eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
378 دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
15.5هزار ویدیو
207 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩عطوان: تحریم تنها سلاح آمریکا در برابر ایران است/ سعودی‌ها و اماراتی‌ها به نصیحت دبیرکل حزب‌الله گوش دهند تحلیلگر مطرح جهان عرب : 🔹تمام همّ و غم ترامپ باج‌خواهی از تمامی کشورهای عربی حوزه خلیج‌فارس و دستیابی به میلیاردها دلار از درآمدهای نفتی این کشورها به بهانه حمایت از آنها است، و زمانی‌که این کشور، یا برخی از آنها، در معرض خطرات قرار می‌گیرند ( در کمک کردن) طفره می‌‌رود و تعلل می‌کند و توییت‌ها و اظهاراتی متناقض مطرح می‌کند و هر از گاهی می‌گوید که به حمایت از احدی متعهد نشده است و هر از گاهی نیز بهانه می‌آورد و می‌گوید در انتظار نتایج تحقیقات برای مشخص کردن اماکنی است که از آنجا موشک‌ها و پهپادها شلیک شدند. 🔹فکر نمی‌کنیم که ترامپ، که به دلیل سرنگون شدن پهپاد آمریکایی بر فراز تنگه هرمز در دهانه خلیج‌فارس انتقام نگرفت و یا مانع از توقیف نفت‌کش نزدیک‌ترین همپیمانش، یعنی انگلیسی‌هایی نشد که شرکای آمریکا در تمامی جنگ‌هایش در عراق، سویه و افغانستان است، هواپیماهایی را برای هدف قرار دادن تاسیسات نفتی ایران در بندرعباس و جزیره خارک ارسال می‌کند. بلکه نهایت کاری که ترامپ می‌تواند انجام دهد اعمال تحریم‌های اقتصادی بیشتر برای تنگ‌‌تر کردن حلقه محاصره است، درست مانند کاری که روز گذشته علیه بانک مرکزی ایران انجام داد؛ چرا که رئیس‌جمهوری آمریکا از پاسخ ایران به پایگاه‌های این کشور در قطر، عربستان سعودی، امارات، بحرین و کویت که در تیررس موشک‌ها و پهپادهای «شبح» رادار گریز ایرانی قرار دارند، می‌ترسد https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
Shahid Seyed Mostafa Mousavi. کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبری کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
🌸🍃🌸🍃 نقل است پادشاهی، درويشی را به زندان تاريک انداخت، ولی به خواب ديد كه بی گناه است. پس او را بيرون آورد و از وی عذر خواست و گفت حاجتی بخواه. درويش گفت ای امير، كسی كه خداوندی دارد كه چنين به نيمه شبان، تو را سر و پا برهنه از بستر گرم برانگيزد و بفرستد تا او را از بلاها برهاند، روا باشد كه او از ديگری سؤال كند و حاجت خواهد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رخصت از مادرت میگیرم اربعین ای یارم / تو مسیر نجف تا کرببلا قدم میزارم ربنا اتنا اربعین کربلا 🎙مداحی: سید رضا نریمانی
آقا بیا که آمدنت آرزوی ماست بغض هزار جمعه میان گلوی ماست...
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 سوختــه ✍ (( آخر بازی )) 🍃چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ... 🌸چند بار به خودم گفتم ... - ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ... اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم... 🍃- اگه مادربزرگ ببینه درست تمیز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بکشه چی؟ ... و بعد سریع تمیزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ... 🌸حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می سوخت ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره ... 🍃نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد ... منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ... 🌸نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال ... 🍃پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود ... سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ... 🌸دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این 2 تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ... - بیخیال مهران ... 🍃و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحری خوردن ... یک - صفر ... بازی رو واگذار کرد ... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ✍(( فامیل خدا)) 🌸خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدرسه ... مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح... برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ... و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ... باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ... 🍃سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد ... - ساعت خواب ... 🌸- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ ... همیشه خمار بودی ... این دفعه کلا چسبیدی به سقف ... 🍃و خنده ها بلندتر شد ... یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ... - با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ ... دو بار که بچه ها صدات کردن ... دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود ... 🌸- راست میگه ... با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن... هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ... آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن ... اما برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان ... برای اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ... 🍃رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ... - فضلی ... 🌸برگشتم سمتش و سلام کردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... حرفش رو خورد ... 🍃- هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ... ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... خستگی دیشب ... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ... چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ... تمرکز کردم روی صورتم ... که خستگی چهره ام رو مخفی کنم ... 🌸رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ... 🍃- چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ... برای مامان یکم سوپ آورده بودم ... یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست کنم ... جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جلال واست افطاری بیاره ... و ... 🌸قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ... ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا