🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
خبر پيدا شدن پيكر هادی درست زمانی پخش شد كه قرار بود شب جمعه،
يعنی شب اول ايام فاطميه در مسجد موسی ابن جعفر(ع) تهران برای او
مراسم برگزار شود.
همزمان با مراسم اعلام شد كه امروز پنجشنبه، برای شهيد هادی ذوالفقاری
چهار مراسم تشييع برگزار شده!
هادی وصيت کرده بود پيکرش را در سامرا، کاظمين، کربلا و نجف
طواف دهند. اين وصيت بعيد بود اجرا شود؛ زيرا عراقیها شهدای خود را
فقط به يکی از حرمين میبرند و بعد دفن میكنند.
اما دربارهی هادی باز هم شرايط تغيير کرد، ابتدا پيكر او را به سامرا و بعد
به کاظمين بردند. سپس در کربلا و بينالحرمين پيکر او تشييع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلی برگزار شد.
در همهی حرمها نيز برايش نماز خواندند! پرچم زيبای ايران نيز بر رویپيكر اين شهيد، حرفهای زيادی با خود داشت. اينكه مردم ما، برادران شيعه خود را رها نمیكنند.
تشييع هادی در نجف بسيار با شكوه بود. چنين جمعيتی حتی در تشييع علما
و فرماندهان ديده نشده بود.
مرحوم آيتالله آصفی(نمايندهی مقام معظم رهبری)هم در نجف بر پيکر
هادی نماز خواند. در آخر هم همهی جمعيتیکه برای تشييع پيکر هادی آمده
بودند برای تدفين به سمت وادیالسلام رفتند.
میگويند عراقیها در نجف برای شهدای خودشان تشييع خوبی در حرمها
راه میاندازند، ولی بعد از آنکه ميخواهند شهيد را دفن کنند، همه ميروند
و فقط چند نفر ميمانند.
ولی در تشييع پيکر هادی همه چيز فرق کرد. صدها نفر وارد وادیالسلام
شدند. خود عراقیها هم از شرکت چنين جمعيتی در مراسم تدفين شهيد
تعجب کرده بودند و میگفتند اين شهيد استثنایی است.
اما نكتهی ديگر اينكه قطعهی شهدای عراق در نجف از حرم حضرت امير(ع) فاصلهی بسياری دارد اما مزار هادی به حرم حضرت علی(ع) بسيارنزديک است.
اين قبر متعلق به يکی از دوستان هادی بود كه او هم قبر را برای مادرش در
نظر داشت، اما هادی قبل از اعزام با او صحبت كرد. او هم مادرش را راضي
نمود تا مزار را برای هادی قرار دهد.
يكی از دوستانش ميگفت: هادی در اين روزهای آخر، بيشتر شبها وسحرها بر سر مزاری که برای خودش در نظر گرفته بود حاضر میشد ودعا و نمازمیخواند.
دست آخر درست در شب جمعه و شب اول فاطميه، در همان مزار(كمی جلوتر از قبر عالمه سيد علی قاضی)به خاکسپرده شد.
شهيد ذوالفقاری وصيتهای عجيبی برای تدفين داشت که عمل کردنش مشکل بود، اما به خواست خدا همهاش تحققيافت.
او وصيت کرده بود قبر مرا سياهی بزنيد و بعد مرا در آن دفن کنيد! اما
امکانش نبود، قبرهای نجف به شکلی است که ماسههای سستی دارد. ممکن
است خيلی ساده فرو بريزد.
ً هادی در معرکه شهيد شد و غسل نداشت. خودش قبلاً پرچم سياهی تهيه
کرده بود که خيلی ناگهانی پيکرش را در ميان آن پرچم پيچيدند و در قبر
قرار دادند! ناخواسته کل قبرش سياه و وصيت شهيد عملی شد.
به گفتهی دوستانش يک شال《يا فاطمـه الزهرا(س) 》هم بود که آن را
روی صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحد شهيد نوشتند:
يا زهرا(س)اما همهی دوستان و آشنايان بر اين باورند که شايد علتاينمفقوديت
ارادت ويژهی شهيد به حضرت زهرا(س) بوده. چون وقتی پيکر او با اين
تأخير چندروزه پيدا شد، آغاز ايام فاطميه بود. شبی که او به خاک سپرده شد شب اول فاطميه بود.
دوستانش میگويند بعد از شهادت هادی وقتی به خانهاش رفتيم ديديم
حتي سجادهاش پهن بوده است.
انگار که او بعد از نماز برای رفتن و جنگيدن به قدر سجاده جمعکردنی هم درنگ نکرده است.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
روستای پدری خانوادهی ما روستای 《مُوِیلحه》در بيست کیلومتری اهواز بود. بعد از ازدواج به اهواز آمدیم. علی فرزند اول ما بود که در شهریور سال 1340
در خانهای در محلهی عامری اهواز و در همسایگی علی بن مهزیار درست در
طلوع آفتاب به دنیا آمد.
نامش را هم برادر شوهرم انتخاب کرد. قبل از تولد در عالم رؤیا مشاهده کرد
که انسان بزرگی به خانهی ما آمده و ميگوید: شما صاحب فرزندی به نام 《علی》خواهید شد. پدرش هم گفت: اگر فرزندم پسر بود، نامش را علی میگذارم.
علی دوران کودکی سختی داشت. این زمان مصادف بود با دوران ستمشاهی،
واقعاً با سختی بزرگ شد. اون وقتها در یک اتاق اجارهای زندگی میکردیم.
در آمد پدر علی کم بود اما حلال.
شوهرم آقا قاسم (به زبان محلی جاسم) از آن مردهای عرب خوش اخلاق بود.
اهل کار و تلاش و رزق حلال. همهی صاحبکارها ميگفتند که جاسم دستش
پاک است. حلال و حرام را اهمیت ميدهد. کار را درست انجام ميدهد و... .
وقتی علی به دنیا آمد پاهایش کج بود. خرج دوا و درمانش خیلی زیاد ميشد.
برادرم پولش را داد تا دکتر پایش را عمل کند.
چهاردهروزه بود که پایش را شکستند و دوباره گچ گرفتند. سنگین شد،
حمام بردن و جابهجا کردنش سخت شد. با این همه، علی خیلی صبور بود.
مدتی بعد پدر علی بیکار شد. بعد رانندهی مهندسی شد که صاحب کارخانه
بود. اما طولی نکشید که دوباره بیکار شد. شرایط کار در آن زمان خوب نبود.
نمیدانستیم چه کنیم. برای همین از اهواز رفتیم تهران و بعد از آنجا به مازندران!
کنار دریا یک خانهی کوچک گرفتیم. آنجا هم وضعیت خوبی نداشتیم.
هر روز مار میآمد داخل خانه و میرفت زیر رختخواب علی و خواهرش.
چارهای نبود باید می ساختیم.
یک بار وقتی برادرم به دیدن ما آمد و وضعیت ما را دید، به پدر علی اصرار
کرد که برگردید اهواز. با نداری ميشد ساخت ولی با غربت و تنهایی نميشد.
بالاخره بارمان را بستیم و دوباره برگشتیم اهواز. با قرض وکمک اقوام، پدر علی ماشینی تهیه کرد و با آن مشغول به کار شد. با هر سختی که بود روزگار را گذراندیم. اما نانی که به خانه میآمدحلالبود، برای همین تحمل سختیها آسان ميشد.
علی فرزند بزرگ خانواده بود. در همان کودکی حرفهای بزرگ میزد و
کارهای بزرگ ميکرد! در دوران دبستان توی سینی زولبیا و بامیا ميگذاشت
و ميفروخت. علی حتی آب خنک هم ميفروخت. روزی یک تومان در
میآورد تا برای خانه کمکخرج باشد.
برای خودش لباس نمیخرید، همیشه آنچه که داشت را مرتب و تمیز نگه
ميداشت. یک بار برای مدرسهاش کت خریدم، اما علی آن را نپوشید! به من
گفت:《مادر برایم لباس معمولی بخر، در مدرسه بعضی از بچهها یتیم هستند،
خیلیها فقیرند؛ دلم نمیآید من لباس نو بپوشم و آنها ...》
از همان کودکی نمازش را ميخواند و اهل روزه گرفتن بود. از همان زمان
ارتباط خوبی با مسجد پیدا کرد. در تفسیر قرآن و درس اخلاق شرکت ميکرد.
با علاقه و ارادتی که به نماز داشت مرید و موذن مسجد شد.
چهاردهساله که بود میدیدم پول توجیبیها و پول کار کردنش را جمع
ميکنه. وقتی میدید سفرهمان خالی شده و پولی در خانه نیست، به من می داد
تا نانی تهیه کنم. حتی یادم هست که مسافت طولانی بین خانه تا مدرسه را پیاده میرفت تا پولش را پسانداز کند!
واقعاً آن زمان مردم خیلی فقیر بودند. بارها ميشد که زن همسایه من را صدا
میزد و ميگفت: ننه علی، پولی داری بهم قرض بدی؟
ميپرسیدم برای چه ميخوای؟ زن همسایه صدایش را پایین میآورد و
آهسته ميگفت: 《بچههام گرسنهاند، خرج دارند، لازم دارم ...》
علی شاهد همهی این محرومیتها بود. آن وقتها چند تومان ناقابل، برای
خانههای مردم حصیرآباد سفرهی شادی میانداخت.
٭٭٭
علی هاشمی در مدرسهی راهنمایی تخت جمشید و بعد در دبیرستان
منوچهری به اتفاق (شهید) علی نظرآقايی و چند نفر از دوستان درس ميخواند.
او و دوستانش قبل از انقلاب در جلسههای دینی و مذهبی در منزل رضا
زرگر شرکت ميکردند. به فوتبال خیلی علاقه داشت و كاپيتان تيم محل بود.
برای یادگیری دفاع شخصی و هنرهای رزمی نزد علی نظرآقایی میرفت و
تمرین ميکرد. خیلی از بچههای حصیرآباد، علی را به عنوان الگوی خودشان قبول داشتند. او رهبر همهی بچههای محل بود؛ محلهای شلوغ که صدها نوجوان داشت. کسانی که اکنون بيشتر آنها در کنار او در بهشتآباد اهواز آرمیدهاند.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
علی با وجود محرومیتها خیلی با استعداد بود، خوب درس ميخواند. خيلی
بااستعداد و شاگرد ممتاز بود. به هم سن و سالهایش در یادگیری درس کمک
ميکرد.
در زمانی كه خيلیها به درس و مدرسه اهميت نمیدادند، علی شاگرد اول
در درس و اخلاق و حتی فوتبال بود. برای همين همهی بچههای حصيرآباد او
را به عنوان الگو قبول داشتند.
همیشه وقتی را برای تدریس به دوستانش اختصاص ميداد. اما در کنار همهیفعالیتهایش حضور در مسجد امام علی(ع) و امام سجاد(ع) حصیرآباد
جای خودش را داشت.
اینگونه شخصیت انقلابی علی در مسجد شکل گرفت.
علي در همهی كارهايش نظم داشت. مراقب خواهر و برادرهايش بود. به
وضع درسی آنها رسيدگی ميكرد.
از طرفی علی بسيار انسان باادبی بود. او به همهی ما درس اخلاق و ادب
میداد. من هيچگاه نديدم در حضور پدرمان پايش را دراز كند.
اين ويژگیها بود كه علی را اسوه و الگوی بچههای محل كرده بود.
انگار شده بود خادم مسجد! بارها میشد که سر میچرخاندم ولی علی را در
خانه نمیدیدم، اما میدانستم که باز رفته مسجد.
در مسجد هم هر کاری که زمین میماند به دست علی انجام میگرفت. از
نظافت تا گفتن اذان و... .
یک بار در ماه رمضان حالش خیلی بد شد. هر چه اصرار کردم روزهات را
افطار کن؛ قبول نکرد.
دیدم یکدفعه بلند شد و راه افتاد! پرسیدم علی جان کجا؟ از جوابش تعجب کردم، آخه ميخواست بره مسجد!
گفتم: با این حال و احوال؟! گفت: 《بله ميرم مسجد و خوب ميشم》
تا نیمهشب چشمانتظار نشستم. وقتی دیدم نیامد، بلند شدم و چادر سر کردم
ِ و رفتم مسجد. دیدم مشغول شستن حیاط مسجده!
گفتم: علی جان خوبی؟ بهتر شدی!؟ گفت: 《بله، آمدم مسجد و نماز خواندم، بعد قرآن و دعا و... الان هم که میبینی، خوب شدم!》
من دیگه چیزی نميتوانستم بگویم، فقط گفتم: الحمدلله.
از دیگر فعالیتهای علی این بود که روی درب خانه تابلویی زده بود. رویش
نوشت:
《تقویتی درس زبان، در مسجد امام علی(ع) ،ساعت دو تا چهار، ساعتی ده
تا صلوات، قبولی با خدا》
آن زمان علی کلاس زبان میرفت، از بقیهی بچهها قویتر بود. از طرفی
شاگرد اول مدرسه بود. با این کلاس، خیلی از بچههای محل را جذب مسجد
کرد.
《شهباز》 اسم تیم فوتبال محلهی حصیرآباد بود. علی کاپیتان تیم شهباز بود، فوتبالش حرف نداشت. اما فوتبال هدف اول زندگی علی نبود.
این نوجوان که سختیهای زیادی در زندگی کشیده، هر زمان وقت اذان
میشد، بازی را تعطیل میکرد و خودش کنار زمین فوتبال اذان ميگفت.
یک بار بازی مهمی داشتیم. بچهها توی زمین فوتبال جمع شدند، غلام همه
را از نظر گذراند. فهمید علی نیست. رو به من کرد و گفت: 《برو علی رو صدا
کن وگرنه امروز میبازیم》
وقت زیاد نداشتیم. به سرعت رفتم به طرف خانهی علی. در زدم. برادرش در
را باز کرد. گفت: علی رفته مسجد.
تا مسجد دویدم. دیدم که درب مسجد بسته است. در را که هل دادم باز شد.
دیدم علی شیلنگ به دست، داشت مسجد را آب و جارو ميکرد. خیلی گرم از
ً من استقبال کرد، برای همین اصلاًیادم رفت برای چه کاری آمده بودم.
شروع کردم به کمک. چند دقیقهی بعد یکباره از جا پریدم و داد زدم:
《علی... فوتبال... غلام...》
دستپاچگی مرا که دید، گفت:《چه خبره، چیه؟》
گفتم: غلام، من رو فرستاد دنبالت. بازی شروع شده. بازیکن کم داریم.
خونسرد و آرام گفت: 《همین!؟ نگران نباش. اول باید کار اینجا تموم بشه
بعد میریم》
چنان با آرامش حرف زد که دلشورهام از بین رفت. علی بعداً آمد توی بازی
و همه چیز را درست کرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بر خلاف سن کمش از جریانات سیاسی به خوبی آگاهی داشت. با شروع
تظاهرات و راهپماییها علیه رژیم شاهنشاهی، فعالیتهای سیاسی او بیشتر شد.
آن موقع که بيشتر جوانها، هنرپیشهها را الگو قرار ميدادند، علی الگویش را
اهل بیت : ميدانست.
همصحبت که میشدیم از معصومان برایم ميگفت. روایات را حفظ میکرد
و برای ما میخواند.
علی شانزدهساله بود که واقعاً عاشق امام شد. میدیدم که در مسجد اعلامیه
پخش میکرد. بارها میگفتم مواظب باش، ممکنه کسی شما رو تحت نظر
بگیره، ولی علی با خونسردی ميگفت: 《نگران نباش؛ خدا پشتیبان ماست》
نبوغ خاصی در همهی کارهایش بود. حتی در پخش اعلامیه. اعالمیههای
امام را در بیرون خانه و در شکاف تپهای که اطراف محل زندگی ما بود مخفی
میکرد. بعد در موقعیت مناسب آن را پخش میکرد.
من دیده بودم که علی، خواهرش را که کوچک بود، به بهانهی بازی روی
دوش میگذاشت و در کوچهها میچرخید! بعد خواهرش اعلامیهها را از بالای درب، به خانهی مردم میانداخت.
یک بار عکس امام را که جابهجا کردنش جرم بود، با نامه برای خواهرش
که بوشهر زندگی ميکرد فرستاد و نوشت: 《ببین، این عشق منه. ما برای آمدن
ایشان مبارزه ميکنیم.》
٭٭٭
بچههای مسجد، دور علی جمع شده بودند. رفتم برای همه چایی آوردم. بعد
دو نفر تازهوارد آمدند. سن و سالشان کمی بیشتر از علی آقا بود.
جلوی آنها هم چایی گذاشتم. یکی که بزرگتر بود، در گوش علی آقا
چیزی گفت. هر سه نفر بلند شدند و رفتند به طرف کتابخانه.
کلید کتابخانه فقط دست علی بود. اطلاعیههای امام، کتابهای ممنوعه و...
را در گوشهای از کتابخانه مسجد جاسازی ميکرد.
اعلامیهها را به آن دو نفر داد. بعدها فهمیدم که آن دو نفر حسین علمالهدی
و محسن رضایی بودند.
خلاصه خیلی از کارهای انقلابی علی از همین مسجد و کتابخانهاش آغاز
شد.
در مدت مبارزه چند بار ساواک او را گرفت! ولی هر بار به نحوی فرار کرد.
یا کاری میکرد تا آزادش کنند.
یک بار به خاطر کتکهایی که در فلکهی حصیرآباد خورده بودند پاهایش
زخمی و خونی شد، ولی هر چه گفتم چرا پاهات زخم شده ميگفت: 《توی
فوتبال اینطور شده!》
به من حقیقت رو نمیگفت. مبادا ناراحت بشم. بعدها فهمیدم که ساواکیها
آنها را با پوتین زدند.
دوستش ميگفت: حسینیهی اعظم اهواز پاتوق ما شده بود. آقای گل سرخی
را که سابقهی مبارزاتی و سخنرانیهایش زبانزد بود، برای ماه رمضان دعوت
کردیم.
این کار معنایش اعلام مبارزه علیه رژیم بود. یک شب آقای گل سرخی با
لحن تندی علیه شاه صحبت کرد. یکدفعه نیروهای گارد که منتظر بهانه بودند
به حسینیه ریختند و مردم را کتک زدند و عدهای را هم دستگیر کردند.
از آنجا بود که تظاهرات اهواز شروع شد. علی به همراه سیدطاهر که
هممحلهای و خیلی با هم رفیق بودند، پیگیر کارهای انقلابی حصيرآباد شدند.
بعضی وقتها تا نیمههای شب روی اعالمیههای امام کار ميکردند تا زودتر
به دست مردم برسد.
اما مهمترین مطلبی که از دوستان علی شنیدیم، مربوط به یکی از روزهای
سال 1357 بود. روزی که تانکهای لشکر 92 زرهی به سوی مردم حرکت
کردند؛ مردمی با دست خالی و دشمنی تا دندان مسلح!
دوستش ميگفت: یکدفعه دیدیم یک پیکان به میان جمعیت آمد. صندوق
عقب آن باز شد و چندین اسلحه ژ3 بیرون آمد! اولین بار بود که دیدم مردم به صورت مسلح در مقابل ارتش ایستادهاند.
آن روز تانکها از روی پل عقبنشینی کردند. مردم فهمیدند که قدرت
نظامی شاه پوشالی است.
اما کسانی که آن روز اسلحه به دست داشتند و از مردم حمایت کردند را
بعدها کامل شناختم.
محسن رضایی، علی شمخانی، حسین علمالهدی و علی هاشمی و...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مدتی بعد خون شهدا به ثمر رسید. انقلاب اسلامی ملت ایران پیروزی شد.
دلمان شاد بود که مبارزاتمان به ثمر رسیده و حالا ميتوانیم در حکومتی اسلامی زندگی کنیم.
اما این دلخوشی زیاد طولانی نشد! منافقان سر بلند کردند. برای همین
کمیتههایی تشکیل شد تا ریشهی آنها را بخشکاند. علی به خاطر عشق و
دلباختگی که به امام داشت، وارد کمیتهی انقلاب شد.
او در تشکیل کمیتهی حصیرآباد و اهواز نقش مؤثری داشت. کارش شد مبارزه با منافقین.
اوایل سال 1358 گروهی به نام 《خلق عرب》در خوزستان راهاندازی شد.
آنها از عراق سلاح وارد ميکردند و ميگفتند باید خوزستان از ایران جدا
شود!حتی یادم هست که در کنار جادههای مرزی اسلحه روی زمین ریخته بود!
برای اینکه مردم بردارند و با دولت مرکزی مبارزه کنند!
خلق عرب با کمک عراق و دیگر قدرتهایی که از تغییر حکومت ایران
ناراضی بودند، در اهواز و چند شهر دیگر فعالیت میکردند.
علی اهل مطالعه بود. مطالعات عمیق و آگاهی دینی بالایی داشت. او به
تنهایی در جلسات بحث و مناظرهی خلق عرب و کروهکها شرکت میکرد و
با بحثهای منطقی، ضعف استدلال آنان را اثبات میکرد.
مدتی بعد دشت آزادگان (منطقهای وسيع با مركزيت سوسنگرد)به خاطر
وجود قومیتهای مختلف، محل فعالیت منافقین و خلق عرب شد.
علی آموزش نظامی ندیده بود، اما اسلحه به دست گرفت و به صورت
خودجوش حرکت کرد.
٭٭٭
در تابستان 1358 یک گروه از ضد انقلاب در روستایی نزدیک اهواز مستقر
شدند.
علی در آن روز با دوازده نفر از بچههای کمیته به سمت مقر آنها رفتند.
من همراه آنها بودم. برای اینکه متوجه ما نشوند و تلفات ندهیم، نیم ساعت
در گرمای شدید سینهخیز رفتیم تا به مقرشان رسیدیم.
ً از دیوار بالا رفتیم. خیلی بی سر و صدا، طوری که اصلاً متوجه آمدن ما
نشوند، حمله کردیم و غافلگیرشان کردیم!
نتوانستند مقاومتی کنند. بدون درگیری همگی دستگیر شدند. آنها را بردیم
و به کمیته تحویل دادیم.
این اولین مأموریت نظامی با مسئولیت علی بود که با موفقیت انجام شد. آن
روز علی هجده ساله نبوغ خود را در مدیریت نظامی نشان داد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
اردیبهشت سال 1359 بود که سپاه منطقهی حمیدیه شکل گرفت. حمیدیه
شهری در غرب اهواز و در مسیر جادهی اهواز به بستان بود که نیم ساعتی
تا اهواز فاصله داشت. آن زمان شخصی به نام《علی نظرآقایی》که از دوستان
نزدیک علی و از بچههای حصیرآباد بود فرمانده سپاه حمیدیه شد.
او در کارهای نظامی بیشتر از دیگران تبحر داشت. قرار شد کمیتهها منحل و
اعضای فعال و نخبهی کمیتهها جذب سپاه شوند.
نیروهای سپاه حمیدیه را بچههای مسجد حجت، به همراه بچههای حصیرآباد
تشکیل میدادند. علی هم بعد از منحل شدن کمیته به سپاه حمیدیه پیوست.
با توجه به اینکه سابقهی خوبی در کتابخانهی مسجد داشت، مسئول امور
فرهنگی سپاه حمیدیه شد.
علی ميخواست هر طور شده مردم عرب منطقه را که در فقر فرهنگی به
سر میبردند، از موقعیت و اتفاقات جدیدی که در کشور افتاده آگاه کند. از
روحانیون دعوت ميکرد تا برای مردم و عشایر منطقه از امام و انقلاب بگویند.
او نشریهای را منتشر کرد و به مردم میداد تا فریب وعدههای منافقین را
نخورند. در آنجا از ظلمهایی که صدام به مردم عراق داشت، صحبت میکرد.
گاهی خودش شخصاً راه میافتاد و به خانههای عشایر میرفت. کنارشان
مینشست. برای آنها حرف میزد. قصد داشت آدمهایی را که در این منطقه با
آداب و رسومی جدا از یکدیگر بودند، با هم پیوند دهد و نوعی اتحاد و همدلی
میانشان ایجاد کند. همیشه و برای همه میگفت: فارسها که از شهرهای دیگر
برای کمک میآیند با عربها برادر هستند. همه باید یکدل و یکزبان در
مقابل دشمن مشترک خود بایستیم. در آن زمان اسلحه و مواد منفجره از طریق
مرز به ایران قاچاق میشد و در بعضی شهرها خطوط نفت را منفجر ميکردند.
حاج علی یک گروه سینفره از نیروهای سپاه حمیدیه را به حاشیهی مرز
فرستاد تا به امنیت مرزها کمک کنند و از قاچاق اسلحه جلوگیری کنند که
بسیار هم موفق بود.
خلاصه اینکه علی، قبل از شروع جنگ در برقراری اتحاد و امنیت خوزستان
نقش ارزندهای داشت، او همچنین در مبارزه با اشرار و ضد انقلاب و قاچاقچیان
اسلحه و مهمات خیلی موفق عمل کرد. اینها هنرنمایی یک نابغهی هجدهساله
بود که هیچ گونه دورهی فرماندهی ندیده بود!
تابستان 1359 فعالیت گروهکها بسیار زیاد شد. درگیریهای زیادی در
منطقه ایجاد شد. شهدای ما هم زیاد بود. هر روز در گوشهای از منطقهی
خوزستان شاهد بمبگذاری و درگیری بودیم.
یادم هست که سالها بعد، حاج علی در میان رزمندگان مشغول سخنرانی بود.
آنجا گفت: چرا برخی میگویند که جنگ در 31 شهریور 1359 آغاز شد؟
ما از هشت ماه قبل از آن در خوزستان مشغول جنگ بودیم. ما 160 شهید
قبل از 31 شهریور تقدیم کردیم! چند پاسگاه ما تصرف شد و تعدادی اسیر
دادیم و...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
روزهای آخر شهریور 1359 بود. تحرکات مرزی حزب بعث بسیار زیاد شد.
علی بارها گزارش مکتوب برای فرماندهی سپاه ارسال کرده و ضمن اشاره به
تجمعات وسیع ارتش عراق، احتمال حملهی نظامی را اعلام کرد. اما بنیصدر که فرمانده کل قوا بود به این گزارشات اهمیت نمیداد!
مادرش میگفت: همهی خانواده دور سفره نشسته بودیم و ناهار میخوردیم.
یکدفعه صدای انفجار و... بلند شد. خبر رسید صدام حمله کرده! علی از جا
پرید و غذا را نیمهکاره رها کرد.
گفتم: چی شد، کجا!؟ گفت: ميرم سپاه.
گفتم: برو خدا نگهدارت باشه.
همهی شهر به هم ریخته بود. صدام رسماً اعلام جنگ کرد. هر کس میخواست کاری بکند. مردم به سراغ سپاه و نیروهای مسلح میرفتند تا جلوی
دشمن را بگیرند.
با اینکه طبل جنگ تازه نواخته شده بود، اما در دلمان امید داشتیم که خیلی
زود همه چیز ختم به خیر میشود و همه سر خانه و زندگیشان بر ميگردند و
دوباره آرامش به شهرها برميگردد.
يادم هست به همراه علی آقا در حیاط سپاه جمع شدیم. ميخواستیم در مقابل
دشمن تا دندان مسلح، آمادهی نبرد شویم. به جز چند کلاشینکف و دو تا ماشین
سیمرغ که از ادارهی برق گرفته بودیم، تجهیزات دیگری نداشتیم!
از طرفی با تعداد زیاد نیروی مردمی مواجه شدیم که آمده بودند تا از خانه و
کاشانهشان دفاع کنند، اما هیچ اسلحهای نبود تا به آنها بدهیم. تازه بیشتر آنها
آموزش ندیده بودند و زمان ميبرد تا با اصول اولیهی نظامی آشنا شوند.
آن موقع ستاد پشتیبانی ارتش هم منحل شد! نیروهای آنجا به همراه مسئولشان
عبدالهادی کرمی وارد سپاه حمیدیه شدند. وقتی آمدند، تعدادشان زیاد بود و ما فضای لازم را برای پذیرش و اسکان آنها نداشتیم.
آنها همینطور در ساختمان سپاه پخش شده بودند. عدهای به اتاقها رفته
و عدهای هم در راهرو ایستاده بودند. علی به چند نفر گفت بروید ساختمان
پیشاهنگی تا اگر مناسب بود، نیروهای الحاقی را در آن محل اسکان دهيم.
البته آنجا خیلی کثیف بود؛ توالتها بالا آمده بود و... بچههای سپاه
لباسهایشان را در آوردند و همهی محوطه را تمیز و پاک کردند.
بعد از آماده شدن، به علی آقا خبر دادند و ایشان هم نیروهای اضافی را در
آنجا سازماندهی کرد. الان که به آن روز فکر ميکنم ميبینم در آن شرایط
شروع جنگ که هیچ کس حال و حوصله و اعصاب نداشت، علی آقای
نوزدهساله چقدر خوب نیروها را مدیریت ميکرد!
او نیروها را به خوبی سازماندهی کرد. به بعضیهایشان که توان رزم نداشتند
کار نگهبانی و انبارداری سپرد. با برادر نظرآقایی هماهنگ کرد تا نیروها آموزش
ببینند. علی خودش نیروها را به تپههای اطراف ميبرد و آنها را آموزش ميداد.
چند روز گذشت تا اینکه ...
سردار محسن رضایی ميگوید: برادر علی نظرآقایی در همان درگیریهای
اول جنگ به شهادت رسید. شهادت او تأثیر زیادی بر علی هاشمی گذاشت. آن
موقع علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان بود. او در تقسیم بندی سپاه خوزستان، علی را که معاون فرهنگی بود، به فرماندهی سپاه حمیدیه منصوب کرد. به این ترتیب علی هاشمی حضور خودش را در جبهه و در محور حمیدیه که اولین شهر و نزدیکترین شهر به اهواز بود شروع کرد. اما سازماندهی سپاه در
ابتدای انقلاب کار بسیار سختی بود. مدیریت سپاه در یک شهر مرزی کمتر از
دفاع در برابر دشمن و مقابله با شرارتهای ضد انقلاب نبود.
سازماندهی نیروهای جوان انقلابی در قالب نیروی نظامی، آن هم با حفظ
ارزشها و فرهنگ مردم، کار پیچیدهای بود. وقتی جوانی مثل علی در شهر
حمیدیه مسئول سپاه پاسداران میشود، با انبوهی از موضوعات مختلف مواجه
است. او نیاز به الگوهای زیادی داشت که بر اساس آن، سازمان سپاه را تشکیل
ً دهد؛ مثال، منابع انسانی چگونه باید باشد؟ گزینشها، استخدامها، تشخیص
نیروی انقلابی از غیر انقلابی و... چگونه باید باشد؟
یک فرمانده باید همهی این مسائل را به تنهایی حل کند. آن زمان از طرف
سپاه در تهران هیچ الگویی نبود. دستورالعملها کلی صادر ميشد. کسی که مسئول سپاه میشد، باید با قدرت، خلاقیت، ابداع و نوآوری خودش، در همهیموضوعات مختلف تصمیم ميگرفت و عمل ميکرد.خانه و زندگی علی شده بود سپاه حمیدیه. دغدغهاش شده بود حفظ نظام.
علی به همراه چهل نفر از جوانان اهواز که اغلب از حصیرآباد و چند محلهی
دیگر بودند کار را شروع کرد. این در شرایطی بود که علی حتی سربازی نرفته بود! آموزش نظامی ندیده بود چون سنی نداشت. حالااو جوانی نوزدهساله بود!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
اوایل مهرماه سال 1359 عراق پس از اشغال سوسنگرد، از دو محور به حمیدیه حمله کرد. هیچ نیرویی جلودارش نبود. ماشین جنگی عراق شهرهای بستان و
سوسنگرد را اشغال کرده و جلو میآمد.
نگرانی علی از سقوط شهر حمیدیه بیشتر شد. اگر حمیدیه به تصرف بعثیها در میآمد، اهواز در خطر سقوط قرار ميگرفت!
وقتی دشمن به طرف حمیدیه آمد، سه دسته نیرو به صورت خودجوش و
از سر غیرت به مقابله پرداختند. نیروهای سپاه اهواز به فرماندهی سردار علی
شمخانی و شهید علی غیوراصلی.
دستهی دوم نیروهای مردمی و سپاه حمیدیه به فرماندهی علی هاشمی و
دستهی آخر بچههای هوانیروز ارتش بودند.
تعداد اندک پاسداران حمیدیه جوابگوی تجهیزات و نفرات دشمن نبود،
اما علی بیتاب و ناآرام به دنبال راهی براي مقابله با دشمن بود.
٭٭٭
ضروریترین کار، تهیهی اسلحه و مهمات بود. علی آقا، من را که از بچههای
بومی سپاه حمیدیه بودم صدا زد و فرستاد تهران تا با آقای رفیقدوست ملاقات کنم تا اسلحه بفرستد.
وقتی برگشتم، علی آقا و دوستان ما در بستان بودند. چند تا تیربار و ژ3 و
یک ماشین سیمرغ و چیزهای دیگر با خودم آوردم. بچهها کمی دلگرم شدند.
بعد علی آقا به من گفت:《حسن، از مردم عادی هر کس اومد و اسلحه
خواست، بهش بده. تیربارها رو هم اول پل بستان مستقر کنید. باید پل را منهدم
کنید تا عراق نتونه پيشروی کنه》
آن روزها عراق در حال پيشروی بود. نیروهای ما که زیاد نبودند، تا
سوسنگرد عقبنشینی کردند. فراموش نميکنم علی آقا بچهها را جمع کرد و
گفت: 《جوانهای حمیدیه؛ امروز عاشورا و اینجا کربلاست. جنگ نابرابر است. جایی است که کسی برنميگردد، هر که آمده شهید ميشود》
دشمن دشت آزادگان را گرفته بود و داشت جلو میآمد. علی آقا برای
بچهها صحبت کرد و گفت:《باید هر کاری که ميتوانید انجام دهید تاحمیدیه
دست عراقیها نیفتد. به هیچ قیمتی حمیدیه نباید از دست برود》
به دستور علی آقا برای زنها و بچههایی که در شهر مانده بودند در یک
مدرسه سنگر درست کردیم.
درگیری شدید شد. به خاطر جابهجایی زخمیها و شهدا، لباسهای علی آقا
خونی شد.
وقتی مادرش او را دید، با تعجب به پیراهن خونی علی نگاه کرد. نزدیک بود
سکته کند. مادرش علی را خیلی دوست داشت. علتش را پرسید.
علی آقا گفت:《مادر، بچهها زخمی شدند، شهید شدند. اونها رو از تو جاده
ميکشم کنار و هر کاری از دست ما بر بیاد انجام میدهیم. من دارم ميرم.
انشاءالله پیروز میشويم.》
مجال حرف زدن نبود. سریع به همراه علی آقا خداحافظی کردیم و راه
افتادیم. غروب که شد، تانکهای عراقی به حمیدیه نزدیک شدند. خانهها خالی
بود و به ندرت آدم در شهر رفت و آمد میکرد.
ِ دشت آزادگان رها شده و در پادگان ارتش هم نیرویی نمانده بود. وقتی
نگاهم به علی آقا افتاد، دیدم تنهای تنها قدم ميزد و در حال فکر بود.
فرصت داشت از دست میرفت. ميدانستم به چه فکر میکند، فکر از دست رفتن حمیدیه و ورود دشمن به خانههای مردم او را آرام نمیگذاشت.
تعداد ما کم بود. رو کرد به تعدادی از بچهها و گفت بروید پادگان نَیر و هر
چه مهمات مانده بار کنید و بیاورید. بچهها هم رفتند و پادگان را خالی کردند.
ساعات آخر شب بود که نیروی کمکی رسید. با سلام و صلوات به سراغشان
رفتیم. از ساعت چهار صبح روز بعد با هدایت علی آقا مشغول عمليات شدیم.
عدهای شلیک ميکردند و سنگر به سنگر جلو ميرفتند. عدهای مشغول شکار تانک شدند و...
همان موقع هوانیروز هم وارد عمل شد. چند تانک را هدف قرار داد. نیروهای
عراقی با دیدن مقاومت رزمندگان اسلام که با دست خالی ميجنگیدند، از ترس
پا به فرار گذاشتند.
دشمن عقب نشست، مردم هم کمکم به خانههایشان برگشتند. علی آقا از
خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید. برایش خیلی با ارزش بود که شهر
حفظ شده. خب حق داشت، آن موقع هنوز در مرکز، کسی جنگ را آنطور
که ما درگیرش بودیم باور نکرده بود.
نیروی کمکی و اسلحه یا نمیرسید یا دیر میرسید. ما مانده بودیم و دشت
آزادگان و دشمنی که آماده بود و...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
پانزدهم آبان 1359 وارد سپاه حمیدیه شدم. از روی کنجکاوی دلم
ميخواست آدمهایی را که نامشان ورد زبانهاست ببینم و بشناسم.
نام علی هاشمی بیشتر از همه بر سر زبانها بود. چیزی نگذشت که او را از
نزدیک دیدم. تقریباً لاغراندام بود. قد کوتاه و پیشانی و ریش بلندی داشت.
بر خلاف خیلی از فرماندهان، ریشهایش آنکارد شده بود. از همان اولین
دیدار، نميدانم چرا شیفتهاش شدم!
نگاه خاصی داشت. عرب بود، اما وقتی فارسی حرف میزد، چنان بیلهجه
سخن ميگفت که فکر نميکردی عرب است.
بزرگشدهی اهواز بود اما به لهجهی دزفولی و شوشتری هم تسلط داشت.
ً خصلت عجیبی که داشت این بود که محبت خود را اصلاً بروز نميداد. بسیار
تودار بود. رفتارش آدم را به کنجکاوی وا میداشت! البته همهی اینها از هنر
فرماندهی او بود. یک روز حوالی ساعت ده صبح به ساختمان تبلیغات سپاه
حمیدیه در کنار رودخانه رفتم. دیدم علی هاشمی روی پتویی نشسته. رفتم و
گزارش اطلاعاتی را که تهیه و تایپ کرده بودم، تقدیمش کردم.
در برخورد اول از هیبتش لرزه بر اندامم افتاد! از من کم سن و سالتر و لاغرتر
بود؛ اما هیبت خاصی داشت.
گزارش را خواند و گفت:《حالت چطوره؟》گفتم: الحمدلله
پرسید: »بچهی کجایی؟« گفتم: اهواز. بعد گفت:《موفق باشی. برو به سلامت》
تا شب، از اینکه علی هاشمی با من صحبت کرده، در پوست خودم
نمیگنجیدم. این اولین دیدار من از نزدیک با او بود؛ این دیدار کوتاه، خیلی
زود به دوستی و حتی برادری ما تبدیل شد و هر روز که از آن ميگذشت،
اعتقاد و اخلاصم نسبت به علی هاشمی بیشتر میشد.
تا اینکه یک بار قرار شد اطراف منطقهی کرخهی کور را شناسایی کنیم.
موقعیت ما لو رفت و دشمن ما را زیر آتش گرفت. آنجا بود که ترکش خوردم
و بچهها من را سوار قایق کردند و به عقب آوردند. چون زخم پایم در بیمارستان عفونت کرد، روزی سه بار آمپول به من ميزدند!
پس از بهبودی نسبی رفتم سپاه حمیدیه. دلم ميخواست بدانم پس از
مجروحیتم، علی هاشمی که فرمانده سپاه حمیدیه است در اولین دیدار با من چه برخوردی ميکند.
وقتی من را دید، با تبسم خاصی گفت: 《علی ناصری سلام، این مجروح شدن
ً شما دو پیام دارد؛ یا اینکه فعلاً تجدید شدهای و خودت را باید آماده بکنی تا
قبول شوی؛ که قبولی هم شهادت است. یا اینکه امتحانی است و خداوند دارد
شما را آماده ميکند برای مسئولیتهای بزرگتر در آینده.》
حرفش خیلی به دلم نشست. من به فکر فرورفتم. از آن به بعد کارم را با شور
و شوق و فهم خاصی از سر گرفتم. امیدوار بودم بار دیگر لطف خدا شامل حالم شود و افتخار شهادت را نصیبم کند.
تا دیماه فقط در برابر پيشروی عراق دفاع میکردیم. بستان سقوط کرد
و عراق قصد پيشروی بیشتر داشت. دشمن حتی پول عراقی را در بستان رایج کرد. طرح عملیات نصر داده شد. سپاه حمیدیه هم در آن مشارکت داشت. در
این عملیات قرار بود به جادهی اهواز ـ خرمشهر برسیم اما نیروها در عمل با
مشکلاتی روبهرو شدند!
نیروهای زرهی عقب کشیدند. نیروهای داوطلب و دانشجویان پیرو خط امام
که فرماندهشان حسین علمالهدی بود در محاصره افتادند و مظلومانه به شهادت
رسیدند.علی آقا به علمالهدی خیلی علاقه داشت. اوایل جنگ که زمزمهی تشکیل بسیج و سپاه در شهرستانهای خوزستان بلند شد، همراه حسین علمالهدی به سراغ تشکیل سپاه بستان و حمیدیه رفت. اما حالا جدایی از حسین برای حاج علی دردناک بود.
به هر حال در این عملیات توفیق لازم حاصل نشد و روحیهی بچهها به هم
ریخت.
باید کاری میکردیم تا روحیهها برگردد. آن زمان عراقیها در پشت کرخه،
سدی زده بودند که دریاچهی عظیمی به قطر چند کیلومتر ایجاد کرده بود.
حسین احمدی به همراه یکی از بچههای نوجوان بسیجی تصمیم گرفتند برای
کسب اطلاع از وضعیت سد و نیروهای عراقی تا نزدیک خاکریز آنها بروند.
آن شب هوا خیلی سرد بود. در برگشت افتادند پشت عراقیها و مجبور شدند
تا صبح آنجا صبر کنند. زمستان 1359 بود و هوا خیلی سرد. حسین احمدی از
شدت سرما همانطور که پاهایش را در بغلش گرفته بوده به شهادت میرسد.
با این اتفاق علی آقا دیگه آرام و قرار نداشت. باید کاری انجام ميگرفت.
راه حل علی آقا انفجار سیلبند بود تا هم دشمن زمینگیر شود و هم در نیروها
امید تازهای به وجود بیاید.
قرار بود عملیات ما در شمال کرخه انجام گیرد. همراه علی هاشمی و سید
طاهر و چند نفر از بچهها مقداری مواد منفجره برداشتیم و رفتیم سمت سد.
با قایق پای سیلبند رسیدیم، بخشهایی از سیلبند را کندیم و مواد منفجره را
کار گذاشتیم، بعد بی سر و صدا عقب آمدیم و سد را منفجر کردیم.
آب بود که زیر تانکها و نفربرهای عراقی میرفت.زمینباتلاقیشدودشمنزمینگیر. عراقیها فرار کردند ولی تانکهایشان برای ما ماند و غنیمت شد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آن موقع شایع شده بود که اعراب در شهرهای حمیدیه، هویزه و چند جای
دیگر با عراقیها همکاری میکنند. خیلی از سپاهیها نمیخواستند عربهای
بومی را در جمع خود بپذیرند، اعتمادی به آنها نداشتند!
حس بدبینی ایجاد شد و این اتفاق فقط به سود دشمن بود. یادم هست که
علی هاشمی با آن تیزهوشی خاصی که از او انتظار ميرفت، اصرار داشت این
فاصله را کم کند. با اینکه بعضی دوستان مخالف بودند اما او قصد داشت مردم
بومی منطقه را در سازمان سپاه وارد کرده و از آنان برای دفاع کمک بگیرد.
وقتی عربها به ساختمان سپاه میآمدند، با روی باز از آنان استقبال ميکرد.
به هر حال سازماندهی این نیروها در کنار بقیه، کار بسیار سختی بود. آن هم
در منطقهی دشت آزادگان که هر قسمتش آداب و رسوم و فرهنگ خاصی
داشت! در بعضی مناطق، شیوخ حرف اول و آخر را ميزدند. که این خودش
انقلاب تازهای ميطلبید!
فرهنگ و دیدگاه نیروهای فارس و عرب با هم تفاوت چشمگیری داشت.
علی باید کاری ميکرد تا آنها با علاقه همدیگر را ميپذیرفتند. این یک
انقلاب دیگر بود.
آن زمان مرکزیت سپاه تازه شکل گرفته و دستورالعملها کلی صادر ميشد.
در چنین موقعیتی باید ساختار سازمان و... را خود علی هاشمی به وجود میآورد.
دوست داشتم ببینم علی با این مشکل چه ميکند!
یک روز علی رفت و یک جزوه از شوهر خواهرش که در ارتش کار
ميکرد گرفت. در آن نوع روابط سازمانی و برخورد با زیردست و بالادست
و مسائل مربوط به سازماندهی نیروها را توضیح داده بود. آن جزوه را به خوبی
مطالعه کرد.
اساس کار را بر مبنای اصول نظامی ارتش، اما با چاشنی محبت و برادری به
وجود آورد. او همه چیز را با دقت بررسی کرد تا بهترین نتیجه را بگیرد.
همیشه فرماندهان یا معاونانی انتخاب میکرد که قدرت خلاقیت داشته باشند.
تا اگر برای دیگر فرماندهان سپاه مشکلی پیش آمد، اوضاع به هم نریزد.
با اینکه شرایط سخت بود، اما در چهرهی علی آرامش موج ميزد. اینطوری
بچهها بادیدن او جان تازهای ميگرفتند.
٭٭٭
از نیمهی دوم مهر 1359 سپاه حمیدیه به یکی از محورهای مهم عملیاتی
جنوب تبدیل شد. علی آقا بین حمیدیه و سوسنگرد خط تشکیل داد. بیشترین
سلاحی که از آن استفاده ميکردیم خمپارهی 81 و 120 بود.
نیروها داوطلب بودند و آموزش ندیده، اما آنقدر فعالیتها چشمگير بود که
عراق تصور کرد یک ارتش منظم در حمیدیه صفآرایی کرده. بعضی روزها
یک قبضه خمپاره بیش از پانصد گلوله شلیک ميکرد!
یادم هست که با حاج علی در ساختمان سپاه حمیدیه بودیم. ناگهان صدای
انفجار مهیبی شهر را لرزاند!
بیرون که آمدیم دیدیم مردم همه دارند بر سرشان ميزنند و فرار ميکنند!
دنبال علت انفجار بودیم. متوجه شدیم زیرزمین دبیرستانی که در نزدیک مقر
ما بود منفجر شده.
وقتی آنجا رسیدیم فهمیدیم بچهها از سر بیاطلاعی و عدم آموزش، مهمات
غنیمتی را روی هم در زیرزمین چیدهاند و با یک بیاحتیاطی همه چیز از بین
رفته.
این شد که علی آقا در کنار کارهای دفاعی و عملیاتی، کار آموزشی را
دوباره شروع کرد. ابتدا نیروهای داوطلب را سازماندهی کرد. بعد بچههایی را
که با امور رزمی آشنایی داشتند، مسئول آموزش دادن به داوطلبان کرد.
این آموزشها ابتدایی بود، اما خیلی به کار آمد. گاهی هم نیروها را به
پادگان تیپ 3 دشت آزادگان ميفرستاد تا آموزش رزمی ببینند. یک گروهبان
را مسئول کرد تا به سپاهیهای داوطلب آموزش بدهد.
مدتی بعد نیروی زیادی به جبهه اعزام شد. ایستاده بودیم و نگاهشان
ميکردیم. از دیدن این همه نیرو به وجد آمدم و گفتم: علی، با این همه نیرو، ما
اگر بخوایم، ميتونیم همهی عراق رو بگیریم. نگاه کن!
حاج علی نگاهی به من کرد و گفت:《نه، اینطور هم نیست. بیشتر اینها
آموزش ندیدهاند، سازماندهی و آموزش این نیروها خودش کلی وقت ميبره》
یادم هست که علی آقا موشکانداز《تاو》 را از اسلحهخانه ارتش تحویل گرفت
و سپرد به دو نفر از بچههای سپاه. آنها هم در مدت کوتاهی کار با آن را یاد گرفتند.
دیگه کارشان شده بود شکار تانک! بالای بلندی، نزدیک کرخه سنگر
ميگرفتند و با موشک، تانکهای دشمن را شکار ميکردند.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بنیصدر با کارشکنیهایش سبب شد رزمندگان اسلام، با دست خالی در
مقابل دشمنی مجهز، به سختی و با غیرت بجنگند.
علی هاشمی کار مهمی را در سپاه آغاز کرد. او به دنبال کار اطلاعاتی وسیع
در منطقه بود. ميدانست که پیروزی در حملات، احتیاج به کسب اطلاعات
دقيق دارد. او بچههای بومی را بین نیروهای عراقی میفرستاد تا با آنها طرح دوستی بریزند! اینگونه از وضعیت دشمن اطلاعات به دست میآورد.
البته این کار خیلی سخت بود. حرف و حدیثهای زیادی برای حاج علی
ً درست کرد! اما حاجی اصلاً به این حرفها اهمیت نميداد؛ زيرا مهمترین چیز،اطلاعات به دست آمده و غلبه بر دشمن بود.
يادم هست كه ميخواست روی منطقه《طرّاح》کارشود.حاجیتعدادی ازبچهها را مأمور کرد تا از خاکریز خودمان تا رودخانه و از آنجا تا خاکریز دشمن کانال بزنند. بعد آن کانالها را انشعاب بدهند و هر کدام را به چهار کانال دیگر تبدیل کنند و روی آنها را با خار استتار کنند. عدهی دیگری را مأمور کرد تا در منطقهی دیگری شناسایی وسیعی انجام دهند و گزارش آن را بیاورند.
نیروهای سرهنگ جوادی و بچههای جنگهای نامنظم، در نزدیکی ما مستقر
بودند. قرار شد در عملیات طراحیشده، همه با هم وارد عمل شویم.
یادم نميرود. یک بار حاجی را دیدم که یک کیسهی نان خشک را کنارش
گذاشته بود و همانطور که از آن ميخورد، از روی اطلاعاتی که بچهها از محل
استقرار تانکها و مواضع دشمن به دست آورده بودند روی طرح کار ميکرد.
برای توجیه نهایی فرماندهان، جلسهای در مقر لشکر 16 زرهی قزوین در
اطراف اهواز تشکیل شد. مجید سیلاوی که آن موقع معاون حاجی در سپاه
حمیدیه بود، در جلسه حضور داشت. آن ایام دکتر مصطفی چمران شهید شده
بود. قرار شد این عملیات به نام این شهید بزرگوار نامگذاری شود.
بحثهای زیادی در جلسه داشتیم. بعضی ميگفتند شناساییها کامل نیست،
عملیات باید به تأخیر بیفتد. در این بحثها نگاهم به حاجی افتاد. چیزی
نميگفت. فقط ميشنید! علی ناصری کنار حاجی نشسته بود. آرام به حاجی
گفت: بچههای ما زحمت کشیدهاند، شناسایی کامله. اگر عملیات عقب بیفته،
همه چیز لو ميره. حاجی هم گفت:《کاری نداشته باش، بگذار به موقعش.》
مطمئن بودم حاجی به کار شناسایی بچهها ایمان دارد. وقتی همهی صحبتها تمام شد، حاجی بلند شد و گفت:《برادرها سه صلوات بفرستید》
بعد ادامه داد:《ما اینجا نیامدیم تا دربارهی انجام شدن یا نشدن عملیات صحبت کنیم. این بحث منتفی است. این جلسه برای این است که آخرین هماهنگیهاانجام شود و ساعت قطعی عملیات مشخص شود.
این را هم بگویم که آقا امام زمان (عج) به خواب یکی از برادران بسیار مؤمن
و معتقد آمده و فرمودهاند: عملیات را انجام دهید. در این عملیات شما فقط یک شهید خواهید داد. من به این برادر و رويایصادقهاش ایمان دارم. اگر بعضی
فرماندهان و نیروهایشان آمادگی ندارند، من با بچههای خودم عملیات را فردا
شب شروع ميکنیم》 صدای تکبیر حاضران در اتاق پیچید که نشانهی موافقت فرماندهان بود. با صحبتهای حاجی حال جلسه عوض شد و کسانی که تالحظاتی قبل هزار دلیل برای حمله نکردن میآوردند، آمادگی خود را برای
شرکت در حمله اعلام کردند. بعد از جلسه، علی ناصری به حاجی گفت: فکر
نميکردم اینقدر با صلابت صحبت کنی.
فردا شب عملیات آغاز شد. قدرت مدیریت و برنامهریزی حاج علی
مثالزدنی بود. این عملیات که بین سپاه و ارتش و نیروهای جنگهای نامنظم به
طور مشترک انجام شد بسیار موفقیتآمیز بود. البته نقش سپاه حمیدیه کلیدی بود. عجیب آنکه در این عملیات فقط یک نفر به نام《سید کریم مزرعه》که بچهی اهواز بود به شهادت رسید.
پس از سقوط مواضع دشمن، عراقیها با چند گردان از لشکر 9 زرهی چندین
پاتک به ما زدند و آتش مفصلی روی مواضع ما ریختند؛ اما با هوشیاری حاجی کاری از پیش نبردند. بچهها هم ایستادگی کردند. در این عملیات چندین نفرهم اسیر گرفتیم که در بازجويی اطلاعات زیادی به ما دادند.
٭٭٭
یک لودر نو به ما داده بودند؛ آن هم با کلی مکافات. در حین عملیات
مصطفی چمران وقتی جلو رفته بود پنچر شد و در منطقه باقی ماند. حاجی خیلی پیگیر بود تا لودر را برگرداند. اینطور امکانات برایمان خیلی با ارزش بود.به چند نفر از بچهها گفت تا بروند و لودر را بیاورند. اما بچهها گفتند که
منطقه زیر آتش عراقی هاست. حاجی هم اصرار داشت و ميگفت که نیروهای شهید چمران هنوز آنجا هستند و باید لودر برگردد.حاجی هنوز داشت جر و بحث ميکرد که چشمم افتاد به فرهاد ملکان. ازبچههای جدید الحاقی به سپاه حمیدیه بود. گوشهای در سایه نشسته بود و تو
حال خودش با خدا حرف ميزد.
رفتم جلو ببینم چی ميگه.
ميگفت: خدایا، ما رو یادت رفته؟ عملیات داره تمام ميشه و من هنوز
شهید نشدم. فرهاد همین که متوجه صحبتهای حاجی شد بدون بحث؛ انگار که منتظر همین فرصت بوده بلند شد و گفت: من ميرم،
بعد با سه نفر از دوستانش سوار وانت شدند و رفتند.
وقتی وارد منطقه شدند، یک تانک دشمن، وانت را هدف قرار داد. بچههاخودشان را از وانت پرت کردند بیرون. گلولهای اطرافشان منفجر شد، فرهادهمانجا به شهادت رسید. این حادثه اجازه نداد شیرینی پیروزیهایی که در
عملیات به دست آمده بود در کام ما بنشیند.
شدت حادثه یکی از آن سه نفر را به هم ریخته بود. عقب که برگشت یکمدت خبری ازش نداشتیم. حاجی از بچهها سراغش را گرفت، فهمیدیم که درخانهاش مانده. آدرس را گرفتیم و رفتیم سری بهش بزنیم. اما تا حاجی را دید با
ناراحتی گفت: برا چی آمدید اینجا؟ همتون رو ميکشم!ً از لحاظ روانی کاملاً به هم ریخته بود. حاجی از ما پرسید:《این چشه؟》 ما هم
همینطور به هم نگاه کردیم.
آن روز ما از خانهی این شخص بیرون آمدیم و صحبتی نکردیم. شاید حق داشت. با دیدن آن صحنه، هر آدمی منقلب ميشد، چه برسد به اینکه جلوی چشمش، دوست صمیمیاش پرپر شده بود.
مدتی گذشت. متوجه شدم حاجی چند بار رفته سراغ همین شخص و او را برده بیمارستان و... او هم کمکم حالش خوب شد. حاجی به نیروهایش خیلیاهمیت ميداد. در آن شرایط سخت هم آنها را رها نميکرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
علاوه بر کارهای عملیاتی و مسائل جنگ، علی آقا باید به شهر حمیدیه
هم سر و سامان میداد. یک روز بچهها خبر آوردند که یکی از شیوخ بسیار
ثروتمند و صاحب نفوذ منطقه، برای عراقیها جاسوسی ميکند! حتی خانهاش در اختیار ضد انقلاب و منافقین است!
خبر به گوش علی آقا رسید، ابتدا تحقیق کرد و مطمئن شد که خبر درست
است. بعد با چند نفر از بچهها به سمت خانهی شیخ راه افتاد.
حاجی همهی مردم آن منطقه را جلوی خانهی شیخ جمع کرد. سن شیخ هم
بالا بود و برای مردم آنجا حکم والی داشت. نميدانستم چه برخوردی خواهد
کرد. هر کسی جرئت برخورد با این شخص را نداشت.
علی آقا شیخ را برد بالای پشت بام. بعد رو کرد به مردم و گفت:《شنیدم
خیانت ميشود، من جواب خائنها را ميدهم》
بعد از اینکه دلائل و مدارک را به مردم ارائه کرد، شیخ را خواباند و با شلاق
به پشتش زد تا درسی باشد برای دیگران.
حقیقتش کسی جرئت این کار را نداشت. حاجی با شجاعت، مصلحت اسلام
را در نظر گرفت و اینگونه بدون واهمه با او برخورد کرد.
یادم هست که بعضی از ترس پا به فرار گذاشتند! هنوز باورشان نميشد که
هیمنهی شیخ فروریخته باشد.
خیلیها ميترسیدند بین عرب و عجم دو دستگی شود. اما رفتار علی آقارفتارصحیحانقلابی بود؛سندزندهی
》اَشِدّاءُعَلیالکُفاررُحَماءُبَینَهُم》
باشیوخ منطقه که با انقلاب دشمنی نداشتند، رابطهی صمیمانهای داشت.
نیروها و مردم برایش محترم بودند. فرقی نميکرد که طرفش شیخ است یا
نیروی عادی. هر کس برای انقلاب و ایران تلاش ميکرد، برایش حکم برادرراداشت.
اگر هم از نیروها کسی شهید ميشد، فرقی نميکرد از چه شهر و طايفه
و قبیلهای باشد. خودش اولین نفر بود که در مراسم او شرکت ميکرد و از
خانوادهی شهید دلجویی ميکرد.
علي آقا تا جایی هم که ميشد از سپاه هزینه ميکرد تا به خانوادهی شهدا
سخت نگذرد.
٭٭٭
محمد بوشهری آدم عجیبی بود. کفش نميپوشید و در جبهه پابرهنه
ميجنگید. گاهی چند روز ناپدید ميشد! وقتی هم که میآمد چیزهایی از
دشمن تعریف ميکرد که باور کردنش سخت بود!
یک بار که فهمید بچهها حرفهایش را باور نميکنند، رفت و بعد از چند روز برگشت! آمد و نشست جلوی حاج علی و یک مین را گذاشت روی زمین و گفت: این هم از میدون مین عراقیها!
حاجی با تعجب به مین و بعد به محمد نگاه کرد، بعد چهرهاش را در هم کرد
ً و گفت:《تو چرا این مین رو آوردی اینجا! اصلاً معلومه چی کار میکنی!؟》
محمد با قیافهی حق به جانبی گفت: خب چه کار کنم، باورتون نمیشه کجاها بودم. هر چی ميگم یه جوری نگاه ميکنید که...
حاجی با عصبانیت گفت:《باشه، راست ميگی، خب باور کردیم، حالا سریع
برو این مین رو بذار همون جایی که برداشتی》
محمد با تعجب پرسید: مین رو برگردونم سر جاش؟
حاجی گفت:《بله؛ تا عراقیها نفهمیدند ما تا کجاها رفتیم، برو سریع این کار
رو انجام بده》
بندهی خدا خواسته بود کاری کرده باشه، اما به همهی ابعادش توجه نکرده
بود. حاجی همیشه ميگفت: در کار اطلاعات و شناسایی مهمترین نکته این
است که از خودت ردی نگذاری تا دشمن متوجه نشود کسی برای شناسایی
رفت و آمد کرده.
محمد بوشهری وقتی فهمید ماجرا از چه قرار است و برای اثبات حرفش چه
کار خطرناکی انجام داده، رفت و مینها رو گذاشت سر جایش. بعد از آن هم
کمتر از این کارها انجام داد.
بعد از مدتی هم شهید شد. با حاج علی در مراسمش شرکت کردیم. حاجی
به خانوادهاش خیلی دلداری داد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸