گمشده هور 17
.... سردار حاج علی هاشمی ....
ما در عملیات والفجر مقدماتی که در حال شکل گیری بود حضور مستقیم نداشتیم. تعدادی از نیروها را در قالب گردان "حر بن یزید ریاحی" سازماندهی و در تنگه چزابه مستقر کردم که جاده آسفالته ای روی آن بود و مستقیم به العماره عراق می رسید. گردان ابتدای جاده مستقر شد. در حین انجام عملیات والفجر، این گردان عملیات ایذایی را ترتیب داد تا دشمن را فریب دهد، اما والفجر که قرار بود عملیات پیروزمندانه ای باشد ناموفق بود و عده زیادی به شهادت رسیدند. از اینکه نتوانسته بودیم نقش عمده ای در این عملیات داشته باشیم، از فرماندهان و هم دوره ای های خودم دلخور بودم، اما وقت این حرفها نبود. صبح عملیات با ناصری و سید صباح، با ماشین به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم. در راه فقط شهید بود که روی زمین افتاده بود و عراق هم با تانک در حال پیشروی بود. یک دفعه سیدمرتضی رئیس ستاد منطقه ی هشت را دیدم. او هم تا مرا دید گفت: «على وضع خط مقدم به هم ریخته و خرابه، تو برو اونجا رو سازماندهی کن» به سيد صباح گفتم برو جلو. اما زمین رمل بود و ماشین گیر می کرد. نزدیکی های خط که رسیدیم ماشین را پشت تپه گذاشتیم و جلو رفتیم، دیدم وضع از آنچه فکر می کردیم بدتر است و گلوله های تانک مستقیم شلیک می شود. سیدصباح میگفت: «کسی در خط نیست که تو بخواهی سازماندهی کنی علی شاید نیروهایمان جلوتر باشند.
همین طور متحير و سرگردان دور و برم را نگاه میکردم تا شاید بشود راهی پیدا کرد و کاری انجام داد.
- برگردیم، موندن ما اینجا فایده ای نداره على
- نه شاید بچه ها جلوتر باشند. بچه های مردم اسير نشند، بیخود کشته نشند.
اسلحه ای از روی زمین برداشتم و به نیروهایی که خسته و مانده داشتند عقب می رفتند میگفتم: «بمانيد، مقاومت کنید» سودی نداشت، حق داشتند جنگ نابرابری بود. عراق با تانک جلو آمده بود و اینها با یک اسلحه و خاکریز در مقابلش ایستاده بودند.
شن و گرما بیداد میکرد، چاره ای نبود باید به این شکست تن می دادم. بالاخره به عقب برگشتیم. فكر شهدا راحتم نمی گذاشت. بعضی ها چقدر زود شهید می شدند! شاید چند روز هم نبود که وارد منطقه شده بودند، اما خدا دعوتشان میکرد و می بردشان، خدا حتما آنها را بیشتر از ما دوست داشته و لایق تر بودند. چطور شده که ما مانده ایم؟ این همه مدت در منطقه باشی و شهید نشوی؟! گاهی از روی خانواده ی شهدا خجالت میکشم. چند بار به برادر کوچکم عارف گفتم: «تو برو شهيد شو تا حداقل ما هم شهید داده باشیم و من اینقدر شرمنده نباشم». نمی دانم حکمت خدا چه بوده! ولی هر چه هست راضی هستم به رضای خودش، مهم حفظ این انقلاب است که با این همه خون به دست آمده. خدا نکند روزی برسد که امام ناراحتی پیدا کند، یا امام حرفی بزند و دور و بری ها توجه نکنند. خدا نکند که خوزستان که اینقدر برای حفظ کردن تلاش کردیم از ایران جدا شود. هر چه هست ما ماند دایم و شهدا رفته اند.
ادامه دارد.
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
🎬کلیپ جنجالی #علائم #ظهور
💢استاد رائفی پور و استاد پناهیان
💠 وظایف مؤمن در آخرالزمان و بلاهای مختلف
#استاد_رائفی_پور
[Forwarded from سروش]:
https://sapp.ir/900404shahidmos
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث_گرمابدری">#حدیث_گرمابدری</a> دختری که این روزها بخاطر یک شعرانقلابی در برنامه ی کودک شو مورد هجمه قرار گرفته و باعث کاهش رای خانوادش شده ! این کد حدیث توی برنامه است بهش رأی بدید.
*3*703#
#هیئت_رزمندگان_مدافع_حرم
eitaa.com/H_R_modafeharam
http://sapp.ir/h_r_modafeharam
همین الان اپلیکیشن زائر رو نصب کن! کلی امکانات داره و هر روز داره جایزه میده به همه
http://zaerapp.ir/invitation/?t=U2xSFF0=
گمشده هور 18
.... سردار حاج علی هاشمی ....
در همان حین که شناسایی های هور ادامه داشت، نیروهای بومی راهی را پیدا کرده بودند که از سعیدیه به پاسگاه معلق و از آنجا به هورالعظیم و بعد به جاده چزابه - مشرح می رسید و از آنجا می شد به جاده اصلی ترانزیتی بين العماره - بصره رسید، اما امکان استفاده از هور به دلیل وضعیت جغرافیایی خاص، در آن مقطع امکان پذیر نبود. چند روز بعد از عملیات والفجر مقدماتی جلساتی با حضور برادر محسن، صفوی و فرماندهی جنوب در محل عملیات سپاه سوسنگرد برگزار شد.
در این جلسات زمانی که اطلاعات نیروهای شناسایی را مطرح کردم، آنها بر شناسایی هور و انجام عملیات نظامی در آن منطقه تأکید کردند. قرار شد عده ای از نیروهای اطلاعاتی که سرپرست آنان "حميد رمضانی" بود و تا آن زمان در لشکر قدس بودند، کار اطلاعات و شناسایی را مستقلا در هور آغاز کنند، آنها در "رفيع" مستقر شدند. از آن زمان بود که من و حميد در کنار هم قرار گرفتیم. یک جورهایی انگار حميد من را پیدا کرد و من هم حمید را. حميد از بچه های مسجد جزایری در خصوص کارهای اطلاعاتی برای خودش کسی بود و عده ای از بچه های مسجد هم کنارش بودند و با هم کار می کردند. از همان روز تا حالا عين دو برادر شده ایم، حرف های هم را خوب می فهمیم و می توانیم با هم کار کنیم. قرار شد حمید اطلاعات شناسایی را بیاورد. آقا محسن هم یک نامه دست من داد که خطاب به مراکز بوشهر، بندرعباس و شمال بود و طبق آن قرار شد هر چه قایق و کرجی لازم داشتیم در اختیارم بگذارند. من هم بلافاصله ستادی تشکیل دادم و به
جمع آوری قایق و کرجی از سرتاسر ایران پرداختم و طی سه شب بدون کمترین جلب توجه آنها را به هور منتقل کردیم. چند روز بعد از آن دوباره
جلسه ای در رفيع با حضور آقا محسن، من، حميد و فرماندهان جنوب تشكيل شد. با توجه به اطلاعاتی که جمع آوری شده بود، چنین نتیجه گرفتیم که چون شمال هور آبراه های خاص و تهل های بسیاری دارد و نی ها فشردگی زیادی دارند، عبور از آنجا دشوار است، پس زمان زیادی لازم است تا تغييرات متعددی در آبراه ها داده شود و شرایط برای ورود گردان رزمی به این منطقه و انجام عملیات در آن آماده شود
ادامه دارد.
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍هادی حضورش در سوریه را فقط به من گفته بود .پدر و مادرمان اطلاعی نداشتند . بار اول هم که رفته بود برای من شرایط آنجا را کاملا توضیح داد .رضوانه دخترش موضوع شهادت پدرش را خیلی درک نمی کند . هرچند گاهی می گوید پدرم تیر خورده ، اما چون پدر رضوانه ماموریت زیاد می رفت ، او عادت دارد که پدرش را دیر به دیر ببیند . هادی خودش هم می گفت زیاد زنگ نمیزنم که خانواده عادت به بودنم نکنند .
#نون_حلال
✍چند روز که صداشو نمی شنیدم دلم
می گرفت . پرمشغله بود ، یعنی خودش دورش رو شلوغ کرده بود . هدف هاش رو تایم بندی می کرد . از سنش جلو تر بود . یبار از اداره با من تماس گرفته بود ، صحبتمون به درازا کشید ،میشناختمش که وسواس داره ، با خودم گفتم یادآوری کنم بهش که از اداره زنگ میزنه . بهم گفت نگران نباش ! یه صندوق گذاشتم اینجا تلفنای شخصی رو حساب میکنم ، بیشتر از معمولش هم تو صندوق میندازم . یکی از مهم ترین منش های ایشون وسواس در بردن نون حلال به خونه بود .. و در پرداخت خمس مقید بود .
#شهید_هادی_باغبانی
راوے : #برادر_شهید
☆━━●◉✿♡✿◉●━━☆
🏴 #۲۱روز_تا_محرم 🏴
#هر_روز_با_کاروان_اباعبدالله💔
📌مهمترین اتفاقات تاریخی روز #هشتم_ذی_الحجه را با هم مرور می کنیم.
#انتشار_دهید
#تکمیلی
✍🏻بخونید
ایراد خطبه توسط امام حسین(ع) در مکه
ورود "عمرو بن سعید" به مکه
گفتوگوی "ابن زبیر" و امام حسین(ع) در مکه
تبدیل حج به عمره مفرده از سوی امام حسین(ع)
خروج امام حسین(ع) از شهر مکه
گفتوگوی مجدد "محمدبن حنفیه" با امام حسین(ع)
نامه امام(ع) به بنیهاشم
دیدار و گفتوگوی ملائک و جنیان با امام حسین(ع)
درگیری "یحیی بن سعید" با امام(ع)
قیام مسلم بن عقیل(ع) در کوفه
👈🏻شرح کامل وقایع روز 8 ذی الحجه سال 60 هجری :
#امام_حسین (علیه السلام) به همراه یاران با وفایش، از روز هشتم ذیالحجه، #مکه را به مقصد #کوفه ترک کرده و راهی صحرا شدند تا در بیعت با کوفیان، راه ناتمام #امیرالمومنین (علیه السلام) را به سرانجام برساند.
📝روزی که سید و سالار شهیدان، حج خود را نیمه تمام گذاشت و در راه رضای خدا و اعتلای اسلام به سوی سرنوشتی نامعلوم به حرکت در آمد.😞
📎امام حسین (علیه السلام) پس از دریافت نامه #مسلم_بن_عقیل و احساس خطر از دژخیمان یزید، احرام حج خود را به عمره تبدیل کرد و پس از انجام مراسم عمره از احرام بیرون آمد و در روز سه شنبه روز ترویه (هشتم ذیالحجه سال ۶۰ ه. ق) پس از شصت و پنج روز اقامت در مکه به اتفاق حدود ۸۶ مرد از شیعیان و دوستان و خانواده خود از مکه بیرون آمده و به سوی عراق حرکت کرد.💔
🔍 از سوی دیگر خبر ارسال نامههای مردم کوفه و دعوت از امام حسین (علیه السلام) برای آمدن به آن شهر یزید را نگران ساخت و پس از مشورت با مشاوران خود تصمیم گرفت تا «نعمان بن بشیر» را از حکومت کوفه معزول و «عبیدالله بن زیاد» حاکم بصره را با حفظ سمت به حکومت کوفه منصوب کند. (لعنت الله علی القوم الظالمین)
📌عبیدالله پس از دریافت فرمان یزید مبنی بر انتصاب وی به حکومت کوفه به اتفاق تعدادی از همراهانش به صورت مخفیانه وارد کوفه شد تا ضمن آزمایش واکنش مردم و میزان علاقه آنان به #امام_حسین (علیه السلام)، رهبران مخالفان یزید را شناسایی نماید.😡👊🏻 مردم کوفه که با استبداد شدید عبیدالله بن زیاد مواجه شدند، به تدریج مسلم را تنها گذاشته و از بیعت خود عقب نشینی کردند.😔
و....
👈🏻حرف دل:
آقا جانم اباعبدالله کوفه نیا نامرده حسین غریب مادر... کوفه دیار درده حسین غریب مادر😭
#انتشار_دهید
#بدم_المظلوم_عجل_لولیک_الفرج