🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
اولين بار که ايشان را ديدم همراه ما با يک خودرو به سمت نجفبرميگشتيم.
موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادیالسلام رسيديم. هادیبه راننده گفت: نگه دار.
تعجب کرديم. گفتم: شيخ هادی اينجا چه کار داری؟
گفت: ميخواهم بروم وادیالسلام.
گفتم: نميترسی؟ اينجا پر از سگ و حيوانات است. صبر کن وسط روز
برو توی قبرستان.
هادی برگشت و گفت: مرد ميدان نبرد از اين چيزها نبايد بترسد. بعد هم پياده شد و رفت.
بعدها فهميدم که مدتها در ساعات سحر به وادیالسلام ميرفته و بر سرمزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت ميشده.
٭٭٭
هادی مرد مبارزه بود. او در ميدان رزم و در مقابل دشمن هم دست ازاعتقاداتش بر نميداشت.
هميشه تصوير مقام عظمایولايت را بر روی سينه داشت. برای رزمندگان
عراقی صحبت ميکرد و آنها را از لحاظ اعتقادی آماده ميکرد.
يادم هست خيلی با اعتقاد به جمعی از رزمندگان عراقی ميگفت: لحظهی
شهادت نام مقدس يا حسين(ع) را بهزبان داشته باشيد تا خود آقا بالایسرتان بيايد.
کل وسايل همراه هادی، در همهی مدت حضور در ميادين نبرد، فقط يک
ساک دستی کوچک بود.
تعلقات او از همهی دنيای مادی بريده شده بود.
در دوران نبرد خيلی کم غذا ميخورد، ميگفت: شايد بقيهی رزمندگان همين را هم نداشته باشند. کم ميخوابيد و به واقع خودش را برای وصال آماده کرده بود.
هادی در خط نبرد هم وظيفهی روحانی بودن و مبلّغ بودن خود را رها نميکرد. در آنجا هم، وظيفهی هر کس را به آنها متذکر ميشد.زمانی هم كه احتياج بود در كار تداركات و رساندن آب و آذوقه كمك ميكرد.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
اين اواخر كمتر حرف میزد. زمانی كه از تهران برگشته بود بيشتر مشغول
خودسازی بود. از خودش كمتر ميگفت. به توصيههای كتب اخلاقیبيشتر
عمل ميكرد.
هادیعبادتها و مسائل دينیرا به گونهای انجام میداد كه در خفا باشد.
كمتر كسی از حال و هوای او در نجف خبر داشت. او سعی ميكرد خلوت
خود را با مولای متقيان اميرالمؤمنين(ع) حفظ كند.
هادی حداقل هر هفته با تهران و دوستان و خانواده تماس ميگرفت و
با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهای آخر تغييرات خاصیدر او ديده میشد. شمارهی همراه خود را عوض كرد.
آخرين بار با يكی از دوستانش تماس گرفت. هادی پس از صحبتهای
معمول به او گفت: نميخوایصدایمن رو ضبط كنی؟! ديگه معلوم نيست
بتونی با من حرف بزنی!
به يكی از دوستان طراح هم گفته بود: من چهرهی جذاب و خوبیندارم،
اگه توانستی يه طرح قشنگ از عكسهای من آماده كن! بعدها به دردميخوره!
با اينكه بارها در عملياتهایگروههای مردمی از طرف سپاه بدر عراق
شركت كرده بود، اما وصيتنامهاش را قبل از آخرين سفر نوشت!
درست در روز 19 بهمن 1393 ،يعنی يك هفته قبل از شهادت.
وصيتنامهی كاملی نوشت كه توصيههای بسيار خوبی در آن داشت.
عجيب اينكه بيشتر درخواستهایی را كه او در وصيتنامه آورده بود به طرز
عجيبی اجرا شد.
او بعد از تكميل وصيتنامه راهی مقرّنیروهایمردمیشد.آنقدرعجلهداشت كه سجادهاش در اتاقش همينطور باز ماند! بعد هم با دوستانش عازم
سامرا گرديد.
آنها در عمليات پاكسازی مناطق اطراف سامرا و ديگر مناطق حضور فعال داشتند.
نيروهای مردمی در چند عمليات قبلی با كمك مشاوران ايرانی توانسته بودند مناطق مهمی نظير جرفالصخر را از دست داعش پاكسازی كنند.
هادی به همراه ديگر مدافعان حرم، حدود بيست کيلومتر جلوتر از حرم عسکريين در سنگرها حضور داشتند.
آنها بيشتر شبها را به حرم میآمدند و آنجا ميخوابيدند.
هادیهم كه موقعيت خوبی پيدا كرده بود، از فضای معنوی حرمين سامرا
به خوبی استفاده میكرد.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
اين اواخر كمتر حرف میزد. زمانی كه از تهران برگشته بود بيشتر مشغول
خودسازی بود. از خودش كمتر ميگفت. به توصيههای كتب اخلاقیبيشتر
عمل ميكرد.
هادیعبادتها و مسائل دينیرا به گونهای انجام میداد كه در خفا باشد.
كمتر كسی از حال و هوای او در نجف خبر داشت. او سعی ميكرد خلوت
خود را با مولای متقيان اميرالمؤمنين(ع) حفظ كند.
هادی حداقل هر هفته با تهران و دوستان و خانواده تماس ميگرفت و
با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهای آخر تغييرات خاصیدر او ديده میشد. شمارهی همراه خود را عوض كرد.
آخرين بار با يكی از دوستانش تماس گرفت. هادی پس از صحبتهای
معمول به او گفت: نميخوایصدایمن رو ضبط كنی؟! ديگه معلوم نيست
بتونی با من حرف بزنی!
به يكی از دوستان طراح هم گفته بود: من چهرهی جذاب و خوبیندارم،
اگه توانستی يه طرح قشنگ از عكسهای من آماده كن! بعدها به دردميخوره!
با اينكه بارها در عملياتهایگروههای مردمی از طرف سپاه بدر عراق
شركت كرده بود، اما وصيتنامهاش را قبل از آخرين سفر نوشت!
درست در روز 19 بهمن 1393 ،يعنی يك هفته قبل از شهادت.
وصيتنامهی كاملی نوشت كه توصيههای بسيار خوبی در آن داشت.
عجيب اينكه بيشتر درخواستهایی را كه او در وصيتنامه آورده بود به طرز
عجيبی اجرا شد.
او بعد از تكميل وصيتنامه راهی مقرّنیروهایمردمیشد.آنقدرعجلهداشت كه سجادهاش در اتاقش همينطور باز ماند! بعد هم با دوستانش عازم
سامرا گرديد.
آنها در عمليات پاكسازی مناطق اطراف سامرا و ديگر مناطق حضور فعال داشتند.
نيروهای مردمی در چند عمليات قبلی با كمك مشاوران ايرانی توانسته بودند مناطق مهمی نظير جرفالصخر را از دست داعش پاكسازی كنند.
هادی به همراه ديگر مدافعان حرم، حدود بيست کيلومتر جلوتر از حرم عسکريين در سنگرها حضور داشتند.
آنها بيشتر شبها را به حرم میآمدند و آنجا ميخوابيدند.
هادیهم كه موقعيت خوبی پيدا كرده بود، از فضای معنوی حرمين سامرا
به خوبی استفاده میكرد.
عین الله مویوی:
Shahid Seyed Mostafa Mousavi. کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبری
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
از مؤسسهی اسلام اصيل با هادی آشنا شدم. بعد از مدتی از مؤسسه بيرون
آمد و بيشتر مشغول درس بود. ما در ايام محرم در مسجد هندی نجف همديگر
را میديديم.
بعد از مدتی بحران داعش پيش آمد. هادی را بيشتر از قبل میديدم. من در
جريان نمايشگاه فرهنگی با او همکاری داشتم.
يک روز ميخواستم به منطقهی عملياتی بروم که هادی را ديدم. او اصرار
داشت با من بيايد. همان روز هماهنگ کردم و با هادی حرکت کرديم.
او خيلی آماده و خوشحال بود. انگار گمشدهاش را پيدا کرده. در آنجا
روی يک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهيونيستها هستم. من هم از او
عکس گرفتم و او برای دوستانش فرستاد.
بعد از چند روز راهی شهر شيعهنشين 《بلد》شديم. اين شهر محاصره شده
بود و تنها يک راه مواصلاتی داشت.
اين مسير تحت اشراف تکتيراندازهای داعش بود. هر کسی نميتوانست
به راحتي وارد شهر بلد شود.
صبح به نيروهای خط مقدم ملحق شديم. هادی با اينکه به عنوان تصويربردار
آمده بود، اما يک سلاح در دست گرفت و مشغول شد. چند تصوير معروف
را آنجا از هادی گرفتيم.
همانجا ديدم که هادی پيشانیبندهای زيبایيا زهرا(س) را بين رزمندگان
پخش ميکند.
آن روز در تقسيم غذا بين رزمندگان کمک کرد. خيلی خوشحال و سر حال بود.
ميگفت: جبههی اينجا حال و هوای دفاع مقدس ما را دارد. اين بچهها مثل
بسيجیهای خود ما هستند.
هادیمدتی در منطقهی عمليات بلد حضور داشت. در چند مورد پيشرویوحملهی رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبیرا از خودش به يادگار گذاشت.
در آن ايام هميشه دوربين در دست داشت و مشغول فيلمبرداری و عکاسی
بود.
يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين. يک دکل مخابراتی هست که پرچم داعش بالای آن نصب شده. بيا برويم و پرچم را پايين بکشيم.
گفتم شايد تله باشد. آنها منتظرند ببينند چه کسی به اين پرچم نزديک میشود تا او را بزنند.
در ثانی شما تجربهی بالا رفتن از دکل داری؟ اين دکل خيلی بلند است.
ممکن است آن بالا سرگيجه بگيری. خلاصه راضی شد که اين کار را انجام
ندهد.
عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد. هادي تقاضاي اعزام به سامرا
داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهی منطقهی سامرا شده و به زيارت رفتيم.
سه روز بعد با هم به يک منطقهی درگيری رفتيم. منطقه تحت سيطرهیداعش بود. من و برخی رزمندگان، خيلی سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاًميترسيديم.
هادی شجاعانه جلو ميرفت و فرياد ميزد: لاتخاف، لاتخاف ماکوشيئ ...
نترس، نترس چيزی نيست.
ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. از صبح تا عصر در آنجا
محاصره شديم. خيلی ترس داشت. نميدانستيم چه کنيم اما هادی خيلی شاد بود! به همه روحيه ميداد.
عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهی بغداد شديم. بعد هم
نجف رفتيم و چند روز بعد هادی به تنهایی راهی سامرا شد.
ما از طريق شبکههای اجتماعی با هم در ارتباط بوديم. يک شب وقتی با
هادی صحبت ميکردم گفت: اينجا اوضاع ما بحرانی است! من امروز در يک
قدمی شهادت بودم.
او ادامه داد: يک انتحاری پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد. من بالای
پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاری ديگر در حياط خانه خودش را
منفجر کرد و...
چند روز بعد هادی به نجف برگشت. زياد در شهر نماند و به منطقهیمقداديه رفت. از آنجا هم راهی سامرا شد.
دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با هادی
تماس گرفتم و گفتم: کی برميگردی؟
گفت: انشاءالله مصلحت ما شهادت است!
من هم گفتم اين هفته پيش شما میآيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم.
اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادی شهيد شده.
عین الله مویوی:
Shahid Seyed Mostafa Mousavi. کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبری
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
چند روزی بود كه هادی را نمیديدم. خبری از او نداشتم. نميدانستم برای
جنگ با داعش رفته.
در مسجد هندی همه از او تعريف میكردند؛ از اخلاق خوب، لب خندان
و مهمتر اينكه با لولهكشی آب، در منزل بيشتر مردم، يك يادگار از خودش
گذاشته بود.
يكب دو بار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توی گوشی نام او را به عنوان 《ابراهيم تهرانی》ثبت كرده بودم.
خودش روز اول گفته بود من را ابراهيم صدا كنيد. بچهی تهران هم بود.
برای همين شد ابراهيم تهرانی.
تا اينكه يك روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام عليك كرديم.
گفتم: ابراهيم تهرونی كجايی نيستی؟
ميدانستم در حوزهی علميه هم او را اذيت كردهاند. او با دوچرخه به حوزه
و برایكلاس میرفت، اما برخی افراد با اين كار مخالفت ميكردند.
با اينكه درس و بحث او خوب بود و حسابی مشغول مطالعه بود، اما چون
در كنار درس مشغول لولهكشی بود، بعضیها ميگفتند يك طلبه نبايد اين
كارها را انجام دهد!
خلاصه آن روز كمی صحبت كرديم.
من فهميدم كه برای جهاد به نيروهای حشدالشعبی ملحق شده.
آن روز در خلال صحبتها احساس كردم در حال وصيت كردن است. نام
دو سيد روحانی را برد و گفت: من به دلایلی به اين دو نفر كممحلی كردم. از
طرف من از اين دو نفر حلاليت بطلب.
بعد يكی از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتماً از
فلانی حلالیت بطلب. نميخواهم كينهای از كسی داشته باشم و نميخواهم
كسی از من ناراحت باشد.
ميدانستم آن شيخ يك بار به مقام معظم رهبری توهين كرده بود و ...
او همينطور وصيت كرد و بعد هم رفت.
يك پيرمرد نابينا در محل داشتيم كه هادی با او رفيق بود. او را تر و خشك
ميكرد. حمام ميبرد و...
هميشه هم او را با خودش به مسجد میآورد. هادی سراغ او رفت و با هم
به مسجد آمدند.
بعد از نماز بود كه ديگر هادی را نديدم. تا اينكه هفتهی بعد يكی از دوستان
به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام كرد.
من به اعلامیهی او نگاه كردم. تصوير خودش بود اما نوشته بود: شيخ هادی
ذوالفقاری. اما من او را به نام ابراهيم تهرانی ميشناختم.
بعدها شنيدم كه يكي از دوستان شهيد او 《ابراهيم هادی》 نام داشت و هادی
به او بسيار علاقهمند بود.
خبر را در مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر هادی چند روز
بعد به نجف آمد. همه برای تشييع او جمع شدند.
وقتی من در خانه گفتم كه هادی شهيد شده، همهی خانوادهی ما ناراحت
شدند. همسرم گفت: ميخواهم به جای مادرش كه در اينجا نيست در تشييع
اين جوان شركت كنم.
بسيار مراسم تشييع با شكوهی برگزار شد. من چنين تشييع با شكوهی را
كمتر ديدهام.
پيكر او در همهی حرمين طواف داده شد و اينگونه با شكوه در ابتدایوادی السلام به خاك سپرده شد.
از آن روز تا حالا هيچ روزی نيست كه در منزل ما برای شيخ هادی فاتحه
خوانده نشود.
هميشه به ياد او هستيم. لولهكشی آب منزل ما يادگار اوست.
يادم نميرود. يك هفته بعد از شهادت خوابش را ديدم.
در خواب نميدانستم هادی شهيد شده. گفتم: شما كجايی، چی شد،
نيستی؟
لبخندی زد و گفت: الحمدلله به آرزوم رسيدم.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقهی سامرا شد. او با نيروهای
حشدالشعبی همكاری نزديكی داشت. دفعهی اول حدود بيست روز طول
كشيد و كسی خبر نداشت.
چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصی نميزد. نميگفت كه كجا رفته،
تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه
بوده.
بار دوم زمان كمتری را در مناطق درگيری بود. وقتی به نجف برگشت، به
منزل ما آمد. خيلی خوشحال شدم. به هادی گفتم: چه خبر؟ توی اون مناطق
چی كار ميكنی؟!
هادی میگفت: خدا ما رو برای جهاد آفريده، بايد جلوی اين آدمهای از
خدا بیخبر بايستيم.
بعد ياد ماجرایی افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدانخواست!
با تعجب پرسيدم: چطور؟!
هادی گفت: توی سامرا مشغول درگيری بوديم. نيروهای انتحاری داعش
قصد داشتند با فريب نيروهای ما خودشان را به محدودهی حرم برسانند.
در يكی از روزهای درگيری ، يكی از نيروهای داعش خودش را تا نزديك
حرم رساند اما يكباره لو رفت!
چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروی انتحاری وارد يك ساختمان شد. ما
محاصرهاش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم.
آن نيروی داعشی موضع گرفته بود و مرتب شليك ميكرد. اما در واقع
محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون میآمد، به درك واصل ميشد. بعد از
چند دقيقه گلولههای من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم.
يكی از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم.
چند دقيقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و
آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يكباره صدای مهيب انفجار من را به
گوشهای پرت كرد.
عامل انتحاری داعش كه فهميده بود نيروهاي ما گلوله ندارد از مخفيگاه
خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهای ما رساند و بلافاصله خودش را
منفجر كرد ...
چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانيه با شهادت فاصله
داشتم. زنده ماندن من خيلی عجيب بود. ديوارهای داخل ساختمان خراب
شده و خون شهدای ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهای پارهپارهی شهدا
همه جا ريخته بود.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقهی سامرا شد. او با نيروهای
حشدالشعبی همكاری نزديكی داشت. دفعهی اول حدود بيست روز طول
كشيد و كسی خبر نداشت.
چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصی نميزد. نميگفت كه كجا رفته،
تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه
بوده.
بار دوم زمان كمتری را در مناطق درگيری بود. وقتی به نجف برگشت، به
منزل ما آمد. خيلی خوشحال شدم. به هادی گفتم: چه خبر؟ توی اون مناطق
چی كار ميكنی؟!
هادی میگفت: خدا ما رو برای جهاد آفريده، بايد جلوی اين آدمهای از
خدا بیخبر بايستيم.
بعد ياد ماجرایی افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدانخواست!
با تعجب پرسيدم: چطور؟!
هادی گفت: توی سامرا مشغول درگيری بوديم. نيروهای انتحاری داعش
قصد داشتند با فريب نيروهای ما خودشان را به محدودهی حرم برسانند.
در يكی از روزهای درگيری ، يكی از نيروهای داعش خودش را تا نزديك
حرم رساند اما يكباره لو رفت!
چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروی انتحاری وارد يك ساختمان شد. ما
محاصرهاش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم.
آن نيروی داعشی موضع گرفته بود و مرتب شليك ميكرد. اما در واقع
محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون میآمد، به درك واصل ميشد. بعد از
چند دقيقه گلولههای من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم.
يكی از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم.
چند دقيقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و
آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يكباره صدای مهيب انفجار من را به
گوشهای پرت كرد.
عامل انتحاری داعش كه فهميده بود نيروهاي ما گلوله ندارد از مخفيگاه
خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهای ما رساند و بلافاصله خودش را
منفجر كرد ...
چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانيه با شهادت فاصله
داشتم. زنده ماندن من خيلی عجيب بود. ديوارهای داخل ساختمان خراب
شده و خون شهدای ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهای پارهپارهی شهدا
همه جا ريخته بود.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
شكستهای پیدرپی باعث شده بود كه توان نظامی داعش كم شود. آنها در چنين مواقعی به سراغ نيروهای انتحاری رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان و كودكان مخفی میكنند.آن روز هم نيروهای مردمی بلافاصله با خودروهای مختلف به سویمناطق درگيری اعزام شده و با پشتيبانی سلاحهای سنگين مشغول پيشروی و پاكسازی مناطق مختلف بودند.
نزديك ظهر روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود كه هادی به همراه ديگردوستان و فرماندهان عملياتی، پس از ساعتی جنگ و گريز، به روستایمکيشفيه در بيست كيلومتری سامرا وارد شدند.
ساختمان كوچكی وجود داشته كه بيست نفر از نيروهای عراقی به همراه هادی به داخل آن رفته تا هم استراحت كنند و هم برای ادامه كار تصميم بگيرند.
بقيهی نيروها نيز در اطراف روستا حالت تدافعی داشتهوشرايطدشمنراتحتنظرداشتند.درگيریها نيز به طورپراكنده ادامه داشت.
هنوز چند دقيقهای نگذشت كه يك بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت سنگرهای نيروهای مردمی حركت كرد. بدنهی اين بولدوزر با ورقهای آهن پوشيده شده و حالت ضد گلوله پيدا كرده بود.
به محض اينكه از اولين سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند: انتحاری،انتحاری،مواظب باشيد...
درست حدس زده بودند. اين خودرو برای عمليات انتحاری آماده شده بود. چند نفر از نيروهای مردمی با شليك آرپیجی قصد انفجار بولدوزر را داشتند.
برخی ميخواستند راننده را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد! حتی گلولهی آرپیجی روی بدنهی آن اثر نداشت.
يكی از رزمندگان که مجروح شده و در مسير بولدوزر قرار داشت ميگويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين بولدوزر انتحاری است! هر چه تيراندازی كرديم بیفايده بود.فاصلهی ما با هادی ذوالفقاری و ديگردوستان زياد بود. يكباره حدس زديم كه خودرو به سمت آنها میرود. هر چه که داد و فرياد کرديم، صدايمان به گوش آنها نرسيد. صدایبولدوزر و گلولهها مانع از رسيدن صدای ما میشد.هادی و دوستان رزمندهای كه در آنجا جمع شده بودند، متوجه صدای مانشدند.لحظاتی بعد صدای انفجاری آمد كه زمين و زمان را لرزاند! صدها كيلو مواد منفجره، برای لحظاتی آسمان را سياه كرد.وقتی به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبهی كوچك مواجه شديم!انفجار به قدری عظيم بود كه پيكرهای شهدا نيز قادربهشناسایینبود.خبرشهادتبهتريندوستانمانراشنيديم.جنگاستديگر،روزیشهادت دارد و روزی پيروزی، البته برای انسان مؤمن، شهادت هم پيروزیاست.
روز بعد خبر رسيد كه هادی ذوالفقاری مفقود شده و پيكری از او به جانمانده!
همه ناراحت بودند. نمیدانستيم چه كنيم. لذا به دوستان ايرانی هادی هم خبر رسيد كه هادی مفقودالجسد شده. خبر به ايران رسيد. برخی از دوستان گفتند: از نمونهی خون مادر هادیبرای آزمايش DNA استفاده شود تا بلكه قسمتی از پيكر هادی مشخصگردد.نيروهای عراقی بسيار ناراحت بودند. لب خندانوچهرهیدوستداشتنی
اين طلبهی رزمنده هيچ گاه از ذهن ما پاك نمیشد.پس از مدتی اعلام شد كه با شناسایی برخي پيكرها فقط شش نفر از جمله هادی مفقود شدهاند. از هادی هم فقط لاشه ی دوربين عكاسیاش باقی مانده بود.
تا اينكه خبر دادند پيكر شهيدی با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف و به بغداد منتقل شده.سيد کاظم کهمشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالاً هادی است خودش به بغداد رفت و او را شناسایی كرد.در اصل پيکر هادی ذوالفقاری بر اثر انفجار پرت شده بود.
يک نفر در حال عبور از معرکه پيکر او را میبيند و پلاک را برای اطلاع خبرشهادت برمیدارد.بدن شهيد بیپلاک آنجا میماند. تا اينکه او را به بغداد انتقال میدهند.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قرار بود برای تصويربرداری به هادی و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه
نتوانستم به سامرا بروم. هر چقدر هم با هادی تماس گرفتم تماس برقرارنمیشد.
تا اينکه فردا يکی از دوستان از سامرا برگشت.
سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچهها؟
گفت: برای شيخ هادی دعا کن.
ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمی شده؟
دوست من بدون مکث گفت: نه شهيد شده.
همانجا شوکه شدم و نشستم. خيلی حال و روز من به هم ريخت. نميدانستم چه بگويم.
آنقدر حالم خراب شد که حتی نتوانستم بپرسم چطور شهيد شده.
برای ساعاتی فقط فکر هادی بودم. ياد صحبتهای آخرش. من شک نداشتم هادی از شهادت خودش خبر داشت.
به دوستم گفتم: شيخ هادی به عشقش رسيد. او عاشق شهادت بود.
بعد حرف از نحوهی شهادت شد.
او گفت که در جريان يک انفجار انتحاری در شمال سامرا، پيکر هادی از
بين رفته و ظاهراً چيزی از او نمانده!
روز بعد دوربين هادی را آوردند. همين که دوربين را ديديم همه شوکه شديم!
ً لنز دوربين پر از آب شده و خود دوربين هم کاملاً منهدم شده بود. با ديدن
اين صحنه حتی کسانی که هادی را نمیشناختند، فهميدند که چه انفجار
مهيبی رخ داده.
از طرفی همهی دوستان ما به دنبال پيکر شيخ هادی بودند. از هر کسی که
در آن محور بود و سؤال میکرديم، نميدانست و ميگفت: تا آخرين لحظه
که به ياد ما میآيد، هادی مشغول تهيهی عکس و فيلم بود. حتی از لودر
انتحاری که به سمت روستا آمد عکس گرفت.
من خيلی ناراحت بودم. ياد آخرين شبی افتادم که با هادی بودم. هادی به
خودش اشاره کرد و به من گفت:
برادرت در يک انفجار تکه تکه ميشه! اگر چيزی پيدا کرديد، در
نزديکترين نقطه به حرم امام علی(ع) دفنش کنيد.
نميدانستم برای هادی چه بايد کرد. شنيدم که خانوادهی او هم از ايران
راهی شدهاند تا برای مراسم او به نجف بيايند.
سه روز از شهادت هادی گذشته بود. من يقين داشتم حتی شده قسمتی از
پيکر هادی پيدا ميشود؛ چون او برای خودش قبر آماده کرده بود.
همان روز يکی از دوستان خبر داد در فرودگاه نظامی شهر المثنی، يک
کاميون يخچالدار مخصوص حمل پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين شهدا
از سامرا آمده.
در ميان آنها يک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! او هيچ
مشخصهای ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر عقيق است.
تا اين را گفت يکباره به ياد هادی افتادم. با سيد و ديگر فرماندهان صحبت
کردم. همان روز رفتم و کاميون پيکر شهدا را ديدم.
خودش بود. اولين شهيد شيخ هادی بود که آرام خوابيده بود. صورتش
ً کمی سوخته بود اما کاملاًواضح بود که هادی است؛ دوست صميمی من.
بالای سر هادی نشستم و زارزار گريه کردم. ياد روزی افتادم که با هم از
سامرا به بغداد بر میگشتيم.
هادی ميگفت برای شهادت بايد از خيلی چيزها گذشت. از برخی گناهان فاصله گرفت و...
بعد به من گفت: وضعيت حجاب در بغداد چطوره؟
گفتم: خوب نيست، مثل تهران.
گفت: بايد چشم را از نامحرم حفظ کرد تا توفيق شهادت را از دست ندهيم. بعد چفيهاش را انداخت روی سر و صورتش.
در کل مدتی که در بغداد بوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج شديم و راهی نجف شديم.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
بارها از دوستان شهدا شنيده بوديم كه قبل از آخرين سفر رفتار و كردار
آنها تغيير ميكرد. شايد برای خود من باوركردنی نبود! با خودم ميگفتم:
شايد فكر و خيال بوده، شايد ميخواهند از شهدا موجودات ماورائی در ذهن
ما ايجاد كنند. اما خود من با همين چشمانم ديدم كه روز آخری كه هادی در
نجف بود چه اتفاقاتی افتاد!
بار آخری كه ميخواست برای مبارزه با داعش اعزام شود همه چيز عوض
شد! او وصيتنامهاش را تكميل كرد. به سراغ وسايل شخصی خودش رفته
بود و هر آنچه را كه دوست داشت به ديگران بخشيد!
چند تا چفيهی زيبا و دوردوخته داشت كه به طلبهها بخشيد. از همهی
كسانی كه با آنها رفت و آمد داشت حلالیت طلبيد. دوستی داشت كه در
كنار مسجد هندی مغازه داشت.
هادی به سراغ او رفت و گفت: اگر بر نگشتم، از فلانی و فلانی برای من
حلاليت بگير!
حتی گفت: برو و از آن روحانی كه با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب
درگير شده بودم حلاليت بطلب، نميخواهم كسی از دست من ناراحت باشد.
شب آخر به سراغ پيرمرد نابينايی رفت كه مدتها با او دوست بود. پيرمرد
را با خودش به مسجد آورد. با اين پيرمرد هم خداحافظی كرد و حلاليت طلبيد.
ً براي قبر هم كه قبلاً با يك شيخ نجفی صحبت كرده بود و يك قبر در
ابتدای وادی السلام از او گرفته بود.
برخی دوستان هادی را بارها در كنار مزار خودش ديده بودند كه مشغول
عبادت و دعا بود!!
هادی تكليف همهی امور دنيایی خودش را مشخص كرد و آمادهی سفر شد.معمولاًوقتی به جای مهمی ميرفت، بهترين لباسهايش را ميپوشيد.
برای سفر آخر هم بهترين لباسها را پوشيد و حركت كرد...
برادر حمزه عسگری از دوستان هادی و از طلاب ايرانی نجف ميگفت:
صورت هادی خيلی جوش ميزد. از دوران جوانی دنبال دوا درمان بود.
پيش يكی دو تا دكتر در ايران رفته بود و دارو استفاده كرد، اما تغييری در
جوشهای صورتش ايجاد نشد.
شب آخر ديدم كه با آن پيرمرد نابينا خداحافظی ميكرد. پيرمرد با صفایی
كه هر شب منتظر بود تا هادی به دنبال او بيايد و به مسجد بروند.
آخر شب بود كه با هم صحبت كرديم. هادی حرف از رفتن و شهادت زد.
بعد گفتم: راستی ديگه برای جوشهای صورتت كاری نكردی؟
هادی لبخند تلخی زد و گفت: يه انفجار احتياجه كه اين جوشهای
صورت ما رو نابود كنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد.
من هم به شوخی گفتم: هادی تو شهيد شو، ما برات يه مراسم سنگين برگزار ميكنيم. بعد ادامه دادم: يه شعر زيبا هست كه مداحها ميخونن،
ميخوام توی تشييع جنازه تو اين شعر رو بخونم. هادی منتظر شعر بود كه
گفتم: جنازهام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب حسين(ع) ...
هادی خيلی خوشش آمد. عجيب بود كه چند روز بعد درست در زمان
تشييع، به ياد اين مطلب افتادم. يكباره مداح مراسم تشييع شروع به خواندن
اين شعر زيبا كرد.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺