کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
شهید . سردار حاج علی هاشمی شهید هور
گمشده هور 2
سردار حاج علی هاشمی
... تاریخ 10/ 6 / 60 برای شروع عملیات تعيين شد. شب عملیات یکی از نیروها را دیدم که حالش خوب نیست و دل و دماغ ندارد. از قبل میدانستم که مشکل ازدواج دارد. صدایش کردم تا داخل سنگر بیاید و حرف بزنیم. وقتی آمد، گفتم: «چرا زن نمیگیری، مشکلت چیست؟» و از این حرفها. با اینکه سن و سالم كمتر از او بود ولی از من حرف شنوی داشت. کمی درد و دل کرد. آرام که شد، بلند شد و رفت. در چند ساعت قبل از اینکه عملیات شروع شود، نیروها را جمع کردم و گفتم: «شما باید امشب دل امام را شاد کنید. امروز امام محزون است. امام و ملت عزادارند. منافقان و عراقی ها خوشحالند. امشب ماشه های تفنگتان را با خشم بفشارید و به دشمن امان ندهید». صدای تكبير مثل همیشه محکم و استوار بلند شد. بعد از آن هر کدام از بچه ها به سمتی رفتند تا خود را آماده کنند، بعضی ها نماز می خواندند و بعضی دعا می کردند. فضای معنوی خاصی حاکم بود. سيد طاهر و چند نفر دیگر بیرون سنگرها ایستاده بودند، میگفتند و می خندیدند. طاهر همیشه اهل شوخی بود و لبخند قشنگی روی چهره اش داشت، وقتی کنارش بودم غمی نداشتم. آن لحظات هم دست بردار نبود و سفره شوخی و خنده اش پهن بود.
عملیات خیلی خوب شروع شد. با اعتقادی که در نیروها بود و جریان بمب گذاری، بچه ها خوش درخشیدند و موفق عمل کردند. با اینکه عراق غافل گیر شده بود، اما شدت آتش هم بالا بود و بهترین دوستان و همرزمانم در این عملیات شهید شدند. در یک محور عراق سرسختی زیادی از خود نشان داد. یک تیربار عراقی به بچه ها تیرتراش می زد و خیلی ها را زمین گیر کرده بود. سيدطاهر که متوجه اوضاع شد، خود را از طریق کانال به محل تیربار نزدیک کرد و با آ پی جی، تیربارچی و قبضه او را هدف قرار داد. داشت از کانال بالا می آمد که او را به رگبار بستند. امیدوار بودم که شهید نشده باشد، با مجید سیلاوی و "حاج علی شریف زاده" از داخل کانال به جلو رفتیم. یکی از بچه ها جلویم دوید و گفت: «علی هاشمی، سیدطاهر شهيد شد». جا خوردم، ایستادم. سيدطاهر رفیق گرمابه و گلستانم بود، با صورت گرد و غبار گرفته و غرق خون داخل کانال افتاده بود و پیراهن چینی دو جیب سربی رنگ تنش بود. توان راه رفتن نداشتم. تمام خاطرات با هم بودنمان در لحظه ای مقابل چشمانم مجسم شد، چه میشد کرد؟ غرق شده بودم در فکرهای خودم صدای حاج علی که خودش هم خیلی زود پر کشید، مرا به خود آورد.
- برویم، برویم جلو، خدا رحمتش کند، برویم.
راه افتادم، باید به عملیاتی که سیدطاهر به خاطر آن شهید شده بود می رسیدم. اما بغضی فروخورده در دلم لانه کرد.
دامه دارد.
گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
❔چیشده خدا چرا آدمات انقد عوض شدن❔😳
↩خدایا اینایی روکه من تو خیابون میبنم
اینا همونایی هستن که تو گفتی بهشت زیرِ پاشونه؟؟!!...
ولی خدایا اینا فقط ساپورتو چکمه پاشونه↪یعنی نمیخوان جز این باشه😔
⁉چرا باید یه دختر بامالیدن هفت تارنگ روصورتش خودشو خوشگله خانوم بدونه مگه نمیدونه خانوم فقط ❇فاطمه زهرا❇ بوده❔
مگه کسی ازهفتمین چاه جهنمت خبر نداره❔😔
↩خواهر گلم❗️
تو خیابون که را میری چشم چندتا مرد بهت افتاده❓بخاطرت رابطه چندتا مرد بازنشون سرد شده❔💔
دل کدوم پدرو مادریو لرزوندی خبر داری ازشون از آهشون ❔😰😭
↩خانومی❗️این رسمش نیس اینا هیچ کدوم ازخواسته های خدا نیس...چند فروختی خودتو چقد گیرت اومد.... ارزش اینو داشت اشک خدارو دربیاری...😔😭
خبر داری از اون بالایی☝
خبر داری از کسی که بهت نفس داد تا باهاش اسمشو به زبون بیاری اون وقت تو روزی صد بار به بنده هاش میگی نفس...😱😭😭😭
❕خانومی به خودت بیابه مولا هرزه بودن هیچ افتخاری نداره ...☝️😩
↩برادرگلم ‼️
تویی که وقتی کسی به خواهرت چپ نگاه میکنه خون تو رگت به جوش میاد... فرق نداره اونی که هرروز از روهوس باهاشی خواهرته،پس غیرتت این بود❔❔
↩نه غیرتی تو وجودت نیس داداشی اگه بود خانومت توخیابون با اندامی که فقط چشم تو باید بهش بخوره را نمیرفت ....تا چش همرو بگیره😔
↩مگه ما چقد عمر میکنیم اصلا فکر کن صد سال صد هزار سال آخرش که چی❔جات زیر خاکه اونم تو یه وجب جا😱😩
↩اونی که اون بالاس بیشتر از خودت بهت فکر میکنه☺️
بیشتراز هرکسی دوست داره💓بهتر از هرکسی بخشندس هرچی داری از اون داری تو واسش چیکار کردی چندبار صفحه های قرانشو ورق زدی❔اصلا توخونت قران داری یانه میخوای بچتم توخونه ای بزرگ بشه که از کودکی هرزه بودنو یاد بگیره❔❔😔
فاصله اون بالایی بامن توچندتا رکعت نمازِ خواستی خودت باشی بگو بسم الله وباهاش توسجده حرف بزن وگرنه داد زدنو خدا خدا کردنو همه بلدن... تو خاص باش...☝️⛔️
ان شاالله ادامه دارد...
❤️بر چهره ی دلربای #مهدی صلوات❤️
#انتشار_دهید
#بدم_المظلوم_عجل_لولیک_الفرج
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
نَہ یِـہ نٰامــۍ نَہ نِشونـی نَہ یِہ ٺیڪـه اسٺخونـی نیسٺ ازش حٺـی پلاڪـی حٺی یِہ لِبٰـاسِ خاڪـی پا
📖 #خاطرات_شهدا
#جاویدالأثر_شهید_علی_آقاعبداللهی 🌷
🌸 در سوريه به ابوامير معروف بود. هميشه براي رزم آماده بود ، به همين خاطر خود را از فاوا - مخابرات رسانده بود به خط و عضو اطلاعات شده بود.
🌺 روز ٢٢ دیماه نود و چهار ساعت ١٧، درست فرداے روزی ڪه بچههای گردان فاتحين نوبت به نوبت با ايثار و رشادت مثالزدنے خود را فداي عمه سادات مےڪردند ، طاقت نياورد و با چند نيروی سوری به خط زد.
🌸 فردای آن روز يڪے از دوستانش به مقر مےآید و سراغش را مے گیرد ؛ دوستانش مے گویند : ابوامير گل ڪاشت و جاموند ... ابوامیر بہ " شیرخان طومان " معروف است .
✍ #فرازی_از_وصیت_شهید
🔻« خواسته من از شما این است ڪه لحظه ای از ولایــت و خط رهبری جدا نشوید »
🔻و دوست دارم عشق به ولایت و روحیه جهادی را در دل فرزندم زنده نگه دارید و برای امیر حسین عزیزتر از جانم دعا می ڪنم شهید راه اسلام و ولایت شوی ...
🌹 #یادش_باصلوات
خداییش بعضیها خوشگل خریدنی میشن هاااا...
اقا مرتضی کریمی از اون دسته ادمهای شیرینی بود که هیچوقت طعم شوخیهاش رو نمیتونی فراموش کنی ...
بعضی وقتها ماجرای بیست و یکم دی ماه و اون عملیات اونقدر اذیتت میکنه که نمیدونی چجوری و کجا با خاطرات اون شیر بچه ها مخصوصا خود مرتضی باید اروم باشی و مگه اصن میشه اروم بشی ؟!
دلتنگتم داداش ...
#شهید_مرتضی_کریمی
در حال دکلمه خوانی
☘ حکایت کوتاه ☘
روزی حضرت داوود (علیه السلام) از یک آبادی می گذشت. پیرزنی را دید بر سر قبری ضجه زنان ، نالان و گریان. حضرت داوود (علیه السلام) پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟
پیرزن گفت: فرزندم در این سن کم از دنیا رفت. حضرت داوود (علیه السلام) فرمود : مگر چند سال عمر کرد؟
پیرزن جواب داد: 350 سال !!!
حضرت داوود (علیه السلام) فرمود : مادر ناراحت نباش.
پیرزن گفت: چرا؟
داوود (علیه السلام) فرمود : بعد از ما گروهی به دنیا می آیند که بیش از صد سال عمر نمی کنند.
پیرزن حالش دگرگون شد و از حضرت داوود (علیه السلام) پرسید:
آنها برای خودشان خانه هم می سازند، آیا وقت خانه درست کردن دارند؟
حضرت داوود (علیه السلام) فرمود: بله آنها در این فرصت کم با هم درخانه سازی رقابت می کنند.
پیرزن تعجب کرد و گفت: اگر جای آنها بودم تمام صد سال را به سجده خدا می پرداختم.
بر چرخ فلک مناز که کمر شکن است
بر رنگ لباس مناز که آخر کفن است
مغرور مشو که زندگی چند روز است
در زیر زمین شاه و گدا یک رقم است
🍃🌹
✅روایتی تکان دهنده و زیبا
🔴شب اول قبر آیتالله حائری و عنایت امام رضا علیه السلام
بعد از مرگ آیت الله حائری شبی اورا در خواب دیدم.
کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!
پرسیدم:
آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر میآمد، شروع کرد به تعریف کردن:
وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت.
درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی میآید. صداهایی رعبآور وحشتناک!
به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود!
بیابانی بود برهوت با افقی بیانتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک میشدند.
تمام وجودشان از آتش بود.
آتشی که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمیآمد. تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم بند میآمد.
بدجوری احساس بیکسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم.
صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین!
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من میآمد.
هر چقدر آن نور به من نزدیکتر میشد آن دو نفر آتشین عقبتر و عقبتر میرفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم.
آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمیتوانستم حرفی بزنم و تشکری کنم،
اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید:
آقای حائری! ترسیدی؟
من هم به حرف آمدم که:
بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ترک میشدم و خدا میداند چه بلایی بر سر من میآوردند.
راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید.
وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من مینگریستند فرمودند:
من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم.
آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبهاش بود ۳۷ بار دیگر هم خواهم آمد..
📘ناقل آیتالله العظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی(ره)
🌹حکمت و برکات صلوات :
☘صلوات: تنها دعایی هست که حتما مستجاب می شود.
☘صلوات : بهترین هدیه از طرف خداوند برای انسان است.
☘صلوات : تحفهای از بهشت است.
☘صلوات : روح را جلا میدهد.
☘صلوات : عطری است که دهان انسان را خوشبو میکند.
☘صلوات : نوری در بهشت است.
☘صلوات : نور پل صراط است.
☘صلوات : شفیع انسان است.
☘صلوات : ذکر الهی است.
☘صلوات : موجب کمال نماز میشود.
☘صلوات : موجب کمال دعا و استجابت آن میشود.
☘صلوات : موجب تقرب انسان است.
☘صلوات : رمز دیدن پیامبر در خواب است.
☘صلوات : سپری در مقابل آتش جهنم است.
☘صلوات : انیس انسان در عالم برزخ و قیامت است.
☘صلوات : جواز عبور انسان به بهشت است.
☘صلوات : انسان را در سه عالم بیمه میکند
✅هنگامی که سوار ماشین یا اتوبوس هستیم یا در حال پیاده راه رفتن هستیم و یا موقعیت های مختلف دیگر فرستادن صلوات را فراموش نکنیم.
«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
شهید . سردار حاج علی هاشمی شهید هور
گمشده هور 3
سردار حاج علی هاشمی
... دو روز بعد از آن خبر آوردند مجید سیلاوی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده. مجيد قبل از اینکه معاونم باشد، همدل و همراهم بود. دیگر تاب نیاوردم، گفتم:
می خواهم مجید را ببینم». جسد مجيد را به سپاه حمیدیه آوردند. گرد و خاک چهره اش را پوشانده بود اما از زیبایی اش نکاسته بود. خم شدم، گرد و غبار را با دستهایم کنار زدم و چهره اش را بوسیدم، به چشم های بسته اش خیره شدم و گفتم: «مجید تو هم رفتی؟ تو هم مرا تنها گذاشتی؟» دلم را به دریا زدم و اشک ریختم. هر چند که بچه های دور و برم بسیار متأثر شدند.
بعد از این عملیات و راندن دشمن از رودخانه ی کرخه به آن طرف اطلاعیه ای صادر کردیم و در آن نوشتیم: «کرخه کور با خون مطهر شهدا .. برای همیشه تاریخ به کرخه نور تبدیل شد». در مصاحبه ای که در همان روز انجام شد هم این نکته را بازگو کردم. بعد از آن دیگر همه آن منطقه را به نام کرخه ی نور می شناختند.
وضع جبهه که کمی آرامتر شد به منزل سیدطاهر رفتم.
باید به مادر و پدرش دلداری میدادم. از نوجوانی با هم بودیم. برایم سخت بود که در چشمان مادرش نگاه کنم. با همه ی شرمندگی راه افتادم سمت خانه اشان. در بين عرب رسم است، بچه محل عین بچه ی خود آدم می ماند. داخل که شدم مادر طاهر منتظرم بود، بغلم کرد و بلند بلند گریه کرد. من هم گریه می کردم و دست پدر طاهر را می بوسیدم. همه ی اهل خانه گریه میکردند. به مادرش گفتم که چند روز مانده به عملیات به سید گفتم به خانه سری بزند اما گفت: می ترسم، برم و با گریه های مادرم سست بشم»
تا آخر شب آنجا ماندم. بعد از آن هربار که مادر طاهر دلتنگی میکرد پیغام می فرستاد که به دیدنش بروم. می رفتم و جفتش می نشستم و با هم از سیدطاهر حرف می زدیم و گریه می کردیم. بعد از شهادت طاهر، برادرش سید صباح آمد که جای خالی او را برایمان پر کند. هم رانندگی میکرد و هم در تدارکات و لجستیک سپاه حمیدیه کمک حالمان بود.
آن موقع یک نفربر PMP دستم بود که مخابرات هم داخلش بود. بچه های پیک اطلاعات هم وقتی میرفتیم تا به خط سر بزنیم و وضعیت را از نزدیک ببینیم همیشه پشت سر ما حرکت می کردند.
ادامه دارد.
گروه جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7