روز جوان را به علی اکبر هایی که جوانی شون رو فدای امنیت ما کردند تبریک میگیم😍
@shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوون امام حسین و پهلون امام حسین (ع)
🌺 مولودیخوانی به مناسبت ولادت حضرت علیاکبر (ع)
@shahidmostafamousavi
روز جوان را به علی اکبر هایی که جوانی شون رو فدای امنیت ما کردند تبریک میگیم😍
@shahidmostafamousavi
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃
🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃
🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃
🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃
🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃
🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃
🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج
*🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼
🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
⭕️❌ #بسیار_مهم و #فوری ❌⭕️
در برنامه دیشب (شنبه) جهان آرا پشت پرده سناریوی برهم ریختن مدارس دخترانه بررسی شد، با حضور دکتر بیژن پیروز؛ عضو هیات علمی دانشگاه تهران
خیلی برنامه ی خوبی بود.👌👌
اگه ندیدین، حتما تکرارش رو ببینید. ( امروز یکشنبه ساعت ۱۴:۳۰ شبکه افق)
خیلی جالب بود،دکتر پیروز توضیح دادن سالهای قبل مشابه این اتفاق برای مدارس افغانستان افتاده و دقیقا توی اون موارد هم هیچ گونه علایمی از سم و آلودگی و ... در نمونه خون و ادرار و... بچه ها دیده نشده بود.
بعد گزارش سازمان بهداشت جهانی رو در این باره (در افغانستان) خواندن، که در واقع علت ایجاد و گسترش فضای نگرانی دائمی و بعد با ایجاد یک عامل فیزیکی مثل صدای انفجار، بوی بد و .... در اثر اون فضای ترس و استرسی که از قبل ایجاد شده ،بیماری اتفاق میافته!
میگفتن در واقع منشأش فیزیکی نیست! یه جورایی انگار عاملش روحی روانی هست اما آنقدر ترس غالب میشه که منجر به عوارض جسمی میشه و واقعا بچه ها بیمار و مسموم میشن.
یعنی انگار ما با انتشار دائمی اخبار مسمومیت و شایعه ها و علت های احتمالی و من درآوردی و ... خودمون داریم اون فضای نگرانی دائمی رو برای بچه ها ایجاد میکنیم و گسترش میدیم.
بهتره در این زمینه به بچه ها آگاهی بدین و بهشون بگین که نباید اصلا نگران باشند تا ان شاء الله از این بازی رسانه ای هم به سلامت عبور کنیم .
لطفاً این پیام رو منتشر کنید تا به گوش همه دانش آموزان سرزمینم برسه و این توطئه هم خنثی بشه.
💥 بصیر 💥
❇️ @basire_basir ❇️
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۵۸)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و پنجاه و هشتم:فرار دانشجوئی (۹)
🍂چشمامو بستم و خودمو به خدا سپردم. به شدت میزدن ولی من اصلاً به روی خودم نمی آوردم. فرماندهشون داد زد بابا این آدمه نزنین ببینیم مرده یا زندهس. سربازی نبضم رو گرفت و گفت «ایچذب حی» دروغ میگه زندهس. فرمانده دستور داد منو داخل یه پتو پیچیدن و با خودشون بردن. توی جیبم لیست بلند بالایی از بچه های اردوگاه تکریت ۱۱ و بعقوبة ۱۸ بود که میخواستم با خودم ببرم ایران. اگه دست عراقیها میافتاد شاید بشدت اونها رو شکنجه میکردن. توی صندلی عقب همون تاکسی که رانندهش ما رو لو داده بود جام دادن و راه افتادن. برای چند دقیقه کاملا تنها بودم. بهترین فرصت برای نابود کردن لیست بود. سریع کاغذ رو پاره پاره کردم میخواستم قورت بدم نشد دهانم خشک بود و پایین نمیرفت. ماشین قدیمی بود و سوراخهایی کف ماشین وجود داشت و تکه کاغذا رو یکییکی انداختم پایین و خیالم راحت شد که حداقل فرار ما باعث درد سر برای بچه ها نشده.
📍خیلی زود به مقصد رسیدیم. منو پتوپیچ کنار مسعود و هاشم انداختن و شروع کردن به کتک زدن. هاشم و مسعود رو بیشتر می زدن و اما تو کتکزدن من کمی احتیاط میکردن. یکی از سربازها منو میزد. فرمانده نهیش کرد که مبادا بمیره. گفت دروغ میگه همین الان داشت مثل غزال میدوید حالا چی شده که مثل مرده افتاده؟ یه کارگر مصری رو آوردن که نگهبان نخلستون بود. متهم به همکاری با ما شده بود که ما رو پنهان کرده مقداری کتکش زدن خودشو خیس کرد. حالا دیگه کمکم چشمامو باز میکردم و وانمود میکردم که تازه بهوش اومدم.
🔸️ازم پرسیدن این مصری با شما همکاری کرد. گفتم اصلاً ما اونو ندیدیم و نمیشناسیم از هاشم هم سؤال کردن اونم شجاعانه گفت: فرار کردن از دست شما مردانگی میخواد. منم یه مردَم، این بیچاره هیچ خبری از ما نداشت. مدتی گذشت. داشت باورشون میشد که حالم خیلی خرابه و دارم می میرم به همین خاطر یه آمبولانس اوردن و با مراقبتهای ویژه امنیتی منتقلم کردن بیمارستان.
هنوز چند دقیقه از شهر بلدروز دور نشده بودیم که ماشین از یه مسیر فرعی و خاکی رفت و وارد یه بیمارستان صحرایی شد. نگهبانها با خشونت برانکارد رو بلند کردن و با فحش و ناسزا بُردنم داخل. بخاطر سهلانگاری در مراقبت از ما بیچارهها بشدت تنبیه شده بودن و دقِ دلشونو روی من خالی میکردن. پزشکیار وقتی خشونت اونها رو دید فریاد زد این چه رفتاریه مگه نمی بینید حالش خرابه؟ یه سُرم قندی به من وصل کرد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
دنبال رفیق شهید هستی بسم الله
مادر شهید سید مصطفی موسوی:
مصطفی گفت مادر من صدای
«هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم .
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت
نیست
قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم .
اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله.
📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم
تک پسرخانواده
دانشجوی رشته مکانیک
مقلدحضرت آقا
تولد ۷۴/۸/۱۸
شهادت ۹۴/۸/۲۱
شهادت سوریه
محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران
قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶
{ شهید نشوی میمیری }
🙇♂رؤیای اصلیام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تلآویو بزنم
شما به کانال من جوانترین🕊شهید
مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
ایتا کانال استیکر شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس
#کانال_سید_مصطفی_موسوی
#جوانترین_شهیدمدافع_حرم
#گروه_ایتا_
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
آرش۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت صد و بیست و چهارم
۰۰۰ بیچاره آقا قلعه قوند و بچه ها پتوی سنگر ُ و انداختن ُ و پشت ِ کیسه سن های سنگر قائم شدن ، پتو که افتاد سنگر کمی تاریک شد ، صدای کریه جمشید بیشتر شد ُ و گفت : بیا اَبرهای آسمون هم می خان مثل ما گریه کنن ، من ُ و محمد ُ و علی وسط گریه خندمون گرفته بود یه دفعه جمشید متوجه خندیدن ما شد ُ و گفت : زهر مار به چی می خندید ؟ خُوب راست میگم دیگه با دست اشاره کرد به بیرون ُ و گفت : ببینید که وسط روز آسمون تاریک شد ، یه هو چشمش افتاد به پتوی سنگر که افتاده بود خنده اش گرفت ُ و گفت : اِ ِ این پتو کِی افتاد ؟ واسه همین اینجا تاریک شد ، هممون زدیم زیر خنده ، یه هو صدای بیسیم بلند شد (حسن حسن ؟ کریم) حسن جان بگوشی داری منو ؟ حسن جان جواب بده ، به خودم که اومدم دیدم عیال داره از اون اطاق داد می زنه : حسن جان تلفن رو جواب بده داره زنگ می زنه ، خوابیدی ؟ چرا جواب تلفن رو نمی دی ؟ ممکنه پسرا باشن ، زودی از جا پریدم ُ و گوشی تلفن خونه رو برداشتم ُ و گفتم بفرمائید ، یه هو یه خانمی از اون ور تلفن گفت : سلام ببخشید مزاحم شدم ، مریم خانم تشریف دارن ؟ گفتم : بفرمائید ، شما ؟ گفت : من افشانه هستم مسئول بسیج خواهران ، میشه با مریم خانم صحبت کنم ؟ گفتم بله حتما" حال شما خوبه ؟ حال آقاتون خوبه ؟ سلام مخصوص من رو به ایشون برسونید ، بعدش عیال رو صدا کردم و گفتم بُدو بیا فرمانده ات احضارت کرده ، عیال پرسید ، فرمانده ؟ کدوم فرمانده ؟ گفتم جناب خانم افشانه باهاتون کار داره ، عیال خندید ُ و گفت : حالا چرا خودت رو لوس می کنی ُ و دهنت رو کَج می کنی ؟ راستش رو بخاید از حالت خودم خنده ام گرفته بود شده بودم مثل این بچه هایی که از روی حسادت به رقیبشون دهنشون رو کَج می کنن ، یه چند لحظه که گذشت دیدم عیال بلند بلند داره میگه : باشه چَشم بهش میگم ، حتما" همین حالا می فرستمش بیاد ، خواهش میکنم ، سلام برسونید ، بعد اومد تو اطاق گفت : میدونی کِی بود با بی حوسلگی گفتم بله میدونم ، سرکار خانم مستطاب علیه جنت مکان ِ خُلد آشیان گوهر نشان خواهر افشانه بود ، عیال با تعجب پرسید تو از کجا فهمیدی ؟ بازم گوش وایسادی ؟ نگفتم کار خوبی نیست ، یاد شهید ناصر قدیمی افتادم ُ و گفتم : به قول شهید قدیمی که همیشه می گفت : نَخِیرَم ، نخیر اولا" بنده گوش نمی دادم مگر اون آخر حرفاتون رو که جنابعالی داد می زدی و باز بدون اینکه از من سوال کنی از طرف من به دیگران قول همکاری میدادی ، دوما" خانم افشانه اول خودش رو معرفی کرد ، عیال گفت : آهان که اینطور ، گفتم : حالا باز قول ِ چی دادی مریم خانم ؟ عیال خندید ُ و گفت : خانم افشان میگه واسه جشن فردا که قراره تُو سالن اجتماعات مسجد برگزار بشه ناحیه بسیج مقدار زیادی بادکنک و یه کپسول گاز فرستاده تا بادکنک ها رو با اون باد کنن ، کسی نیست که بادکنک ها رو باد کنه مش قربون هم بَلد نیست خواست از تو خواهش کنم بری ُ و به مش قربون تُو باد کردن بادکنک ها کمک کنی ، پرسیدم بادکنک ها رو قراره با کپسول گاز پُر کنن ؟ اینکه خیلی خطرناکه ، عیال گفت : خانم افشانه میگه این کپسول گاز خونگی نیست که آتیش بگیره ، یه گاز مخصوصه بهش میگن گاز هِلیوم ، خندیدم ُ و گفتم : آهان که اینطور ، حتما" جنابعالی هم بدون اینکه از من بپرسی قول همکاری دادی ؟ عیال گفت خُوب آره دیگه به خانم افشانه گفتم که تو تا نیم ساعت دیگه میری مسجد واسه کمک به مش قربون ، گفتم : آخه خانم چند بار بهت بگم که بدون اطلاع و پرسش از من ، از طرف من قولی به دیگران نده ، عیال خندید ُ و گفت : حالا که قول دادم ، یا الله زود لباست رو بپوش ُ و بُرو تا دیر نشده خندیدم ُ دهنم ُ و مثل بچه ها کج کردم ُ و گفتم : نمی رَم ، پرسید چی گفتی ؟ گفتم اخبار رو یه بار میگن ، خیلی جدی پرسید ؟ چی گفتی نشنیدم ؟ صدام رو بلند ُ و کُلفت کردم ُ و گفتم : ن ِ ِ می ِِ ِ رَم فیسی کردُ و خوابید ُ و گفت خُوب نرو چرا داد می زنی ؟ گفتم واسه اینکه تو به عقیده من احترام نمی زاری و جای من تصمیم می گیری این رو گفتم ُ و از اطاق اومدم بیرون رفتم تُو یه اطاق دیگه و شروع کردم به نوشتن ، چند دقیقه که گذشت دیدم که عیال با یه سینی چای ُ و چند تا کلوچه محلی که من خیلی دوست داشتم وارد شد ُ و با اون عشوه زنونش که همیشه من رو اسیر خودش می کرد گفت : حسن جونم ، قربونت بِرم ، آرش جونم ؟ آخه اسم دوم من آرش بود و من بعد از دوران بچه گی زیاد دیگه از این اسم استفاده نمی کردم واسه همین به مرور به فراموشی سپرده شده بود واسه همین عیال هر وقت می خواست با رَمز با من حرف بزنه آرش صدام می کرد و من می فهمیدم که عیال یا یه خبره خیلی بد داره یا یه خبره خیلی خوب ، واسه همین خوشحال شدم ُ و پیش خودم فکر کردم که عیال می خاد یه خبر خوب بهم بده ، واسه همین با احترام گفتم : جانم بله بفرما ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
گاز هِلیوم۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت صد و بیست و پنجم
۰۰۰ واسه همین با احترام گفتم : جانم؟ بفرما بگو ، عیال با همون اَدا یه کمی خودش رو لوس کرد ُ و گفت : میشه همین یه بار رو به قولی که من از طرف تو دادم عمل کنی ؟ قول میدم قول مردونه که دیگه از طرف تو قول ندم ، خنده ام گرفته بود گفتم : حالا چرا انقدر عین قوری قُل قُل میکنی ؟ در ثانی من می دونم که تو خیلی نامردی ُ و زدم زیر خنده ، تازه دوزاریش افتاده بود که من چی گفتم پرسید آهان از اون لَحاظ خوب معلومه که یه زن نمی تونه مرد باشه و خیلی نامرده ، هر دو تامون زدیم زیر خنده یه لحظه به خودم گفتم آخه چرا بعضی وقت ها پشت گوشای ما مَردا مخملی میشه ُ و جلوی همسرامون کم میاریم بعد باز به خودم گفتم : ولی چیز خوبیه ، عیال پرسید چی چیز خوبیه کلوچه ها ؟ آره خیلی خوشمزه اس واسه همین از دست تو پنهانشون کردم ، گفتم نه بابا کلوچه رو نمی گَم ، لوس شدن تو رو می گم ، عیال خندید ُ و گفت : لوس خودتی ، دوباره هر دومون زدیم زیر خنده ، خلاصه لباس پوشیدم ُ و همونطور که عیال قُلِش رو به خانم افشانه داده بود راهی مسجد شدم ، وقتی وارد سالن شدم دیدم کُلی بادکنک رنگ ُ و وارنگ کف سالن جمع شده بیچاره مَش قربون تنهایی فکر کنم یه شصت هفتاد تا بادکنک باد کرده بود ، کنار بادکنک ها یه کپسول دراز ُ و کشیده رو زمین بود که یه شلنگ یه متری بهش وصل شده بود مش قربون سر شلنگ رو میذاشت داخل بادکنک و شیر ُ و کمی باز می کرد ُ و بادکنک رو باد می کرد بعدش با نخ بلند اون رو سفت گِره می زد که بادش خالی نشه و سر دیگه نخ رو می بست به یه میله سنگین تا بادکنک ها هوا نره و به سقف نچسبه یه نگاه به سقف حسینیه انداختم دیدم پنج شیش تا بادکنک چسبیده به سقف سلام کردم مش قربون جوابم رو داد و گفت خوب شد اومدی آقای عبدی پدرم دراومده بیا دیگه نوبت شماست که بادکنک ها رو باد کنی این آخرین بادکنک که من باد می کنم ، مش قربون شلنگ رو گذاشت داخل بادکنک ُ و گفت : آقا عبدی میشه شیر رو آروم یه کم باز کنی ، منم دولا شدم ُ و بدون اینکه متوجه بشم شیر کپسول گاز هلیوم رو تا آخر باز کردم یه هو بادکنک سریع باد شد ُ و از دست مش قربون در رفت و عین موشک دور شد ، گاز هلیوم از سر شلنگ زد بیرون ُو اطراف من ُ و مش قربون پخش شد ، مش قربون داد زد : آقای عبدی چی کار کردی برادر ؟ زود باش زود شیر کپسول رو ببند ، پریدم ُ و شیر کپسول رو بستم ، مش قربون یه نفس عمیقی کشید ُ و گفت : آخیش ترسیدم خوب شد زود بستی ، منم یه نفس عمیق کشیدم ُ و گفتم آره خودمم ترسیدم ، کنار مش قربون نشستم و داشتم بادکنک ها رو میشمردم دیدم یکی با صدای کلاغ داره حرف میزنه ُ و با یه صدای نازُک و خنده دار قار ُ و غُور می کنه سرم بلند کردم دیدم مش قربونه مثل دوبلورهای فیلم کارتون بچه ها صداش رو عین یوگی اون خرس داخل کارتون( یوگی ُ و دوستان) نازک کرده و داره میگه آقای عبدی شروع کن که دیره ، شروع کن به باد کردن بادکنک ها ، اولش فکر کردم داره منو مسخره می کنه ولی بعدش دقت کردم دیدم خیلی جدی داره حرف می زنه یه هو مش قربون یه دادی زد ُ و گفت : وای خدا جون چرا صِدام اینطوری شده ؟ زدم زیر خنده ُ و گفتم مش قربون چرا قار قار می کنی ؟ دیدم مش قربون خندید ُ و گفت : آقای عبدی تو چرا اینطوری حرف می زنی ، صدات شده مثل کُپل تُو کارتون مدرسه موشها ، وای جفتمون هم ترسیده بودیم هم خنده مون گرفته بود چند وقتی بود که انقدر نخندیده بودم یه هو سید اومد داخل سالن ُ و از دور سلام داد ، مش قربون ُ و من با اون صدای عجیب قریب مون جوابش رو دادیم ، سید شروع کرد به خندیدن ُ و پرسید چیه تاتر راه انداختید ؟ مش قربون گفت سید بیا این کپسول رو ببین ، بیچاره سید تا دولا شد به کپسول نگاه کنه مش قربون شیر ُ و باز گرد ُ و گاز هلیوم رو گرفت سمت سید و با اون صدای کلاغیش گفت حالا خوب شد تا تو باشی دیگه به ما نخندی ، سید اومد تا بگه مش قربون این چه کاری بود که کردی ؟ صداش تقییر کرد ُ و شد یه صدای نازک مثل صدای کارتونهای عیدای نوروز ، اولش ترسید ولی وقتی دوباره صدای ما رو شنید زد زیر خنده سه تایی شروع کردیم بلند بلند به صداهامون خندیدن یه هف هشت نفری که همیشه زودتر می اومدن مسجد ُ و یه دورهمی کوچیک با هم داشتن با صدای خنده بلند ما از تُو شبستون مسجد اومدن داخل سالن خانم ها و وقتی از سید پرسیدن به چی دارید اینطور بلند می خندید ، سید هم نامردی نکرد ُ و شیر کپسول رو باز کرد ُ و گرفت تُو صورت اونا ، وای قُل قوله شد هر کدومشون تا می اومدن حرف بزنن صداشون عوض می شد ُ و شروع می کردن به خندیدن یه هو آقای باصری وارد حسینیه شد ، آقای باصری که به خاطر شغلش بیشتر اوقات فقط شب ها می اومد مسجد ، نمی دونم چی شده بود که اون یکشنبه ظهر اومده بود ، آقای باصری تا خنده ما ده یازده نفر رو دید ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تاثیر شهید بر هویت جوانان
🔹روایت شهید حاج قاسم سلیمانی از تاثیرپذیری یک جوان از شهید مدافع حرم
🔰به مناسبت میلاد حضرت علی اکبر (ع) و روز جوان
@shahidaghseyedmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وقتی مالزی یک شبه گدا شد!
🔹پول مالزی چگونه سقوط کرد؟
ماهاتیر محمد چگونه جرج سوروس را در جنگ ارزی شکست داد؟!
🔸مستند جنگ ارزی مالزی
بسیار مهم تا انتها ببینید.
وستانیوز
@shahidaghseyedmostafamousavi