امام صادق علیهالسلام ؛
هرکس ۲روزش مساوی باشد ضرر کرده ، هر روز باید علمت، تقوات ، معرفتت ، اعمال خیرت بیشتر از روز قبل باشه
اگر نسبت به روزهای قبل اعمالت کمترشد مرگ برای چنین شخصی بهتر است..
#یا_صاحب_الزمان_عج
سر برگردانید و نگاهی به مشکلاتی که پشتِ
سَرتان گذاشتید، کنید!
تمام مشکلاتی که از سر گذراندهاید، هیچیک
از آنها شما را نَکُشت، اما تک تک آنها باعث
شدند امروز یک آدمِ قویتری باشید✨
حالت خوبه رفیق؟
خواستم بهت یادآوری کنم گذشته جایِ موندن نیست! خاطرات کهنه و دل آزار رو رها کن، جلو جلو هم نَدو که از نفس میوفتی..
الان رو دریاب تا حالت خوب باشه☺️🧡
چایت رو دَم کن، رو به پنجره وایسا، عمیق نفس بکش و به هیچ چیز فکر نکن!
بعضی وقتا خیلی دلت میگیره از کارایی که
در حقت میکنن. ولی این شعر صائبتبریزی
حقیقت ماجرا رو بیان میکنه:
اثرِ ظلم محال است به ظالم نرسد،
ناله پیش از هدف از پشتِ کمان میخیزد✨
شهید محمد حسین محمد خانی چه قشنگ
میگن که: اگه تو هرکاری حکمت خدا رو در
نظر بگیریم، دیگه ناراحت نمیشیم✨
خدا میگه همه قدرتها تو دستایِ منه!
پس از غیرِ اون نخواه؛ از خدا بخواه که برات بچینه، که بهت ببخشه، که برات فراهم کنه، که نجاتت بده، که خوشحالت کنه، که..✨
امام سجاد علیه السلام از یزید خواست تا به وعده خود وفا نموده و به او رخصت دهد تا خطبه بخواند، یزید از وعدهاى که به امام علیه السلام داده بود پشیمان شد و قبول نکرد .
معاویه پسر یزید به پدرش گفت: خطبه این مرد چه تأثیرى دارد؟ بگذار تا هر چه مى خواهد، بگوید.
یزید گفت: شما قابلیتهاى این خاندان را نمى دانید، آنان علم و فصاحت را از هم به ارث مى برند، از آن مى ترسم که خطبه او در شهر فتنه بر انگیزد و وبال آن گریبانگیر ما گردد (1) .
به همین جهت یزید از قبول این پیشنهاد سرباز زد و مردم از یزید مصرانه خواستند تا امام سجاد علیه السلام نیز به منبر رود.
یزید گفت: اگر او به منبر رود، فرود نخواهد آمد مگر اینکه من و خاندان ابوسفیان را رسوا کرده باشد!
به یزید گفته شد: این نوجوان چه تواند کرد؟ !
یزید گفت: او از خاندانى است که در کودکى کامشان را با علم برداشته اند.
بالاخره در اثر پافشارى شامیان، یزید موافقت کرد که امام به منبر رود.
آنگاه حضرت سجاد علیه السلام به منبر رفته و پس از حمد و ثناى الهى خطبهاى ایراد کرد که همه مردم گریستند و بیقرار شدند.فرمود:
آنگاه گفت: من فرزند فاطمه زهرا بانوى بانوان جهانم.و آنقدر به این حماسه مفاخره آمیز ادامه داد که شیون مردم به گریه بلند شد! یزید بیمناک شد و براى آنکه مبادا انقلابى صورت پذیرد به مؤذن دستور داد تا اذان گوید تا بلکه امام سجاد علیه السلام را به این نیرنگ ساکت کند! ! مؤذن برخاست و اذان را آغاز کرد، همین که گفت: الله اکبر، امام سجاد علیه السلام فرمود : چیزى بزرگتر از خداوند وجود ندارد. و چون گفت: اشهد ان لا اله الا الله، امام علیه السلام فرمود: موى و پوست و گوشت و خونم به یکتائى خدا گواهى مى دهد. و هنگامى که گفت: اشهد ان محمدا رسول الله، امام علیه السلام به جانب یزید روى کرد و فرمود: این محمد که نامش برده شد، آیا جد من است و یا جد تو؟ ! اگر ادعا کنى که جد توست پس دروغ گفتى و کافر شدى، و اگر جد من است چرا خاندان او را کشتى و آنان را از دم شمشیر گذراندى؟ ! سپس مؤذن بقیه اذان را گفت و یزید پیش آمد و نماز ظهر را گزارد (5) .
در نقل دیگرى آمده است که: چون مؤذن گفت: اشهد ان محمدا رسول الله، امام سجاد علیه السلام عمامه خویش از سر برگرفت و به مؤذن گفت: تو را بحق این محمد که لحظه اى درنگ کن، آنگاه روى به یزید کرد و گفت: اى یزید! این پیغمبر، جد من است و یا جد تو؟ اگر گویى جد من است، همه مى دانند که دروغ مىگوئى، و اگر جد من است پس چرا پدر مرا از روى ستم کشتى و مال او را تاراج کردى و اهل بیت او را به اسارت گرفتى؟ ! این جملات را گفت و دست برد و گریبان چاک زد و گریست و گفت: بخدا سوگند اگر در جهان کسى باشد که جدش رسول خداست، آن منم، پس چرا این مرد، پدرم را کشت و ما را مانند رومیان اسیر کرد؟ ! آنگاه فرمود : اى یزید! این جنایت را مرتکب شدى و باز مىگویى: محمد رسول خداست؟ ! و روى به قبله مى ایستى؟ ! واى بر تو! در روز قیامت جد و پدر من در آن روز دشمن تو هستند. پس یزید فریاد زد که مؤذن اقامه بگوید! در میان مردم هیاهویى برخاست، بعضى نماز گزاردند و گروهى نماز نخوانده پراکنده شدند (6)
اى مردم! خداوند به ما شش خصلت عطا فرموده و ما را به هفت ویژگى بر دیگران فضیلت بخشیده است، به ما ارزانى داشت علم، بردبارى، سخاوت، فصاحت، شجاعت و محبت در قلوب مؤمنین را، و ما را بر دیگران برترى داد به اینکه پیامبر بزرگ اسلام، صدیق (امیر المؤمنین على علیه السلام)، جعفر طیار، شیر خدا و شیر رسول خدا صلى الله علیه و آله (حمزه)، و امام حسن و امام حسین علیه السلام دو فرزند بزرگوار رسول اکرم صلى الله علیه و آله را از ما قرار داد (2) . (با این معرفى کوتاه) هر کس مرا شناخت که شناخت، و براى آنان که مرا نشناختند با معرفى پدران و خاندانم خود را به آنان م ىشناسانم.
اى مردم! من فرزند مکه و منایم، من فرزند زمزم و صفایم، من فرزند کسى هستم که حجر الاسود را با رداى خود حمل و در جاى خود نصب فرمود، من فرزند بهترین طواف و سعى کنندگانم، من فرزند بهترین حج کنندگان و تلبیه گویان هستم، من فرزند آنم که بر براق سوار شد، من فرزند پیامبرى هستم که در یک شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصى سیر کرد، من فرزند آنم که جبرئیل او را به سدره المنتهى برد و به مقام قرب ربوبى و نزدیکترین جایگاهمقام بارى تعالى رسید، من فرزند آنم که با ملائکه آسمان نماز گزارد، من فرزند آن پیامبرم که پروردگار بزرگ به او وحى کرد، من فرزند محمد مصطفى و على مرتضایم، من فرزند کسى هستم که بینى گردنکشان را به خاک مالید تا به کلمه توحید اقرار کردند.
من پسر آن کسى هستم که برابر پیامبر با دو شمشیر و با دو نیزه مىرزمید، و دو بار هجرت و دو بار بیعت کرد، و در بدر و حنین با کافران جنگید، و به اندازه چشم بر هم زدنى به خدا کفر نورزید، من فرزند صالح مؤمنان و وارث انبیا و از بین برنده مشرکان و امیر مسلمانان و فروغ جهادگران و زینت عبادت کنندگان و افتخار گریه کنندگانم، من فرزند بردبارترین بردباران و افضل نمازگزاران از اهل بیت پیامبر هستم، من پسر آنم که جبرئیل او را تأیید و میکائیل او را یارى کرد، من فرزند آنم که از حرم مسلمانان حمایت فرمود و با مارقین و ناکثین و قاسطین جنگید و با دشمنانش مبارزه کرد، من فرزند بهترین قریشم، من پسر اولین کسى هستم از مؤمنین که دعوت خدا و پیامبر را پذیرفت، من پسر اول سبقت گیرندهاى در ایمان و شکننده کمر متجاوزان و از میان برنده مشرکانم، من فرزند آنم که به مثابه تیرى از تیرهاى خدا براى منافقان و زبان حکمت عباد خداوند و یارى کننده دین خدا و ولى امر او، و بوستان حکمت خدا و حامل علم الهى بود.
او جوانمرد، سخاوتمند، نیکوچهره، جامع خیرها، سید، بزرگوار، ابطحى، راضى به خواست خدا، پیشگام در مشکلات، شکیبا، دائما روزهدار، پاکیزه از هر آلودگى و بسیار نمازگزار بود . او رشته اصلاب دشمنان خود را از هم گسیخت و شیرازه احزاب کفر را از هم پاشید. او داراى قلبى ثابت و قوى و ارادهاى محکم و استوار و عزمى راسخ بود وهمانند شیرى شجاع که وقتى نیزهها در جنگ به هم در مىآمیخت آنها را همانند آسیا خرد و نرم و بسان باد آنها را پراکنده مىساخت. او شیر حجاز و آقا و بزرگ عراق است که مکى و مدنى و خیفى و عقبى و بدرى و احدى و شجرى و مهاجرى (3) است، که در همه این صحنه ها حضور داشت.او سید عرب است و شیر میدان نبرد و وارث دو مشعر (4) ، و پدر دو فرزند: حسن و حسین. آرى او، همان او (که این صفات و ویژگیهاى ارزنده مختص اوست) جدم على بن ابى طالب است .
من فرزند حسین شهید کربلایم، من فرزند على مرتضى و فرزند محمد مصطفى و پسر فاطمه زهرایم، و فرزند خدیجه کبرایم، من فرزند سدره المنتهى و شجره طوبایم، من فرزند آنم که در خون آغشته شد، و پسر آنم که پریان در ماتم او گریستند، و من فرزند آنم که پرندگان در ماتم او شیون کردند.
بازتاب خطبه امام سجاد علیه السلام
هنگامى که امام سجاد علیه السلام آن خطبه رسا را ایراد فرمود، مردم حاضر در مسجد را سخت تحت تأثیر قرار داد و انگیزه بیدارى را در آنان برانگیخت و به آنان جرأت و جسارت بخشید.یکى از علماى بزرگ یهود که در مجلس یزید حضور داشت، از یزید پرسید: این نوجوان کیست؟ !
یزید گفت: على بن الحسین است.سؤال کرد: حسین کیست؟
یزید گفت: فرزند على بن ابى طالب است.
باز پرسید: مادر او کیست؟
یزید گفت: دختر محمد.
یهودى گفت: سبحان الله! ! این فرزند دختر پیامبر شماست که او را کشته اید؟ ! شما چه جانشین بدى براى فرزندان رسول خدا بودید؟ ! بخدا سوگند که اگر پیامبر ما موسى بن عمران در میان ما فرزندى مى گذاشت، ما گمان مى کردیم که او را تا سر حد پرستش باید احترام کنیم، و شما دیروز پیامبرتان از دنیا رفت و امروز بر فرزند او شوریده و او را از دم شمشیر خود گذراندید؟ ! واى بر شما امت! !
یزید در خشم شد و فرمان داد تا او را بزنند، آن عالم بزرگ یهودى بپاى خاست در حالى که مى گفت: اگر مى خواهید مرا بکشید، باکى ندارم! من در تورات یافته ام کسى که فرزند پیامبر را مى کشد او همیشه ملعون خواهد بود و جایگاه او در آتش جهنم است (8) .
سپس یزید دستور داد تا سر مقدس امام حسین علیه السلام را بر سر درب کاخ خود بیاویزند .
هند ـ دختر عبد الله بن عامر ـ همسر یزید، چون شنید که یزید سر امام حسین علیه السلام را بر سر در خانه اش آویخته است، پرده اى که یزید را از حرمسراى او جدا مى کرد، پاره کرد و بدون روسرى بسوى یزید دوید، در آن هنگام یزید در مجلس عمومى نشسته بود، هند به یزید گفت: اى یزید! سر فرزند فاطمه دختر رسول خدا باید بر سر در خانه من آویخته شود؟ ! یزید از جاى خود برخاست و او را پوشاند و گفت: آرى براى حسین ناله کن! و بر فرزند دختر پیامبر اشک بریز! که همه قبیله قریش بر اوگریه مى کنند! عبید الله بن زیاد در کشتن او شتاب کرد که خدا او را بکشد! (9)
#امان_از_شام😭
🖤آنقدر شدت مصائب شام سنگین بود که امام سجاد علیه السلام که به حیثیت امام بودن خودش تمثتال صبر است میفرماید ؛ کاش شام را ندیده بودم ؛ تمام روضه در این حرف مستتر است...
#الشام_الشام_الشام😭💔🥀
🔳#شهادت_امام_سجاد(ع) وارث نهضت عاشورا تسلیت باد.
💔🥀💔🥀💔
🖤🖤🖤
🌹شمار زائران عاشورا در کربلا بیش از ۶ میلیون نفر بود
♦️المیالی، معاون استاندار کربلای معلی اعلام کرد که شمار زائران این استان در عاشورای امسال از ۶ میلیون تن گذشته است.
♦️بیش از ۲۰ هزار دوربین حرارتی توسط نیروهای امنیتی در استان کربلا کار گذاشته شد و یک مورد نیز تخلف رخ نداده که این امر بیانگر موفقیتآمیز بودن طرح امنیتی دارد.
♦️۲ هزار و ۲۰۰ کاروان حسینی در مراسم عاشورای حسینی شرکت داشتند.
🤲الحمدلله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔 *بنظرتون امام حسین علیه السلام، چون امر به معروف کرد، شهید شد؟*
امیر لشکری در ادامه تعریف میکند: " روز 27/6/1359 ما [من و لیدر من جناب ورتوان] دومین دسته پروازی بودیم که در خاک عراق عملیات میکردیم. دسته اول با حمله خود پدافند عراق را هوشیار و حساس کرده بود. لذا به محض اینکه مرز را رد کردیم، پس از چند ثانیه متوجه شدم از سمت چپ لیدرم، گلولهها بالا میآیند. قبل از پرواز، مشخصات هدف را به دستگاه ناوبری داده بودم. در یک لحظه متوجه شدم نشاندهنده، مختصات محل هدف را مشخص کرده است. به لیدر گفتم: روی هدف رسیدیم، آماده میشویم برای شیرجه. گرد و خاک ناشی از شلیک توپخانه عراق وجود هدف را برای ما مسجل کرده بود. کمی جلوتر در پناه تپهای چندین دستگاه تانک و نفربر استتار شده به چشم میخورد. روز قبل همین تانکها و توپخانه، پاسگاه مرزی ما را گلولهباران میکردند. از لیدر اجازه زدن هدف را گرفتم. قرار بود هر دو به صورت ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده، هدفها را منهدم کنیم. بلافاصله زاویه مخصوص پرتاپ راکت را به هواپیما دادم و نشاندهنده مخصوص را بر روی هدف میزان کردم. در یک لحظه ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و فرمان، کنترل خودش را از دست داد. نمیدانستم چه بر سر هواپیما آمده، سعی کردم بر خودم مسلط شوم و هواپیما را که در حال پایین رفتن بود کنترل کنم. به هر نحو توسط پدالها، سکان افقی هواپیما را به طرف هدف هدایت کردم. در این لحظه ارتفاع هواپیما به شش هزار پا رسیده بود و چراغهای هشدار دهنده موتور، مرتب خاموش و روشن میشدند. شاسی پرتاپ راکتها را رها کردم. در یک لحظه 76 راکت بر روی هدف ریخته شد و جهنمی از آتش زیر پایم ایجاد کرد. از اینکه هدف را با موفقیت زده بودم، اظهار رضایت کردم. ولی همه چیز از نظر پروازی برایم تمام شده بود. با وضعیتی که هواپیما داشت مطمئن بودم قادر به بازگشت به خاک خودمان نیستم. در حالی که دست چپم بر روی دسته گاز موتور هواپیما بود، دست راستم را بردم برای دسته ایجکت. دماغ هواپیما در حالت شیرجه بود و هر لحظه زمین جلو چشمانم بزرگ و بزرگتر میشد. تصمیم نهایی را گرفته و با گفتن شهادتین دسته ایجکت را کشیدم. از این لحظه به بعد دیگر هیچ چیز یادم نیست. با ضربهای که به من وارد شد به خودم آمدم و احساس کردم هنوز زندهام. وقتی چشمم را باز کردم، همه چیز در نظرم تیره و تار مینمود و قابل رویت نبود. پس از گذشت دو الی سه ثانیه خون به مغزم بازگشت و توانستم بهتر ببینم. مقابل خودم در فاصله دهمتری سربازان مسلح عراقی را دیدم که به صورت نیمدایرهای مرا محاصره کرده بودند ... (صص 18 و 19)
اسارت حسین لشکری از همینجا و همین روز آغاز میشود؛ چند روز قبل از آغاز تجاوز سراسری عراق. بعد از درمان محدود زخمهای خلبان، بازجویی آغاز میشود. روز 31 شهریور 1359 و در بازجویی، به روش مختلف تهدید و شکنجه میشود. اما نتیجهای به دست عراقیها نمیدهد: روز پنجم اسارت را میگذراندم و نمیدانستم در ایران چه خبر است. خانوادهام در چه وضعی هستند. دوستان و خانواده را تکتک از مقابل چشمانم گذراندم. با صدای آژیر قرمز ناگهان رشته افکارم گسسته شد. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. لحظهای بعد صدای عبور هواپیمای اف ـ چهار را در آسمان پایگاه هوایی الرشید بغداد شنیدم و برایم خیلی عجیب بود. زیرا عراق فقط هواپیماهای روسی داشت. چند ثانیه بعد انفجار شدید بمبی تمام حدسهای مرا در مورد یک جنگ تمام عیار به یقین تبدیل کرد." (ص 35)
لشکری با آژیرها و انفجارهای بعد متوجه میشود، هواپیمای آمده، ایرانی بوده است. اما مدت زیادی در این پایگاه نمیماند؛ همان روزهای اول جنگ به جای دیگر منتقل میشود: تعدادی محافظ جلو و عقب ماشین نشستند و حرکت کردیم. پس از پیاده شدن و گذشتن از چند راهرو مرا وارد اتاقی کردند و چشم و دستم را باز کردند. خانهای بود بسیار بزرگ با چند اتاق خواب که یکی از آنها در اختیار من بود. پنجرهها با آهن مشبک نردهکشی شده بودند. با شنیدن صدای گریه بچه و خانمهای خانهدار که بچههایشان را صدا میزدند، لحظهای احساس کردم که آزادم و میتوانم دوباره با خانوادهام باشم ... (صص 20 و 21) و تا لشکری میآید به این جای جدید خو کند، به جای قبلی بازگردانده میشود.
در این بازگشت و سلولهای قبلی، اسیران دیگری را از ایران میبیند و همچنین خلبانان اسیر دیگری را: "صدایی گفت: لشکری تو هستی؟ از صدایش شناختم، فرشید اسکندری همدوره خلبانیام بود. نگهبان مرتب تذکر میداد حرف نزنیم، ولی این لحظات برای من خیلی مهم و شیرین بود. اولین بار بود که پس از 15 روز کلام فارسی میشنیدم.
ـ لشکری خیالت راحت باشد ایران میداند تو زندهای." (ص 43)
لشکری و خلبانان دیگر، با جابهجایی و گفتوگوها و بازجوییهای به وقت و بیوقت روبهرواند تا شاید حرف تازهای درباره شرایط نیروی هوایی ایران به زبان آورند.
آذر ماه 1359 خلبانان اسیر به زندان ابوغریب منتقل میشوند
: "موقع آمدن از زندان استخبارات تمام وسایل را از ما گرفتند و در محل جدید حتی برای خوردن غذا وسیله نداشتیم. در اینجا با توجه به هوای کثیف، به ما هواخوری نمیدادند. روزنامه، سیگار و وسایل نظافت نداشتیم. همه کلافه شده بودند ..." (ص 53)
اسیران که جز خلبانان از نیروی زمینی ارتش و شهربانی هم بودند، با اعتصاب غذا، وضعیت را تا حدودی تغییر میدهند و زندگی در اسارت ادامه پیدا میکند: "صبح روز 31 شهریور 1361 با آژیر قرمز و شلیک توپهای پدافند متوجه حمله هواپیماهای ایران به شهر بغداد شدیم. مدتها بود صدای هواپیماهای خودی را بر فراز بغداد نشنیده بودیم. فردای آن روز که روزنامههای بغداد را برایمان آوردند عکس و خبر سقوط یک فروند هواپیمای اف ـ چهار ایران در شهر بغداد به چشم میخورد. تنها یک دست که درون یک دستکش بود و یک پای درون پوتین از خلبان آن باقی مانده بود و خلبان دیگر به اسارت درآمده بود. با دیدن عکس و خبر روزنامه، حزن و اندوه بچههای خلبان صدچندان شد. همان شب مطلع شدیم خلبان شهید سرهنگ عباس دوران بوده است." (ص 63)
در ابوغریب، رادیو نقش مهمی در اطلاعرسانی از اوضاع ایران داشته است. سرتیپ لشکری سرنوشت این دستگاه کوچک را در خاطرات خود با دقت دنبال میکند. این وسیله با ترفند از ابوغریب وارد زندان دژبان پایگاه هوایی الرشید هم میشود. در این زندان نیز کمبود امکانات اولیه برای اسرا، شرایط زندگی را سخت میکند: یک روز سرهنگ عراقی ـ مسوول زندان ـ برای گفتوگو و رفع اختلاف آمد. در بین صحبتهایش گفت، صدام حسین ولیامر شماست و شما باید از او اطاعت کنید. من در جوابش گفتم، ولی امر ما خمینی است و ما به جز او کسی را به ولی امری قبول نداریم. جر و بحث من و سرهنگ به جایی رسید که سیلی محکمی به من زد و من هم متقابلا با یک سیلی جواب او را دادم. دیگران با دیدن این وضعیت تهییج شدند و با آنچه در اختیار داشتند از قبیل دمپایی، جارو و با مشت و لگد به نگهبانان حمله کردند. نگهبانان بیشتری از راه رسیدند، لذا ما مجبور به عقبنشینی شدیم و به داخل آسایشگاه پناه بردیم. لحظه به لحظه وضعیت بدتر میشد. یکی از سربازان عراقی سعی داشت در آسایشگاه را باز کند و داخل بیاید. اما بچهها بلافاصله چند قطعه چوب را شکستند و پشت در اصلی گذاشتند. نگهبانی را که پافشاری میکرد داخل آسایشگاه بیاید به داخل کشیدیم و گروگان گرفتیم. بلافاصله یک سرتیپ از استخبارات آمد و تهدید کرد اگر سرباز عراقی را آزاد نکنیم دستور میدهد کمتر از پنج دقیقه آسایشگاه را با بولدوزر روی سر ما خراب کنند ... (ص 78)
ادامه این ماجرا مفصل است، اما بخش اصلیاش این بود. حسین لشکری این فضا را تحمل میکند و تاب میآورد تا مرداد 1367. او را در نیمه دوم این ماه منتقل میکنند. تصور اسرای دیگر این است که لشکری با پذیرفتن قطعنامه 598 آزاد میشود، چون اولین اسیر جنگ است. (ص 91)
اما لشکری پس از تقریباً یک ساعت دور زدن در خیابانهای بغداد و اتوبانها، سرانجام وارد منطقهای به نام "یرموک" میشود. در یکی از خانههای ویلایی این منطقه به روی او باز میشود. امیر لشکری نوشته است: "احساس کردم شخصیت دیگری پیدا کردهام. زیرا در طی هشت سال گذشته عراقیها سعی کردند در مرحله اول شخصیت ما را خرد کنند. رفتار نگهبان در روزهای اول و دوم خوب و عالی بود ... البته این حالت زیاد دوام نداشت و پس از مدتی کوتاه دوباره همان حالت تحکم را به خود گرفت." (ص 97)
به هر حال، اگر چه وضعیت جدید به نسبت زندان و اردوگاه خیلی بهتر است، اما لشکری را در حالتی از بیم و امید فرو میبرد و تنها با برنامهریزی برای انجام امور معنوی است که این وضعیت به ظاهر بیکم و کاست را تحمل میکند. وصف این وضعیت از صفحه 95 شروع میشود و تا صفحه 123 ادامه پیدا میکند. به مناسبت دسترسی حسین لشکری به رادیو و تلویزیون و نزدیکی به مرکز کشور عراق، خاطرات او در این بخش، به نوعی روایت وقایع اوضاع داخلی عراق هم هست.
لشکری پس از جنگ عراق و کویت، به وضوح پسرفت شرایط زندگی در عراق را حس میکند و کار به آنجایی میرسد که از آن خانه ویلایی به محل جدیدی منتقل میشود: خانهای بود که آثار تخریب جنگ در خانههای اطرافش نمایان بود. خانه متعلق به یکی از ایرانیهای رانده شده از عراق بود که به دست استخبارات افتاده بود. اتاقی را به من اختصاص دادند که بیشتر شبیه انباری بود ... (ص 133)
لشکری در محل جدید هم شرایط را با دقت زیرنظر دارد. در این شرایط خلبان اسیر با انواع پیشنهادهای فریبنده و رنگارنگ روبهرو میشود و همه را آزمون و امتحان فرض میکند. در این محل، با لشکری دو مصاحبه صورت میگیرد که البته هیچ یک پخش نمیشود.
"مصاحبهگر پرسید: آیا میدانی با اسیران عراقی در ایران چه رفتار بدی دارند، در حالی که شما در بهترین شرایط زندگی میکنید. گفتم: پانزده سال است من در زندانهای شما هستم، ولی هن
وز مرا به صلیب سرخ معرفی نکردهاید و نمیگذارید با خانوادهام نامهنگاری کنم ... (ص 142)
از صفحه 145 کتاب باخبر میشویم که حسین لشکری باز هم از خیابانهای بغداد عبور میکند و بدون چشمبند وارد ساختمان سازمان امنیت عراق در منطقه الرشید میشود. در واقع لشکری دوباره به سلول باز میگردد و شرایط نگهداری از او به شدت افت میکند: "دو ماه بود که به محل جدید آمده بودم. ولی مرا به هواخوری نبرده بودند. هر روز صدای پای صدها زندانی را میشنیدم که از راهرو به صورت دسته جمعی در حال رفت و آمد بودند. هواخوری برای زندانیها به طور متوسط بین دو الی شش ماه، یکبار، آن هم بیست دقیقه به صورت اجباری بود ... (ص 150)
لشکری با اعتراض و گفتوگو، به مرور شرایط خود را به وضع بهتری میرساند و در اوایل سال 1374 بالاخره با نماینده صلیب سرخ دیدار میکند و برای خانوادهاش نامه مینویسد. او در زمستان سال 1376 به واسطه تهدید آمریکا علیه مراکز مهم عراق به یکی از خانههای امن منتقل میشود و در نهایت 17 فروردین 1377 به مرز ایران میرسد و آزاد میشود.
نیمه دوم کتاب 6410 (یعنی از صفحه 95 به بعد) فصل و تجربه تازهای در خاطرات اسیران ایران است. بررسی دقیق این بخش، استعداد آزاده ایرانی را در برابر انواع شرایط (حتی با تأمین نیازها) نشان میدهد.
واکنش لشکری، در واقع تلاش برای حفظ حسین لشکری در همه زمینههاست تا عنوان "آزاده" برازنده او باشد. لشکری در همین شرایط جدید متن قرآن را حفظ میکند و همیشه تأکید دارد با برنامهریزی برای کارهایی که او را حفظ میکند، میتواند اسارت را تحمل کند، حتی اگر 18 سال شود: ماه سوم بهار رو به اتمام بود. در خلوت همیشگیام با خود گفتم: خدایا بهار دیگری از عمرم سپری شد و خبری از خانوادهام و آزادی ندارم. آیا تا بهار دیگر در این سلول و در این جهان هستم یا نه؟ ناگهان نیرویی قوی و پر از انرژی به ذهنم هجوم آورد که تو باید زنده بمانی! آیا این همه برنامهریزیهای دقیق برای زنده ماندن و برگشتن به وطن و خانواده نیست؟ نباید عقلم را از دست بدهم تا اگر روزی خدا خواست و به ایران برگشتم و اگر خانوادهای مانده بود، موفق به دیدار آنها شوم و با عقل سالم و روحیه شاداب آنها را ملاقات کنم. سعی کردم مقدار نرمش و ورزش را بیشتر کنم و کمتر به اطراف خودم توجه داشته باشم. چون از دست من کاری برنمیآمد و همین موضوع بیشتر آزارم میداد. (ص 154)
مرور کتاب 6410 را با خاطرهای از حسین لشکری به آخر میرسانیم: نزدیک عید سال 1374 بالاخره با کلی چانه زدن با هفتهای دوبار [هواخوری] آن هم به مدت نیم ساعت موافقت شد. محوطه هواخوری حدود هفتصد متر داشت که دیوارهای آن به ارتفاع شش متر از بتون ساخته شده و پوشش داخلی آن با گچ سفید شده بود. سقف آن با شبکههای آهنی به صورت آبکشی که فقط گنجشک میتوانست عبور کند، پوشیده شده بود ... در و دیوار این محوطه پر بود از نوشتههای مختلف، یادگاری، تاریخ اعدام، یادداشت محکوم به حبس ابد، تازه دستگیر شده و انواع و اقسام اسمها از مرد و زن و نوع شکنجههایی که دیده بودند. یکی از حال پدر و مادرش جویا شده بود، دیگری دوستش را سفارش به صبر میکرد، آن دیگری مژده تولد نوزاد را به رفیقش میداد. تابلوی اعلانات خوبی بود. حدود نیم ساعت وقت مرا گرفت. جملاتی که به فارسی نوشته شده بود نظرم را جلب کرد، پیش خودم گفتم: خدایا مگر به غیر از من اینجا ایرانی دیگری هم هست. اولین جملهای که خواندم نوشته بود: "علیجان سلام، من خوبم تو چطوری؟ بالاخره به آروزیمان میرسیم. اگر تو حالت خوب است، یک ضربدر جلو نوشته بگذار. قربانت، زهرا" خدایا اینها چه کسانی هستند و چرا اینجا نگهداری میشوند. این دختر یا پسری که برایش پیغام گذاشته، چه رابطهای باهم دارند. اگر اینها مبارز هستند، این نوشتههای عاشقانه چیست و اگر مبارز نیستند در زندان سیاسی عراق چه میکنند؟ ... هر کاری میکردم، فکر علی و زهرا مرا رها نمیکرد ... این افکار همچنان تا نوبت هواخوری بعدی ادامه داشت. بلافاصله سراغ نوشتهها رفتم. چیزی که جلو نوشتهها اضافه شده بود، نفر سومی بود که نوشته بود: بچهها نگران نباشید به زودی از اینجا میرویم." بلافاصله چوب کبریت گیر آوردم و نوشتم: بچهها حالتان چطور است، اینجا چه میکنید و برای چه آمدهاید. من خلبان حسین لشکری هستم و 16سال است که از خانوادهام خبر ندارم. آن روز و روزهای بعد در فکر بودم که چرا اینها سه نفر شدند و نفر آخری کیست؟ ثانیهشماری میکردم که دوباره به هواخوری بروم. بلافاصله به طرف نوشتهها رفتم و در جلو نوشتههای زهرا نوشته شده بود: من هم حالم خوب است، همهاش به فکر تو هستم. اگر خدا بخواهد به همدیگر میرسیم. غذای اینجا خوب نیست. میخواهم به عراقیها بگویم ما را از این محل ببرند. دوستت دارم، علیاکبر. نفر سوم اسم خودش را نوشته بود: "حسن خلج، اهل قزو
ین" و من از خواسته بود مشخصات بیشتری بنویسم. دفعه بعدی که برای هواخوری رفتم نوشتهها زیاد شده بود. علیاکبر به زهرا نوشته بود: مرا بازجویی بردند از مشخصات داییها و پسرعموها پرسیدند. گفتم من و تو دخترعمو و پسر عمو هستیم و میخواهیم ازدواج کنیم و از دست رژیم ایران فرار کردهایم و قصد پیوستن به سازمان مجاهدین خلق را داریم و تو هم دقیقاً همین جوابها را بده! اگر بفهمند دروغ میگوییم پدرمان را درمیآورند. زهرا متعاقباً از علیاکبر خواسته بود مشخصات عمو و پسرعمویش را برای او بنویسد تا بتواند در بازجویی جواب بدهد. حسن خلج نوشته بود 16 سال دارد و در درگیریهای قزوین فرار کرده است و قصد پیوستن به سازمان مجاهدین خلق را دارد. چند جملهای به عنوان وصیت برایشان نوشتم: اگر به سازمان بپیوندید فقط سلول خودتان را مقداری بزرگتر کردهاید. چون سازمان خودش در بغداد زندانی است. تا بیشتر آلوده نشدهاید برگردید به کشور خودمان. شما جوان هستید و آینده روشنی دارید. چند روز دیگر عید فرا میرسد و شما باید پیش خانوادههای چشم انتظار خود باشید ... پس از برگشت به سلول سرما خوردم و چند روز نتوانستم بیرون بروم. پس از بهبودی وقتی به هواخوری رفتم، دیدم جواب هر سه آنها در چند کلمه خلاصه شده است: 1 ـ پشیمانم ولی چارهای ندارم که به سازمان بپیوندم و با علی باشم (زهرا)، 2 ـ پشیمانم، من هم چارهای ندارم که با سازمان و در کنار زهرا باشم، 3 ـ پشیمانم ولی چارهای ندارم جز اینکه تا آیندهای نامعلوم به سازمان بپیوندم. ما سفارش میکنیم تو حتماً برو ایران و اینجا ماندگار نشو! ناراحت و اندوهگین از جواب آنها بقیه وقتم را قدم زدم. (صص 150 تا 153).
امیر خلبان آزاده حسین لشکری، راوی خاطرات کتاب "6410"، هجدهم مرداد 88 بر اثر صدمات ناشی از دوران اسارت در سال های جنگ تحمیلی، به خیل یاران شهیدش پیوست.
کتاب "6410" در قطع وزیری و 212 صفحه، با شمارگان 3000 نسخه و بهای 17000 ریال،سال 1383 توسط مدیریت انتشارات معاونت فرهنگی سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران، منتشر شده است
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃
🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃
🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃
🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃
🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃
🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃
🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج
*🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼
🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa