🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
روزهای آخر شهریور 1359 بود. تحرکات مرزی حزب بعث بسیار زیاد شد.
علی بارها گزارش مکتوب برای فرماندهی سپاه ارسال کرده و ضمن اشاره به
تجمعات وسیع ارتش عراق، احتمال حملهی نظامی را اعلام کرد. اما بنیصدر که فرمانده کل قوا بود به این گزارشات اهمیت نمیداد!
مادرش میگفت: همهی خانواده دور سفره نشسته بودیم و ناهار میخوردیم.
یکدفعه صدای انفجار و... بلند شد. خبر رسید صدام حمله کرده! علی از جا
پرید و غذا را نیمهکاره رها کرد.
گفتم: چی شد، کجا!؟ گفت: ميرم سپاه.
گفتم: برو خدا نگهدارت باشه.
همهی شهر به هم ریخته بود. صدام رسماً اعلام جنگ کرد. هر کس میخواست کاری بکند. مردم به سراغ سپاه و نیروهای مسلح میرفتند تا جلوی
دشمن را بگیرند.
با اینکه طبل جنگ تازه نواخته شده بود، اما در دلمان امید داشتیم که خیلی
زود همه چیز ختم به خیر میشود و همه سر خانه و زندگیشان بر ميگردند و
دوباره آرامش به شهرها برميگردد.
يادم هست به همراه علی آقا در حیاط سپاه جمع شدیم. ميخواستیم در مقابل
دشمن تا دندان مسلح، آمادهی نبرد شویم. به جز چند کلاشینکف و دو تا ماشین
سیمرغ که از ادارهی برق گرفته بودیم، تجهیزات دیگری نداشتیم!
از طرفی با تعداد زیاد نیروی مردمی مواجه شدیم که آمده بودند تا از خانه و
کاشانهشان دفاع کنند، اما هیچ اسلحهای نبود تا به آنها بدهیم. تازه بیشتر آنها
آموزش ندیده بودند و زمان ميبرد تا با اصول اولیهی نظامی آشنا شوند.
آن موقع ستاد پشتیبانی ارتش هم منحل شد! نیروهای آنجا به همراه مسئولشان
عبدالهادی کرمی وارد سپاه حمیدیه شدند. وقتی آمدند، تعدادشان زیاد بود و ما فضای لازم را برای پذیرش و اسکان آنها نداشتیم.
آنها همینطور در ساختمان سپاه پخش شده بودند. عدهای به اتاقها رفته
و عدهای هم در راهرو ایستاده بودند. علی به چند نفر گفت بروید ساختمان
پیشاهنگی تا اگر مناسب بود، نیروهای الحاقی را در آن محل اسکان دهيم.
البته آنجا خیلی کثیف بود؛ توالتها بالا آمده بود و... بچههای سپاه
لباسهایشان را در آوردند و همهی محوطه را تمیز و پاک کردند.
بعد از آماده شدن، به علی آقا خبر دادند و ایشان هم نیروهای اضافی را در
آنجا سازماندهی کرد. الان که به آن روز فکر ميکنم ميبینم در آن شرایط
شروع جنگ که هیچ کس حال و حوصله و اعصاب نداشت، علی آقای
نوزدهساله چقدر خوب نیروها را مدیریت ميکرد!
او نیروها را به خوبی سازماندهی کرد. به بعضیهایشان که توان رزم نداشتند
کار نگهبانی و انبارداری سپرد. با برادر نظرآقایی هماهنگ کرد تا نیروها آموزش
ببینند. علی خودش نیروها را به تپههای اطراف ميبرد و آنها را آموزش ميداد.
چند روز گذشت تا اینکه ...
سردار محسن رضایی ميگوید: برادر علی نظرآقایی در همان درگیریهای
اول جنگ به شهادت رسید. شهادت او تأثیر زیادی بر علی هاشمی گذاشت. آن
موقع علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان بود. او در تقسیم بندی سپاه خوزستان، علی را که معاون فرهنگی بود، به فرماندهی سپاه حمیدیه منصوب کرد. به این ترتیب علی هاشمی حضور خودش را در جبهه و در محور حمیدیه که اولین شهر و نزدیکترین شهر به اهواز بود شروع کرد. اما سازماندهی سپاه در
ابتدای انقلاب کار بسیار سختی بود. مدیریت سپاه در یک شهر مرزی کمتر از
دفاع در برابر دشمن و مقابله با شرارتهای ضد انقلاب نبود.
سازماندهی نیروهای جوان انقلابی در قالب نیروی نظامی، آن هم با حفظ
ارزشها و فرهنگ مردم، کار پیچیدهای بود. وقتی جوانی مثل علی در شهر
حمیدیه مسئول سپاه پاسداران میشود، با انبوهی از موضوعات مختلف مواجه
است. او نیاز به الگوهای زیادی داشت که بر اساس آن، سازمان سپاه را تشکیل
ً دهد؛ مثال، منابع انسانی چگونه باید باشد؟ گزینشها، استخدامها، تشخیص
نیروی انقلابی از غیر انقلابی و... چگونه باید باشد؟
یک فرمانده باید همهی این مسائل را به تنهایی حل کند. آن زمان از طرف
سپاه در تهران هیچ الگویی نبود. دستورالعملها کلی صادر ميشد. کسی که مسئول سپاه میشد، باید با قدرت، خلاقیت، ابداع و نوآوری خودش، در همهیموضوعات مختلف تصمیم ميگرفت و عمل ميکرد.خانه و زندگی علی شده بود سپاه حمیدیه. دغدغهاش شده بود حفظ نظام.
علی به همراه چهل نفر از جوانان اهواز که اغلب از حصیرآباد و چند محلهی
دیگر بودند کار را شروع کرد. این در شرایطی بود که علی حتی سربازی نرفته بود! آموزش نظامی ندیده بود چون سنی نداشت. حالااو جوانی نوزدهساله بود!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
اوایل مهرماه سال 1359 عراق پس از اشغال سوسنگرد، از دو محور به حمیدیه حمله کرد. هیچ نیرویی جلودارش نبود. ماشین جنگی عراق شهرهای بستان و
سوسنگرد را اشغال کرده و جلو میآمد.
نگرانی علی از سقوط شهر حمیدیه بیشتر شد. اگر حمیدیه به تصرف بعثیها در میآمد، اهواز در خطر سقوط قرار ميگرفت!
وقتی دشمن به طرف حمیدیه آمد، سه دسته نیرو به صورت خودجوش و
از سر غیرت به مقابله پرداختند. نیروهای سپاه اهواز به فرماندهی سردار علی
شمخانی و شهید علی غیوراصلی.
دستهی دوم نیروهای مردمی و سپاه حمیدیه به فرماندهی علی هاشمی و
دستهی آخر بچههای هوانیروز ارتش بودند.
تعداد اندک پاسداران حمیدیه جوابگوی تجهیزات و نفرات دشمن نبود،
اما علی بیتاب و ناآرام به دنبال راهی براي مقابله با دشمن بود.
٭٭٭
ضروریترین کار، تهیهی اسلحه و مهمات بود. علی آقا، من را که از بچههای
بومی سپاه حمیدیه بودم صدا زد و فرستاد تهران تا با آقای رفیقدوست ملاقات کنم تا اسلحه بفرستد.
وقتی برگشتم، علی آقا و دوستان ما در بستان بودند. چند تا تیربار و ژ3 و
یک ماشین سیمرغ و چیزهای دیگر با خودم آوردم. بچهها کمی دلگرم شدند.
بعد علی آقا به من گفت:《حسن، از مردم عادی هر کس اومد و اسلحه
خواست، بهش بده. تیربارها رو هم اول پل بستان مستقر کنید. باید پل را منهدم
کنید تا عراق نتونه پيشروی کنه》
آن روزها عراق در حال پيشروی بود. نیروهای ما که زیاد نبودند، تا
سوسنگرد عقبنشینی کردند. فراموش نميکنم علی آقا بچهها را جمع کرد و
گفت: 《جوانهای حمیدیه؛ امروز عاشورا و اینجا کربلاست. جنگ نابرابر است. جایی است که کسی برنميگردد، هر که آمده شهید ميشود》
دشمن دشت آزادگان را گرفته بود و داشت جلو میآمد. علی آقا برای
بچهها صحبت کرد و گفت:《باید هر کاری که ميتوانید انجام دهید تاحمیدیه
دست عراقیها نیفتد. به هیچ قیمتی حمیدیه نباید از دست برود》
به دستور علی آقا برای زنها و بچههایی که در شهر مانده بودند در یک
مدرسه سنگر درست کردیم.
درگیری شدید شد. به خاطر جابهجایی زخمیها و شهدا، لباسهای علی آقا
خونی شد.
وقتی مادرش او را دید، با تعجب به پیراهن خونی علی نگاه کرد. نزدیک بود
سکته کند. مادرش علی را خیلی دوست داشت. علتش را پرسید.
علی آقا گفت:《مادر، بچهها زخمی شدند، شهید شدند. اونها رو از تو جاده
ميکشم کنار و هر کاری از دست ما بر بیاد انجام میدهیم. من دارم ميرم.
انشاءالله پیروز میشويم.》
مجال حرف زدن نبود. سریع به همراه علی آقا خداحافظی کردیم و راه
افتادیم. غروب که شد، تانکهای عراقی به حمیدیه نزدیک شدند. خانهها خالی
بود و به ندرت آدم در شهر رفت و آمد میکرد.
ِ دشت آزادگان رها شده و در پادگان ارتش هم نیرویی نمانده بود. وقتی
نگاهم به علی آقا افتاد، دیدم تنهای تنها قدم ميزد و در حال فکر بود.
فرصت داشت از دست میرفت. ميدانستم به چه فکر میکند، فکر از دست رفتن حمیدیه و ورود دشمن به خانههای مردم او را آرام نمیگذاشت.
تعداد ما کم بود. رو کرد به تعدادی از بچهها و گفت بروید پادگان نَیر و هر
چه مهمات مانده بار کنید و بیاورید. بچهها هم رفتند و پادگان را خالی کردند.
ساعات آخر شب بود که نیروی کمکی رسید. با سلام و صلوات به سراغشان
رفتیم. از ساعت چهار صبح روز بعد با هدایت علی آقا مشغول عمليات شدیم.
عدهای شلیک ميکردند و سنگر به سنگر جلو ميرفتند. عدهای مشغول شکار تانک شدند و...
همان موقع هوانیروز هم وارد عمل شد. چند تانک را هدف قرار داد. نیروهای
عراقی با دیدن مقاومت رزمندگان اسلام که با دست خالی ميجنگیدند، از ترس
پا به فرار گذاشتند.
دشمن عقب نشست، مردم هم کمکم به خانههایشان برگشتند. علی آقا از
خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید. برایش خیلی با ارزش بود که شهر
حفظ شده. خب حق داشت، آن موقع هنوز در مرکز، کسی جنگ را آنطور
که ما درگیرش بودیم باور نکرده بود.
نیروی کمکی و اسلحه یا نمیرسید یا دیر میرسید. ما مانده بودیم و دشت
آزادگان و دشمنی که آماده بود و...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
پانزدهم آبان 1359 وارد سپاه حمیدیه شدم. از روی کنجکاوی دلم
ميخواست آدمهایی را که نامشان ورد زبانهاست ببینم و بشناسم.
نام علی هاشمی بیشتر از همه بر سر زبانها بود. چیزی نگذشت که او را از
نزدیک دیدم. تقریباً لاغراندام بود. قد کوتاه و پیشانی و ریش بلندی داشت.
بر خلاف خیلی از فرماندهان، ریشهایش آنکارد شده بود. از همان اولین
دیدار، نميدانم چرا شیفتهاش شدم!
نگاه خاصی داشت. عرب بود، اما وقتی فارسی حرف میزد، چنان بیلهجه
سخن ميگفت که فکر نميکردی عرب است.
بزرگشدهی اهواز بود اما به لهجهی دزفولی و شوشتری هم تسلط داشت.
ً خصلت عجیبی که داشت این بود که محبت خود را اصلاً بروز نميداد. بسیار
تودار بود. رفتارش آدم را به کنجکاوی وا میداشت! البته همهی اینها از هنر
فرماندهی او بود. یک روز حوالی ساعت ده صبح به ساختمان تبلیغات سپاه
حمیدیه در کنار رودخانه رفتم. دیدم علی هاشمی روی پتویی نشسته. رفتم و
گزارش اطلاعاتی را که تهیه و تایپ کرده بودم، تقدیمش کردم.
در برخورد اول از هیبتش لرزه بر اندامم افتاد! از من کم سن و سالتر و لاغرتر
بود؛ اما هیبت خاصی داشت.
گزارش را خواند و گفت:《حالت چطوره؟》گفتم: الحمدلله
پرسید: »بچهی کجایی؟« گفتم: اهواز. بعد گفت:《موفق باشی. برو به سلامت》
تا شب، از اینکه علی هاشمی با من صحبت کرده، در پوست خودم
نمیگنجیدم. این اولین دیدار من از نزدیک با او بود؛ این دیدار کوتاه، خیلی
زود به دوستی و حتی برادری ما تبدیل شد و هر روز که از آن ميگذشت،
اعتقاد و اخلاصم نسبت به علی هاشمی بیشتر میشد.
تا اینکه یک بار قرار شد اطراف منطقهی کرخهی کور را شناسایی کنیم.
موقعیت ما لو رفت و دشمن ما را زیر آتش گرفت. آنجا بود که ترکش خوردم
و بچهها من را سوار قایق کردند و به عقب آوردند. چون زخم پایم در بیمارستان عفونت کرد، روزی سه بار آمپول به من ميزدند!
پس از بهبودی نسبی رفتم سپاه حمیدیه. دلم ميخواست بدانم پس از
مجروحیتم، علی هاشمی که فرمانده سپاه حمیدیه است در اولین دیدار با من چه برخوردی ميکند.
وقتی من را دید، با تبسم خاصی گفت: 《علی ناصری سلام، این مجروح شدن
ً شما دو پیام دارد؛ یا اینکه فعلاً تجدید شدهای و خودت را باید آماده بکنی تا
قبول شوی؛ که قبولی هم شهادت است. یا اینکه امتحانی است و خداوند دارد
شما را آماده ميکند برای مسئولیتهای بزرگتر در آینده.》
حرفش خیلی به دلم نشست. من به فکر فرورفتم. از آن به بعد کارم را با شور
و شوق و فهم خاصی از سر گرفتم. امیدوار بودم بار دیگر لطف خدا شامل حالم شود و افتخار شهادت را نصیبم کند.
تا دیماه فقط در برابر پيشروی عراق دفاع میکردیم. بستان سقوط کرد
و عراق قصد پيشروی بیشتر داشت. دشمن حتی پول عراقی را در بستان رایج کرد. طرح عملیات نصر داده شد. سپاه حمیدیه هم در آن مشارکت داشت. در
این عملیات قرار بود به جادهی اهواز ـ خرمشهر برسیم اما نیروها در عمل با
مشکلاتی روبهرو شدند!
نیروهای زرهی عقب کشیدند. نیروهای داوطلب و دانشجویان پیرو خط امام
که فرماندهشان حسین علمالهدی بود در محاصره افتادند و مظلومانه به شهادت
رسیدند.علی آقا به علمالهدی خیلی علاقه داشت. اوایل جنگ که زمزمهی تشکیل بسیج و سپاه در شهرستانهای خوزستان بلند شد، همراه حسین علمالهدی به سراغ تشکیل سپاه بستان و حمیدیه رفت. اما حالا جدایی از حسین برای حاج علی دردناک بود.
به هر حال در این عملیات توفیق لازم حاصل نشد و روحیهی بچهها به هم
ریخت.
باید کاری میکردیم تا روحیهها برگردد. آن زمان عراقیها در پشت کرخه،
سدی زده بودند که دریاچهی عظیمی به قطر چند کیلومتر ایجاد کرده بود.
حسین احمدی به همراه یکی از بچههای نوجوان بسیجی تصمیم گرفتند برای
کسب اطلاع از وضعیت سد و نیروهای عراقی تا نزدیک خاکریز آنها بروند.
آن شب هوا خیلی سرد بود. در برگشت افتادند پشت عراقیها و مجبور شدند
تا صبح آنجا صبر کنند. زمستان 1359 بود و هوا خیلی سرد. حسین احمدی از
شدت سرما همانطور که پاهایش را در بغلش گرفته بوده به شهادت میرسد.
با این اتفاق علی آقا دیگه آرام و قرار نداشت. باید کاری انجام ميگرفت.
راه حل علی آقا انفجار سیلبند بود تا هم دشمن زمینگیر شود و هم در نیروها
امید تازهای به وجود بیاید.
قرار بود عملیات ما در شمال کرخه انجام گیرد. همراه علی هاشمی و سید
طاهر و چند نفر از بچهها مقداری مواد منفجره برداشتیم و رفتیم سمت سد.
با قایق پای سیلبند رسیدیم، بخشهایی از سیلبند را کندیم و مواد منفجره را
کار گذاشتیم، بعد بی سر و صدا عقب آمدیم و سد را منفجر کردیم.
آب بود که زیر تانکها و نفربرهای عراقی میرفت.زمینباتلاقیشدودشمنزمینگیر. عراقیها فرار کردند ولی تانکهایشان برای ما ماند و غنیمت شد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آن موقع شایع شده بود که اعراب در شهرهای حمیدیه، هویزه و چند جای
دیگر با عراقیها همکاری میکنند. خیلی از سپاهیها نمیخواستند عربهای
بومی را در جمع خود بپذیرند، اعتمادی به آنها نداشتند!
حس بدبینی ایجاد شد و این اتفاق فقط به سود دشمن بود. یادم هست که
علی هاشمی با آن تیزهوشی خاصی که از او انتظار ميرفت، اصرار داشت این
فاصله را کم کند. با اینکه بعضی دوستان مخالف بودند اما او قصد داشت مردم
بومی منطقه را در سازمان سپاه وارد کرده و از آنان برای دفاع کمک بگیرد.
وقتی عربها به ساختمان سپاه میآمدند، با روی باز از آنان استقبال ميکرد.
به هر حال سازماندهی این نیروها در کنار بقیه، کار بسیار سختی بود. آن هم
در منطقهی دشت آزادگان که هر قسمتش آداب و رسوم و فرهنگ خاصی
داشت! در بعضی مناطق، شیوخ حرف اول و آخر را ميزدند. که این خودش
انقلاب تازهای ميطلبید!
فرهنگ و دیدگاه نیروهای فارس و عرب با هم تفاوت چشمگیری داشت.
علی باید کاری ميکرد تا آنها با علاقه همدیگر را ميپذیرفتند. این یک
انقلاب دیگر بود.
آن زمان مرکزیت سپاه تازه شکل گرفته و دستورالعملها کلی صادر ميشد.
در چنین موقعیتی باید ساختار سازمان و... را خود علی هاشمی به وجود میآورد.
دوست داشتم ببینم علی با این مشکل چه ميکند!
یک روز علی رفت و یک جزوه از شوهر خواهرش که در ارتش کار
ميکرد گرفت. در آن نوع روابط سازمانی و برخورد با زیردست و بالادست
و مسائل مربوط به سازماندهی نیروها را توضیح داده بود. آن جزوه را به خوبی
مطالعه کرد.
اساس کار را بر مبنای اصول نظامی ارتش، اما با چاشنی محبت و برادری به
وجود آورد. او همه چیز را با دقت بررسی کرد تا بهترین نتیجه را بگیرد.
همیشه فرماندهان یا معاونانی انتخاب میکرد که قدرت خلاقیت داشته باشند.
تا اگر برای دیگر فرماندهان سپاه مشکلی پیش آمد، اوضاع به هم نریزد.
با اینکه شرایط سخت بود، اما در چهرهی علی آرامش موج ميزد. اینطوری
بچهها بادیدن او جان تازهای ميگرفتند.
٭٭٭
از نیمهی دوم مهر 1359 سپاه حمیدیه به یکی از محورهای مهم عملیاتی
جنوب تبدیل شد. علی آقا بین حمیدیه و سوسنگرد خط تشکیل داد. بیشترین
سلاحی که از آن استفاده ميکردیم خمپارهی 81 و 120 بود.
نیروها داوطلب بودند و آموزش ندیده، اما آنقدر فعالیتها چشمگير بود که
عراق تصور کرد یک ارتش منظم در حمیدیه صفآرایی کرده. بعضی روزها
یک قبضه خمپاره بیش از پانصد گلوله شلیک ميکرد!
یادم هست که با حاج علی در ساختمان سپاه حمیدیه بودیم. ناگهان صدای
انفجار مهیبی شهر را لرزاند!
بیرون که آمدیم دیدیم مردم همه دارند بر سرشان ميزنند و فرار ميکنند!
دنبال علت انفجار بودیم. متوجه شدیم زیرزمین دبیرستانی که در نزدیک مقر
ما بود منفجر شده.
وقتی آنجا رسیدیم فهمیدیم بچهها از سر بیاطلاعی و عدم آموزش، مهمات
غنیمتی را روی هم در زیرزمین چیدهاند و با یک بیاحتیاطی همه چیز از بین
رفته.
این شد که علی آقا در کنار کارهای دفاعی و عملیاتی، کار آموزشی را
دوباره شروع کرد. ابتدا نیروهای داوطلب را سازماندهی کرد. بعد بچههایی را
که با امور رزمی آشنایی داشتند، مسئول آموزش دادن به داوطلبان کرد.
این آموزشها ابتدایی بود، اما خیلی به کار آمد. گاهی هم نیروها را به
پادگان تیپ 3 دشت آزادگان ميفرستاد تا آموزش رزمی ببینند. یک گروهبان
را مسئول کرد تا به سپاهیهای داوطلب آموزش بدهد.
مدتی بعد نیروی زیادی به جبهه اعزام شد. ایستاده بودیم و نگاهشان
ميکردیم. از دیدن این همه نیرو به وجد آمدم و گفتم: علی، با این همه نیرو، ما
اگر بخوایم، ميتونیم همهی عراق رو بگیریم. نگاه کن!
حاج علی نگاهی به من کرد و گفت:《نه، اینطور هم نیست. بیشتر اینها
آموزش ندیدهاند، سازماندهی و آموزش این نیروها خودش کلی وقت ميبره》
یادم هست که علی آقا موشکانداز《تاو》 را از اسلحهخانه ارتش تحویل گرفت
و سپرد به دو نفر از بچههای سپاه. آنها هم در مدت کوتاهی کار با آن را یاد گرفتند.
دیگه کارشان شده بود شکار تانک! بالای بلندی، نزدیک کرخه سنگر
ميگرفتند و با موشک، تانکهای دشمن را شکار ميکردند.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بنیصدر با کارشکنیهایش سبب شد رزمندگان اسلام، با دست خالی در
مقابل دشمنی مجهز، به سختی و با غیرت بجنگند.
علی هاشمی کار مهمی را در سپاه آغاز کرد. او به دنبال کار اطلاعاتی وسیع
در منطقه بود. ميدانست که پیروزی در حملات، احتیاج به کسب اطلاعات
دقيق دارد. او بچههای بومی را بین نیروهای عراقی میفرستاد تا با آنها طرح دوستی بریزند! اینگونه از وضعیت دشمن اطلاعات به دست میآورد.
البته این کار خیلی سخت بود. حرف و حدیثهای زیادی برای حاج علی
ً درست کرد! اما حاجی اصلاً به این حرفها اهمیت نميداد؛ زيرا مهمترین چیز،اطلاعات به دست آمده و غلبه بر دشمن بود.
يادم هست كه ميخواست روی منطقه《طرّاح》کارشود.حاجیتعدادی ازبچهها را مأمور کرد تا از خاکریز خودمان تا رودخانه و از آنجا تا خاکریز دشمن کانال بزنند. بعد آن کانالها را انشعاب بدهند و هر کدام را به چهار کانال دیگر تبدیل کنند و روی آنها را با خار استتار کنند. عدهی دیگری را مأمور کرد تا در منطقهی دیگری شناسایی وسیعی انجام دهند و گزارش آن را بیاورند.
نیروهای سرهنگ جوادی و بچههای جنگهای نامنظم، در نزدیکی ما مستقر
بودند. قرار شد در عملیات طراحیشده، همه با هم وارد عمل شویم.
یادم نميرود. یک بار حاجی را دیدم که یک کیسهی نان خشک را کنارش
گذاشته بود و همانطور که از آن ميخورد، از روی اطلاعاتی که بچهها از محل
استقرار تانکها و مواضع دشمن به دست آورده بودند روی طرح کار ميکرد.
برای توجیه نهایی فرماندهان، جلسهای در مقر لشکر 16 زرهی قزوین در
اطراف اهواز تشکیل شد. مجید سیلاوی که آن موقع معاون حاجی در سپاه
حمیدیه بود، در جلسه حضور داشت. آن ایام دکتر مصطفی چمران شهید شده
بود. قرار شد این عملیات به نام این شهید بزرگوار نامگذاری شود.
بحثهای زیادی در جلسه داشتیم. بعضی ميگفتند شناساییها کامل نیست،
عملیات باید به تأخیر بیفتد. در این بحثها نگاهم به حاجی افتاد. چیزی
نميگفت. فقط ميشنید! علی ناصری کنار حاجی نشسته بود. آرام به حاجی
گفت: بچههای ما زحمت کشیدهاند، شناسایی کامله. اگر عملیات عقب بیفته،
همه چیز لو ميره. حاجی هم گفت:《کاری نداشته باش، بگذار به موقعش.》
مطمئن بودم حاجی به کار شناسایی بچهها ایمان دارد. وقتی همهی صحبتها تمام شد، حاجی بلند شد و گفت:《برادرها سه صلوات بفرستید》
بعد ادامه داد:《ما اینجا نیامدیم تا دربارهی انجام شدن یا نشدن عملیات صحبت کنیم. این بحث منتفی است. این جلسه برای این است که آخرین هماهنگیهاانجام شود و ساعت قطعی عملیات مشخص شود.
این را هم بگویم که آقا امام زمان (عج) به خواب یکی از برادران بسیار مؤمن
و معتقد آمده و فرمودهاند: عملیات را انجام دهید. در این عملیات شما فقط یک شهید خواهید داد. من به این برادر و رويایصادقهاش ایمان دارم. اگر بعضی
فرماندهان و نیروهایشان آمادگی ندارند، من با بچههای خودم عملیات را فردا
شب شروع ميکنیم》 صدای تکبیر حاضران در اتاق پیچید که نشانهی موافقت فرماندهان بود. با صحبتهای حاجی حال جلسه عوض شد و کسانی که تالحظاتی قبل هزار دلیل برای حمله نکردن میآوردند، آمادگی خود را برای
شرکت در حمله اعلام کردند. بعد از جلسه، علی ناصری به حاجی گفت: فکر
نميکردم اینقدر با صلابت صحبت کنی.
فردا شب عملیات آغاز شد. قدرت مدیریت و برنامهریزی حاج علی
مثالزدنی بود. این عملیات که بین سپاه و ارتش و نیروهای جنگهای نامنظم به
طور مشترک انجام شد بسیار موفقیتآمیز بود. البته نقش سپاه حمیدیه کلیدی بود. عجیب آنکه در این عملیات فقط یک نفر به نام《سید کریم مزرعه》که بچهی اهواز بود به شهادت رسید.
پس از سقوط مواضع دشمن، عراقیها با چند گردان از لشکر 9 زرهی چندین
پاتک به ما زدند و آتش مفصلی روی مواضع ما ریختند؛ اما با هوشیاری حاجی کاری از پیش نبردند. بچهها هم ایستادگی کردند. در این عملیات چندین نفرهم اسیر گرفتیم که در بازجويی اطلاعات زیادی به ما دادند.
٭٭٭
یک لودر نو به ما داده بودند؛ آن هم با کلی مکافات. در حین عملیات
مصطفی چمران وقتی جلو رفته بود پنچر شد و در منطقه باقی ماند. حاجی خیلی پیگیر بود تا لودر را برگرداند. اینطور امکانات برایمان خیلی با ارزش بود.به چند نفر از بچهها گفت تا بروند و لودر را بیاورند. اما بچهها گفتند که
منطقه زیر آتش عراقی هاست. حاجی هم اصرار داشت و ميگفت که نیروهای شهید چمران هنوز آنجا هستند و باید لودر برگردد.حاجی هنوز داشت جر و بحث ميکرد که چشمم افتاد به فرهاد ملکان. ازبچههای جدید الحاقی به سپاه حمیدیه بود. گوشهای در سایه نشسته بود و تو
حال خودش با خدا حرف ميزد.
رفتم جلو ببینم چی ميگه.
ميگفت: خدایا، ما رو یادت رفته؟ عملیات داره تمام ميشه و من هنوز
شهید نشدم. فرهاد همین که متوجه صحبتهای حاجی شد بدون بحث؛ انگار که منتظر همین فرصت بوده بلند شد و گفت: من ميرم،
بعد با سه نفر از دوستانش سوار وانت شدند و رفتند.
وقتی وارد منطقه شدند، یک تانک دشمن، وانت را هدف قرار داد. بچههاخودشان را از وانت پرت کردند بیرون. گلولهای اطرافشان منفجر شد، فرهادهمانجا به شهادت رسید. این حادثه اجازه نداد شیرینی پیروزیهایی که در
عملیات به دست آمده بود در کام ما بنشیند.
شدت حادثه یکی از آن سه نفر را به هم ریخته بود. عقب که برگشت یکمدت خبری ازش نداشتیم. حاجی از بچهها سراغش را گرفت، فهمیدیم که درخانهاش مانده. آدرس را گرفتیم و رفتیم سری بهش بزنیم. اما تا حاجی را دید با
ناراحتی گفت: برا چی آمدید اینجا؟ همتون رو ميکشم!ً از لحاظ روانی کاملاً به هم ریخته بود. حاجی از ما پرسید:《این چشه؟》 ما هم
همینطور به هم نگاه کردیم.
آن روز ما از خانهی این شخص بیرون آمدیم و صحبتی نکردیم. شاید حق داشت. با دیدن آن صحنه، هر آدمی منقلب ميشد، چه برسد به اینکه جلوی چشمش، دوست صمیمیاش پرپر شده بود.
مدتی گذشت. متوجه شدم حاجی چند بار رفته سراغ همین شخص و او را برده بیمارستان و... او هم کمکم حالش خوب شد. حاجی به نیروهایش خیلیاهمیت ميداد. در آن شرایط سخت هم آنها را رها نميکرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
علاوه بر کارهای عملیاتی و مسائل جنگ، علی آقا باید به شهر حمیدیه
هم سر و سامان میداد. یک روز بچهها خبر آوردند که یکی از شیوخ بسیار
ثروتمند و صاحب نفوذ منطقه، برای عراقیها جاسوسی ميکند! حتی خانهاش در اختیار ضد انقلاب و منافقین است!
خبر به گوش علی آقا رسید، ابتدا تحقیق کرد و مطمئن شد که خبر درست
است. بعد با چند نفر از بچهها به سمت خانهی شیخ راه افتاد.
حاجی همهی مردم آن منطقه را جلوی خانهی شیخ جمع کرد. سن شیخ هم
بالا بود و برای مردم آنجا حکم والی داشت. نميدانستم چه برخوردی خواهد
کرد. هر کسی جرئت برخورد با این شخص را نداشت.
علی آقا شیخ را برد بالای پشت بام. بعد رو کرد به مردم و گفت:《شنیدم
خیانت ميشود، من جواب خائنها را ميدهم》
بعد از اینکه دلائل و مدارک را به مردم ارائه کرد، شیخ را خواباند و با شلاق
به پشتش زد تا درسی باشد برای دیگران.
حقیقتش کسی جرئت این کار را نداشت. حاجی با شجاعت، مصلحت اسلام
را در نظر گرفت و اینگونه بدون واهمه با او برخورد کرد.
یادم هست که بعضی از ترس پا به فرار گذاشتند! هنوز باورشان نميشد که
هیمنهی شیخ فروریخته باشد.
خیلیها ميترسیدند بین عرب و عجم دو دستگی شود. اما رفتار علی آقارفتارصحیحانقلابی بود؛سندزندهی
》اَشِدّاءُعَلیالکُفاررُحَماءُبَینَهُم》
باشیوخ منطقه که با انقلاب دشمنی نداشتند، رابطهی صمیمانهای داشت.
نیروها و مردم برایش محترم بودند. فرقی نميکرد که طرفش شیخ است یا
نیروی عادی. هر کس برای انقلاب و ایران تلاش ميکرد، برایش حکم برادرراداشت.
اگر هم از نیروها کسی شهید ميشد، فرقی نميکرد از چه شهر و طايفه
و قبیلهای باشد. خودش اولین نفر بود که در مراسم او شرکت ميکرد و از
خانوادهی شهید دلجویی ميکرد.
علي آقا تا جایی هم که ميشد از سپاه هزینه ميکرد تا به خانوادهی شهدا
سخت نگذرد.
٭٭٭
محمد بوشهری آدم عجیبی بود. کفش نميپوشید و در جبهه پابرهنه
ميجنگید. گاهی چند روز ناپدید ميشد! وقتی هم که میآمد چیزهایی از
دشمن تعریف ميکرد که باور کردنش سخت بود!
یک بار که فهمید بچهها حرفهایش را باور نميکنند، رفت و بعد از چند روز برگشت! آمد و نشست جلوی حاج علی و یک مین را گذاشت روی زمین و گفت: این هم از میدون مین عراقیها!
حاجی با تعجب به مین و بعد به محمد نگاه کرد، بعد چهرهاش را در هم کرد
ً و گفت:《تو چرا این مین رو آوردی اینجا! اصلاً معلومه چی کار میکنی!؟》
محمد با قیافهی حق به جانبی گفت: خب چه کار کنم، باورتون نمیشه کجاها بودم. هر چی ميگم یه جوری نگاه ميکنید که...
حاجی با عصبانیت گفت:《باشه، راست ميگی، خب باور کردیم، حالا سریع
برو این مین رو بذار همون جایی که برداشتی》
محمد با تعجب پرسید: مین رو برگردونم سر جاش؟
حاجی گفت:《بله؛ تا عراقیها نفهمیدند ما تا کجاها رفتیم، برو سریع این کار
رو انجام بده》
بندهی خدا خواسته بود کاری کرده باشه، اما به همهی ابعادش توجه نکرده
بود. حاجی همیشه ميگفت: در کار اطلاعات و شناسایی مهمترین نکته این
است که از خودت ردی نگذاری تا دشمن متوجه نشود کسی برای شناسایی
رفت و آمد کرده.
محمد بوشهری وقتی فهمید ماجرا از چه قرار است و برای اثبات حرفش چه
کار خطرناکی انجام داده، رفت و مینها رو گذاشت سر جایش. بعد از آن هم
کمتر از این کارها انجام داد.
بعد از مدتی هم شهید شد. با حاج علی در مراسمش شرکت کردیم. حاجی
به خانوادهاش خیلی دلداری داد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
اوایل شهریور 1360 بود و هوا خیلی گرم. با همهی فرماندهان و مسئولان، در
نزدیکی روستای ساچت، بیرون از سنگر و در سایهی خاکریزی نشسته بودیم.
کار شناسایی به طور کامل انجام شد. همهی نقاط شناسایی شده بود. همهی
شرایط برای حمله به دشمن آماده بود.
علی هاشمی روی زمین نشسته بود و داشت تسبیح میانداخت و به حرفهای ما گوش ميداد. صحبتها که تمام شد، کمی فکر کرد و گفت:《بچهها، پیشنهاد
ميکنم عملیات چند روزی عقب بیفتد!》
با شنیدن این حرف بچهها با تعجب به هم نگاه کردند. کسی انتظار شنیدن
چنین حرفی را از علی هاشمی نداشت. این اولین بار بود که اینطور صحبت
ميکرد. علی همیشه طرفدار حمله و یورش به دشمن بود. در این بین یکی از
فرماندهان با نظر علی مخالفت کرد. حاجی هم گفت:《عقب افتادن عملیات
دلیل تاکتیکی ندارد. الحمدلله نیروهای ما و ارتش آمادهاند، اما فکر ميکنم اگر
عملیات چند روزی عقب بیفتد، نتایج بهتری خواهد داشت.راستشرابخواهید،
دلیلش را نميدانم؛ ولی یک چیز در درون من میگوید که این کار را نکنیم.
حس ميکنم در چند روز آینده اتفاقی خواهد افتاد؛ یک اتفاق بزرگ!》
با شناختی که از علی هاشمی و صفای باطنش داشتیم سکوت کردیم و دیگر
مخالفتی نشد. قرار شد عملیات چند روزی به تأخیر بیفتد.
سه روز بعد در هشتم شهریور، حادثهی انفجار بمب در نخستوزیری
توسط منافقین پیش آمد! محمدعلی رجایی، رئیسجمهور و محمدجواد باهنر، نخستوزیر ایران به همراه چند نفر دیگر به شهادت رسیدند.
وقتی خبر را از رادیو شنیدم، بدنم لرزید. نميدانم چرا ناخودآگاه به یادحرفهای حاجی افتادم.
آن شب عراقیها جشن گرفتند و به خاطر آنکه روحیهی ما را خراب کنند و
ّ فشار روانی ایجاد کنند، آسمان را غرق منور کردند.
ِ صدای کِل زدن، هلهله و شادی آنها به گوش میرسید و دل ما را خون
ميکرد. اما در این طرف، با شنیدن خبر انفجار نخستوزیری، غم و ماتم فضای
جبهه را پر کرد. بچهها همه در سوگ نشستند.
در این شرایط تنها کسی که ميتوانست کاری بکند تا دل بچهها آرام بگیردعلی هاشمی بود.
یکباره علی آقا آمد و دستور اجرای عملیات به تأخیرافتاده را صادر کرد.
نام عملیات را هم به یاد شهدای هشتم شهریور، عملیات رجایی و باهنر گذاشت. با این عمل نیروها جان تازهای گرفتند. بچهها ميخواستند انتقام خون شهدا را
بگیرند. دو روز بعد یعنی دهم شهریور برای شروع عملیات تعیین شد.
یادم نميرود. شب عملیات علی آقا کنار یکی از نیروها که روحیهی خوبی
نداشت نشست و با او صحبت کرد تا روحیهاش برگردد.
چند ساعت قبل از شروع عملیات، همهی نیروها را جمع کرد و گفت:《شما
باید امشب دل امام را شاد کنید. امروز امام محزون است. امام و ملت عزادارند.
منافقان و عراقی ها خوشحالاند. امشب ماشههای تفنگتان را با خشم بفشارید و
به دشمن امان ندهید》
بعد صدای تکبیر بچهها مثل همیشه محکم و استوار بلند شد. آن شب
را فراموش نميکنم. بین بچهها شرایط خاصی حاکم بود. بچهها سر از پا
نميشناختند. بعضی نماز ميخواندند، بعضی دعا ميکردند. اما سید طاهر و چند نفر دیگر بیرون سنگر ایستاده بودند. ميگفتند و ميخندیدند! سید طاهر همیشه اهل شوخی بود و لبخند قشنگی روی چهرهاش داشت.
ساعتی بعد عملیات خیلی خوب شروع شد. به مواضع دشمن در منطقهی
کرخهی کور حمله کردیم. با اعتقادی که در بچهها بود خیلی خوش درخشیدند
و موفق عمل کردند.
آن شب موفق شدیم دشمن را از شمال رودخانهی کرخه به سمت دیگر آن
برانیم و چند کیلومتر از سرزمین خود را آزاد کنیم. اما با این حال، شدت آتش
عراق بسیار بالا بود.
بهترین دوستان و همرزمان ما در این عملیات شهید شدند. در یکی از
محورها، عراق سرسختی زیادی از خود نشان داد. یک تیربار عراقی بچهها را
زمینگیر کرده بود.
سید طاهر که متوجه اوضاع شد، آهسته خودش را از طریق کانال به محل
تیربار رساند. بعد با شلیک آرپیجی تیربار را هدف قرار داد.
همه خوشحال شدیم و تکبیر گفتیم. همان موقع یکی از نیروهای دشمن از
کانال بیرون آمد و سید طاهر را به رگبار بست!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
داشتیم با حاجی و مجید سیلاوی و مهدی نریمی و حاج علی شریفزاده از
داخل کانال به سمت جلو ميرفتیم. یکی از بچهها به سمت ما دوید و بیمقدمه
گفت: حاج علی، سید طاهر شهید شد.
حاجی با شنیدن این خبر شوکه شد. سید طاهر، بچهمحل حاجی بود. هر دو
از دبستان با هم بودند و خیلی صمیمی.
سریع جلو رفتیم. سید با صورت گرد و خاک گرفته و غرق خون کنار کانال
روی زمین افتاده بود. حاجی همینطور به پیکر سید خیره مانده بود و اشک
میریخت.
آقای شریفزاده صدایش کرد که: برویم، برویم جلو، خدا رحمتش کنه!
خوشا به حالش!
با اینکه داغ سید برای حاجی خیلی بزرگ بود اما در آن شرایط خم به ابرو
نیاورد. نزدیکیهای رودخانه، به سیلبند رسیدیم. به حاجی گفتم: داره صبح
ميشه. نماز نخواندهايم، الان آفتاب درمیآد.
حاجی تشکر کرد که یادآوری کردم. بعد همانجا تیمم کردیم و با پوتین
ایستادیم به نماز.
رگبار دشمن هم روی سرمان بود. صبح که شد، همهی خطهای دشمن شکسته شد و حاج علی دستور استحکام مواضع را داد.
قرار ما راندن دشمن تا رودخانه بود، اما آن شب در برخی محورها دشمن را
تا آنطرف رودخانه دنبال کرده بودند که دستور عقبنشینی به آنها داده شد و
آمدند و پشت رودخانه موضع پدافندی گرفتند.
روز بعد دشمن چندین پاتک زد؛ اما در این حملات نه تنها چیزی نصیبش
نشد، بلکه هلیکوپتر، تانک و نفربر آنها توسط بچهها از بین رفت.
دو روز بعد در منطقه مشغول پدافند بودیم که خبر تلخی آوردند. مجید
سیلاوی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
مجید سیلاوی مسئول عملیات سپاه حمیدیه و معاون حاجی بود. او قبل از
همهی اینها همدل و همراه حاجی بود. با شهادت مجید، حاجی خیلی بیتابی
میکرد. میگفت باید مجید رو ببینم.
پیکر مجید را به سپاه حمیدیه آوردیم. گرد و خاک نتوانسته بود چهرهیزیبای مجید را بپوشاند.
حاجی نشست کنارش و با دستهایش غبار را از چهرهی مجید کنار زد وصورتش را بوسید.
اشک در چشمهای همه حلقه زد. بعد نگاهی به صورت مجید انداخت و
گفت:《مجید جان تو هم رفتی؟ تو هم من رو تنها گذاشتی...》
بچهها با دیدن این حال حاجی منقلب شده بودند. این اولین بار بود که
اشکهای حاجی رو در جمع میدیدم.
بعد از این عملیات و راندن دشمن از رودخانهی کرخه، حاجی اطلاعیهای
صادر کرد و در آن نوشت:
《کرخهکور با خون مطهر شهدا برای همیشهی تاریخ به کرخه نور تبدیل شد》
در مصاحبهای هم که آن روز انجام داد این مطلب را دوباره بازگو کرد. بعد
از آن دیگر همه آن منطقه را به نام کرخه نور ميشناختند و حتی در نقشههای
جغرافیایی نیز نام جدیدی که حاجی گفته بود، ثبت شد.
پوستری از شهدای سپاه حمیدیه هم چاپ شد که عکس چند تن از شهدا را
به شکل هلال چاپ کرده و زیر آن نوشته بودند:
اینها عزیزانی هستند که با خون مطهر خویش کرخه کور را به کرخه نور
تبدیل کردند.
چند روز بعد از این عملیات، در طرحی که حاجی داد سیلبندی که مشرف
بر عراقیها بود را منفجر کردیم.
خود حاجی هم حضور داشت. شبانه شش کیلومتر داخل آب حرکت کردیم
و خودمان را به سیلبند رساندیم.
مواد منفجره را كار گذاشتيم و آنجا را منفجر کردیم. سیل بزرگی جاری شد
و تانک های دشمن در گل نشست.
اگر این رشادتها نبود، موضوع جنگ به صورت دیگری رقم ميخورد!
اگر پای دشمن به اهواز میرسید، فجایعی به مراتب بالاتر از سقوط خرمشهر رخ ميداد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
وضع جبههها که آرام شد با علی آقا رفتیم منزل سید طاهر تا به مادر و
پدرش دلداری بدهیم. در بین عربها رسم است، بچهمحل مثل بچهیخود
آدم میماند. برای همین دادن خبر شهادت سید، برای علی آقا خیلی سخت بود.
وقتی وارد خانه شدیم، انگار منتظر ما بودند و از همه چیز اطلاع داشتند. علی آقا دست پدر سید طاهر رو بوسید. همهی اهل خانه گریه ميکردند.
علی آقا درحالیکه بغض کرده بود به مادر سید طاهر گفت:《چند روز مانده
به عملیات به سید گفتم به خانه سری بزن اما گفت: ميترسم برم و با گریههای
مادرم سست شوم...》
تا آخر شب آنجا ماندیم. بعد از آن هر بار که مادر سید طاهر دلتنگی ميکرد
پیغام ميفرستاد و علی آقا به دیدنش ميرفت و کنارش مينشست و با هم از سیدحرف ميزدند و گریه ميکردند.
مادر سید بعد از شهادت پسرش از پیمان خودش با ولایت کوتاه نیامد و سید
صباح؛ پسر دیگرش را پیش علی آقا فرستاد تا جای برادرش را پر کند.
سید صباح، هم رانندگی ميکرد و هم در تدارکات و لجستیک سپاه حمیدیه
کمک حالمان بود.
علی فقط یک بار آن هم برای شهادت مجید سیلاوی در جمع بچهها گریه
کرد. مجید یک نابغه بود. یک اسطوره. او معاون حاج علی بود. با معدل۱۹/۷۵
دیپلم ریاضی گرفت و رشتهی مکانیک ميخواند. در عملیاتی که شمال کرخه
را از دشمن گرفتیم، تعداد زیادی از بچهها از جمله سید طاهر موسوی شهید
شدند و دو روز بعد در ۱۳۶۰/۶/۱۲مجید سیلاوی در اثر ترکش خمپاره به شهادت رسید.
بعد ازآن حاج علی بیقرار بود. میل ماندن در دنیا نداشت؛ دنبال شهادت بود
ولی با صبوری. وقتی اسم مجید را میآوردیم، چهرهاش گرفته ميشد. اگر در مجلسی شرکت ميکردیم که چهره اش خندان بود، مثلاً به عروسی یکی از
دوستان ميرفتیم، بعد از مراسم به راننده ميگفت:《برو بهشتآباد؛ در مجلسی
بودیم که از شهدا دور شدیم》
در آنجا تکتک شهدا را زنده میدید و با آنها حرف ميزد! همانطورکه وقتی زنده بودند، با همان لحن! بالای قبر سید طاهر که ميرسید خندهاش
ميگرفت! چون سید طاهر خیلی شوخ بود. علی ميگفت: سر قبر سید طاهر که
ميرسم خندهام ميگیرد نميدانم چرا! دست خودم نیست.
اما سر قبر مجید که ميرسید فوقالعاده گرفته ميشد. ميگفت:《مجید جان سلام. حالت چطوره؟ از ما که راضی هستی؟ ما راهت رو ادامه ميدهیم.سنگرت خالی نیست. خیالت راحت باشه. دنیا نميتونه ما را فریب بده》
گاهی هم که از مسیر جادهی حمیدیه به سوسنگرد ميرفتیم، به راننده
ميگفت از مسیر جاده پیروزی برو. آخه این جاده از جبههی کرخه نور، محل
شهادت مجید میگذشت. اگر مشغلهی کاری نبود در محل شهادت مجید پیاده
ميشد، تنهای تنها، ميگفت کسی نیاید!
گاهی مينشست. گاهی قدم ميزد. نميدانم بر او چه ميگذشت و با مجید
چه ميگفت. اگر هم مشغلهی کاری بود و نميتوانست پیاده شود، شروع
ميکرد با بغض به نوحهخوانی؛
کرخه نور ای کرخه نور ای
یاران ما را گرفتی، یاران ما را گرفتی
کرخه نور ای کرخه نور ای
طاهر ما را گرفتی، ناصر ما را گرفتی
کرخه نور ای کرخه نور ای
مجید ما را گرفتی، ناظم ما را گرفتی
همینطور اسم بچهها رو میآورد و همهی ما گریه ميکردیم. علی هاشمی تا
لحظهی شهادت هم یاران خود را فراموش نکرد.
٭٭٭
علی سنش از من کمتر بود. اما همیشه احترام من را نگه ميداشت. البته من
هم علی رو مثل پسرم دوست داشتم. یک روز به من گفت:《جناب سرهنگ
جوادی، بیا برویم خانهی مجیدسیلاوی》
گفتم: برای چی علی جان؟ گفت: شهید شده، بیا بریم به خانوادهاش تسلیت
بگیم. با هم رفتیم. روبهروی خانهی شهید؛ حسینیهی کوچکی بود؛ رفتم و دیدم كه علی یک حصیر کف آنجا انداخته. بعد آمد جلو و گفت:《ميدانید چرا شمارا آوردم اینجا؟ اینجا خانهی مجید است. شما را آوردم اینجا تا از شما پیمان بگیرم!« پرسیدم علی جان چه پیمانی!؟
گفت:《ميخوام قول بدهید که مثل 15 دی 1359 که عملیات نصر بود و
در آن شرایط سخت عقب نیامدی، بعد از این هم عقب نیایی و تا آخر بمانی》
گفتم: علی جان خودت که دیدی، ما آنجا هم تا آخر پای کار بودیم، اما
حالا که از من قول ميخواهی چشم؛ قول ميدم و تاآخر ميایستم.
خدا را شکر که پس از سالها هنوز روی قولی که به علی دادهام ایستادهام.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بعد از عملیات ثامنالائمه و در دیماه سال 1360 دستور تشکیل یگانهای
سپاه صادر شد. به دنبال این فرمان تیپهای امام حسین(ع)نجف اشرف،
محمد رسولالله(ص) و... تشکیل شد.
سپاه حمیدیه هم باید به تیپ تبدیل میشد. حاج علی که خیلی به استخاره
اعتقاد داشت؛ برای انتخاب اسم تیپ قرآن را باز کرد و سورهی نور آمد.
برای همین اسم تیپ را《نور》گذاشت. تیپ ۳۷ نور با فرماندهی علی هاشمی
در خوزستان تشکیل شد.
محل استقرار تیپ را هم منطقهی طراح، سید جابر و کرخه تعیین کرد. جالب
است که آن موقع حاج علی یک جوان بيستساله بود!
در همان دیماه و در عملیات طریقالقدس شهر بستان آزاد شد؛ عملیاتی که
با پاتکهای شدید عراق همراه شد. اما بسیار موفق بود.از اینجا به بعد ارتباط حاج علی با فرماندهی سپاه برادر محسن رضایی بیشترشد.قرار شد عملیات بعدی در منطقهی دشت عباس و شوش و... باشد که منطقهیبسیار وسیعی در خوزستان بود.
از ماهها قبل کارها هماهنگ و نیروها آماده شدند. عملیات بزرگ فتحالمبین
در راه بود. خوزستان آمادهی اتفاقات بزرگی ميشد.
موقع تقسیم وظایف اعلام شد که تیپ ما عملیاتی ایذایی(فریب دشمن)را باید
انجام دهد. عملیات ما تأثیر زیادی در پیروزی عملیات فتحالمبین ميگذاشت.
در جنوب حمیدیه و کنار رودخانهی کرخه، منطقهی سید جابر قرار داشت
که بچههای گروه شهید چمران در آنجا مستقر بودند؛ ما از آنجا شروع کردیم
به کار شناسایی و اطلاعات. عملیات ما در این محور بود.
برای این منظور حاج علی طرح عملیاتی خاصی را نوشته و آماده کرد. کار
شناسایی و جمعآوری اطلاعات حدود ۴۵ روز طول کشید.
بعد دربارهیمسائل اطلاعاتی از من سؤالهایی پرسید که برایش شرح دادم.
حاجی خوب به نقشهها خیره شد. با تیزبینی خاصی پرسید:《راهی وجود نداره که ما بتوانیم از پهلو به دشمن بزنیم و حملهی رو در رو با دشمن انجام ندهیم؟
برای اینکه اینجا منطقهاش پر از مین و سیم خارداره و کار مشکل ميشه》
اما من بر اساس شناساییها گفتم:《نه》و بر روی حمله از روبهرو اصرار داشتم تا حاجی بپذیرد.
هر چه به حاجی توضیح دادم حرف خودش را ميزد. اصرار داشت که ما
دشمن را دور بزنیم. ميگفت:《دلم ميگوید راهی هست!》
نتوانستم قانعش کنم. در نهایت قرار شد خودم یک بار دیگر به شناسایی بروم؛ اما قبل از رفتن به من حرفی زد که علت آن همه اصرارش را متوجه شدم.
حاجی گفت:《خیال نکن طرح نوشتن و گفتن رمز عملیات کار آسانی است!
من وقتی زیر طرح رو امضا ميکنم، بدنم ميلرزه. جان بچههای مردم دست
ماست. پدر، فرزند و برادرهای مردم دست ما هستند.
آن بچهای که مادرش چندین سال با زجر و بدبختی بزرگش کرده و حالاتحویل من داده، نباید بیخود جانش به خطربیفته》
خیره شده بودم به حاجی. این حرف درس بزرگی برایم بود. موقعی که برای
شناسایی رفتم حال و هوای خاصی داشتم. همهاش به فکر جملهیحاج علی
بودم که گفته بود:《دلم ميگوید راه هست.》این جمله به من امید میداد.
بعد از شناسایی سردم بود، حسابی خسته و گرسنه بودم؛ اما خوشحال که
موفق شدم دو معبر پیدا کنم.
مثل کسی که دلش ميخواهد خبری را هر چه زودتر به عزیزش بدهد،
دلدل میکردم که کی به مقر ميرسم تا حاج علی را از وجود دو تا معبر خوب
آگاه کنم.در حمیدیه حاجی منتظرم بود. تا من رو دید گفت:《ها... چه خبر؟》
گفتم: راه پیدا شد؛ آن هم چه معبرهایی. دو تا راه برایت پیدا کردم. گزارشم
را که دادم، حاجی حرفی به من زد که هنوز بعد از سالها از یادم نرفته.
حاجی گفت:《علی ناصری؛ به خدا قسم من ميدانستم که راه هست؛ چون
دلم ميگفت که راه هست. اما اگر تو بیشتر از آن اصرار میکردی که راهی
نیست، باور ميکردم. من به شما اعتماد دارم. اگر بگویی کرخه خشک شده،
باور ميکنم》
این حرف حاجی به اندازهی پنجاه مدال شجاعت و حتی بالاتر از آن برایم
ارزش داشت. همین کلام بود که علاقهی من به حاجی را صد برابر کرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آماده شدیم برای عملیات. در بین ما یک روحانی بود به نام شیخ حکیم
شوشتری که بچهی حصیرآباد بود. چند روز قبل از حمله، حاجی رفت پیش
ایشان و گفت:《دوست دارم این عملیات رو به نام حضرت فاطمه(س) نامگذاری کنم؛ آن حضرت چه صفات و یا القابی داشتند؟》
حاج آقا گفتند: حضرت فاطمه(س)القاب زیادی دارند؛ بتول، صدیقه،مرضیه،کوثر.
علی آقا باز پرسید:《دیگه چی؟》حاج آقا ادامه داد: راضیه، زکیه، امالحسنین.
یادم نميره وقتی علی آقا نام امالحسنین(س) را شنید خیلی خوشحال شد و گفت:《عالیه》
بعد با حالت خاصی گفت:《این نام خیلی جالبه. امالحسنین(س)،چه اسم قشنگی.اسم عملیات رو ميگذاریم امالحسنین(س) .هم اسم خانم فاطمه(س) استو هم نام امام حسن و امامحسین(ع).رمز عملیات را هم ميگذاریم یا فاطمهالزهرا(س)》
اگر کسی این حالت علی آقا رو ميدید شاید تعجب ميکرد! اما همهی ما
ميدانستیم که ارادت علی آقا به خانم فاطمهیزهرا(س)تا چه حد است.
او کسی بود که در مراسم های حضرت زهرا(س) حضور فعال داشت.
توسلات او هم بیشتر به مادر سادات بود.
بعد از آن، علی آقا به فرماندهان بزرگ جنگ پیشنهاد کرد که رمز عملیات
فتحالمبین را یا زهرا(س)بگذارند. آنها هم قبول کردند.
عملیات فتحالمبین قرار بود از منطقهی شوش و دشت عباس در شمال
خوزستان انجام شود.
عملیات امالحسنین(ع) بیشتر در جهت منحرف کردن ذهن دشمن در حمیدیه بود که نزدیک به صد کیلومتر با منطقهی شوش فاصله داشت.
حاج علی که یک فرمانده نخبه و با استعداد بود شروع به آرایش نیروها کرد.
مهمترین کار او فریب دشمن بود.
او به نحوی نیروها را آرایش داد که عراقی ها کاملاً فریب خوردند. آنها فکر
کردند عملیات اصلی رزمندگان در منطقهی حمیدیه است!
به هر حال عملیات امالحسنین(ع)برای گمراه کردن دشمن و از بین بردن
مسیر عبور عراقی ها آغاز شد.
این عملیات توانست دشمن را سرگرم کند و تلفات زیادی از دشمن بگیرد و
در ضمن، حرکت دشمن را در جبههی شوش کُند کند.
فردای روز عملیات، دشمن پاتک سنگینی آغاز کرد؛ به طوری که حتی از
رودخانهی کرخه هم عبور کرد و به طرف ما آمد.اما این درست همان چیزی بود که حاج علی ميخواست!
حاجی کاری کرده بود که لشکر۶زرهی عراق درگیر ماجرا شود و این برای
پیروزی در فتحالمبین لازم بود!
دشمن روی رودخانه پل زد و تانکهایش را عبور داد. نبرد سختی در گرفت!
آنها به خوبی فریب خوردند. کانون جنگ، منطقهی عملیاتی سید جابر شد.
یگانهای مختلف دشمن به این منطقه اعزام میشدند و...
بچهها هم انصافاً مقاومت جانانهای کردند. نگذاشتند دشمن جلوتر بیاید.
سرانجام بعد از سه روز، پاتک زرهی دشمن دفع شد.
با اعلام شروع عملیات فتحالمبین، دشمن متوجه اصل ماجرا شد و مجبور به
عقبنشینی گردید.بعد از عملیات، حاج علی در مصاحبهای گفت:《با توجه به این حمالتی که در بازیدراز و دیگر مناطق، مثل اللهاکبر، غرب سوسنگرد، آبادان، شوش وجاهای دیگر انجام شد کاملاً فهمیدیم که پیروزی در هجوم است. ما هر گاه اراده کنیم که هجوم ببریم، نیروهای اسلام پیروز بودهاند و این درس، نه یک بار بلکه چندین مرتبه برای ما تکرار شده و انشاءالله با توجه به این تجربیات و با توجه به وعدههایی که قرآن کریم و همچنین امام خمینی به ما
دادهاند اگر هجوم ببریم، صد درصد پیروزی است.
ما هم با توکل به خداوند و توجه به این صحبتها قصد هجوم داریم، هر
روز با برنامهریزیهایی که ميشود و عملیاتهایی که برادران انجام ميدهند
انشاءالله مواضع اشغالی را از مزدوران باز پس ميگیریم》
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
عملیات فتحالمبین در شمال خوزستان به خوبی آغاز شد. حاجی گروهی از بچهها را فرستاد اواسط جادهی اهواز به خرمشهر! میخواست امکانات و
استعدادهای دشمن را شناسایی کنند. این در حالی بود که آن منطقه، در حوزهی
استحفاظی و کاری ما نبود، اما حاج علی دستور داده بود که ما با هماهنگی
مسئولان، در شناسایی آن منطقه شرکت کنیم.
یادم هست شناساییها با موفقیت انجام شد. بر اساس آن، حاجی مشغول
بررسی و نوشتن طرحی برای آزادسازی خرمشهر و چگونگی حمله به مواضع
دشمن در آن منطقه شد. البته آن موقع هنوز کسی به فکر آزادی خرمشهر نبود.
بعد از تکمیل طرح آن را برای مقامات سپاه فرستاد. بعد از چند روز تأیید
کلی طرح به دست حاجی رسید.
حاجی در آن ایام، نیروهای برگزیدهی تیپ نور را در جلسهای جمع کرد و
گفت:《شما فرماندهان آیندهی جنگ هستید. ممکن است من زنده نباشم، شما
باید بتوانید جنگ را اداره کنید. برای همین یک دوره کلاس فرماندهی هست
که همه باید در آن شرکت کنید، خودم هم درس ميدهم. هر کس هم که نیاید
و غیبت کند، جریمهاش این است که اجازه ندارد به عملیات برود》
این حرف را که از حاجی شنیدم به زکاوتش احسنت گفتم. رگ خواب
بچهها را خوب ميدانست. فهمیده بود بچهها برای رفتن به عملیات هر کاری
ميکنند؛ این بهترین جریمه بود تا همه مجبور شوند در کلاس شرکت کنند.
حاجی هر آنچه را که به صورت عملی یاد گرفته بود به ما انتقال داد.
کلاسهای او واقعاً آموزنده بود. در همهی وقایع مربوط به جنگ به صورت
موشکافانه وارد ميشد. اینها همه از هوش و زکاوت او بود. این در مقابل
کلاسهای تئوری که با واقعیات جنگ فاصله داشت خیلی با ارزش بود.
بعد از آن بود که کارهای عملیاتی را برای آزادی خرمشهر شروع کرد.
حاجی هم شجاع و دلاور بود، هم خونسرد و هم ریزبین. در تصمیمگیریها
همهی جوانب را میسنجید و بهترین راه را انتخاب ميکرد. یادم هست یک
دورهای در سپاه حمیدیه برقرار کرد و به ما آموزش داد.
دورهی آموزش فنون جنگ و بحث فرماندهی بود. خوب به یاد دارم که
یکی از مسئولان آمد و این جزوهها را دید. بعد گفت: اینها رو کی نوشته. کی
بهتون درس داده!؟ گفتم: فرمانده ما علی هاشمی.
با تعجب گفت: علی هاشمی؟ همین جوان بیستساله؟!
بعد با تعجب گفت: این باید کار کسی باشه که سالها توی مسائل جنگی و
نظامی بوده، تا بتونه این چیزها رو بیان کنه.
راست ميگفت. چیزهایی که حاج علی بیان ميکرد، شاید یک سرلشکر هم
اطلاع نداشت! درحالیکه او یک جوان ساده اما بسیار با زکاوت بود.
حاج علی از برادر به ما نزدیکتر بود. ما حتی مشکلات خصوصی را به
او ميگفتیم. با راهنماییهای حاج علی مشکلات ما حل ميشد. به ما همیشه
ميگفت:《توصیه ميکنم خونسرد و با تقوا باشید، خدا را مد نظر بگیرید》
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸