فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سبکبالان عاشق
🔹رفتند و آرزوهایشان را پشت درهای دنیا خاک کردند و برای عشق آسمان را در آغوش کشیدند
🔹دستمون به جایی بند نیست ولی دل درگرو شما داریم شاید نگاهی یا شفاعتی!
🔹شادی روح شهدا صلوات
@shahidmostafamousavi
🌷انتشار به مناسبت فرارسیدن میلاد با سعادت حضرت علی اکبر (ع)
😏کلیپ طنز و عکس نوشته مربوط به خاطره ای از #شهید_اسماعیل_اسدی👈 امروز ۱۲ اسفند سالگرد این شهید بزرگوار در عملیات تکمیلی کربلای ۵ در سال ۶۵ در منطقه شلمچه است👈شب جمعه است، شادی روح امام, شهدا، درگذشتگان و این شهید بزرگوار بخوانید 👐 فاتحه مع الصلوات👌
@shahidmostafamousavi
🌷انتشار به مناسبت فرارسیدن میلاد با سعادت حضرت علی اکبر (ع)
😏کلیپ طنز و عکس نوشته مربوط به خاطره ای از #شهید_اسماعیل_اسدی👈 امروز ۱۲ اسفند سالگرد این شهید بزرگوار در عملیات تکمیلی کربلای ۵ در سال ۶۵ در منطقه شلمچه است👈شب جمعه است، شادی روح امام, شهدا، درگذشتگان و این شهید بزرگوار بخوانید 👐 فاتحه مع الصلوات👌
@shahidmostafamousavi
📌 حکایت اولین ملاقات عاشقانه دختری با قنداقه با پیکر پدر شهیدش
🔹️ حبیب الله جلوی ایوان بند پوتینهایش را بست و دست و پای مادرم را بوسید و سپس گفت :حلالم کنید.
◇ مادر گفت: بمان، دو روز دیگه قرار است پدر شوی.
◇ حبیب الله که (ابوعمار معروف است) گفت: وضع کردستان ناجور است صدام و گروهکها خیلی بر مردم ظلم میکنند باید بروم و رفت.
🔹️ وقت رفتن گفت: فرزندم دختر است اسمش را هم میگذاریم محدثه.
◇ در آخرین تماس تلفنیاش هم گفت: من دیگر برنمیگردم قنداقه محدثه را در تشییع جنازهام بگذارید بر روی تابوتم.
◇ دقیقا همان شد ؛ نوزادی روی تابوت و ملاقات عاشقانه پدر و دختر رخ داد.
🔹️ ابوعمار برادرش در منطقه شهید شده بود. سرپیکر شهید، او رامیبوسید و گفت: دیدار به روز قیامت
◇ شهید را گذاشت و رفت سراغ بچههای دیگر.
🔹️ نوزده اسفند ۶۳ روز رهایی عروج شهید حبیبالله افتخاریان از عالم خاکی به ملکوت اعلا بود.
◇ در آن روز هم به جای عجله در رفتن به پناهگاه در صدد کمک به مردم وحشتزده مریوان بود که بمباران هوایی بعثیون با شناسایی مقر نیروهای نظامی تلاش و خدمتش را نیمه تمام گذاشت.
🔹️ صبح روزی که شهید شد، در تماس با همسرش گفت: من خواب شهادتم را دیدهام، شما نباید مانع شهادت من شوید.
◇ غروب همان روز خبر شهادت حبیب الله افتخاریان در شهر پیچید.
🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید:
@shahidmostafamousavi
💢راهکار حل مسئله هستهای
🔹مهمترین درس هستهای از دهه 80 این است که مهمتر از مباحث فنی و هستهای مذاکرات، این متغیرها و مسائل سیاسی هستند که به شدت در این زمینه ایفای نقش میکند. سالها پیش یکی از مسئولان به سولانا که آن هنگام مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا بود گفته بود شما در این سالها بر اساس توافقات صورت گرفته از تمامی مکانهای هستهای کشور بازدید کردهاید. آژانس هم تاکنون گزارشی که تأیید کند جمهوری اسلامی به سمت سلاح هستهای منحرف شود نداشته و بر عکس صلحآمیز بودن فعالیتهای هستهای ایران را تأیید کرده است.
🔸از آنسو ایران بر اساس توافق «مدالیته» در حال پاسخ دادن به مسائل مطرح شده قرار دارد؛ پس چرا این همه بر روی برنامه هستهای ایران متمرکز شده و اجازه نمیدهید شرایط ایران عادی شود؟ سولانا در پاسخ میگوید که رفتارهای سیاسی و امنیتی شما در سطح منطقه برای ما موجب نگرانی است! متأسفانه در همچنان بر همان پاشنه گذشته میچرخد؛ دولتهای ضلع غربی مذاکرات هستهای هیچ گاه اجازه ندادهاند مذاکرات هستهای در مسیر فنی و تکنیکال خود به پیش برود. مثلا در 18 اردیبهشت 1397 دولت وقت آمریکا با این تحلیل که خروج از برجام و اعمال سیاست فشار حداکثری میتواند ایران را به نقطه فروپاشی برساند از توافق هستهای خارج شد.
🔹همان موقع متوهمانه گفتند انقلاب اسلامی ایران چهل سالگی خودش را نخواهد دید! بعد که دیدند انقلاب اسلامی در هویت و باروهای مردم ایران جای دارد، کوشیدند برجام موشکی و منطقهای را به برنامه جامع اقدام مشترک بیفزایند. اینک نیز هر چند شرایط محیطی تغییر کرده، اما ماهیت زورگویانه دولتها تغییری نیافته است و محاسبات اشتباه آنها کماکان ادامه دارد. غربیها باید بدانند که از جنگ ترکیبی و ایجاد پروژه آشوب که علیه ایران قوی و متحد به راه انداختهاند آبی برای آنها گرم نمیشود.
راهپیمایی 22 بهمن سال 1401 که در اوج جنگ همهجانبه آنها علیه مردم ایران رخ داد، آشکار ساخت مردم ایران هر چند ناراضی از مسائل معیشتی هستند اما پیوندشان با انقلاب و نظام ناگسستنی است.
🔸حال که مدیر کل آژانس در ایران حضور دارد، او و غربیها بدانند که ایران برای احیای برجام آمادگی دارد، اما از آنسو هیچگاه توانمندی نظامی صلحآمیز و سیاستهای منطقهای خود را بر روی میز مذاکره قرار نخواهد داد. کوتاه آمدن غرب از این محاسبات و پندارها نادرست، راهکار حل مسئله هستهای بوده و خواهد بود.
✍🏻عزیز غضنفری
#حرفروز
@shahidmostafamousavi
سلام فرمانده 2.mp3
18.07M
📣 صوت کامل #سلام_فرمانده۲ برای اولینبار
🎤 حاج #ابوذر_روحی
🔅 من سربازتم، دیدی دنیارو برات بهم زدم
مثل شیخ احمد کافی فقط از تو دم زدم...
@shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 ارتباط این اغتشاشات با ظهور حضرت
🎙 استاد حاج مهدی طائب 🏷 تا انتها بشنویم
🔅 علت اینکه دشمن این فتنه رو در شرایط فعلی اجرا کرد چی بود؟
🔅 ضلع سومی که دشمن از کامل شدنش میترسه چیه؟
✅گام آخر
#بحق_الزهرا_عجل_لولیک_الفرج
@shahidmostafamousavi
4_6050932286621224732.mp3
5.69M
| #پادکست
📝 حیدر کرارِ کربلا
🎤 استاد #شجاعی ؛ استاد #رفیعی
🌺 ویژه ولادت #حضرت_علی_اکبر
@shahidmostafamousavi
🌺💐🌺💐🌺💐🌺
هدایت شده از Khosravi
Sorud_Hajmahdirasuli_veladathazrataliakbar97sarallahzanjan.mp3
12.06M
#سرود
📝قال الحیدر ابوتراب
🎤حاج مهدی #رسولی
🌺 ویژه ولادت #حضرت_علی_اکبر
@shahidmostafamousavi
🌺💐🌺💐🌺💐🌺
AudioCutter_ALI-AKBAR_-_MOLA-ARBAB-NASLE-JAVOONE.mp3
6.83M
📝شب عشق است شب بارون با گل لیلا شد دلم مجنون
🎤 حاج محمدرضا #طاهری و #حسین_طاهری
🌺 ویژه ولادت #حضرت_علی_اکبر
@shahidmostafamousavi
🌺💐🌺💐🌺💐🌺
شلوار خیس۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت صد و بیست و دوم
۰۰۰ یه نگاهی به محمد کردم ُ و خندیدم یعنی و بهش فهموندم که انگار نقشه مون گرفت و جمشید ماجرای شهید شدن احمد رو فراموش کرد ، یه چشمک به محمد ُ و علی زدم و بهشون فهموندم که به خاطراتی که جمشید تعریف می کنه آب ُ و تاب بدید تا کُلا" قضیه احمد رو فراموش کنه ، تا علی اومد حرف بزنه محمد گفت : علی ؟ تو تعریف نکن بزار جمشید تعریف کنه آخه جمشید خیلی خوشمزه تعریف می کنه ، علی زیر زبونی غُر زد و جمشید شروع کرد با آب ُ و تاب تعریف کردن ، من تُو دلم خوشحال شدم که فعلا" تونستیم با کُلی کبری' و صُغری' کردن فکر جمشید ُ و از شهادت ناصر ُ و احمد منحرف کنیم ، جمشید یه شونه ایی بالا انداخت ُ و گفت : محمد ؟ یه بار امتحان تاریخ جغرافی داشتیم ، تاریخ جغرافی هم درس خیلی سختی بود ُ و من و ناصر و احمد ُ و بیشتر بچه ها از امتحان تاریخ جغرافی می ترسیدیم ، خانم کریم پور امتحان رو گرفت و اکثر ما هم امتحان رو خراب کرده بودیم ُ و هی خدا ، خدا می کردیم که خانم کریم پور ورقه ما رو بده حسن تصحیح کنه ، خانم بهمون مشق کلاسی گفت تا بنویسیم و مشغول بشیم تا خودش وقت کنه ُ و بتونه ورقه ها رو تصحیح کنه مثل همیشه نصف ورقه ها رو داد به حسن ، من ُ و ناصر هی خدا ، خدا می کردیم که ورقه ما بیفته دست حسن تا شاید حسن با یه کمی دستکاری بتونه جلوی نمره تک آوردن ما رو بگیره واسه همین از حسن پرسیدم که ورقه ما افتاده زیر دست تو یا نه بیچاره حسن چند بار ورقه ها رو گشت ُ و گفت : نه ورقه شما دست خود ِ خانم کریم پوره ، من ُ و ناصر گریه مون گرفته بود ورقه همه بچه های تیم فوتبال کوچه بربری دست حسن بود به جزء برگه من و ناصر ، خیلی می ترسیدیم یه هو ناصر گفت : جمشید یه فکری کردم ، گفتم : فکرت چیه ؟ گفت من می رم بیرون و یکی از بچه ها رو می فرستم تا بیاد بِگه که خانم کریم پور ؟ آقای تقوا مدیر مدرسه کارتون داره ، خانم کریم پور که از کلاس رفت بیرون تُو برو زود برگه امتحانی من ُ و خودت رو بردار و بزار تو برگه های حسن ، گفتم : ناصر من می ترسم ، گفت : ترس نداره ، گفتم : ناصر من میرم بیرون و تُو برگه ها رو بردار ُ و بده به حسن ، با کلی غُر غر ، بلاخره ناصر قبول کرد ، گفتم : خانم ، اجازه خانم ؟ من برم دستشویی ، خانم کریم پور یه نگاهی به من انداخت ُ و گفت : نه باشه زنگ تفریح ، یه هو ناصر از جاش بلند شد ُ و گفت : اجازه خانم ؟ تا زنگ تفریح خیلی مونده ، خانم خنده اش گرفت ُ و پرسید ؟ چرا جای جمشید آقایی تو حرف می زنی ، مَگه تو هم دستشویی داری ، من هول کردم ُ و گفتم خانم اجازه ؟ ناصر بعد من میره دستشویی ، خانم کریم پور خندید ُ و گفت : یعنی شما شیطونا واسه مستراح رفتن مسابقه گذاشتید ، باز چه نقشه ایی تُو سرتونه ، جمشید ؟ بیا برو ُ و زود بیا ، یه هو ناصر دستش رو گرفت به شلوارش ُ و گفت : اجازه ، خانم اجازه مال ِ ما داره میریزه ُ و دوئید بیرون ، ناصر یه جوری جلوی شلوارش رو با دست محکم گرفته بود که ما هممون فکر کردیم ناصر واقعا" دستشویی داره ، شاید هم استرس باعث شده بود رادیاتورش جوش بیاره ، یه چند دقیقه که گذشت یه بچه کلاس دومی درب کلاس رو زد ُ و گفت که اجازه خانم این پسره گفته من بیام به شما بگم که آقای مدیر با شما کار داره ، خانم کریم پور پرسید کدوم پسره ؟ بچه کلاس دومی گفت : اینها اینجا وایساده ، خانم کریم پور از درب کلاس رفت بیرون تا ببینه این پسره که دانش آموز کلاس دومی میگه کیه ، من دوئیدَم تا ورقه امتحانی خودم ُ و ناصر بردارم ولی از ترس پاهام می لرزید ، یه هو علی پرید وسط حرف جمشید گفت : راستش رو بخای محمد جان ؟ جمشید از استرس ُ و ترس شلوارش رو خیس کرد ، بچه های کلاس زدن زیر خنده حسن از خنده بچه ها ناراحت شد ُ و یه چش غوره به بچه ها رفت یه هو کلاس ساکت شد جمشید به همون صورت وایساده بود بیچاره احمد جمشید هول داد کنار ُ و دوئید ُ و ورقه امتحانی جمشید ُ و ناصر ُ و از بین ورقه ها درآورد ُ و پرتش کرد طرف حسن ، موقع درآوردن ورقه های خانم کریم پور ، ورقه ها از روی میز ریخت زمین همون لحظه خانم کریم پور در حالی که گوش ناصر ُ و گرفته بود وارد کلاس شد ُ و بلند گفت : پدر سوخته حالا دیگه من رو سر کار می زاری یه هو دید حسن دولا شده ُ و داره ورقه ها رو از رو زمین جمع می کنه ، خانم پرسید : هان عبدی چی شده ؟ تو چرا زانو زدی ُ و نشستی رو زمین ؟ حسن دستپاچه شد ُ و گفت : اجازه خانم باد ورقه های شما رو ریخت رو زمین ، خانم کریم پور گوش ناصر رو رها کرد ُو به طعنه گفت : حسن عبدی ؟ جناب فرمانده چقدر می خای هوای این دوستاتو داشته باشی ؟ خوب می گفتی خودم ورقه هاشون رو بهت میدادم ، مثل اینکه خانم کریم پور همه چی رو فهمیده بود ، ما اولش فکر کردیم ناصر نقشه رو لُو داده ولی بعدش متوجه شدیم که ناصر بیچاره ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
نقشه من۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت صد و بیست و سوم
۰۰۰ ولی بعدش متوجه شدیم که ناصر بیچاره چیزی نگفته ، من گفتم : محمد ؟ حالا بشنو از وضعیت جمشید بگم واست ، یه هو جمشید داد زد حسن ؟ تُو رو خدا نگو خجالت می کشم ، علی گفت : خجالت ؟ چه خجالتی ؟ خجالت نداره خُوب بچه بودی همه اش ده سالت بود ، گفتم آره محمد ؟ مشکلمون تا اون لحظه ورقه های امتحانی ناصر ُ و جمشید بود حالا شلوار خیس جمشید هم بهش اضافه شد ، وقتی داشتم ورقه ها رو صحیح می کردم فکرم این بود که چه کاری می تونم واسه جمشید انجام بدم چون جمشید باید بعد مدرسه مستقیم می رفت مغازه خیاطی باباش و اصلا " امکان عوض کردن شلوار خیسش رو نداشت ، محمد پرسید ، حسن جان ورقه ها چی شد تصحیح کردی ؟ گفتم آره با هزار بدبختی نمره این دو تا پسر خاله جِغله رو رسوندم به ده تا تنبیه نشن ولی آخرش خانم کریم پور گفت : این امتحان ، امتحان قوه کلاسی بوده ُو هیچ تاثیری تو نمره ثلث دوم نداره و لازم نیست که برگه ها توسط پدر ُ و مادرا امضاء بشه ، یه هو جمشید گفت : آره پدر ما دراومد ، آبروی من رفت بعدش خانم کریم پور اعلام کرد که این امتحان کلاسی ُ و ارزش زیادی نداره ، محمد پرسید : خُوب قضیه شلوار خیس جمشید چی شد ؟ جمشید اَخم کرد ُ و گفت : اِ ِ محمد جان ؟ من هی می خام کاری کنم که حسن بقیه قصه رو تعریف نکنه ولی تو نمی زاری ، محمد گفت : خُوب جمشید جان اینکه خجالت نداره منم چند بار شلوارم رو وقتی بچه بودم خیس کردم ، جمشید با شنیدن این حرف آروم شد ، همه زدیم زیر خنده ، علی گفت : جمشید جان ؟ منم مثل محمد چند بار تُو بچه گی خودم رو خیس کردم حتی' اَگه از حسن بپرسی اونم بهت میگه که چند بار خودش رو خیس کرده تازه یه بار خودم دیدم که مادر حسن تُشک حسن رو که شب تُو خواب خیسش کرده بود رو انداخت رو بند تُو پشت بُوم بلند می گفت : پدر سوخته یه بار دیگه جاتو خیس کنی فلفل می ریزم تُو دهنت ُ و با لِنگه دمپایی سیاه ُ و کَبودت می کنم ، همه خندیدن ، یه هو جمشید گفت : آره حسن آقا ؟ تو هم شاشو بودی چِشمم روشن ، همانطور که می خندیدم گفتم : نخیر من این کار رو نکردم علی دُرست دیده بود ولی اون کار من نبود کار کریم داداش کوچیکم بود و مادرم داشت کریم رو تهدید می کرد ، یه هو علی گفت : آره تو گفتی ُ و ما هم باور کردیم ، محمد گِیر داده بود که حتما" آخر قصه شلوار جمشید رو بشنوه شاید هم می خواست کاری کنه که جمشید کُلا" از حال ُ و هوای شهیدامون بیاد بیرون واسه همین هی اصرار می کرد که من آخر قصه شلوار جمشید رو تعریف کنم ، جمشید وقتی اصرار محمد رو دید گفت حسن بزار خودم آخرش رو تعریف کنم تا شما بیشتر از این آبروی منو نبردید ، آره محمد زنگ تفریح که شد همه رفتن تُو حیاط ما موندیم تُو کلاس ، ناصر گفت حالا چیکار کنیم ، علی گفت : مادر من خیلی مهربونه بابام هم دیر وقت می یاد خونه حاضرم شلوارم رو با جمشید عوض کنم ، احمد خندید ُ و گفت آخه پسر تو با این قد درازت که نمی تونی شلوارت رو بدی به جمشید ، جمشید تُو شلوار تو گُم میشه همه خندیدن من زدم زیر گریه یه هو حسن گفت : جمشید جان گریه نکن من اَگه بتونم از درب مدرسه برم بیرون میرم واست از خونه شلوار میارم ، ناصر گفت : حسن ؟ چی داری میگی ؟ فقط کلاس پنجمی ها می تونن از درب مدرسه برن بیرون اونم واسه رفتن به حیاط بقلی که خونه بابا رضا باشه ُ و کلاسشون اونجاست ، تازه آقای طاهری معاون مدرسه با اون هیکل گُنده ُ و سبیل چخماقی همیشه جلوی درب ایستاده پشه نمی تونه رَد بشه چه برسه به تو که انداره فیل هستی ، بعد ناصر مثل مسلسل زد زیر خنده ُ و گفت : من یه نقشه دارم ، جمشید با عصبانیت گفت : زهر مار خنده داره ؟ نمی خاد تو دیگه نقشه بکشی ، همون نقشه جنابعالی بود که ما رو تُو این هَچَل انداخت ، الهی بمیری ناصر که هر چی می کِشم از دست بی فکری جنابعالیه ، ناصر خودش رو لوس کرد ُ و سرش رو کَج کرد ُ و گفت : به من چِه ، تُو خودت خواستی ، جمشید دستش رو مشت کرد ُ و گفت : شیطونه میگه چنان بزنم که رَب ُ و رُبش رو گُم کنه آخه پسر ؟ اَگه تو اول ندوئیده بودی بیرون خانم کریم پور به من اجازه می داد برم دستشویی و این اتفاق واسه من نمی اُفتاد ، ناصر چُونش رو خاروند ُ و گفت : زِکی ، خوب منم داستشویی داشتم ، گفتم آره جون تو اَگه من بخام بمیرم جنابعالی زودتر از من می پری جلو تا اول بمیری جمشید به اینجای قصه که رسید دوباره زد زیر گریه ُ و گفت : الهی بمیری ناصر که زودتر از من مُردی جمشید عین اَبر بهاری گریه می کرد گریه اش هممون رو به گریه انداخت ، وقتی خُوب دقت کردم دیدم آقا قلعه قوند ُو ابوتراب ُ و مهدی بخشی دَم درب سنگر ایستادن ُ و دارن گریه می کنن ، سر جمشید موقع گریه پائین بود با دست اشاره کردم به آقا قلعه قوند ُ و بقیه که شما بِرید تا جمشید شما رو ندیده بیچاره اونها هم سریع پتوی سنگر رو انداختن ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
روز جوان را به علی اکبر هایی که جوانی شون رو فدای امنیت ما کردند تبریک میگیم😍
@shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوون امام حسین و پهلون امام حسین (ع)
🌺 مولودیخوانی به مناسبت ولادت حضرت علیاکبر (ع)
@shahidmostafamousavi