🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقهی سامرا شد. او با نيروهای
حشدالشعبی همكاری نزديكی داشت. دفعهی اول حدود بيست روز طول
كشيد و كسی خبر نداشت.
چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصی نميزد. نميگفت كه كجا رفته،
تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه
بوده.
بار دوم زمان كمتری را در مناطق درگيری بود. وقتی به نجف برگشت، به
منزل ما آمد. خيلی خوشحال شدم. به هادی گفتم: چه خبر؟ توی اون مناطق
چی كار ميكنی؟!
هادی میگفت: خدا ما رو برای جهاد آفريده، بايد جلوی اين آدمهای از
خدا بیخبر بايستيم.
بعد ياد ماجرایی افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدانخواست!
با تعجب پرسيدم: چطور؟!
هادی گفت: توی سامرا مشغول درگيری بوديم. نيروهای انتحاری داعش
قصد داشتند با فريب نيروهای ما خودشان را به محدودهی حرم برسانند.
در يكی از روزهای درگيری ، يكی از نيروهای داعش خودش را تا نزديك
حرم رساند اما يكباره لو رفت!
چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروی انتحاری وارد يك ساختمان شد. ما
محاصرهاش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم.
آن نيروی داعشی موضع گرفته بود و مرتب شليك ميكرد. اما در واقع
محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون میآمد، به درك واصل ميشد. بعد از
چند دقيقه گلولههای من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم.
يكی از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم.
چند دقيقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و
آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يكباره صدای مهيب انفجار من را به
گوشهای پرت كرد.
عامل انتحاری داعش كه فهميده بود نيروهاي ما گلوله ندارد از مخفيگاه
خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهای ما رساند و بلافاصله خودش را
منفجر كرد ...
چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانيه با شهادت فاصله
داشتم. زنده ماندن من خيلی عجيب بود. ديوارهای داخل ساختمان خراب
شده و خون شهدای ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهای پارهپارهی شهدا
همه جا ريخته بود.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقهی سامرا شد. او با نيروهای
حشدالشعبی همكاری نزديكی داشت. دفعهی اول حدود بيست روز طول
كشيد و كسی خبر نداشت.
چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصی نميزد. نميگفت كه كجا رفته،
تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه
بوده.
بار دوم زمان كمتری را در مناطق درگيری بود. وقتی به نجف برگشت، به
منزل ما آمد. خيلی خوشحال شدم. به هادی گفتم: چه خبر؟ توی اون مناطق
چی كار ميكنی؟!
هادی میگفت: خدا ما رو برای جهاد آفريده، بايد جلوی اين آدمهای از
خدا بیخبر بايستيم.
بعد ياد ماجرایی افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدانخواست!
با تعجب پرسيدم: چطور؟!
هادی گفت: توی سامرا مشغول درگيری بوديم. نيروهای انتحاری داعش
قصد داشتند با فريب نيروهای ما خودشان را به محدودهی حرم برسانند.
در يكی از روزهای درگيری ، يكی از نيروهای داعش خودش را تا نزديك
حرم رساند اما يكباره لو رفت!
چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروی انتحاری وارد يك ساختمان شد. ما
محاصرهاش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم.
آن نيروی داعشی موضع گرفته بود و مرتب شليك ميكرد. اما در واقع
محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون میآمد، به درك واصل ميشد. بعد از
چند دقيقه گلولههای من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم.
يكی از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم.
چند دقيقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و
آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يكباره صدای مهيب انفجار من را به
گوشهای پرت كرد.
عامل انتحاری داعش كه فهميده بود نيروهاي ما گلوله ندارد از مخفيگاه
خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهای ما رساند و بلافاصله خودش را
منفجر كرد ...
چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانيه با شهادت فاصله
داشتم. زنده ماندن من خيلی عجيب بود. ديوارهای داخل ساختمان خراب
شده و خون شهدای ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهای پارهپارهی شهدا
همه جا ريخته بود.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
شكستهای پیدرپی باعث شده بود كه توان نظامی داعش كم شود. آنها در چنين مواقعی به سراغ نيروهای انتحاری رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان و كودكان مخفی میكنند.آن روز هم نيروهای مردمی بلافاصله با خودروهای مختلف به سویمناطق درگيری اعزام شده و با پشتيبانی سلاحهای سنگين مشغول پيشروی و پاكسازی مناطق مختلف بودند.
نزديك ظهر روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود كه هادی به همراه ديگردوستان و فرماندهان عملياتی، پس از ساعتی جنگ و گريز، به روستایمکيشفيه در بيست كيلومتری سامرا وارد شدند.
ساختمان كوچكی وجود داشته كه بيست نفر از نيروهای عراقی به همراه هادی به داخل آن رفته تا هم استراحت كنند و هم برای ادامه كار تصميم بگيرند.
بقيهی نيروها نيز در اطراف روستا حالت تدافعی داشتهوشرايطدشمنراتحتنظرداشتند.درگيریها نيز به طورپراكنده ادامه داشت.
هنوز چند دقيقهای نگذشت كه يك بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت سنگرهای نيروهای مردمی حركت كرد. بدنهی اين بولدوزر با ورقهای آهن پوشيده شده و حالت ضد گلوله پيدا كرده بود.
به محض اينكه از اولين سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند: انتحاری،انتحاری،مواظب باشيد...
درست حدس زده بودند. اين خودرو برای عمليات انتحاری آماده شده بود. چند نفر از نيروهای مردمی با شليك آرپیجی قصد انفجار بولدوزر را داشتند.
برخی ميخواستند راننده را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد! حتی گلولهی آرپیجی روی بدنهی آن اثر نداشت.
يكی از رزمندگان که مجروح شده و در مسير بولدوزر قرار داشت ميگويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين بولدوزر انتحاری است! هر چه تيراندازی كرديم بیفايده بود.فاصلهی ما با هادی ذوالفقاری و ديگردوستان زياد بود. يكباره حدس زديم كه خودرو به سمت آنها میرود. هر چه که داد و فرياد کرديم، صدايمان به گوش آنها نرسيد. صدایبولدوزر و گلولهها مانع از رسيدن صدای ما میشد.هادی و دوستان رزمندهای كه در آنجا جمع شده بودند، متوجه صدای مانشدند.لحظاتی بعد صدای انفجاری آمد كه زمين و زمان را لرزاند! صدها كيلو مواد منفجره، برای لحظاتی آسمان را سياه كرد.وقتی به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبهی كوچك مواجه شديم!انفجار به قدری عظيم بود كه پيكرهای شهدا نيز قادربهشناسایینبود.خبرشهادتبهتريندوستانمانراشنيديم.جنگاستديگر،روزیشهادت دارد و روزی پيروزی، البته برای انسان مؤمن، شهادت هم پيروزیاست.
روز بعد خبر رسيد كه هادی ذوالفقاری مفقود شده و پيكری از او به جانمانده!
همه ناراحت بودند. نمیدانستيم چه كنيم. لذا به دوستان ايرانی هادی هم خبر رسيد كه هادی مفقودالجسد شده. خبر به ايران رسيد. برخی از دوستان گفتند: از نمونهی خون مادر هادیبرای آزمايش DNA استفاده شود تا بلكه قسمتی از پيكر هادی مشخصگردد.نيروهای عراقی بسيار ناراحت بودند. لب خندانوچهرهیدوستداشتنی
اين طلبهی رزمنده هيچ گاه از ذهن ما پاك نمیشد.پس از مدتی اعلام شد كه با شناسایی برخي پيكرها فقط شش نفر از جمله هادی مفقود شدهاند. از هادی هم فقط لاشه ی دوربين عكاسیاش باقی مانده بود.
تا اينكه خبر دادند پيكر شهيدی با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف و به بغداد منتقل شده.سيد کاظم کهمشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالاً هادی است خودش به بغداد رفت و او را شناسایی كرد.در اصل پيکر هادی ذوالفقاری بر اثر انفجار پرت شده بود.
يک نفر در حال عبور از معرکه پيکر او را میبيند و پلاک را برای اطلاع خبرشهادت برمیدارد.بدن شهيد بیپلاک آنجا میماند. تا اينکه او را به بغداد انتقال میدهند.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قرار بود برای تصويربرداری به هادی و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه
نتوانستم به سامرا بروم. هر چقدر هم با هادی تماس گرفتم تماس برقرارنمیشد.
تا اينکه فردا يکی از دوستان از سامرا برگشت.
سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچهها؟
گفت: برای شيخ هادی دعا کن.
ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمی شده؟
دوست من بدون مکث گفت: نه شهيد شده.
همانجا شوکه شدم و نشستم. خيلی حال و روز من به هم ريخت. نميدانستم چه بگويم.
آنقدر حالم خراب شد که حتی نتوانستم بپرسم چطور شهيد شده.
برای ساعاتی فقط فکر هادی بودم. ياد صحبتهای آخرش. من شک نداشتم هادی از شهادت خودش خبر داشت.
به دوستم گفتم: شيخ هادی به عشقش رسيد. او عاشق شهادت بود.
بعد حرف از نحوهی شهادت شد.
او گفت که در جريان يک انفجار انتحاری در شمال سامرا، پيکر هادی از
بين رفته و ظاهراً چيزی از او نمانده!
روز بعد دوربين هادی را آوردند. همين که دوربين را ديديم همه شوکه شديم!
ً لنز دوربين پر از آب شده و خود دوربين هم کاملاً منهدم شده بود. با ديدن
اين صحنه حتی کسانی که هادی را نمیشناختند، فهميدند که چه انفجار
مهيبی رخ داده.
از طرفی همهی دوستان ما به دنبال پيکر شيخ هادی بودند. از هر کسی که
در آن محور بود و سؤال میکرديم، نميدانست و ميگفت: تا آخرين لحظه
که به ياد ما میآيد، هادی مشغول تهيهی عکس و فيلم بود. حتی از لودر
انتحاری که به سمت روستا آمد عکس گرفت.
من خيلی ناراحت بودم. ياد آخرين شبی افتادم که با هادی بودم. هادی به
خودش اشاره کرد و به من گفت:
برادرت در يک انفجار تکه تکه ميشه! اگر چيزی پيدا کرديد، در
نزديکترين نقطه به حرم امام علی(ع) دفنش کنيد.
نميدانستم برای هادی چه بايد کرد. شنيدم که خانوادهی او هم از ايران
راهی شدهاند تا برای مراسم او به نجف بيايند.
سه روز از شهادت هادی گذشته بود. من يقين داشتم حتی شده قسمتی از
پيکر هادی پيدا ميشود؛ چون او برای خودش قبر آماده کرده بود.
همان روز يکی از دوستان خبر داد در فرودگاه نظامی شهر المثنی، يک
کاميون يخچالدار مخصوص حمل پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين شهدا
از سامرا آمده.
در ميان آنها يک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! او هيچ
مشخصهای ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر عقيق است.
تا اين را گفت يکباره به ياد هادی افتادم. با سيد و ديگر فرماندهان صحبت
کردم. همان روز رفتم و کاميون پيکر شهدا را ديدم.
خودش بود. اولين شهيد شيخ هادی بود که آرام خوابيده بود. صورتش
ً کمی سوخته بود اما کاملاًواضح بود که هادی است؛ دوست صميمی من.
بالای سر هادی نشستم و زارزار گريه کردم. ياد روزی افتادم که با هم از
سامرا به بغداد بر میگشتيم.
هادی ميگفت برای شهادت بايد از خيلی چيزها گذشت. از برخی گناهان فاصله گرفت و...
بعد به من گفت: وضعيت حجاب در بغداد چطوره؟
گفتم: خوب نيست، مثل تهران.
گفت: بايد چشم را از نامحرم حفظ کرد تا توفيق شهادت را از دست ندهيم. بعد چفيهاش را انداخت روی سر و صورتش.
در کل مدتی که در بغداد بوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج شديم و راهی نجف شديم.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
بارها از دوستان شهدا شنيده بوديم كه قبل از آخرين سفر رفتار و كردار
آنها تغيير ميكرد. شايد برای خود من باوركردنی نبود! با خودم ميگفتم:
شايد فكر و خيال بوده، شايد ميخواهند از شهدا موجودات ماورائی در ذهن
ما ايجاد كنند. اما خود من با همين چشمانم ديدم كه روز آخری كه هادی در
نجف بود چه اتفاقاتی افتاد!
بار آخری كه ميخواست برای مبارزه با داعش اعزام شود همه چيز عوض
شد! او وصيتنامهاش را تكميل كرد. به سراغ وسايل شخصی خودش رفته
بود و هر آنچه را كه دوست داشت به ديگران بخشيد!
چند تا چفيهی زيبا و دوردوخته داشت كه به طلبهها بخشيد. از همهی
كسانی كه با آنها رفت و آمد داشت حلالیت طلبيد. دوستی داشت كه در
كنار مسجد هندی مغازه داشت.
هادی به سراغ او رفت و گفت: اگر بر نگشتم، از فلانی و فلانی برای من
حلاليت بگير!
حتی گفت: برو و از آن روحانی كه با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب
درگير شده بودم حلاليت بطلب، نميخواهم كسی از دست من ناراحت باشد.
شب آخر به سراغ پيرمرد نابينايی رفت كه مدتها با او دوست بود. پيرمرد
را با خودش به مسجد آورد. با اين پيرمرد هم خداحافظی كرد و حلاليت طلبيد.
ً براي قبر هم كه قبلاً با يك شيخ نجفی صحبت كرده بود و يك قبر در
ابتدای وادی السلام از او گرفته بود.
برخی دوستان هادی را بارها در كنار مزار خودش ديده بودند كه مشغول
عبادت و دعا بود!!
هادی تكليف همهی امور دنيایی خودش را مشخص كرد و آمادهی سفر شد.معمولاًوقتی به جای مهمی ميرفت، بهترين لباسهايش را ميپوشيد.
برای سفر آخر هم بهترين لباسها را پوشيد و حركت كرد...
برادر حمزه عسگری از دوستان هادی و از طلاب ايرانی نجف ميگفت:
صورت هادی خيلی جوش ميزد. از دوران جوانی دنبال دوا درمان بود.
پيش يكی دو تا دكتر در ايران رفته بود و دارو استفاده كرد، اما تغييری در
جوشهای صورتش ايجاد نشد.
شب آخر ديدم كه با آن پيرمرد نابينا خداحافظی ميكرد. پيرمرد با صفایی
كه هر شب منتظر بود تا هادی به دنبال او بيايد و به مسجد بروند.
آخر شب بود كه با هم صحبت كرديم. هادی حرف از رفتن و شهادت زد.
بعد گفتم: راستی ديگه برای جوشهای صورتت كاری نكردی؟
هادی لبخند تلخی زد و گفت: يه انفجار احتياجه كه اين جوشهای
صورت ما رو نابود كنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد.
من هم به شوخی گفتم: هادی تو شهيد شو، ما برات يه مراسم سنگين برگزار ميكنيم. بعد ادامه دادم: يه شعر زيبا هست كه مداحها ميخونن،
ميخوام توی تشييع جنازه تو اين شعر رو بخونم. هادی منتظر شعر بود كه
گفتم: جنازهام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب حسين(ع) ...
هادی خيلی خوشش آمد. عجيب بود كه چند روز بعد درست در زمان
تشييع، به ياد اين مطلب افتادم. يكباره مداح مراسم تشييع شروع به خواندن
اين شعر زيبا كرد.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
هادی با اينكه سه ماه در مناطق مختلف عملياتی حضور داشت اما فقط يك هفته قبل از شهادت دست بر قلم برد و وصيتنامه خود را اينگونه نگاشت:
اينجانب محمدهادی ذوالفقاری وصيت ميکنم که من را در ايران دفن
نکنند. اگر شد، ببرند امام رضا(ع) طواف بدهند و برگردانند و در نجف و
سامرا و کربلا و کاظمين طواف بدهند و در وادیالسلام دفن کنند.
دوست دارم نزديک امام باشم و همهی مستحبات انجام شود. در داخل و
دور قبر من سياهی بزنند و دستمال گريهی مشکی و ... مثل تربت بگذارند.
داخل قبر من مثل حسينيه شود و اگر شد جایی که سرم ميخورد به سنگ
لحد، يک اسم حضرت زهرا(س) بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ،
آخ نگويم و بگويم يا زهرا(س)بالای سر من روضه و سينهزنی بگيرند و موقع دفن من، پرچم بالای قبرم قرار بگيرد و در زير پرچم من را دفن کنيد.
زياد يا حسين(ع)بگوييد و برای من مجلس عزا نگيريد، چون من به
چيزی که ميخواستم رسيدم. برای امام حسين(ع)و حضرت زهرا(س)مجلس بگيريد و گريه کنيد.(من را) رو به قبله صحيح دفن کنيد... روی سنگ قبرم اسم من را نزنيد و بنويسيد که اينجا قبر يک آدم گناهکار است.
يعنی؛ العبد الحقير المذنب و يا مثل اين. پيراهن مشکی هم بگذاريد داخل
قبر.وصيتم به مردم ايران و در بعضی از قسمتها برای مردم عراق اين است که
من الان حدود سه سال است که خارج از کشورم زندگی ميکنم، مشکلات خارج کشور بيشتر از داخل کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پشت سر
ولی فقيه باشند.
با بصيرت باشند؛ چون همين ولی فقيه است که باعث شده ايران از مشکلات بيرون بيايد.
از خواهران ميخواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا(س)رعايت کنند، نه مثل حجاب های امروز، چون اين حجابها بوی حضرت زهرا(س)نمیدهد.
از برادرانم ميخواهم که غير حرف آقا حرف کس ديگری را گوش ندهند.
جهان در حال تحول است، دنيا ديگر طبيعی نيست، الان دو جهاد در پيش
داريم، اول جهاد نفس که واجبتر است؛ زيرا همه چيز لحظهی آخر معلوم
ميشود که اهل جهنم هستيم يا بهشت.
حتی در جهاد با دشمنها احتمال ميرود که طرف کشته شود ولی شهيد
به حساب نيايد، چون برای هواي نفس رفته جبهه و اگر برای هوای نفس رفته
باشد يعنی برای شيطان رفته و در اين حال چه فرقی است بين ما و دشمن!
آنها اهل شيطان هستند و ما هم شيطانی.
دين خودتان را حفظ کنيد، چون اگر امام زمان(عج) بيايد احتمال دارد روبهروی امام باشيم و با امام مخالفت کنيم. امام زمان را تنها نگذاريد.
من که عمرم رفت و وقت را از دست دادم. تا به خودم آمدم ديدم که
خيلی گناه کردم و پلهای پشت سرم را شکستهام و راه برگشت ندارم.
بچههای ايران و عراق، من دير فهميدم و خيلی گناه و کارهای بيهوده انجام
دادم و يکی از دلايلی که آمدم نجف به خاطر همين بود که پيشرفت کنم.
نجف شهری است که مثل تصفیه کُن است که گناهها را به سرعت از آدم
میگيرد و جای گناهان ثواب میدهد. اين مولای ما خيلی مهربان است.
همچنين ميخواهم که مردم عراق از ناموس و وطن خودشان و مخصوصاً
حرمها دفاع کنند و اجازه به اين ظالمان ندهند و مردم عراق مخصوصاً طلّاب نجف در اين جهاد شرکت کنند، چون ديدم که مدافع هست لکن کم است،
بايد زياد شود.
و مطمئنم که اينها(دشمنان)کم هستند و فقط با يک هجوم با اسم حضرت زهرا(س) ميشود کار اين مفسدها را تمام کرد و منتظر ظهور شويم.
بهتر است که دست به دست همديگر دهيد و اين غدهی سرطانی را از
بين ببريد. برای من خيلی دعا کنيد؛ چون خيلی گناه کارم و از همه حلالیت
بگيريد.
وصيت من به طلاب اين است که اگر برای رضای خدا درس ميخوانند و
هدف دارند، بخوانند. اگر اينطور نيست نخوانند.
چون ميشود کار شيطانی. بعد شهريهی امام را هم ميگيرند؛ ديگر حرام
در حرام ميشود و مسئوليت دارد.
اگر ميتوانند درس بخوانند (و ادامه بدهند) البته همهاش درس نيست،
عبوديت هم هست بايد مقداری از وقت خود را صرف عبادت کنند؛ چون
طلبهای با تقوا کم داريم اول تزکيهی نفس بعد درس.
َ ای داد از علَم شيطانی. دنيا رنگ گناه دارد، ديگر نميتوانم زنده بمانم.
انشاءالله امام حسين(ع)و حضرت زهرا(س)و امام رضا(ع) در قبر
میآيند...
والسلام
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سهشنبه بود. من به جلسهی قرآن رفته بودم. در جلسهی قرآن بودم که به من
زنگ زدند. پرسيدند خانهای؟ گفتم: نه.
بعد گفتند: برويد خانه کارتان داريم.
فهميدم از دوستان هادی هستند و صحبتشان دربارهی هادی است، اما
نگفتند چه کاری دارند.
من سريع برگشتم. چند نفر از بچههای مسجد آمدند و گفتند هادی مجروح
شده.
من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسين(ع) کمک ميکنند، عيبی ندارد. اما رفتهرفته حرف عوض شد. بعد از دو سه
ساعت همسايهها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوش گرفتند
وگفتند: هادی به شهادت رسيده.
٭٭٭
ً موبايل را استفاده نميکنم. اين را بيشتر فاميل ودر محل کار معمولاًدوستانم ميدانند.
آن روز چند ساعتی توی محوطه بودم. عصر وقتی برگشتم به دفتر، گوشی
خودم را از توی کمد برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا تماس بیپاسخ
داشتم!
تماسها از سوی يکی دو تا از بچههای مسجد و دوست هادی بود. سريع
زنگ زدم و گفتم: سلام، چی شده؟
گفت: هيچی، هادی مجروح شده، اگه ميتونی سريع بيا ميدان آيتاللهسعيدی باهات کار داريم.
گوشی قطع شد. سريع با موتور حرکت کردم. توی راه کمی فکر کردم.
شک نداشتم که هادی شهيد شده؛ چون به خاطر مجروحيت هفده بار زنگ
نمیزدند؟ در ثاني کار عجلهای فقط برای شهادت ميتواند باشد و...
به محض اينکه به ميدان آيتالله سعيدی رسيدم، آقا صادق و چند نفر از
بچههای مسجد را ديدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها.
بعد از سلام و احوالپرسی، خيلی بیمقدمه گفتند: ميخواستيم بگيم هادی
شهيد شده و...
ديگه چيزی از حرفهای آنها يادم نيست! انگار همهی دنيا روی سرم من خراب شد. با اينکه اين سالها زياد او را نمیديدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس ميکردم.
يکدفعه از آنها جدا شدم و آرامآرام دور ميدان قدم زدم. ميخواستم به حال عادی برگردم.
نيم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کرديم و به مادرم خبر داديم. روز
بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهی نجف شديم.
هادی در سفر آخری که داشت خيلی تلاش کرد تا مادرمان را به نجف
ببرد، رفت از پدرمان رضايتنامه گرفت و گذرنامه را تهيه کرد، اما سفر به
نجف فراهم نشد. حالا قسمت اينطور بود که شهادت هادی ما را به نجف برساند.
ما در مراسم تشييع و تدفين هادی حضور داشتيم. همه ميگفتند که اين شهيد همه چيزش خاص است. از شهادت تا تشييع و تدفين و...
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
خبر پيدا شدن پيكر هادی درست زمانی پخش شد كه قرار بود شب جمعه،
يعنی شب اول ايام فاطميه در مسجد موسی ابن جعفر(ع) تهران برای او
مراسم برگزار شود.
همزمان با مراسم اعلام شد كه امروز پنجشنبه، برای شهيد هادی ذوالفقاری
چهار مراسم تشييع برگزار شده!
هادی وصيت کرده بود پيکرش را در سامرا، کاظمين، کربلا و نجف
طواف دهند. اين وصيت بعيد بود اجرا شود؛ زيرا عراقیها شهدای خود را
فقط به يکی از حرمين میبرند و بعد دفن میكنند.
اما دربارهی هادی باز هم شرايط تغيير کرد، ابتدا پيكر او را به سامرا و بعد
به کاظمين بردند. سپس در کربلا و بينالحرمين پيکر او تشييع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلی برگزار شد.
در همهی حرمها نيز برايش نماز خواندند! پرچم زيبای ايران نيز بر رویپيكر اين شهيد، حرفهای زيادی با خود داشت. اينكه مردم ما، برادران شيعه خود را رها نمیكنند.
تشييع هادی در نجف بسيار با شكوه بود. چنين جمعيتی حتی در تشييع علما
و فرماندهان ديده نشده بود.
مرحوم آيتالله آصفی(نمايندهی مقام معظم رهبری)هم در نجف بر پيکر
هادی نماز خواند. در آخر هم همهی جمعيتیکه برای تشييع پيکر هادی آمده
بودند برای تدفين به سمت وادیالسلام رفتند.
میگويند عراقیها در نجف برای شهدای خودشان تشييع خوبی در حرمها
راه میاندازند، ولی بعد از آنکه ميخواهند شهيد را دفن کنند، همه ميروند
و فقط چند نفر ميمانند.
ولی در تشييع پيکر هادی همه چيز فرق کرد. صدها نفر وارد وادیالسلام
شدند. خود عراقیها هم از شرکت چنين جمعيتی در مراسم تدفين شهيد
تعجب کرده بودند و میگفتند اين شهيد استثنایی است.
اما نكتهی ديگر اينكه قطعهی شهدای عراق در نجف از حرم حضرت امير(ع) فاصلهی بسياری دارد اما مزار هادی به حرم حضرت علی(ع) بسيارنزديک است.
اين قبر متعلق به يکی از دوستان هادی بود كه او هم قبر را برای مادرش در
نظر داشت، اما هادی قبل از اعزام با او صحبت كرد. او هم مادرش را راضي
نمود تا مزار را برای هادی قرار دهد.
يكی از دوستانش ميگفت: هادی در اين روزهای آخر، بيشتر شبها وسحرها بر سر مزاری که برای خودش در نظر گرفته بود حاضر میشد ودعا و نمازمیخواند.
دست آخر درست در شب جمعه و شب اول فاطميه، در همان مزار(كمی جلوتر از قبر عالمه سيد علی قاضی)به خاکسپرده شد.
شهيد ذوالفقاری وصيتهای عجيبی برای تدفين داشت که عمل کردنش مشکل بود، اما به خواست خدا همهاش تحققيافت.
او وصيت کرده بود قبر مرا سياهی بزنيد و بعد مرا در آن دفن کنيد! اما
امکانش نبود، قبرهای نجف به شکلی است که ماسههای سستی دارد. ممکن
است خيلی ساده فرو بريزد.
ً هادی در معرکه شهيد شد و غسل نداشت. خودش قبلاً پرچم سياهی تهيه
کرده بود که خيلی ناگهانی پيکرش را در ميان آن پرچم پيچيدند و در قبر
قرار دادند! ناخواسته کل قبرش سياه و وصيت شهيد عملی شد.
به گفتهی دوستانش يک شال《يا فاطمـه الزهرا(س) 》هم بود که آن را
روی صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحد شهيد نوشتند:
يا زهرا(س)اما همهی دوستان و آشنايان بر اين باورند که شايد علتاينمفقوديت
ارادت ويژهی شهيد به حضرت زهرا(س) بوده. چون وقتی پيکر او با اين
تأخير چندروزه پيدا شد، آغاز ايام فاطميه بود. شبی که او به خاک سپرده شد شب اول فاطميه بود.
دوستانش میگويند بعد از شهادت هادی وقتی به خانهاش رفتيم ديديم
حتي سجادهاش پهن بوده است.
انگار که او بعد از نماز برای رفتن و جنگيدن به قدر سجاده جمعکردنی هم درنگ نکرده است.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
روستای پدری خانوادهی ما روستای 《مُوِیلحه》در بيست کیلومتری اهواز بود. بعد از ازدواج به اهواز آمدیم. علی فرزند اول ما بود که در شهریور سال 1340
در خانهای در محلهی عامری اهواز و در همسایگی علی بن مهزیار درست در
طلوع آفتاب به دنیا آمد.
نامش را هم برادر شوهرم انتخاب کرد. قبل از تولد در عالم رؤیا مشاهده کرد
که انسان بزرگی به خانهی ما آمده و ميگوید: شما صاحب فرزندی به نام 《علی》خواهید شد. پدرش هم گفت: اگر فرزندم پسر بود، نامش را علی میگذارم.
علی دوران کودکی سختی داشت. این زمان مصادف بود با دوران ستمشاهی،
واقعاً با سختی بزرگ شد. اون وقتها در یک اتاق اجارهای زندگی میکردیم.
در آمد پدر علی کم بود اما حلال.
شوهرم آقا قاسم (به زبان محلی جاسم) از آن مردهای عرب خوش اخلاق بود.
اهل کار و تلاش و رزق حلال. همهی صاحبکارها ميگفتند که جاسم دستش
پاک است. حلال و حرام را اهمیت ميدهد. کار را درست انجام ميدهد و... .
وقتی علی به دنیا آمد پاهایش کج بود. خرج دوا و درمانش خیلی زیاد ميشد.
برادرم پولش را داد تا دکتر پایش را عمل کند.
چهاردهروزه بود که پایش را شکستند و دوباره گچ گرفتند. سنگین شد،
حمام بردن و جابهجا کردنش سخت شد. با این همه، علی خیلی صبور بود.
مدتی بعد پدر علی بیکار شد. بعد رانندهی مهندسی شد که صاحب کارخانه
بود. اما طولی نکشید که دوباره بیکار شد. شرایط کار در آن زمان خوب نبود.
نمیدانستیم چه کنیم. برای همین از اهواز رفتیم تهران و بعد از آنجا به مازندران!
کنار دریا یک خانهی کوچک گرفتیم. آنجا هم وضعیت خوبی نداشتیم.
هر روز مار میآمد داخل خانه و میرفت زیر رختخواب علی و خواهرش.
چارهای نبود باید می ساختیم.
یک بار وقتی برادرم به دیدن ما آمد و وضعیت ما را دید، به پدر علی اصرار
کرد که برگردید اهواز. با نداری ميشد ساخت ولی با غربت و تنهایی نميشد.
بالاخره بارمان را بستیم و دوباره برگشتیم اهواز. با قرض وکمک اقوام، پدر علی ماشینی تهیه کرد و با آن مشغول به کار شد. با هر سختی که بود روزگار را گذراندیم. اما نانی که به خانه میآمدحلالبود، برای همین تحمل سختیها آسان ميشد.
علی فرزند بزرگ خانواده بود. در همان کودکی حرفهای بزرگ میزد و
کارهای بزرگ ميکرد! در دوران دبستان توی سینی زولبیا و بامیا ميگذاشت
و ميفروخت. علی حتی آب خنک هم ميفروخت. روزی یک تومان در
میآورد تا برای خانه کمکخرج باشد.
برای خودش لباس نمیخرید، همیشه آنچه که داشت را مرتب و تمیز نگه
ميداشت. یک بار برای مدرسهاش کت خریدم، اما علی آن را نپوشید! به من
گفت:《مادر برایم لباس معمولی بخر، در مدرسه بعضی از بچهها یتیم هستند،
خیلیها فقیرند؛ دلم نمیآید من لباس نو بپوشم و آنها ...》
از همان کودکی نمازش را ميخواند و اهل روزه گرفتن بود. از همان زمان
ارتباط خوبی با مسجد پیدا کرد. در تفسیر قرآن و درس اخلاق شرکت ميکرد.
با علاقه و ارادتی که به نماز داشت مرید و موذن مسجد شد.
چهاردهساله که بود میدیدم پول توجیبیها و پول کار کردنش را جمع
ميکنه. وقتی میدید سفرهمان خالی شده و پولی در خانه نیست، به من می داد
تا نانی تهیه کنم. حتی یادم هست که مسافت طولانی بین خانه تا مدرسه را پیاده میرفت تا پولش را پسانداز کند!
واقعاً آن زمان مردم خیلی فقیر بودند. بارها ميشد که زن همسایه من را صدا
میزد و ميگفت: ننه علی، پولی داری بهم قرض بدی؟
ميپرسیدم برای چه ميخوای؟ زن همسایه صدایش را پایین میآورد و
آهسته ميگفت: 《بچههام گرسنهاند، خرج دارند، لازم دارم ...》
علی شاهد همهی این محرومیتها بود. آن وقتها چند تومان ناقابل، برای
خانههای مردم حصیرآباد سفرهی شادی میانداخت.
٭٭٭
علی هاشمی در مدرسهی راهنمایی تخت جمشید و بعد در دبیرستان
منوچهری به اتفاق (شهید) علی نظرآقايی و چند نفر از دوستان درس ميخواند.
او و دوستانش قبل از انقلاب در جلسههای دینی و مذهبی در منزل رضا
زرگر شرکت ميکردند. به فوتبال خیلی علاقه داشت و كاپيتان تيم محل بود.
برای یادگیری دفاع شخصی و هنرهای رزمی نزد علی نظرآقایی میرفت و
تمرین ميکرد. خیلی از بچههای حصیرآباد، علی را به عنوان الگوی خودشان قبول داشتند. او رهبر همهی بچههای محل بود؛ محلهای شلوغ که صدها نوجوان داشت. کسانی که اکنون بيشتر آنها در کنار او در بهشتآباد اهواز آرمیدهاند.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
علی با وجود محرومیتها خیلی با استعداد بود، خوب درس ميخواند. خيلی
بااستعداد و شاگرد ممتاز بود. به هم سن و سالهایش در یادگیری درس کمک
ميکرد.
در زمانی كه خيلیها به درس و مدرسه اهميت نمیدادند، علی شاگرد اول
در درس و اخلاق و حتی فوتبال بود. برای همين همهی بچههای حصيرآباد او
را به عنوان الگو قبول داشتند.
همیشه وقتی را برای تدریس به دوستانش اختصاص ميداد. اما در کنار همهیفعالیتهایش حضور در مسجد امام علی(ع) و امام سجاد(ع) حصیرآباد
جای خودش را داشت.
اینگونه شخصیت انقلابی علی در مسجد شکل گرفت.
علي در همهی كارهايش نظم داشت. مراقب خواهر و برادرهايش بود. به
وضع درسی آنها رسيدگی ميكرد.
از طرفی علی بسيار انسان باادبی بود. او به همهی ما درس اخلاق و ادب
میداد. من هيچگاه نديدم در حضور پدرمان پايش را دراز كند.
اين ويژگیها بود كه علی را اسوه و الگوی بچههای محل كرده بود.
انگار شده بود خادم مسجد! بارها میشد که سر میچرخاندم ولی علی را در
خانه نمیدیدم، اما میدانستم که باز رفته مسجد.
در مسجد هم هر کاری که زمین میماند به دست علی انجام میگرفت. از
نظافت تا گفتن اذان و... .
یک بار در ماه رمضان حالش خیلی بد شد. هر چه اصرار کردم روزهات را
افطار کن؛ قبول نکرد.
دیدم یکدفعه بلند شد و راه افتاد! پرسیدم علی جان کجا؟ از جوابش تعجب کردم، آخه ميخواست بره مسجد!
گفتم: با این حال و احوال؟! گفت: 《بله ميرم مسجد و خوب ميشم》
تا نیمهشب چشمانتظار نشستم. وقتی دیدم نیامد، بلند شدم و چادر سر کردم
ِ و رفتم مسجد. دیدم مشغول شستن حیاط مسجده!
گفتم: علی جان خوبی؟ بهتر شدی!؟ گفت: 《بله، آمدم مسجد و نماز خواندم، بعد قرآن و دعا و... الان هم که میبینی، خوب شدم!》
من دیگه چیزی نميتوانستم بگویم، فقط گفتم: الحمدلله.
از دیگر فعالیتهای علی این بود که روی درب خانه تابلویی زده بود. رویش
نوشت:
《تقویتی درس زبان، در مسجد امام علی(ع) ،ساعت دو تا چهار، ساعتی ده
تا صلوات، قبولی با خدا》
آن زمان علی کلاس زبان میرفت، از بقیهی بچهها قویتر بود. از طرفی
شاگرد اول مدرسه بود. با این کلاس، خیلی از بچههای محل را جذب مسجد
کرد.
《شهباز》 اسم تیم فوتبال محلهی حصیرآباد بود. علی کاپیتان تیم شهباز بود، فوتبالش حرف نداشت. اما فوتبال هدف اول زندگی علی نبود.
این نوجوان که سختیهای زیادی در زندگی کشیده، هر زمان وقت اذان
میشد، بازی را تعطیل میکرد و خودش کنار زمین فوتبال اذان ميگفت.
یک بار بازی مهمی داشتیم. بچهها توی زمین فوتبال جمع شدند، غلام همه
را از نظر گذراند. فهمید علی نیست. رو به من کرد و گفت: 《برو علی رو صدا
کن وگرنه امروز میبازیم》
وقت زیاد نداشتیم. به سرعت رفتم به طرف خانهی علی. در زدم. برادرش در
را باز کرد. گفت: علی رفته مسجد.
تا مسجد دویدم. دیدم که درب مسجد بسته است. در را که هل دادم باز شد.
دیدم علی شیلنگ به دست، داشت مسجد را آب و جارو ميکرد. خیلی گرم از
ً من استقبال کرد، برای همین اصلاًیادم رفت برای چه کاری آمده بودم.
شروع کردم به کمک. چند دقیقهی بعد یکباره از جا پریدم و داد زدم:
《علی... فوتبال... غلام...》
دستپاچگی مرا که دید، گفت:《چه خبره، چیه؟》
گفتم: غلام، من رو فرستاد دنبالت. بازی شروع شده. بازیکن کم داریم.
خونسرد و آرام گفت: 《همین!؟ نگران نباش. اول باید کار اینجا تموم بشه
بعد میریم》
چنان با آرامش حرف زد که دلشورهام از بین رفت. علی بعداً آمد توی بازی
و همه چیز را درست کرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بر خلاف سن کمش از جریانات سیاسی به خوبی آگاهی داشت. با شروع
تظاهرات و راهپماییها علیه رژیم شاهنشاهی، فعالیتهای سیاسی او بیشتر شد.
آن موقع که بيشتر جوانها، هنرپیشهها را الگو قرار ميدادند، علی الگویش را
اهل بیت : ميدانست.
همصحبت که میشدیم از معصومان برایم ميگفت. روایات را حفظ میکرد
و برای ما میخواند.
علی شانزدهساله بود که واقعاً عاشق امام شد. میدیدم که در مسجد اعلامیه
پخش میکرد. بارها میگفتم مواظب باش، ممکنه کسی شما رو تحت نظر
بگیره، ولی علی با خونسردی ميگفت: 《نگران نباش؛ خدا پشتیبان ماست》
نبوغ خاصی در همهی کارهایش بود. حتی در پخش اعلامیه. اعالمیههای
امام را در بیرون خانه و در شکاف تپهای که اطراف محل زندگی ما بود مخفی
میکرد. بعد در موقعیت مناسب آن را پخش میکرد.
من دیده بودم که علی، خواهرش را که کوچک بود، به بهانهی بازی روی
دوش میگذاشت و در کوچهها میچرخید! بعد خواهرش اعلامیهها را از بالای درب، به خانهی مردم میانداخت.
یک بار عکس امام را که جابهجا کردنش جرم بود، با نامه برای خواهرش
که بوشهر زندگی ميکرد فرستاد و نوشت: 《ببین، این عشق منه. ما برای آمدن
ایشان مبارزه ميکنیم.》
٭٭٭
بچههای مسجد، دور علی جمع شده بودند. رفتم برای همه چایی آوردم. بعد
دو نفر تازهوارد آمدند. سن و سالشان کمی بیشتر از علی آقا بود.
جلوی آنها هم چایی گذاشتم. یکی که بزرگتر بود، در گوش علی آقا
چیزی گفت. هر سه نفر بلند شدند و رفتند به طرف کتابخانه.
کلید کتابخانه فقط دست علی بود. اطلاعیههای امام، کتابهای ممنوعه و...
را در گوشهای از کتابخانه مسجد جاسازی ميکرد.
اعلامیهها را به آن دو نفر داد. بعدها فهمیدم که آن دو نفر حسین علمالهدی
و محسن رضایی بودند.
خلاصه خیلی از کارهای انقلابی علی از همین مسجد و کتابخانهاش آغاز
شد.
در مدت مبارزه چند بار ساواک او را گرفت! ولی هر بار به نحوی فرار کرد.
یا کاری میکرد تا آزادش کنند.
یک بار به خاطر کتکهایی که در فلکهی حصیرآباد خورده بودند پاهایش
زخمی و خونی شد، ولی هر چه گفتم چرا پاهات زخم شده ميگفت: 《توی
فوتبال اینطور شده!》
به من حقیقت رو نمیگفت. مبادا ناراحت بشم. بعدها فهمیدم که ساواکیها
آنها را با پوتین زدند.
دوستش ميگفت: حسینیهی اعظم اهواز پاتوق ما شده بود. آقای گل سرخی
را که سابقهی مبارزاتی و سخنرانیهایش زبانزد بود، برای ماه رمضان دعوت
کردیم.
این کار معنایش اعلام مبارزه علیه رژیم بود. یک شب آقای گل سرخی با
لحن تندی علیه شاه صحبت کرد. یکدفعه نیروهای گارد که منتظر بهانه بودند
به حسینیه ریختند و مردم را کتک زدند و عدهای را هم دستگیر کردند.
از آنجا بود که تظاهرات اهواز شروع شد. علی به همراه سیدطاهر که
هممحلهای و خیلی با هم رفیق بودند، پیگیر کارهای انقلابی حصيرآباد شدند.
بعضی وقتها تا نیمههای شب روی اعالمیههای امام کار ميکردند تا زودتر
به دست مردم برسد.
اما مهمترین مطلبی که از دوستان علی شنیدیم، مربوط به یکی از روزهای
سال 1357 بود. روزی که تانکهای لشکر 92 زرهی به سوی مردم حرکت
کردند؛ مردمی با دست خالی و دشمنی تا دندان مسلح!
دوستش ميگفت: یکدفعه دیدیم یک پیکان به میان جمعیت آمد. صندوق
عقب آن باز شد و چندین اسلحه ژ3 بیرون آمد! اولین بار بود که دیدم مردم به صورت مسلح در مقابل ارتش ایستادهاند.
آن روز تانکها از روی پل عقبنشینی کردند. مردم فهمیدند که قدرت
نظامی شاه پوشالی است.
اما کسانی که آن روز اسلحه به دست داشتند و از مردم حمایت کردند را
بعدها کامل شناختم.
محسن رضایی، علی شمخانی، حسین علمالهدی و علی هاشمی و...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مدتی بعد خون شهدا به ثمر رسید. انقلاب اسلامی ملت ایران پیروزی شد.
دلمان شاد بود که مبارزاتمان به ثمر رسیده و حالا ميتوانیم در حکومتی اسلامی زندگی کنیم.
اما این دلخوشی زیاد طولانی نشد! منافقان سر بلند کردند. برای همین
کمیتههایی تشکیل شد تا ریشهی آنها را بخشکاند. علی به خاطر عشق و
دلباختگی که به امام داشت، وارد کمیتهی انقلاب شد.
او در تشکیل کمیتهی حصیرآباد و اهواز نقش مؤثری داشت. کارش شد مبارزه با منافقین.
اوایل سال 1358 گروهی به نام 《خلق عرب》در خوزستان راهاندازی شد.
آنها از عراق سلاح وارد ميکردند و ميگفتند باید خوزستان از ایران جدا
شود!حتی یادم هست که در کنار جادههای مرزی اسلحه روی زمین ریخته بود!
برای اینکه مردم بردارند و با دولت مرکزی مبارزه کنند!
خلق عرب با کمک عراق و دیگر قدرتهایی که از تغییر حکومت ایران
ناراضی بودند، در اهواز و چند شهر دیگر فعالیت میکردند.
علی اهل مطالعه بود. مطالعات عمیق و آگاهی دینی بالایی داشت. او به
تنهایی در جلسات بحث و مناظرهی خلق عرب و کروهکها شرکت میکرد و
با بحثهای منطقی، ضعف استدلال آنان را اثبات میکرد.
مدتی بعد دشت آزادگان (منطقهای وسيع با مركزيت سوسنگرد)به خاطر
وجود قومیتهای مختلف، محل فعالیت منافقین و خلق عرب شد.
علی آموزش نظامی ندیده بود، اما اسلحه به دست گرفت و به صورت
خودجوش حرکت کرد.
٭٭٭
در تابستان 1358 یک گروه از ضد انقلاب در روستایی نزدیک اهواز مستقر
شدند.
علی در آن روز با دوازده نفر از بچههای کمیته به سمت مقر آنها رفتند.
من همراه آنها بودم. برای اینکه متوجه ما نشوند و تلفات ندهیم، نیم ساعت
در گرمای شدید سینهخیز رفتیم تا به مقرشان رسیدیم.
ً از دیوار بالا رفتیم. خیلی بی سر و صدا، طوری که اصلاً متوجه آمدن ما
نشوند، حمله کردیم و غافلگیرشان کردیم!
نتوانستند مقاومتی کنند. بدون درگیری همگی دستگیر شدند. آنها را بردیم
و به کمیته تحویل دادیم.
این اولین مأموریت نظامی با مسئولیت علی بود که با موفقیت انجام شد. آن
روز علی هجده ساله نبوغ خود را در مدیریت نظامی نشان داد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸