eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
337 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
13.6هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌸 🌻قرار اول هرصبح🌻 سلام عزیز برادرم شروع فعالیت کانال همراه با قرائت یک فاتحه وصلوات هدیه به رفیق شهیدمون باشد که با دعای خیر شهدا روزمون منور و در مسیر سعادت و قرب الهی ثابت قدم بمونیم🤲🏻 «زیارتـــــ نامـــــہ ے شہــ🌷ـــدا» بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم ❤شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم❤ 🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷
یادگار صالح امام خمینی(ره) گفت: امروز به وجود رهبری که با تواضع کامل دنیاطلبی را پس می‌زند، افتخار می‌کنیم. یادگار راستین حضرت امام(ره) ادامه داد: از دیگر آرمانهای انقلابی ما اسلام‌خواهی بود  چرا که سمت و سوی ملت ما به سمت تحقق اسلام ناب بود، اسلامی که به تعبیر امام پاسخگوی احتیاجات مردم است و با زمان و مکان متحول می‌شود و با نظارت ولی فقیه عادل و باتقوا حرکات دولت و حکومت به سمت تحقق آرمانهای انقلاب اسلامی حرکت کند. حجت‌الاسلام سید علی خمینی با اشاره به موج تخریب‌هایی که علیه ولایت فقیه و شخص مقام معظم رهبری در سال‌های پس از رهبری ایشان بوده است، اظهار داشت: کسانی که به تخریب جایگاه ولایت فقیه دست می‌زنند جایگاه ایشان را در جامعه اسلامی به خوبی درک نکرده‌اند. وی افزود: ما به وجود مقام معظم رهبری افتخار می‌کنیم و از تمام وجود معتقدیم که جز رهبر معظم انقلاب هیچ شخصی در ایران نبود که جای امام (ره) را بتواند پر کند. یادگار امین امام خمینی(ره) گفت: امروز افتخار می‌کنیم به رهبری که وقتی در مجلس خبرگان ریاست و ولایت جامعه به ایشان پیشنهاد شد ایشان از سر تواضع کامل و نه از سر تعارف دنیا را پس زد. این را مقایسه کنید با احزاب مختلفی که در دنیا وجود دارد و پولهایی که خرج می‌کنند تا به ریاست برسند. یادگار امام خمینی(ره) گفت: امروز به وجود رهبری که با تواضع کامل دنیاطلبی را پس می‌زند، افتخار می‌کنیم.
✫⇠(۲۳۳) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و سی و سوم:آزمون سختِ توهین به امام 🍂داشت قضیه فیصله پیدا می‌کرد تا اینکه متوجه شدن که ما بجای مرگ می‌گیم مرد و کار خراب شد. حالا خودشون متوجه شدن یا علی‌کُرده یا خبرچین دیگه‌ای به اونها گزارش داد رو ما نفهمیدیم ولی به هر صورت متوجه شدن فریب خوردن و تدبیر جدیدی اندیشیدن. 🔹️فرمانده اردوگاه، بعد از کلی بد و بیراه و فحاشی به امام و تهدید، گفت امروز کاری می کنم که از کارتون پشیمون بشید و هیچ‌وقت یادتون نره. تعداد زیادی از نگهبانها و چند نفر از دار و دسته علی‌کُرده رو آوردن میون بچه‌ها و مرتب فرمان خبردار می‌دادن و یکی‌یکی به دهان بچه‌ها نگاه می‌کردن ببینن چی می‌گه و چه کسانی دستور اونها رو انجام نمی‌دن. اونهایی رو که به نظرشون مشکوک بودن جدا می‌کردن و جداگونه بهشون فرمان خبردار می‌دادن. اگه نمی فهمیدن چند بار تکرار می کردن تا بفهمن چی میگه. 🔸️بالاخره از میون جمع تعدادی رو برای تنبیه و شکنجه اختصاصی کنار کشیدن و به بقیه دستور دادن که بشینن و تماشا کنن. بچه ها حاضر نبودن به امام‌شون توهین کنن و حاضر شدن بخاطر عشقی که به امام داشتن ضربات کابل و مشت و لگد رو به جون بخرن. اون بدبختها فکر می‌کردن با ضرب و شتم می تونن عشق امام رو از دل بچه‌ها بیرون کنن. تعداد زیادی بعثی به جان سربازهای وفادار امام ریختن و تا تونستن با کابل و چوب زدن و بچه ها رو درهم کوبیدن. دوباره صحنه‌های روزهای اول اسارت داشت تکرار می‌شد. 💥اون شب تعداد زیادی از بچه ها کتک خوردن ولی حاضر نشدن زیر بار توهین به امام برن. حتی بعضی به همین حد که بگن مرد مرد خمینی هم راضی نبودن و سکوت می‌کردن. وقتی بچه‌ها به اونها می‌گفتن این که توهین به امام نیست چرا نمی‌گید تا خودتون رو راحت کنید، می‌گفتن همین که اینها فکر می‌کنن ما داریم به اماممون می کنیم ، خوشحال می‌شن، قابل قبول نیست. به هر حال بعد از یه شب سخت و کتک کاری مفصل مراسم  شوم آمارگیری و خبردار تموم شد و درها رو بستن و رفتن...     ☀️   دنبال رفیق شهید هستی بسم الله مادر شهید سید مصطفی موسوی: مصطفی گفت مادر من صدای «هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم . زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم . اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله. 📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم تک پسرخانواده دانشجوی رشته مکانیک مقلدحضرت آقا تولد ۷۴/۸/۱۸ شهادت ۹۴/۸/۲۱ شهادت سوریه محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶ { شهید نشوی میمیری } 🙇‍♂رؤیای اصلی‌ام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تل‌آویو بزنم شما به کانال من جوانترین🕊شهید مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.            واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo کانال ایتا @shahidmostafamousavi ایتا کانال استیکر شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه ایتا https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
ترس ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتادم ۰۰۰ محمد گفت : چیزی به اسم شانس وجود نداره ، این مار مامور خدا بود تا نزاره که این معقر لو بره ، من گفتم آره محمد راست میگه ، همه اینها نشونه ایی از عنایت خدا و امام زمان(عج) به ماست ، وگرنه تُو این بیابون من تا حالا مار ندیده بودم ، مهرداد به سختی حرف می زد ، یه هو صدای حاج آقا قلعه قوند رو شنیدم ، حسن جان اینجا چه خبره ، چی شده ، اِ ِ ِ برادر ابوتراب برگشتی چه خبر از احمد ، وای تا گفت چه خبر از احمد ، انگار کره زمین رو زدن تُو سرم ، همه چی یادم افتاد ، پاهام شل شد نشستم رو زمین ُ و پرسیدم برادر ابوتراب چی شد ، احمد ُ و پیدا کردی ؟ ابوتراب دست پاچه گفت : آره ، آره ، آره پیداش کردم ، واستون میگم اول باید مهرداد رو ببریم داخل سنگر ممکنه اینجا تُو دید دیده بان های بعثی باشیم ، علی گفت : خوب اَگه تُو دید بودیم که تا حالا ما رو زده بودن ، محمد گفت : نه همیشه هم اینطور نیست ، بعضی وقت ها زیر نظر می گیرن تا اطلاعات بیشتری رو بدست بیارن و استفاده بیشتری کنن ممکنه همین الان تُو دید عراقیا باشیم و گِرای ما رو گرفته باشن البته ممکنه ، اینا احتمالاتیه که باید در نظر گرفته بشه ، مهرداد رو به سختی بردیم داخل سنگر از نقشه و وسایلی که همراه داشت متوجه شدیم که ما رو شناسایی کرده و داشته با بیسیم اطلاعات رو به صورت رَمز ارسال می کرده که مار نیشش زده ، حاج آقا قلعه قوند از محمد پرسید ؟ ممکنه چیزی ارسال کرده باشه ؟ محمد گفت : وقتی ما رسیدیم بیسیم خش خش می کرد اَگه چیزی رو هم ثبت کرده باشه ، فرصت نکرده دکمه انتقال رو بزنه چون اَگه دکمه ثبت رو زده بود بیسیم علامت می داد نه اینکه خش خش کنه ، از جواب محمد خوشحال شدم ولی نگران بودن ، جمشید پرسید برادر ابوتراب احمد رو دیدی ؟ ابوتراب سرش رو انداخت پائین گفت آره دیدم ، علی پرسید زنده اس ، ابوتراب گفت نمی دونم ، محمد پرسید تونستی بهش نزدیک بشی ، ابوتراب یه مَکثی کرد و گفت نه ، با عصبانیت پرسیدم ، نتونستی ، چرا نتونستی ؟ واسه همین گفتم بزار باهات بیام ، آقا قلعه قوند دستم رو گرفت ُ و گفت : حسن جان آروم باش حتما" برادر ابوتراب دلیل قانه کننده ایی واسه این کارش داشته ، گفتم چه دلیلی ، حتما " ترسیده ، یه نگاهی به ابوتراب انداختم ُ و گفتم ترسیدی نه ؟ سرش رو آروم بالا آورد ُ و گفت یه بچه خرمشهر هیچ وقت نمی ترسه ، هیچ جا ُ و از هیچ کس ، ما با دست خالی وقتی شما تُو تهران داشتید حموم آفتاب می گرفتید چهل روز روبروی صدام ایستادیم و مقاومت کردیم اونم نه با سلاح هایی که شما فرستاده بودید با دست خالی ُ و با گوشت ُ و پوستمون ، از خجالت سرم رو انداختم پائین رفتم جلو بغلش کردم پیشونیش رو که جای مُهر نماز داشت بوسیدم ُ و گفتم ، ببخش برادر دست خودم نبود آخه خیلی نگران احمد ُ و بچه ها هستم ، گفت : می دونم من تعریف شما رو از برادر میثم شنیدم ، پرسیدم شما برادر میثم رو میشناسی گفت بله که می شناسم من جزء گروه شناسایی بودم که به فرماندهی برادر میثم رفته بودیم حوالی بصره عراق ، محمد با عجله پرسید شما موقع اسارت میثم اونجا بودی ؟ ابوتراب گفت نه من و یکی دیگه از بچه ها به خواست خود برادر میثم رفته بودیم داخل شهر بصره تا اطلاعات جمع کنیم وقتی برگشتیم دیدم بسیمچی رو بستن به ماشین ُ و شهیدش کردن ، به یکی دیگه از بچه ها تیر خلاص زده بودن و برادر میثم رو اسیر کرده بودن ُ و با خودشون برده بودن جای پا و لاستیک ماشین ها نشون میداد که تازه رفتن واسه همین من دنبالشون کردم و سر اولین گردنه بهشون رسیدم از دور با دوربین نگاه کردم و باورتون نمی شه چی دیدم ، جمشید پرسید مگه چی دیدی ، ابوتراب اشاره کرد به مهرداد و گفت همین آقا رو دیدم ، همین مهرداد خان رو که الان اینجا خوابیده ، پرسیدم یعنی می خای بگی میثم رو مهرداد اسیر کرده ، ابوتراب گفت : بله مهرداد و چند تا دیگه از منافقین به همراه دوتا افسر از استخبارات عراق ، علی پرسید تو چطوری فهمیدی که اونا مال استخبارات عراق بودن ، ابوتراب گفت وقتی بهشون نزدیک شدم دیدم منافقا و مهرداد با افسر های عراقی درگیر شدن ، عراقی ها می خواستن میثم رو با خودشون ببرن و خودشون او رو تحویل بدن و جایزه دریافت کنن و منافقا می خواستن میثم رو با خودشون ببرن ُ و او رو تخلیه اطلاعاتی کنن ، محمد پرسید ، میثم سالم بود ، ابوتراب گفت نه زخمی بود مشخص بود شکنجه اش دادن ولی زنده بود یه چشمش رو بسته بودن پای چپش خونریزی داشت ، علی گفت نمی تونستی نجاتش بدی ؟ ابوتراب گفت ، اَگه بچه های منافق و این شازده نبود می تونستم ولی وجود اینها باعث می شد جون میثم به خطر بیفته ، با خودم فکر کردم اولا" با شناختی که من از میثم دارم می دونم غیر ممکنه که میثم اطلاعاتی به اینا بده در ثانی خود من نقشه و اطلاعات مهمی رو همراه داشتم که باید اون ها رو به ستاد ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
اسیر جنگی۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتاد و یکم ۰۰۰ در ثانی خود ِ من نقشه و اطلاعات مهمی رو به همراه داشتم که باید اون ها رو به ستاد می رسوندم و اگر درگیر می شدم ممکن بود این اطلاعات به ستاد نرسه و تمام زحمات میثم به هدر بره ، عقل حکم می کرد که درگیر نشم تا هم جون میثم در امان بمونه و هم اطلاعات به دست ستاد برسه ، چون شما حتما" می دونید که نیروهای عراق در جنوب از طریق بصره تغذیه می شن و اگر ما بتونیم بصره رو فتح کنیم عملا" ماشین جنگی صدام رو فلج کردیم تازه این آقا مهرداد نفره اطلاعات بیشتری از میثم داره باید سعی کنیم زنده نِگهش داریم ، یه هو مهرداد آهی کشید ُ و چشماش رو باز کرد ُ و گفت آب ، تشنه امه به من آب بدید ، جمشید زودی رفت ُ و کمی واسش آب آورد ، ابوتراب گفت : زیاد بهش آب نده واسش ضرر داره سعی کن بیشتر لب هاش رو تَر کنی ، نشستم پائین پای مهرداد و شروع کردم به باز کردن زخمش ، ابوتراب گفت : چیکار می کنی ؟ گفتم می خام زخمش رو نگاه کنم ، اونجا کنار دهنه کانال زخمش رو با عجله بستم ممکنه چرک کنه حالا باید زخمش رو اصولی و بهداشتی ببندم ، باید هر طور شده زنده نگهش داریم و از اطلاعاتش استفاده کنیم ، یه هو مهرداد با اون صدای گرفته اش چشمهاش رو باز کرد ُ و گفت من هیچ وقت ، هیچ وقت ، هیچ اطلاعاتی به شما نمی دَم ، جمشید با عصبانیت لیوان آب رو از جلوی دهن مهرداد عقب کشید و گفت : این خائن که از ما سالم تره ، باید میذاشتید همونجا بمیره ُ و شرّش کم شِه ، ببینید چه بلبل زبونی می کنه ، علی گفت : برادر ابوتراب مثل اینکه این شازده هنوز شما رو که پسر خاله شی رو نشناخته ، محمد خندید گفت : آره علی راست میگه ، چون هیچ عکس العملی رو نسبت به شما و اون زنجیر و قلب فلزی نشون نداد ، ابوتراب گفت چرا شناخته ولی داره نقش بازی می کنه ، سه روز پیش با هم درگیر شدیم و تُو درگیری موقع فرار من برادر دوقولوش شهداد رفت رو مینی که دوستای عراقیش کاشته بودن هنوز جسد برادرش آش و لاش چند کیلومتر اونطرف تر افتاده ، و من بعد از فرار مهرداد این زنجیر و قلب فلزی رو از گردن برادرش درآوردم ، این نامرد دنبال من بود تا این زنجیر ُ و قلب فلزی رو پس بگیره واسه همین راهش به اینطرف افتاده و اون مار گَزیدتش ، حالا داره نقش بازی میکنه که من رو نمی شناسه ، این دو تا برادر تا دیپلم بگیرن با من به یه دبیرستان می رفتن و تُو خرمشهر تُو یه محل زندگی می کردیم پدرشون گماشته کنسول گری انگلیس تُو خرمشهر بود وقتی انقلاب شد یه شبه خانوادگی غیب شدن ، اهل محل می گفتن فرار کردن و رفتن کویت ، بعدها یه نامه از خاله ام به دست مادرم رسید که تُوش نوشته بود تُو شهر شیکاکو امریکا زندگی می کنن ، حالا نمی دونم این دوتا برادر چطوری از سازمان منافقین سر درآوردن ُ و به عراق اومدن و کجا آموزش دیدن ، حاج آقا قلعه قوند گفت موضوع رو باید به مَقر اطلاع بدیم تا بیان ببرنش اینجا نگه داشتنش خطرناکه ، تازه باید تُو ستاد تخلیه اطلاعاتی شه باید بفهمیم بعثی ها چقدر راجب ما و این محل اطلاع دارن ممکنه مجبور بشیم برنامه آینده رو عوض کنیم یا به تاخیر بندازیم ، محمد گفت : برادر ابوتراب این آقا مهرداد شما اسم رَمز هم داره ، ابوتراب خندید ُ و گفت حتما" داره ولی من نمی دونم اسم رَمزش چیه ولی میشه بدستش آورد ، ابوتراب دولا شد دکمه های مهرداد رو باز کرد ُ و پلاک جنگیش رو بیرون آورد ُ و گفت : ناکِس پلاک جنگیش امریکاییه ، این نشون میده که امریکایی ها آموزش دادن ، یه نگاه به پلاک انداخت ُ و گفت یه طرفش انگلیسی نوشته شده و یه طرفش هم عکس سر یه خرسه ، محمد گفت : برادر ابوتراب میشه منم یه نگاهی بهش بندازم ، پلاک امریکایی رو گرفت دقیق براندازش کرد ُ و گفت ، این آقا مهرداد شما یه رِنجر امریکایی از دسته خرس های وحشی ، جمشید خندید ُ و گفت : خُوب شبیه خرس هم هست اون ماری که من دیدم هر کس رو نیش زده بود درجا مرده بود ولی این غول تشن تازه بعد زخمی شدن با ماره درگیر شده و مار رو از پا درآورده ، برادر ابوتراب گفت : این خائن نفر اول ورزش کونک فو خرمشهر بود و چند تا مدال قهرمانی داشت ، علی گفت : خاک بر سرش که حالا مدال ننگین وطن فروشی ُ و خیانت رو به گردنش انداخته به جای اینکه از مردم و خاک و ملتش دفاع کنه شده نوکر ُ و عروسک خیمه شب بازی دشمنان این ملت و داره خون یاران امام زمان(عج) رو می ریزه یه هو مهرداد چشم هاش رو باز کرد ُ و بلند شد نشست گفت : تا کِی می خاد راجب من صفحه بزارید ُ و سخنرانی گنید ، جمشید تندی اسلحه شو برداشت ُ و مسلحش کرد ُ و گذاشت رو پیشونیه مهرداد ُ و گفت : حسن جان ؟ اجازه بده یه گوله تُو مغز این خائن وطن فروش خالی کنم ُ و این مردم ُ و این خاک رو از بوی متعفنش راحت کنم ، آقا قلعه قوند رو کرد به جمشید ُ و گفت : جمشید جان این فرد یه اسیره اون هم یه اسیر جنگی۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا