❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#ماه_رمضان_در_جبهه_ها
بچه شهرستان بود ...
انگار از استانهای جنوبی آمده بود و حسابی لهجه غلیظ داشت و کمتر با کسی همکلام میشد.
آرام میآمد و آرام میرفت .. وقت سحر و افطار که میشد گوشهای مینشست و به بقیه نگاه میکرد. غذایش را نصفه میخورد و نیمه دیگرش را دست نخورده در سفـره می گذاشت برای بچههای کرمانشاهی که میتوانسنتد روزه بگیرند تا سحر چیزی برای خوردن داشته باشند.
یک روز کتاب قرآنی که همواره به همره داشت اتفاقـی دست ما افتـاد ، ڪاغذی وسطش بود ، بَر روی آن نوشته شده بود :
" خدایا من که مسافرم، مسافر راه نجات خاک تو خودت روزه را بر مسافر واجب نکردی، دلم سخت برای روزه گرفتن تنگ میشود. تنها میتوانم غذایم را با همرزمانم تقسیم کنم. در ثوابشان شریکم کن اگر شهیـد شدم ..."
#مردان_بی_ادعـا
#ماه_مبارک_رمضان
🍃سبک زندگی شهدا🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
اجازه نمیداد بروم خرید، میگفت: «زن نباید زیاد سختی بکشد!»
ناراحت میشدم ، اخمهام را که میدید میگفت:
«فکر نکن که آوردمت اسیری؛ هرجا که خواستی برو.»
میگفت: «اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم ، اما چیزی که ازت میخواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که خسته شوی اینها را بگذار من انجام بدهم!»
میخواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت ، گفت: «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!»
گفتم: «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز میگفتی میخواهی زنت چریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم!»
شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره.
سرش پایین بود.
با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت:
«تو بعد از من سختیهای زیادی میکشی ، پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!»
از جمله مواقعی که نسبت به حاجی حسادت میکردم، لحظاتی بود که مشغول عبادت میشد.
صدای اذان را که میشنید، سرگرم هر کاری که بود، رهایش میکرد و آرام و بیصدا میرفت و مشغول نماز میشد.
نیمهشبها بلند میشد، وضو میگرفت و برای اینکه مزاحم خواب ما نباشد، میرفت به یک اتاق دیگر.
در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای نالههای آرامش را میشنیدم؛ صدایی که خیلی آرام بود.
برای همه سؤال شده بود که چه طور حاجی با اینکه همیشه در خط مقدم جبهه است و جلوی گلوله دشمن، حتی یک خراش کوچک هم برنمیدارد.
تا آنجا که من یادم میآید فقط در عملیات «والفجر چهار» بود که یک ناخنشان پرید.
یک روز من به شوخی این مطلب را به حاجی گفتم.
خندید و گفت: «اسارت و جانبازی، ایمان زیادی میخواهد که من آن را در خودم نمیبینم.
برای همین از خدا خواستهام شهادت🕊 را نصیبم کند؛ آنهم فقط روزی که جزو اولیائش پذیرفته شده باشم.»
...بیشتر نیمه شب میآمد و سپیده صبح میرفت.
همیشه، با وجودی که خستگی از سر و رویش میبارید، سعی میکرد در کارهای عقب افتاده خانه کمکم کند.
یک شب خیلی دیر به خانه آمد ، داشتم خودم را آماده میکردم برای شستن لباسها که گفت:
«اجازه بده من اینکار را بکنم!»
قبول نکردم ، هر چه اصرار کرد، کوتاه نیامدم، گفتم:
«خستهای تو؛ برو استراحت کن!»
رفتم داخل حمام و مشغول شستن شدم. چند دقیقه بعد در حمام زده شد، بازکردم و حاجی را با یک لیوان آب پرتقال جلوی در دیدم.
لبخندی زد وگفت:
«شرمندهام! حالا که قرار است لباسها را بشویی، بگذار گلویت خشک نباشد!»
لیوان را گرفتم و گفتم: «حالا برو با خیال راحت بخواب!»
حاجی رفت.
مقداری از لباسها را که شسته بودم، گذاشتم بیرون حمام.
وقتی شست و شوی بقیه لباسها هم تمام شد و از حمام بیرون آمدم، دیدم حاجی دارد لباسهای شسته شده را روی طناب پهن میکند.
حاجی خندید، گفت:
«فعلاً این حرفها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمدهام خانه ، اگر فلانی بفهمد کلهام را میکند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید.
بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، باهات حرف دارم.»
نشستم؛ گفت: «تو میدانی من الان چی دیدم؟»
گفتم: «نه!»
گفت: «من جداییمان را دیدم!»
به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچههای لوس حرف میزنی!»
گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه کن! خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، آنهایی که خیلی دلبسته هم هستند، باهم بمانند.»
دل ندادم به حرفهاش ، ماجرا را به شوخی برگزار کردم ،گفتم:
«یعنی حالا ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم، تو شوخی کردی! من امشب میخواهم با تو حرف بزنم.
در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بودهای، یا خانه پدری من. نمیخواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی.
به برادرم میگویم خانه «شهرضا» را آماده کند، موکت کند که تو و بچهها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید.»
...من ناراحت شدم، گفتم:
«تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا…»
حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند، گفت:
«نه، اینطورها هم که نیست، من دارم محکم کاری میکنم، همین!»
گفتم: «به خاطر این چشمها هم که شده، تو بالاخره یک روز شهید میشوی!»
چشمهایش درخشید، پرسید: «چرا؟»
یکدفعه از حرفی که زده بودم، پشیمان شدم.
خواستم بگویم «ولش کن! حرف دیگری بزنیم!»
اما نگاهش یک جوری بود که نتوانستم این را بگویم.
بعد خواستم بگویم «در همه نمازهایم دعا میکنم که تو بمانی و شهید نشوی!» اما باز نشد.
چیزی قلنبه شده بود و راه گلویم را گرفته بود.
آهی کشیدم و گفتم: «چون خدا به این چشمها هم جمال داده هم کمال.
چون این چشمها در راه خدا بیداری زیاد کشیدهاند و اشکهای زیادی ریختهاند.»
صبح، راننده با دو ساعت تأخیر، آمد دنبالش.
گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر!»
حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: «برادر من! مگر تو نمیدانی آن بچهها تو منطقه چشم انتظار ما هستند؟
مگرنمیدانی من نباید آنها را چشم به راه بگذارم؟»
حقیقتش من از این اتفاق کمی خوشحال شدم.
راننده رفت ماشین را تعمیر کند و ما برگشتیم خانه.
اما، او انگار دلش را همراه خودش به خانه برنگرداند.
دلش از همان دم در رفته بود پیش رزمندههاش.
دوست نداشت وقتی را که باید در کنار رزمندهها بگذراند، در جای دیگری باشد، حتی اگر آنجای دیگر، خانه خودش باشد.
داخل خانه که شدیم، یک دفعه برگشت و گفت:
«تنها چیزی که مانع شهادت من میشود وابستگیام به شماهاست.
روزی که من مسئله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است!»
نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بود ، من هم ساکت بودم.
تنها صدایی که گاهی توی اتاق میپیچید، صدای به هم خوردن اسباببازیهای مهدی بود.
داشت بازیاش را میکرد و ذوق میکرد.
مهدی یکدفعه بلند شد و رفت طرف حاجی.
حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار کناریش.
آمدم بگویم«چرا با بچه اینجوری میکنی!»، دیدم چشمهاش تر است و لبهاش میلرزد.
دل من هم لرزید.
حس کردم اینبار آمده که دیگر دل بکند و برود.
🍀🌹🍀🌹
شهید🕊 ابراهیم همت
🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از عکس نوشته و استیکرمذهبی
🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴
#روز_هجدهم
میرسد آوای تیغی پشت مسجدهای شهر
قاتل مولایمان شمشیر صیقل می دهد
#یا_علی_بن_ابی_طالب_ع
#علی_ولی_الله
🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
شهادت_با_زبان_روزه شهید حسن غفاری
📌 #شهادت_با_زبان_روزه
خدای من دیگران شاید فکر کنند من شهادت را برای بهشت می خواهم، ولی نه! ای معبود من! در این لحظه، مکان و زمان از تو می خواهم اگر جان بی ارزش مرا قبول نمودی و بعد از پاک نمودت من خواستی مرا در بهشت خود جای دهی، از تو خواهش و تمنا دارم به جای بهشت که شاید آرزوی همه باشد به من نوکری، غلامی آقا سید الشهدا (ع) را بدهی. چرا که تنها چیزی که مرا آرامم می کند، نوکری و خادمی و خدمتگذاری به سالار شهیدان، ابا عبدلله الحسین (ع) می باشد...
🌼 روزه مان را با یاد شهدا افطار کنیم...
🌸شهید مدافع حرم حسن غفاری
🔹شهادت : 1 تیر 94
🌷5رمضان 1436
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم
دعای روز 20 ماه رمضان - www.jea.ir .mp3
561.2K
🔊 دعای روز بیستم ماه رمضان
هدایت شده از تبلیغ
#بصیرت
⛔️ در Mi6 با آقازاده ها چه میکنند؟
چند روز پیش یکی از نمایندگان مجلس هشدار که
4000 #آقازاده #ژن_خوب
در انگلیس تحصیل میکنند که به برمیگردند و سهم خواهی میکنند و بحران هایی که به علت عدم کار آمدی گریبانگیر کشور خواهد شد!
اما این سکه روی دیگه ای هم داره!
فرض کنید، مسئول ارشد سرویس #جاسوسی انگلیس هستید
و در به در به دنبال یافتن راه نفوذی به حکومت ایران!
و از قضا به شما گفته اند همین حالا 4000 نفر از فرزندان مسئولین کشور هدفی مثل جمهوری اسلامی در کشور شما تحصیل میکنند!
آیا بشکن نمیزنید!
چه چیزی از این بهتر؟
4000 سوژه ناب از فرزندان جمهوری اسلامی که قرار است چندین سال در انگلیس زندگی کنند و مثل موم در دستان تیم های مراقبت شما!
یکی از یکی چرب تر و خوش خوراک تر!
آیا روی این ها، کار نمیکنید؟
آیا تیم های حرفه ای تعقیب و مراقبت را روی آن ها سوار نمی کنید؟
آیا جاسوس هایی از جنس مخالف، چیزی شبیه پروژه پرستوی #موساد، سراغ آن ها نمی فرستید؟
آیا در موبایل، اتاق، رخت خواب، آن ها دوربین و دستگاه شنود کار نمی گذارید؟
آیا برای مسولين آینده کشوری که نظم نوین جهانی تان را بر هم زده پرونده سازی نمیکنید؟
هرچه باشه شما MI6 هستید!
کهنسال ترین سرویس امنیتی جهان با چهارصد سال سابقه خرابکاری!
طولی نخواهد کشید که کلکسیونی از فیلم ها و مدارکی، جمع آوری کرده آید که هر حق و السکوتی بابت آن ها میتوان مطالبه کرد!
سال ها میگذرد و همان آقازاده ها میشوند مسئول در مثلاً #وزارت نفت یا صنعت و خارجه، سفیر، وزیر، وکیل!
عدم کفایت به کنار!
❌موقع امتیاز گرفتن و نفوذ سازمان یافته و بستن قرارداد های #استعماری فرا خواهد رسید!
هرجا مقاومتی شد و کار گره خورد، یک کپی از شاهکار های آقازاده محترم در زمان دانشجوی در لندن روی میز او یا پدر گرامی قرار میگیرد، و با این یادداشت ضمیمه که اگر میخواهید این فیلم فردا در #BBC_فارسی یا رسانه های موازی جریان ضدانقلاب و غربگرا منتشر نشود، فلان قرارداد را از فلان شرکت داخلی مثلاً #قرارگاه_سازندگی_خاتم_انبیاء گرفته و با فلان شرکت انگلیسی مثلاً #شل یا #توتال امضاء کنید!
تمام شد mi6 رسالت خود را انجام داد! پروژه نفوذ به بار نشست و هزاران برابر هزینه آن دوربین و دستگاه شنود، منفعت نصیب بریتانیا کبیر شد!
کارخانه ها در ایران تعطیل و کارگران بیکار شدند! دلیل این مشکل هم بی بی سی حضور ایران در سوریه و عراق معرفی میکند!
یک تیر و چند نشان استعمار پیر!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبرانقلاب: کسانی در داخل تبلیغ میکنند که اگر شکل معیوب برجام را نپذیریم، جنگ میشود،این دروغ است کمک کنندگان به جنگ روانی دشمن آدمهای حقیری هستند.
https://sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
قسمت این بود که جوانترین شهید باشد انگار قسمت بوده که مصطفی برود و جوانترین شهید مدافع حرم زینب(س)
قسمت این بود که جوانترین شهید باشد
انگار قسمت بوده که مصطفی برود و جوانترین شهید مدافع حرم زینب(س) بشود. این را سیدعینالله موسوی میگوید که سابقه چندین سال حضور در جبهههای جنگ جنوب و کردستان را داشته است: با جنگ آشنا بودم و وقتی مصطفی میگفت عشق رفتن به جبهه دارم را خوب میفهمیدم و یاد خودم میافتادم که ۲ سال در خدمت سربازی و چند سال بهعنوان بسیجی در جبههها خدمت کردم. مادر شهید با اشاره به اینکه قسمت مصطفی شهادت بود میگوید: مسئولان مرکز آموزش با اعزام مصطفی به دلیل جوان بودن و سن کم مخالفت میکردند و شنیدم که میخواستند با هرترفندی مانع از رفتن او بشوند، اما انگار قسمت پسرم این بوده که در خاک سوریه و در دفاع از حرم عمه جانش حضرت زینب به شهادت برسد. او میگوید: من فکر میکنم به دلیل دل پاک و نیت درست مصطفی بود که او را اعزام کردند و بعد از ۲ ماه حضور در سوریه و سه عملیات به شهادت رسید.ولقب جوانترین شهید مدافع حرم را به او دادند
💎کانال سید مصطفی موسوی↙️
#-لینک کانال
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
#_لینک گروه
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
شروس
https://sapp.ir/900404shahidmostafamousavi