eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
315 دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
14.2هزار ویدیو
201 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 سال‌های آخر ماه رمضان را به ايران می‌آمد. هميشه با ورود به ايران ابتدا به مشهد ميرفت و موقع بازگشت به نجف هم به مشهد ميرفت. در شب‌های ماه رمضان با هم به مسجدالشهدا و مجلس دعای حاج مهدی سماواتی ميرفتيم. برخی شب‌ها نيز با هم به مسجد ارك و مجلس دعای حاج منصورميرفتيم. چه شب‌ها و روزهایی بود. ديگر تكرار نميشود. هادی در كنار كارهای حوزه و تحصيل به كارهای هنری هم مشغول شده بود. يادم هست كه در رايانه‌ی شخصی او تصاوير بسيار زيبایی ديدم كه توسط خود هادی كار شده بود؛ تصاوير شهدا كه توسط فتوشاپ آماده شده بود. بودن در آن روزها كنار هادی برای ما دنيایی از معرفت بود. در اين آخرين سفر رفتار و اخلاق او خيلی تغيير كرده بود؛ معنويتر شده بود. يك شب از برادرم سؤال كردم چطور اينقدر تغيير كردی؟ گفت: كتابی هست به نام معراج‌السعاده. واقعاً اگر كسی ميخواهد به معراج يا به سعادت برسد، بايد هر شب يك صفحه از اين كتاب را بخواند. بعد كتاب خودش را آورد و از روی كتاب برای ما ميخواند و ميگفت به اين توصيه‌ها عمل كنيد تا به سعادت برسيد. ً مثال، يك شب ميگفت: سعی كنيد سكوت شما بيشتر از حرف زدن باشد. هر حرفی ميخواهيد بزنيد فكر كنيد كه آيا ضرورت دارد يا نه؟! بی‌دليل حرف نزنيد كه خيلي از صحبت‌های ما به گناه و دروغ و ... ختم ميشود. شب بعد درباره‌ی شوخی و خنده زياد حرف زد. اينكه در شوخی‌ها كسی را مسخره نكنيم. افراد را به خاطر لهجه و ... مورد تمسخر قرار ندهيم. البته خودش هم قبل از همه اين موارد را رعايت ميكرد. شب ديگر درباره‌ی اين صحبت كرد كه در كوچه و خيابان سرتان را بالا نگيريد. با صدای بلند در جلوی نامحرم حرف نزنيد. سعی كنيد سر به زير باشيد. اگر با نامحرم زياد و بی‌دليل صحبت كند، حيا و عفت او از دست ميرود. گوهر يك زن در حيا و عفت اوست. روز بعد به ميدان انقلاب و پاساژ مهستان رفت تا مقداری وسايل لازم برای‌عراق را تهيه كند. آن شب وقتی به خانه آمد يك هديه برای ما آورده بود. كتاب معراج‌السعاده را به ما هديه داد. هنوز اين كتاب را داريم و به توصيه‌ی هادی آن را ميخوانيم و سعی در عمل كردن آن داريم. 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی شهید برگزیده نیروی هوافضای سپاه تقدیر نامه با امضاء شخص سردار حاجی زاده فرمانده شجاع سپاه☝️
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 اين را بارها مشاهده کردم که شخصيت‌های فرهنگی و افرادی که کارفرهنگی به خصوص در مسجد را تجربه کرده باشند، در هر کار و مسئوليتی‌وارد شوند، ديدگاه‌ها و تفکرات فرهنگی خودشان را بروز ميدهند. هادی نيز همينگونه بود. او در زمينه‌ی کارهای فرهنگی و اردویی تجربيات خوبی داشت. در همان ايامی که در کنار رزمندگان عراقی با داعش مبارزه ميکرد، برخی طرح‌های فرهنگی را ارائه کرد که نشان از روحيه‌ی بالای فرهنگی او بود. يک بار پيشنهاد داد برای يکی از مراسمات عيد، برای رزمندگان حشدالشعبی هديه تهيه کنيم. ما هم اين کار را به خود هادی واگذار کرديم. او هم با مراجعه به چندين مرکز فرهنگی هديه‌ی خوبی تهيه کرد. هادی در کل سه بار به مأموریت های‌نظامی حشدالشعبی اعزام شد. در عمليات آزادسازی منطقه‌ی بلد در کنار نيروهای خط‌شکن بود. فرمانده او با آنکه علاقه‌ی خاصی به هادی داشت، اما خيلی از دست او عصبانی ميشد! ميگفت اين پسر خيلی مهربان و دلسوز است اما ترس را نميفهمد درمقابل نيروهای داعش بدون ترس جلو ميرود، هر چه ميگوييم مراقب باش اما انگار متوجه نميشود، اين رزمنده شجاعانه جلو ميرود و راه را براي بقيه‌ی نيروها باز ميکند. هادی نه ترس را ميفهميد و نه خستگی را ... يک بار فرمانده محور جلوی خود هادی اين حرف‌ها را زد، هادی وقتی  اين مطالب را شنيد، گفت: جلوی دشمن نبايد ترس داشت، ما با شهادت ازدواج کرده‌ايم. هادی‌به عنوان تصويربردار به جمع آنها پيوسته بود، او تصاوير و فيلم‌های‌خاصی را از نزديکترين نقطه به سنگر تکفيری‌ها تهيه ميکرد. از دگر کارهای او رساندن آب و تغذيه به نيروهای درگير در خط مقدم بود. اما مهمترين کار فرهنگی هادی برگزاری نمايشگاه دست‌اوردهای‌حشدالشعبی در ايام اربعين بود. هادی اصرار داشت کارهای‌فرهنگی رزمندگان عراقي به اطلاع مردم و شيعيان رسانده شود. لذا راهپيمايي اربعين را بهترين زمان و مکان برای اين کار تشخيص داد. واقعاً هم تفکر فرهنگی او جالب بود. هادی يک چادر در نيمه‌راه نجف به کربلاراه‌اندازی کرد و نمايشگاه تصاوير نبرد با داعش را با چينش مناسب در مقابل ديد زائران کربلا قرار داد. برادر ناجی ميگفت: هادی‌برای اين نمايشگاه خيلی زحمت کشيد. کار عقب بود و کاروانها از راه ميرسيدند. هادی گفت که شب‌ها کمتر بخوابيم و کار را به نتيجه برسانيم. طی چند شبانه‌روز هادی بيش از سه ساعت نخوابيد. کار به خوبی انجام شد و مخاطب بسياری داشت. اما همين که نمايشگاه آغاز شد، هادی به نجف برگشت! او عاشق گمنامي بود و نميخواست کسی بفهمد اين نمايشگاه مهم کاراو بوده.بعد از تجربه‌ی موفق اين نمايشگاه به سراغ سيد کاظم آمد. هادی طرح جديدی برای برگزاری نمايشگاه دستاوردهای نبرد با داعش در نجف آماده کرده بود. ميخواست در يک فضای مناسب کار فرهنگی را گسترش دهد. اعتقاد داشت که تصاوير و فيلمهای اين مبارزه‌ی مقدس برای آيندگان ثبت شود و همزمان بايد به ديد عموم مردم رسانده شود. هادی روی اين طرح خيلی کار کرد. اما مسئولان حشدالشعبی با اين دليل که نيرو و شرايط برگزاری اين نمايشگاه را ندارند، طرح را به تعويق انداختند تا اينکه هادی برای بار آخر راهی مناطق عملياتی شد. اما مهمترين کار فرهنگی که از هادی ديدم مربوط ميشد به کاری که به خاطر آن به ايران برگشت. هادی تعداد زيادی چفيه و پيشانی‌بند با نام مقدس يا فاطمـه‌الزهرا(س)آماده کرد و با خودش به عراق آورد. او ميدانست بهترين کار فرهنگی برای رزمندگان، پيوند دادن آنان با حضرات معصومين، به خصوص مادر سادات، حضرت زهرا(س)است. 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
این تیڪه از بیانیہ آقا رو باید با طلا نوشت و سر در همہ ارگان‌ها و سازمان‌ها و معابر و مجالس و شوراها نصب ڪرد : " طهارت اقتصادی ، شرط مشروعیت همه‌ی مقامات حڪومت جمهوری اسلامی است ." #گام_دوم_انقلاب #طهارت_اقتصادی 👉 Eitaa.com/joinchat/187826187C2b11ee4954
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 اولين بار که ايشان را ديدم همراه ما با يک خودرو به سمت نجف‌برميگشتيم. موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی‌السلام رسيديم. هادی‌به راننده گفت: نگه دار. تعجب کرديم. گفتم: شيخ هادی اينجا چه کار داری؟ گفت: ميخواهم بروم وادی‌السلام. گفتم: نميترسی؟ اينجا پر از سگ و حيوانات است. صبر کن وسط روز برو توی قبرستان. هادی برگشت و گفت: مرد ميدان نبرد از اين چيزها نبايد بترسد. بعد هم پياده شد و رفت. بعدها فهميدم که مدتها در ساعات سحر به وادی‌السلام ميرفته و بر سرمزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت ميشده. ٭٭٭ هادی مرد مبارزه بود. او در ميدان رزم و در مقابل دشمن هم دست ازاعتقاداتش بر نميداشت. هميشه تصوير مقام عظمای‌ولايت را بر روی سينه داشت. برای رزمندگان عراقی صحبت ميکرد و آنها را از لحاظ اعتقادی آماده ميکرد. يادم هست خيلی با اعتقاد به جمعی از رزمندگان عراقی ميگفت: لحظه‌ی شهادت نام مقدس يا حسين(ع) را به‌زبان داشته باشيد تا خود آقا بالای‌سرتان بيايد. کل وسايل همراه هادی، در همه‌ی مدت حضور در ميادين نبرد، فقط يک ساک دستی کوچک بود. تعلقات او از همه‌ی دنيای مادی بريده شده بود. در دوران نبرد خيلی کم غذا ميخورد، ميگفت: شايد بقيه‌ی رزمندگان همين را هم نداشته باشند. کم ميخوابيد و به واقع خودش را برای وصال آماده کرده بود. هادی در خط نبرد هم وظيفه‌ی روحانی بودن و مبلّغ بودن خود را رها نميکرد. در آنجا هم، وظيفه‌ی هر کس را به آنها متذکر ميشد.زمانی هم كه احتياج بود در كار تداركات و رساندن آب و آذوقه كمك ميكرد. 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
یادواره جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی تجلیل از مادر شهید دبیرستان ماندگار البرز
یادواره جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی تجلیل از مادر شهید دبیرستان ماندگار البرز
یادواره جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی تجلیل از مادر شهید دبیرستان ماندگار البرز
اين اواخر كمتر حرف می‌زد. زمانی كه از تهران برگشته بود بيشتر مشغول خودسازی بود. از خودش كمتر ميگفت. به توصيه‌های كتب اخلاقی‌بيشتر عمل ميكرد. هادی‌عبادت‌ها و مسائل دينی‌را به گونه‌ای انجام می‌داد كه در خفا باشد. كمتر كسی از حال و هوای او در نجف خبر داشت. او سعی ميكرد خلوت خود را با مولای متقيان اميرالمؤمنين(ع) حفظ كند. هادی حداقل هر هفته با تهران و دوستان و خانواده تماس ميگرفت و با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهای آخر تغييرات خاصی‌در او ديده می‌شد. شماره‌ی همراه خود را عوض كرد. آخرين بار با يكی از دوستانش تماس گرفت. هادی پس از صحبت‌های معمول به او گفت: نميخوای‌صدای‌من رو ضبط كنی؟! ديگه معلوم نيست بتونی با من حرف بزنی! به يكی از دوستان طراح هم گفته بود: من چهره‌ی جذاب و خوبی‌ندارم، اگه توانستی يه طرح قشنگ از عكس‌های من آماده كن! بعدها به دردميخوره! با اينكه بارها در عمليات‌های‌گروه‌های مردمی از طرف سپاه بدر عراق شركت كرده بود، اما وصيتنامه‌اش را قبل از آخرين سفر نوشت! درست در روز 19 بهمن 1393 ،يعنی يك هفته قبل از شهادت. وصيتنامه‌ی كاملی نوشت كه توصيه‌های بسيار خوبی در آن داشت. عجيب اينكه بيشتر درخواست‌هایی را كه او در وصيتنامه آورده بود به طرز عجيبی اجرا شد. او بعد از تكميل وصيتنامه راهی مقرّنیروهای‌مردمی‌شد.آنقدرعجله‌داشت كه سجاده‌اش در اتاقش همينطور باز ماند! بعد هم با دوستانش عازم سامرا گرديد. آنها در عمليات پاكسازی مناطق اطراف سامرا و ديگر مناطق حضور فعال داشتند. نيروهای مردمی در چند عمليات قبلی با كمك مشاوران ايرانی توانسته بودند مناطق مهمی نظير جرف‌الصخر را از دست داعش پاكسازی كنند. هادی به همراه ديگر مدافعان حرم، حدود بيست کيلومتر جلوتر از حرم عسکريين در سنگرها حضور داشتند. آنها بيشتر شبها را به حرم می‌آمدند و آنجا ميخوابيدند. هادی‌هم كه موقعيت خوبی پيدا كرده بود، از فضای معنوی حرمين سامرا به خوبی استفاده می‌كرد. 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
اين اواخر كمتر حرف می‌زد. زمانی كه از تهران برگشته بود بيشتر مشغول خودسازی بود. از خودش كمتر ميگفت. به توصيه‌های كتب اخلاقی‌بيشتر عمل ميكرد. هادی‌عبادت‌ها و مسائل دينی‌را به گونه‌ای انجام می‌داد كه در خفا باشد. كمتر كسی از حال و هوای او در نجف خبر داشت. او سعی ميكرد خلوت خود را با مولای متقيان اميرالمؤمنين(ع) حفظ كند. هادی حداقل هر هفته با تهران و دوستان و خانواده تماس ميگرفت و با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهای آخر تغييرات خاصی‌در او ديده می‌شد. شماره‌ی همراه خود را عوض كرد. آخرين بار با يكی از دوستانش تماس گرفت. هادی پس از صحبت‌های معمول به او گفت: نميخوای‌صدای‌من رو ضبط كنی؟! ديگه معلوم نيست بتونی با من حرف بزنی! به يكی از دوستان طراح هم گفته بود: من چهره‌ی جذاب و خوبی‌ندارم، اگه توانستی يه طرح قشنگ از عكس‌های من آماده كن! بعدها به دردميخوره! با اينكه بارها در عمليات‌های‌گروه‌های مردمی از طرف سپاه بدر عراق شركت كرده بود، اما وصيتنامه‌اش را قبل از آخرين سفر نوشت! درست در روز 19 بهمن 1393 ،يعنی يك هفته قبل از شهادت. وصيتنامه‌ی كاملی نوشت كه توصيه‌های بسيار خوبی در آن داشت. عجيب اينكه بيشتر درخواست‌هایی را كه او در وصيتنامه آورده بود به طرز عجيبی اجرا شد. او بعد از تكميل وصيتنامه راهی مقرّنیروهای‌مردمی‌شد.آنقدرعجله‌داشت كه سجاده‌اش در اتاقش همينطور باز ماند! بعد هم با دوستانش عازم سامرا گرديد. آنها در عمليات پاكسازی مناطق اطراف سامرا و ديگر مناطق حضور فعال داشتند. نيروهای مردمی در چند عمليات قبلی با كمك مشاوران ايرانی توانسته بودند مناطق مهمی نظير جرف‌الصخر را از دست داعش پاكسازی كنند. هادی به همراه ديگر مدافعان حرم، حدود بيست کيلومتر جلوتر از حرم عسکريين در سنگرها حضور داشتند. آنها بيشتر شبها را به حرم می‌آمدند و آنجا ميخوابيدند. هادی‌هم كه موقعيت خوبی پيدا كرده بود، از فضای معنوی حرمين سامرا به خوبی استفاده می‌كرد. عین الله مویوی: Shahid Seyed Mostafa Mousavi. کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبری کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی https://eitaa.com/shahidmostafamousavi 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 از مؤسسه‌ی اسلام اصيل با هادی آشنا شدم. بعد از مدتی از مؤسسه بيرون آمد و بيشتر مشغول درس بود. ما در ايام محرم در مسجد هندی نجف همديگر را می‌ديديم. بعد از مدتی بحران داعش پيش آمد. هادی را بيشتر از قبل می‌ديدم. من در جريان نمايشگاه فرهنگی با او همکاری داشتم. يک روز ميخواستم به منطقه‌ی عملياتی بروم که هادی را ديدم. او اصرار داشت با من بيايد. همان روز هماهنگ کردم و با هادی حرکت کرديم. او خيلی آماده و خوشحال بود. انگار گمشده‌اش را پيدا کرده. در آنجا روی يک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهيونيستها هستم. من هم از او عکس گرفتم و او برای دوستانش فرستاد. بعد از چند روز راهی شهر شيعه‌نشين 《بلد》شديم. اين شهر محاصره شده بود و تنها يک راه مواصلاتی داشت. اين مسير تحت اشراف تک‌تيراندازهای داعش بود. هر کسی نميتوانست به راحتي وارد شهر بلد شود. صبح به نيروهای خط مقدم ملحق شديم. هادی با اينکه به عنوان تصويربردار آمده بود، اما يک سلاح در دست گرفت و مشغول شد. چند تصوير معروف را آنجا از هادی گرفتيم. همانجا ديدم که هادی پيشانی‌بندهای زيبای‌يا زهرا(س) را بين رزمندگان پخش ميکند. آن روز در تقسيم غذا بين رزمندگان کمک کرد. خيلی خوشحال و سر حال بود. ميگفت: جبهه‌ی اينجا حال و هوای دفاع مقدس ما را دارد. اين بچه‌ها مثل بسيجی‌های خود ما هستند. هادی‌مدتی در منطقه‌ی عمليات بلد حضور داشت. در چند مورد پيشروی‌وحمله‌ی رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبی‌را از خودش به يادگار گذاشت. در آن ايام هميشه دوربين در دست داشت و مشغول فيلمبرداری و عکاسی بود. يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين. يک دکل مخابراتی هست که پرچم داعش بالای آن نصب شده. بيا برويم و پرچم را پايين بکشيم. گفتم شايد تله باشد. آنها منتظرند ببينند چه کسی به اين پرچم نزديک می‌شود تا او را بزنند. در ثانی شما تجربه‌ی بالا رفتن از دکل داری؟ اين دکل خيلی بلند است. ممکن است آن بالا سرگيجه بگيری. خلاصه راضی شد که اين کار را انجام ندهد. عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد. هادي تقاضاي اعزام به سامرا داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهی منطقه‌ی سامرا شده و به زيارت رفتيم. سه روز بعد با هم به يک منطقه‌ی درگيری رفتيم. منطقه تحت سيطره‌یداعش بود. من و برخی رزمندگان، خيلی سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاًميترسيديم. هادی شجاعانه جلو ميرفت و فرياد ميزد: لاتخاف، لاتخاف ماکوشيئ ... نترس، نترس چيزی نيست. ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. از صبح تا عصر در آنجا محاصره شديم. خيلی ترس داشت. نميدانستيم چه کنيم اما هادی خيلی شاد بود! به همه روحيه ميداد. عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهی بغداد شديم. بعد هم نجف رفتيم و چند روز بعد هادی به تنهایی راهی سامرا شد. ما از طريق شبکه‌های اجتماعی با هم در ارتباط بوديم. يک شب وقتی با هادی صحبت ميکردم گفت: اينجا اوضاع ما بحرانی است! من امروز در يک قدمی شهادت بودم. او ادامه داد: يک انتحاری پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد. من بالای پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاری ديگر در حياط خانه خودش را منفجر کرد و... چند روز بعد هادی به نجف برگشت. زياد در شهر نماند و به منطقه‌ی‌مقداديه رفت. از آنجا هم راهی سامرا شد. دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با هادی تماس گرفتم و گفتم: کی برميگردی؟ گفت: ان‌شاءالله مصلحت ما شهادت است! من هم گفتم اين هفته پيش شما می‌آيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم. اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادی شهيد شده. عین الله مویوی: Shahid Seyed Mostafa Mousavi. کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبری کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی https://eitaa.com/shahidmostafamousavi 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 چند روزی بود كه هادی را نمی‌ديدم. خبری از او نداشتم. نميدانستم برای جنگ با داعش رفته. در مسجد هندی همه از او تعريف می‌كردند؛ از اخلاق خوب، لب خندان و مهمتر اينكه با لوله‌كشی آب، در منزل بيشتر مردم، يك يادگار از خودش گذاشته بود. يكب دو بار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توی گوشی نام او را به عنوان 《ابراهيم تهرانی》ثبت كرده بودم. خودش روز اول گفته بود من را ابراهيم صدا كنيد. بچه‌ی تهران هم بود. برای همين شد ابراهيم تهرانی. تا اينكه يك روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام عليك كرديم. گفتم: ابراهيم تهرونی كجايی نيستی؟ ميدانستم در حوزه‌ی علميه هم او را اذيت كرده‌اند. او با دوچرخه به حوزه و برای‌كلاس می‌رفت، اما برخی افراد با اين كار مخالفت ميكردند. با اينكه درس و بحث او خوب بود و حسابی مشغول مطالعه بود، اما چون در كنار درس مشغول لوله‌كشی بود، بعضی‌ها ميگفتند يك طلبه نبايد اين كارها را انجام دهد! خلاصه آن روز كمی صحبت كرديم. من فهميدم كه برای جهاد به نيروهای حشدالشعبی ملحق شده. آن روز در خلال صحبت‌ها احساس كردم در حال وصيت كردن است. نام دو سيد روحانی را برد و گفت: من به دلایلی به اين دو نفر كم‌محلی كردم. از طرف من از اين دو نفر حلاليت بطلب. بعد يكی از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتماً از فلانی حلالیت بطلب. نميخواهم كينه‌ای از كسی داشته باشم و نميخواهم كسی از من ناراحت باشد. ميدانستم آن شيخ يك بار به مقام معظم رهبری توهين كرده بود و ... او همينطور وصيت كرد و بعد هم رفت. يك پيرمرد نابينا در محل داشتيم كه هادی با او رفيق بود. او را تر و خشك ميكرد. حمام ميبرد و... هميشه هم او را با خودش به مسجد می‌آورد. هادی سراغ او رفت و با هم به مسجد آمدند. بعد از نماز بود كه ديگر هادی را نديدم. تا اينكه هفته‌ی بعد يكی از دوستان به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام كرد. من به اعلامیه‌ی او نگاه كردم. تصوير خودش بود اما نوشته بود: شيخ هادی ذوالفقاری. اما من او را به نام ابراهيم تهرانی ميشناختم. بعدها شنيدم كه يكي از دوستان شهيد او 《ابراهيم هادی》 نام داشت و هادی به او بسيار علاقه‌مند بود. خبر را در مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر هادی چند روز بعد به نجف آمد. همه برای تشييع او جمع شدند. وقتی من در خانه گفتم كه هادی شهيد شده، همه‌ی خانواده‌ی ما ناراحت شدند. همسرم گفت: ميخواهم به جای مادرش كه در اينجا نيست در تشييع اين جوان شركت كنم. بسيار مراسم تشييع با شكوهی برگزار شد. من چنين تشييع با شكوهی را كمتر ديده‌ام. پيكر او در همه‌ی حرمين طواف داده شد و اينگونه با شكوه در ابتدای‌وادی السلام به خاك سپرده شد. از آن روز تا حالا هيچ روزی نيست كه در منزل ما برای شيخ هادی فاتحه خوانده نشود. هميشه به ياد او هستيم. لوله‌كشی آب منزل ما يادگار اوست. يادم نميرود. يك هفته بعد از شهادت خوابش را ديدم. در خواب نميدانستم هادی شهيد شده. گفتم: شما كجايی، چی شد، نيستی؟ لبخندی زد و گفت: الحمدلله به آرزوم رسيدم. 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه‌ی سامرا شد. او با نيروهای حشدالشعبی همكاری نزديكی داشت. دفعه‌ی اول حدود بيست روز طول كشيد و كسی خبر نداشت. چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصی نميزد. نميگفت كه كجا رفته، تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده. بار دوم زمان كمتری را در مناطق درگيری بود. وقتی به نجف برگشت، به منزل ما آمد. خيلی خوشحال شدم. به هادی گفتم: چه خبر؟ توی اون مناطق چی كار ميكنی؟! هادی می‌گفت: خدا ما رو برای جهاد آفريده، بايد جلوی اين آدم‌های از خدا بی‌خبر بايستيم. بعد ياد ماجرایی افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدانخواست! با تعجب پرسيدم: چطور؟! هادی گفت: توی سامرا مشغول درگيری بوديم. نيروهای انتحاری داعش قصد داشتند با فريب نيروهای ما خودشان را به محدوده‌ی حرم برسانند. در يكی از روزهای درگيری ، يكی از نيروهای داعش خودش را تا نزديك حرم رساند اما يكباره لو رفت! چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروی انتحاری وارد يك ساختمان شد. ما محاصره‌اش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم. آن نيروی داعشی موضع گرفته بود و مرتب شليك ميكرد. اما در واقع محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون می‌آمد، به درك واصل ميشد. بعد از چند دقيقه گلوله‌های من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم. يكی از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم. چند دقيقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يكباره صدای مهيب انفجار من را به گوشه‌ای پرت كرد. عامل انتحاری داعش كه فهميده بود نيروهاي ما گلوله ندارد از مخفيگاه خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهای ما رساند و بلافاصله خودش را منفجر كرد ... چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانيه با شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خيلی عجيب بود. ديوارهای داخل ساختمان خراب شده و خون شهدای ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهای پاره‌پاره‌ی شهدا همه جا ريخته بود. 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه‌ی سامرا شد. او با نيروهای حشدالشعبی همكاری نزديكی داشت. دفعه‌ی اول حدود بيست روز طول كشيد و كسی خبر نداشت. چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصی نميزد. نميگفت كه كجا رفته، تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده. بار دوم زمان كمتری را در مناطق درگيری بود. وقتی به نجف برگشت، به منزل ما آمد. خيلی خوشحال شدم. به هادی گفتم: چه خبر؟ توی اون مناطق چی كار ميكنی؟! هادی می‌گفت: خدا ما رو برای جهاد آفريده، بايد جلوی اين آدم‌های از خدا بی‌خبر بايستيم. بعد ياد ماجرایی افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدانخواست! با تعجب پرسيدم: چطور؟! هادی گفت: توی سامرا مشغول درگيری بوديم. نيروهای انتحاری داعش قصد داشتند با فريب نيروهای ما خودشان را به محدوده‌ی حرم برسانند. در يكی از روزهای درگيری ، يكی از نيروهای داعش خودش را تا نزديك حرم رساند اما يكباره لو رفت! چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروی انتحاری وارد يك ساختمان شد. ما محاصره‌اش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم. آن نيروی داعشی موضع گرفته بود و مرتب شليك ميكرد. اما در واقع محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون می‌آمد، به درك واصل ميشد. بعد از چند دقيقه گلوله‌های من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم. يكی از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم. چند دقيقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يكباره صدای مهيب انفجار من را به گوشه‌ای پرت كرد. عامل انتحاری داعش كه فهميده بود نيروهاي ما گلوله ندارد از مخفيگاه خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهای ما رساند و بلافاصله خودش را منفجر كرد ... چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانيه با شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خيلی عجيب بود. ديوارهای داخل ساختمان خراب شده و خون شهدای ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهای پاره‌پاره‌ی شهدا همه جا ريخته بود. 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 شكست‌های پی‌درپی باعث شده بود كه توان نظامی داعش كم شود. آنها در چنين مواقعی به سراغ نيروهای انتحاری رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان و كودكان مخفی می‌كنند.آن روز هم نيروهای مردمی بلافاصله با خودروهای مختلف به سوی‌مناطق درگيری اعزام شده و با پشتيبانی سلاح‌های سنگين مشغول پيش‌روی و پاكسازی مناطق مختلف بودند. نزديك ظهر روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود كه هادی به همراه ديگردوستان و فرماندهان عملياتی، پس از ساعتی جنگ و گريز، به روستای‌مکيشفيه در بيست كيلومتری سامرا وارد شدند. ساختمان كوچكی وجود داشته كه بيست نفر از نيروهای عراقی به همراه هادی به داخل آن رفته تا هم استراحت كنند و هم برای ادامه كار تصميم بگيرند. بقيه‌ی نيروها نيز در اطراف روستا حالت تدافعی داشته‌وشرايط‌دشمن‌راتحت‌نظرداشتند.درگيری‌ها نيز به طورپراكنده ادامه داشت. هنوز چند دقيقه‌ای نگذشت كه يك بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت سنگرهای نيروهای مردمی حركت كرد. بدنه‌ی اين بولدوزر با ورق‌های آهن پوشيده شده و حالت ضد گلوله پيدا كرده بود. به محض اينكه از اولين سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند: انتحاری،انتحاری،مواظب باشيد... درست حدس زده بودند. اين خودرو برای عمليات انتحاری آماده شده بود. چند نفر از نيروهای مردمی با شليك آرپی‌جی قصد انفجار بولدوزر را داشتند. برخی ميخواستند راننده را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد! حتی گلوله‌ی آرپی‌جی روی بدنه‌ی آن اثر نداشت. يكی از رزمندگان که مجروح شده و در مسير بولدوزر قرار داشت ميگويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين بولدوزر انتحاری است! هر چه تيراندازی كرديم بی‌فايده بود.فاصله‌ی ما با هادی ذوالفقاری و ديگردوستان زياد بود. يكباره حدس زديم كه خودرو به سمت آنها می‌رود. هر چه که داد و فرياد کرديم، صدايمان به گوش آنها نرسيد. صدای‌بولدوزر و گلوله‌ها مانع از رسيدن صدای ما می‌شد.هادی و دوستان رزمنده‌ای كه در آنجا جمع شده بودند، متوجه صدای مانشدند.لحظاتی بعد صدای انفجاری آمد كه زمين و زمان را لرزاند! صدها كيلو مواد منفجره، برای لحظاتی آسمان را سياه كرد.وقتی به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبه‌ی كوچك مواجه شديم!انفجار به قدری عظيم بود كه پيكرهای شهدا نيز قادربه‌شناسایی‌نبود.خبرشهادت‌بهترين‌دوستانمان‌راشنيديم.جنگ‌است‌ديگر،روزی‌شهادت دارد و روزی پيروزی، البته برای انسان مؤمن، شهادت هم پيروزی‌است. روز بعد خبر رسيد كه هادی ذوالفقاری مفقود شده و پيكری از او به جانمانده! همه ناراحت بودند. نمی‌دانستيم چه كنيم. لذا به دوستان ايرانی هادی هم خبر رسيد كه هادی مفقودالجسد شده. خبر به ايران رسيد. برخی از دوستان گفتند: از نمونه‌ی خون مادر هادیبرای آزمايش DNA استفاده شود تا بلكه قسمتی از پيكر هادی مشخص‌گردد.نيروهای عراقی بسيار ناراحت بودند. لب خندان‌وچهره‌ی‌دوست‌داشتنی اين طلبه‌ی رزمنده هيچ گاه از ذهن ما پاك نمی‌شد.پس از مدتی اعلام شد كه با شناسایی‌ برخي پيكرها فقط شش نفر از جمله هادی مفقود شده‌اند. از هادی هم فقط لاشه ی دوربين عكاسی‌اش باقی مانده بود. تا اينكه خبر دادند پيكر شهيدی با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف و به بغداد منتقل شده.سيد کاظم که‌مشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالاً هادی است خودش به بغداد رفت و او را شناسایی كرد.در اصل پيکر هادی ذوالفقاری بر اثر انفجار پرت شده بود. يک نفر در حال عبور از معرکه پيکر او را می‌بيند و پلاک را برای اطلاع خبرشهادت برمی‌دارد.بدن شهيد بی‌پلاک آنجا می‌ماند. تا اينکه او را به بغداد انتقال می‌دهند. 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺