکارِ خوب و خوشایند پاره شد. ظاهر قضیه این بود که تصمیم گرفته بودن ماها رو به جایی دیگه بفرستن. به همین خاطر فرمانده اردوگاه دستور داده بود تموم مخالفین رو جمع کنن و تبعید کنن تا از سرشون خلاص بشن. برامون محرز شد که قراره دوباره به مکان دور دستی تبعیدمون بکنن. اگه میخواستن ببرن اردوگاه ۱۱ که دیگه نیازی به اتوبوس نبود. حدود صد نفری هم از مشعوذینِ(خلافکارها) جدید از اردوگاه خودمون -یازده تکریت- بهمون اضافه شد و سوار تعدادی اتوبوس شدیم و به راه افتادیم.
💥حالا باید منتظر جای جدید با نگهبانهایِ جدید و روحیههای متفاوت بودیم و باز آینده مون در هاله ای از ابهام قرار گرفت. از همه نگران کنندهتر همون تکرار تونل مرگ بود که دیگه واقعاً طاقتشو نداشتیم. اگه آدم بفهمه مثلاً قراره ببرنش جوخۀ اعدام، باور کنین تحملش از بلا تکلیفی و تشویش ذهن خیلی بهتره. یکی از تشویشهای همیشگیمون تو جابجاییها سردرگمی و مبهم بودن آینده بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
👌دلنوشته یک ارتشی برای علی کریمی
✍ آقای کریمی برای ما ارتشیها؛ یعنی کسانی که لباس دفاع از وطن خودشون رو میپوشند یک معیار ساده هست برای اینکه بفهمیم اون آدم معترضی که به هر دلیلی رفته اونور آب و الان تریبون گرفته و سر تاپای مملکت رو میشوره از غم مردمش چنین کاری میکنه یا نه، طرف خائن شده و مزدوری میکنه برای اجنبی.
معیارش هم ساده هست کافیه ببینیم نگاه طرف به شهدای وطن چیه و با چه ادبیاتی نسبت به اونا صحبت میکنه؛ مثل مردم و ملت ایران صحبت میکنه یا مثل قاتلین این شهدا.
👈شهدای سهند و جوشن نیروی دریایی که مثل آمریکایی ها بهشون توهین کردی مردانی بودند که در شرایطی غیر جنگی، تاکید میکنم شرایط غیرجنگی در مقابل بیش از ۱۱رزمناو و بیش ۷۳جنگنده آمریکایی قرار گرفتند و بهشون گفتند خودتون رو تسلیم کنید و ناوی که به مثابه خاک کشورتون هست رو ترک کنید.
اما این فداییهای ایران تسلیم نشدند و آمریکاییها با شلیک بیش ۲۳موشک و بیش ۱۷۰ گلوله توپ جنگی این دو ناو ایرانی رو غرق کردند اما شهدای سهند و جوشن تا آخرین گلوله ایستادند و ایستاده شهید شدند.
👈آره علی آقا اون شهدایی که افسر اطلاعاتی آمریکا بهت گفته ترکیدن برای ما اسطوره هستند #اسطورههای_واقعی ! به اونا هم ویزای آمریکا میدادند، اگر تسلیم میشدن و مثل خائن ها پشت میکردن به وطنشون! اما در خلیج فارس جاودانه شدن رو ترجیح دادن به خیانت.
مفت فروختی خودت رو علیآقا توی این چند وقت کم توهین نکردی اما این توهین آخر، توهین نبود سندی بود که ثابت کرد خودت رو فروختی.
یه نکته هم بگم برای مردم؛
👈هموطن؛ داستان شهدای سهند و جوشن رو در ایران جز خانواده نیروی دریایی کمتر کسی میدونه نه اینکه ماجراش محرمانه باشه نه، از مظلومیت رسانهای ارتش و شهداش هست
اینکه ی آدم بی سوادی مثل علی کریمی این ماجرای تلخ رو دستاویزی برای لگد زدن به مملکت میکنه هم طبیعتا از شناختش نیست و یکی بهش گفته! اینجاست که دم خروس مشخص میشه و مثل روز روشن میشه که صفحات شبکههای اجتماعی علی کریمی رو یک سیستم اطلاعاتی داره هدایت میکنه.
یاحق
🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
تقلُب حسن ۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت پنجاه و هفتم
۰۰۰ واسه پذیرایی دوم واسه شما آب میارن ، وای خدا ؟ می ترسیدم خوابم درست از آب در بیاد و بچه ها شهید بشن اون موقع من میمردم ، کمی ترسیده بودم ، فکر اینکه بدون این بچه ها برگردم به محل نگرانم می کرد آخه من با این بچه ها بزرگ شده بودم ، عین برادرام بودن ، از اول ابتدایی که هممون تُو دبستان محمد فروزان شماره دو خیابون آذربایجان که بهش می گفتیم مدرسه بابا ثبت نام کردیم تا کلاس پنجم تُو یه کلاس بودیم ، تُو کلاسمون یه شاگرد داشتیم به اسم مِهدی بخشی ، آین آقا مهدی ما دو سال از ما بزرگتر بود و انطور که خودش می گفت یه سال دیر ثبت نام کرده بود ُ و یه سال هم تُو کلاس دوم ابتدایی رفوزه شده بود ،عاشق کُشتی و مبارزه ُ و جنگ بود ، دائم زنگ های تفریح بازی ما جنگیدن بود مهدی همیشه با اینکه از من دو سال بزرگتر بود من رو بعنوان حریف انتحاب می کرد ُ و می گفت تُو جنگجوی خوبی هستی و همچنین حریف خوب و قوی واسه من ، همه موقع جنگ از جلوی من فرار می کنن ولی تو روبروی من وایمیستی ُ و فرار نمی کنی ، اکثر اوقات آقا طاهری معاون مدرسمون صداش می کرد ُ و می گفت تو مامور در اطاق معاونتی از این جا تکون نخور ، این کار رو می کرد که مهدی بخشی جنگ بازی نکنه ، مهدی هم تا چشم آقا طاهری رو دور می دید ، شروع می کرد با بچه هایی که اومده بودن نزدیک اطاق معاونت کُشتی گرفتن بعضی وقت ها به من اشاره می کرد که حسن بیا نزدیک تر تا با هم بازی کنیم ، دنیایی داشتیم تُو اون نیم ساعت زنگ تفریح ، بعد که می رفتیم داخل کلاس چند دقیقه بعد اول مهدی اجازه می خواست بره توالت و موقع رفتن لقمه نون ُ و پنیرش رو هم با خودش می بُرد چون بازی نمی ذاشت نه زمانی برای خوردن باقی بمونه نه زمانی واسه توالت رفتن ، وقتی مهدی برمی گشت من از خانم کریمپور معلممون اجازه می گرفتم ، خانم کریمپور خانم خیلی مهربونی بود و قضیه بازی جنگ ما رو می دونست چون یه بار من یه انشاء راجب بازی تُو زنگ تفریح مفصل واسش نوشته بودم و او هم من رو تشویق کرد و به من بیست داد و به بچه ها گفت واسه من دست بزنن ، خانم به بچه ها گفت : این حسن عبدی یه روزی نویسنده میشه ، و اون روز خیلی ها نوشته هاشو می خونن ، امیدوارم اون روز من زنده باشم ُ و کتاباش رو بخونم واسه همین تا کلاس شروع می شد اول به مهدی بخشی می گفت تا من مشق هارو خط می زنم برو توالت ُ و زود برگرد ، وقتی مهدی می اومد به من اجازه می داد که برم ، دیگه بیچاره آقا طاهری ناظم مدرسمون هم قضیه رو فهمیده بود ُ و به ما دو نفر چیزی نمی گفت مخصوصا" به من که شاگرد اول کلاسمون بودم و تنها دانش آموز کلاس بودم که ثلث اول رو تجدید نشدم و معدلم شد هجده ُ و هفتاد و هشت صدم دیگه همه بچه ها حداقل یه تجدید ُ و داشتن حتی شاگرد دوم کلاس یعنی احمد رشیدی چون احمد تُو درس تاریخ ُ و جغرافیا تجدید شده بود ، حالا من چرا تجدید نشدم واسه اینکه من موقع امتحان نفر وسط بودم و برای امتحان دادن رفته بودم زیر میز ، آخرای امتحان خیلی کلافه بودم بیشتر سوال ها رو بلد نبودم و تازه اون هایی رو هم که بلد بودم صد در صد مطمئن جواب ندادم ، خیلی از بابام می ترسیدم ، یکی از سوالات نوشته بود اقیانوس های جهان را نام ببرید ، دو نمره داشت ، هر کاری کردم چیزی یادم نیومد ، زدم رو پای احمد و اشاره کردم احمد ؟ جوون مادرت جواب این سوال بهم بده ، بیچاره برگش رو نشون داد دیدم بیشتر سوالات جواب نداره ُ و خالیه حتی سوال اقیانوس ها ، سرم رو بلند کردم رو به آسمون گفتم خدا جون میشه کمکم کنی وگرنه کتک رو از بابام می خورم ، برگشتم به خانم کریمپور که جلوی کلاس و پشت به تخته سیاه رو صندلی نشسته بود نگاه کردم ، دیدم با دقت بچه هارو زیر نظر داره و چون من و احمد که شاگرد اول ُ و دوم کلاس بودیم تُو میز دوم نشسته بودیم زیاد نگرانی از طرف ما نداشت و فکر نمی کرد ما تقلب کنیم همینطور که سرم به سمت آسمون بود ُ و خدا خدا می کردم چشمم افتاد به نقشه بالای تخته که بچه ها نصفش رو پاره کرده بودن یه لحظه کلمه منجمد شمالی رو تُو قسمت نیمه پاره نقشه دیدم یه دفعه یادم افتاد آهان خودشه ، اقیانوس منجمد شمالی و اقیانوس منجمد جنوبی ، همین جواب باعث شد که نمره تاریخ جغرافی من ده بشه و تجدید نشم ، و تنها شاگردی باشم که تُو کلاس تجدید نداره ، بعد اینکه دوره ابتدایی مون تموم شد هممون رفتیم مدرسه راهنمایی داوود فلاح نبش میدون فلاح که بعد انقلاب اسمش شد مدرسه ابوذر ، ناصر و جمشید سال اول و سوم راهنمایی رو روفوزه شدن و دو سال از بقیه عقب افتادن ، بعد از اینکه سوم راهنمایی تموم شد ، من و احمد و علی رفتیم هنرستان فنی حرفه ایی توحید حوالی دو راه قپون ، خیابون قزوین ، و ناصر و جمشید هم دو سال بعد اومدن ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
اسکناس پنجاه تومنی۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت پنجاه و هشتم
۰۰۰ ناصر و جمشید هم دو سال بعد اومدن ، هممون رشته برق رو انتخاب کردیم اون هم از نوع فشار قوی ، یعنی الکتروتکنیک ، اُنقدر شَرّ ُ شلوغ بودیم که عین برق آسمون آتیش می سوزوندیم رشته مون هم مثل خودمون آتیشی بود ، یکی نبود بگه بابا جان ؟ بچه های شَرّی مثل شما باید رشته ادبیات یا رشته های عاطفی رو انتخاب بکنن تا یه مقدار روحیه خشنشون لطیف بشه ، نه اینکه رشته ریاضی فنی ، یعنی بنزین رفته شعله رو انتخاب کرده ، یه روز مدرسه ، زنگ چهارم رو به خاطر جلسه شورای دبیران هنرستان تعطیل کرد ، من و جمشید و احمد و ناصر و علی تصمیم گرفتیم بریم سینما تیسفون که سر پل امامزاده معصوم بود ، بلیط سینما پنج تومن بود ُ و ما رو هم دیگه بیست تومن پول داشتیم ، یه پنج تومنی کم داشتیم ، هر کاری کردیم هر پنج تامون رو به داخل سینما راه بِدَن راه ندادن هر چی التماس کردیم فایده ایی نداشت ، تصمیم گرفتیم قرعه کشی کنیم ، قرعه به هر کِی افتاد اون پشت درب پشتی سینما تیسفون که تُو کوچه پُشتی بود وایسه و صدای فیلم رو از نزدیک بشنوه از قضا قرعه به اسم ناصر افتاد ، همه خندیدیم ولی من ته دلم ناراحت شدم چون بیشترین سهم پول رو ناصر گذاشته بود بیچاره ناصر هیچی نگفت ُ و رفت رو پله های جلوی سینما خیلی معصومانه نشست ، گفتم بچه ها ، زشته ناصر بیشترین پول رو داده ، حالا باید خودش بیرون باشه ، من جای ناصر بیرون می مونم ، شما با ناصر برید فیلم رو نگاه کنید ، بعد واسه من تعریف کنید ، بچه ها ناراحت شدن ُ و گفتن بدون تو مزه نمی ده ، ناصر ُ و صدا کردم ُ و هر چی گفتم قبول نکرد گفت من همین جا می شینم آقای دربون سینما که یه هیکل درشتی داشت و یه سبیل پرپشت به ما نگاه می کرد ، ولی خیلی بی رحم بود و اصلا" قبول نمی کرد ، ناصر موند ُ و ما رفتیم داخل سینما ، سینما به خاطر اینکه روز سه شنبه وسط هفته بود تقریبا " خلوت بود ما رفتیم وسط سالن نشستیم ، فیلم یه فیلم کُمدی بود ُ و خیلی خنده دار ، یه نیم ساعتی از فیلم گذشته بود ُ و داشتم به صحنه خنده دار فیلم می خندیدم ، یه هو یکی زد رو شونم ، دیدم جمشیده ، گفت : حسن نمی دونم چرا صدای ناصر ُ و می شنوم ، گفتم خوب طبیعیه ، خوب ناصر پشت در پشتی وایساده و صدای فیلم رو می شنوه ُ و می خنده ، جمشید گفت : آهان راست میگی ، چند دقیقه گذشت دیدم از اون صندلی جلوی جلو ، یکی با صدای بلند و مثل ناصر رگباری ُ و مسلسلی داره می خنده ، انقدر هم صدای خنده اش بلنده که همه سینما دارن بهش می خندن به خودم گفتم این صدا چقدر شبیه صدای ناصره مثل اینکه آدم های مثل ناصر زیادن که هم خوش خنده اند ُ و هم باعث شادی دیگران میشن ، یه هو دیدم یکی باز زد روی شونم ، برگشتم دیدم احمده ، گفت : حسن به خدا من صدای خنده ناصر رو می شنوم ، گفتم بابا جان ؟ صدا از پشت درب پشتیه سینما میاد ، علی گفت : حسن ؟ منم صدای خنده ناصر رو می شنوم ، یه نگاه از دور به چند تا ردیف جلو انداختم ، ولی تُو تاریکی چیزی مشخص نبود ، جمشید گفت حسن ؟ به خدا ناصره اون جلو نشسته ، خودشه من اشتباه نمی کنم ، بیا آروم بریم جلو بشینیم ، ضرری نداره مطمئن میشیم ، آروم دولا دولا چهار تایی رفتیم ردیف جلو ، دیدم یه نفر تک ُ و تنها تُوی اون ردیف بیست نفری ردیف اول نشسته ُ و هِر ُ و هِر عین مسلسل داره می خنده ، یه هو نور چراغ قوه افتاد رومون ُ و یکی داد زدن بشین آقا سر پا واینیسا با عجله چهارتامون همون ردیف اول نشستیم ، یه هو ناصر در حال که به شددت می خندید گفت : اِ ِ حسن شما هم اومدید ، کجا بودید ، چرا دیر کردید ؟ جمشید زد تُو سر ناصر ُ و گفت : زهر مار ، تو اینجا چه غلطی می کنی ، کِی اومدی داخل ؟ چطوری اومدی داخل ، ناصر خندید ُ و گفت : اون سبیل کلفته به من گفت اگه بری دوتا نون بربری واسه ناهار من بخری می زارم بری داخل پیش دوستات ، منم رفتم واسش بربری خریدم ، اونم راهم داد داخل ، ولی هر چی دنبال شما گشتم پیداتون نکردم ، اومدم این جلو نشستم تا موقع رفتن شما رو ببینم ، من خیلی خوشحال شدم ، نشستیم ُ و فیلم رو تا آخرش دیدیم ، موقع خروج علی گفت : حسن تُو بلیط اتوبوس داری ؟ گفتم نه ، از جمشید ُ و احمد ُ و ناصرم پرسید ، اونها هم گفتن نه ما هم نداریم ، پرسید خُوب حالا چطوری برگردیم وصفنار ؟ گفتم نمی دونم ، ناصر گفت : بچه ها من یه فکری دارم ، ما چهارتا کاغذ اندازه بلیط می بُریم ، بعد موقع سوار شدن بلیط یکی از مسافرها رو می گیریم می زاریم روش و تُو شلوغی سوار شدن می دیم به راننده ، امکان نداره اون تک تک بلیط ها رو نگاه کنه ،احمد گفت اَگه نگاه کنه چی ؟ ناصر گفت هیچی خُوب از اتوبوس پیاده میشیم ، ناصر گفت بزار از تُو این اشغال های کاغذ کنار جوب کاغذ بردارم ، دولا شد که کاغذ برداره ، یه هو داد زد ، وای حسن نگاه کن ، پوله پول ، یه پنجاه تومنی ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدای این دختر بچه داره جهانی میشه
سرود زیبایی
که این دختر بچه در مدح شهید حاج قاسم سلیمانی خونده
واقعا شنیدن داره
بر ریتم آهنگ مختارنامه
نشرحداکثری لطفا ذخیره کنید و هرازگاهی به عشق سردار دلها نشر دهید
🇮🇷@GowshaneMoghaavemat
.
روزی فردی آمد خدمت امام صادق (علیه السلام) و به ایشان عرض کرد:اگر روزی یکی از دوستان شما گناهی کند،عاقبتش چگونه خواهد بود؟
امام(ع) در پاسخ به وی فرمودند: خداوند به او یک بیماری عطا مینماید تا سختیهای آن بیماری کفارۀ گناهانش شود
آن مرد دو مرتبه پرسید: اگر مریض نشد چه؟امام(علیه السلام) مجدد فرمودند: خداوند به او همسایهای بد میدهد تا او را اذیت نماید و این اذیت و آزار همسایه، کفارۀ گناهانش شود
آن مرد گفت:ا گر همسایۀ بد نصیبش نشد چه؟امام(علیه السلام)فرمودند: خداوند به او دوست بدی میدهد تا وی را اذیت نماید و آزار آن دوست بد، کفارۀ گناهان دوست ما باشد
آن مرد گفت:اگر دوست بد هم نصیبش نشد چه؟امام(علیه السلام)فرمودند:خداوند همسر بدی به او میدهد تا آزارهای آن همسر بد، کفارۀ گناهانش شود
آن مرد گفت:اگر همسر بد هم نصیبش نشد چه؟امام(علیه السلام)فرمودند:خداوند قبل از مرگ به او توفیق توبه عنایت میفرماید
باز هم آن مرد از روی عنادی که داشت گفت:واگر نتوانست قبل از مرگ توبه کند چه؟
امام(علیه السلام)فرمودند:«به کوری چشم تو؛ما او را شفاعت خواهیم کرد»
.
(عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية،ج۱،ص۳۴۵)
➣ @ganje_arsh ❤️