eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
334 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
13.6هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای شبکه اراذل و اوباش مرتبط با سرویس اطلاعاتی رژیم صهیونیستی به دار مجازات آویخته شدند 🔹این شبکه با هدایت سرویس اطلاعاتی رژیم صهیونیستی، اقدام به سرقت و تخریب اموال شخصی و عمومی، آدم‌ربایی و اخذ اعترافات ساختگی از طریق شبکه اراذل و اوباش میکرد که در نهایت اعضای آن با همکاری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و وزارت اطلاعات دستگیر شدند. 🔹اعضای این باند، با هدایت افسران اطلاعاتی رژیم صهیونیستی با تهیه سلاح جنگی اقدام به آدم ربایی کرده و دستمزد خود را بصورت ارز دیجیتال دریافت می‌کردند. 🔹براساس رای نهایی صادره از سوی دیوان عالی کشور، متهمان ردیف اول تا چهارم پرونده، به نام‌های حسین اردوخانزاده، شاهین ایمانی محمودآباد، میلاد اشرفی آتباتان و منوچهر شهبندی بجندی به جرم همکاری اطلاعاتی با رژیم صهیونیستی و آدم ربایی به اعدام محکوم شدند. 🔹سه متهم دیگر، براساس جرایمی از جمله ارتکاب جرم علیه امنیت کشور، معاونت در آدم ربایی و نگهداری سلاح به ۵ تا ۱۰ سال حبس محکوم شدند. 🔹برهمین اساس صبح امروز، احکام ۴ نفر از اعضای اصلی باند اراذل و اوباش مرتبط با سرویس اطلاعاتی رژیم صهیونیستی اجرا شد. @TasnimNews
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توجه ویژه: ضروری است همه کمک کنیم این کلیپ در شبکه های اجتماعی مختلف بطور گسترده منتشر شود. @shahidmostafamousavi
✫⇠(۱۶۱) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت صد و شصت و یکم:معصومیت و مظلومیت(۲) ♦️در یه مورد که خودم شاهد بودم در آسایشگاه هشت که ارشدش همون ناصر عرب بود ، نیمه شب دو نفر از بهترین بچه ها رو از خواب بیدار کردن و به ناصر سپردن که فردا اینها رو باید معرفی کنه. روز بعد در زمان هواخوری، آسایشگاه هشت به خط شدند و این دو جوون رو بلند کردن و افسر اردوگاه رو به همه کرد و گفت آیا شما می پذیرید که در بینتون کارهای زشت انجام بشه. همه گفتن نه در بین ما قابل قبول نیست و این جور مسائل اتفاق نمی افته. ⚡اما اون اصرار داشت که این دو نفر می خواستن کار خلاف انجام بِدن و از همه افراد آسایشگاه خواست گواهی بِدن که اینها گنهکار و مستحق مجازات هستن. همه سکوت کرده بودن و هیچکس گواهی نداد. افسر بعثی به شدت عصبانی شده بود و گفت حالا که اینجوره همه شما امروز مجازات خواهید شد و برای آخرین بار اعلام کرد کسانی رو که حاضر بشن گواهی به ضرر اینها بدن از مجازات معاف خواهند شد. 🔘بازم کسی بلند نشد. دستور داد ابتدا اون دو جوون بیگناه رو به شدت مجازات کردن و تا تونستن زدن و بدنشون رو با کابل سیاه کردن. بعد یکی یکی افراد رو بلند می کردن و می پرسید اینها ادمهای خوبی ان یا بد. چند نفر زخمی و مریض بدحال داشتیم که اگر تنبیه می شدن احتمال خطر جدی براشون وجود داشت به اشاره بزرگتر به اونها گفته شد که بگن بد هستن. اون چند نفر بدون کتک داخل آسایشگاه فرستاده شدن و اون روز هر نفری که بلند می شد چند تا کابل و سیلی نوش جون می کرد و می رفت داخل آسایشگاه. 🔹️نوبت به من که رسید بخاطر دِق دلی که حسین و قیس ازم داشتن و با اشاره حسین که این همونیه که کفش رو نکرد تو دهنش، چند نفری ریختن روی سرمو و حسابی از خجالتِ اون روزی که خودم رو به حالت غش زدم در اومدن. اون روزِ غم انگیز و روزهای مشابه چنین روزی چه روسیاهانی که سعی داشتن با زغال روی نورانی و چهره معصوم بچه ها رو سیاه کنن. ولی فقط روسیاهی دنیا و آخرت نصیب خودشون شد . 💥امروز اکثر اون بچه ها زنده هستن و با عزت و آبرو زندگی می کنن و اون نانجیبها گرفتار انواع عذاب ها و بدبختی ها شدن و تاوان پس دادن... ☀️   واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo ایتا @shahidmostafamousavi ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسیجی۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت ششم ... بوی خوشی به مشامم می رسید دیدم دَم در مسجد تُو صف غذای نذری ایستادم ، یه صف طولانی ، نوبت به من که رسید ، مسئول پخش نذری با عصبانیت داد زد دیگه تموم شد ، برو واسه تو غذا نداریم ، گریه ام گرفت التماس کردم آقا تُو رو خدا یه کمی ، یه کم هم که شده به من نذری بِده ، دست خالی نرم ، خجالت می کشم دست خالی برگردم ، هولم داد و گفت نداریم ، تموم شد ، دیر اومدی ، تا حالا کجا بودی ، اَشک تمساح نریز ، فقط واسه خوردن اومدی ، اون موقع که لازمت داشتیم سرت به یَللَی تَللَی گرم کیف دنیا بود ، یه هو صدای مادرمو شنیدم ، همه آروم شدن ، مادرم با قد کوچیک و چهره نورانی با همون چادر نماز گُل گُلی با گُل های قرمز ریز ، پنجاه سال تُو تهران زندگی کرد ولی بَلد نبود فارسی حرف بزنه ، شیش تا دختر و سه تا پسر تُو مستجری بزرگ کرد ، خودش بی سواد بود ولی همه بچه هاش تحصیل کرده ، با همون لحجه ترکی فارسی شکسته به مسئول نذری اعتراض کرد ، آهای سهم بچه منو بده ، مسئول نذری گفت حاج خانم تموم شده ، مادرم اشاره کرد نه هنوز تموم نشده ، اون ته دِیگارو بزن کنار ، زیرش غذا هست ، مسئول نذری گفت نمیشه این سهم خودی هاست ، این خودی نیست ، اسمش رو تُو خودی ها ننوشتن ، باید دوباره ثبت نام کنه و امتحان بده ، یه بار امتحان داده رفوزه شده ، قرار بود شهید بشه ولی کارو خراب کرد ، رهاش کردن ، مادرم داد زد خودم پیش خانم حضرت زهرا(س) واسطه شدم ، دوباره واسش برات شهادت صادر کردن ، مادر همینطور اصرار می کرد ، ولی به من نذری نمی دادن ، مادرم به گریه افتاد ، زمین لرزید ، یه هو دیدم محمد اومد ،با همون لباس بسیجی خاکی و دستمال یزدی تُو دستش ُ و چفیه بسته شده به سرش ، با همون خنده قشنگ ُ و دندونای فاصله دار ، یه گوله خمپاره تُو دستش ، با مهربونی گفت مادر گریه نکن ، ناراحت نشو بیا من سهمم ُ و میدم به حسن ، قلبم مملی رو هم امانت می سپارم به حسن ، یه ظرف غذا نذری گرفت ُ و داد دست من ، وقتی چشممو باز کردم دیدم صدای اَذان میاد ُ و وقت نماز صبح شده ، یاد خوابم افتادم ، یه دفعه مادرم یادم اومد ، خیلی وقت بود خوابش رو ندیده بودم ، یاد محمد افتادم با اون دستمال یزدی ، وضوع گرفتم نمازم خوندم ، عادت داشتم بعد از نماز صبح دعای عهد امام زمان(عج) رو و بعد از اون دو تا فراز از دعای توسل رو و بعدش هم زیارت عاشورا بخونم ، بیش از بیست سال بود که آقا خودش این عنایت رو به من کرده بود ُ و من شکر گذارش بودم ، سر از سجده زیارت عاشورا که برداشتم ، صدای پیام تلفن همراه اومد ، تلفن همراهم رو برداشتم ، پیام رو باز کردم ، نوشته شده بود سلام آقای عبدی ، من باصری هستم ، مسئول بسیج مسجد ، حاج آقا دلبری فرمودند که از شما دعوت کنم امروز چهارشنبه بعد از نماز مغرب و عشاء در جلسه مشترک بسیج و هیئت اُمنا شرکت کنید ، ممنون (باصری ، مسئول بسیج مسجد جامع) ، زودی جواب رو نوشتم ، سلام جناب باصری ، حتما" بفرمائید شرکت می کنم ، وقت اذان مغرب وضوع گرفتم و چون دیر شده بود ، پله هارو سه تا یکی رَد کردم تا از نماز اول جا نمونم ، پیچ کوچه رو که پیچیدم ، یه هو یه موتوری با نور چراغ سفیده بالا که چشم رو هم می زد پیچید جِلوم ، و محکم زد روی ترمز و گفت ، اَخوی ؟ بپَر بالا با رَخش من بریم ، زودتر به معراج می رسی ، بسیج مدرسه عشق است ، بسیجی خستگی را خسته کرده ، بسیجی عاشق ؟ گفتم ببخشید ، شما ؟ من شما رو به جا نمی یارم ، خندید و گفت : ولی من شما رو خوب می شناسم ، حاج حسن آقای عبدی ، شاعر و نویسنده اهل بیت ، ساکن خونه ی شهید ، عاشق شهادت که از رفقاش جا مونده ، معلم دینی و قرآن و مربی پرورشی مدارس ، برقکار مسجد ُ و جانباز ُ و موجی جنگ دیده ، بازم بِگم ، یا بَسه ؟ من باصری هستم ، فرمانده بسیج مسجد جامع ، چون دیرم شده بود ، خوشحال شدم ، پریدم رو موتور ، برادر باصری گاز موتور رو گرفت ، تا رسیدیم مسجد ، صدای تکبیرت الاِحرام بلند شد ، هر دو تامون دوئیدیم تا از نماز اول جا نمونیم ، بعد از نماز دوم داشتم تعقیبات نماز رو می خوندم ، یه هو یکی تُو گوشم گفت : اَخوی جلسه یادت نره ، برگشتم ُ و دیدم ، باصری می خنده ، چقدر مهربون و خودمونی حرف می زد ، آدم فکر می کرد که سال هاست که او رو می شناسه ، انگار نه انگار که نیم ساعته با هم رفیق شدیم ، خندیدم ، یه دفع اشاره کرد به دوتا از بچه ها که کنار من نشسته بودن ، بَه ۰۰۰ دوقولوهای جهانگرد ، آقا مهدی ُ و آقا هادی ؟ پیداتون نبود رفته بودید دنبال قا قا لی لی ، بستنی و پفک تون کو ؟ هادی ؟ من گفتم نیم ساعته برید ُ و برگردید ، نه یه روز طولش بدید ، بچه ها که سرشون رو برگردوندند ، دیدم چقدر به هم شبیه اند و واقعا" انگار دوقولو هستند ، اولی گفت :حاجی تقصیر ما نبود۰۰۰ ادامه دارد۰۰۰ حسن عبدی واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https