🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فروردین 1361 و بعد از عملیات امالحسنین(ع) علی آقا بچههای تیپ را کهحالا در زمینهی اطلاعات و شناسایی ورزیده شده بودند به چند گروه کوچک
و بزرگ تقسیم کرد، اما با این حال خودش هم در شناساییها شرکت ميکرد.
حاجی در برنامههای شناساییهم به دنبال نیروسازی بود. از برادران عرب و
بومی منطقه بهترین نیروهای عملیاتی و اطلاعاتی را تربیت ميکرد.
یک بار با حاجی برای شناسایی تا نزدیک سنگرهای دشمن رفتیم. در حال
بررسی منطقه بودیم که به حاجی گفتم: عراقیها رو ول کن، با اینها چی کار
کنیم!؟ حاجی حواسش به سنگر دشمن بود و متوجه حرف من نشد.
مجبور شدم دست حاجی را بگیرم. این بار وقتی سرش را چرخاند، متوجه
حرفم شد. مقابل ما حدود چهل تا سگ گرسنه با زبانهای آویزان بودند. حاجی
هم مثل من خشکش زد! آهسته گفتم: حاجی، عراقیها اینجا نیستند، با این
سگها چه کار کنیم؟ ما یک اسلحه بیشتر همراهمان نیست. حاجی گفت:《اشکالی نداره، شلیک ميکنیم و بعدش فرار ميکنیم》 و بعد اينكار را كرديم.
مدتی بعد قرار شد منطقهی طلائیه را از ارتشیها تحویل بگیریم تا جزءمحدودهی فعالیت ما بشود. در جلسهای که به همین منظور تشکیل شد، متوجه شدیم که نقشهی شناسایی و اطلاعات ما با اطلاعات برادران ارتش متفاوت
است. حاجی برای حل این مشکل، من را از نیروهای تیپ ۳۷ انتخاب کرد تا با
دو نفر از نیروهای ارتش برای شناسایی به منطقه بروم تا اختلاف بر طرف شود.
ارتشیها از من پرسیدند: اسلحه که همراهت هست؟ منهمکهحاضرجوابیام
بین بچهها مشهور بود گفتم: نه، کسی که شناسایی ميره اسلحه نميخواد.
با این جمله، گروهبان ارتشی از همان ابتدای خاکریز بسمالله را گفت و جلو
افتاد! بعد به پشت سرش اشاره کرد و گفت: شتری بیاین.
من هم که تا آن موقع چنین اصطلاحی را نشنیده بودم با تعجب پرسیدم
شتری چیه؟ گروهبان گفت بیا دنبالم ببین شتری چیه؟ با شتری رفتن صد متر را
دوساعته طی کردیم! یک پا ميگذاشتند زمین و یک پا نميگذاشتند! تا اینکه
صبرم تمام شد و گفتم: اینطوری که نميشه، اگه ما بخوایم تا خاکریز عراقیها برسیم یک ماه طول ميکشه، حالا شما بیایين دنبال من تا بگم شتری چیه؟
گروهبان پرسید: چه جوری برادر؟ من هم گفتم: بیایين، من الان روش اسبی
رو به شما یاد ميدم! بعد شروع کردم به دویدن. گروهبان هم دائم با صدایی
آهسته ميگفت: برادر، برادر، نکن این کار رو، خطرناکه، نباید بدویم و ... .
در همین بین که گروهبان دائم اخطار ميداد گفتم: این هم سیم خاردارعراقیها، مگه قرار نبود تا اینجا بیایيم. گروهبان هم با تعجب دست کشید به سیم
خاردار و گفت: یعنی ما تا اینجا اومدیم؟
با وجود مخالفت گروهبان ارتشی، وارد میدان مین شدم و کار شناسایی را
تکمیل کردم. موقع برگشت به برادرهای ارتشی گفتم: حالا ميخواید شتری
برگردیم یا اسبی؟ بالاخره در برگشت هم اسبی آمدیم و اختالف نقشههابرطرف شد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
از مهمترین ویژگیهای یک فرمانده، بحث صبر و تحمل و دقت نظر در
کارهای نیروهای زیرمجموعه است. یک فرمانده لایق، با صبر و پشتکار خود
نیروها را برای روزهای سخت آماده میکند و این، از ویژگیهای علی هاشمی بود. یادم هست که آن روزها برادران ارتش امکانات خوبی داشتند، اما در
سپاه اينطور نبود. مجبور بودیم خیلی جاها با امکانات کم، کارهای بیشتر و
بزرگتری انجام دهیم. یک روز یکی از نیروهای جدید آمد پیش حاج علی و
گفت: من ميخوام در شناسایی پشت منطقهی دشمن رو ببینم؛ دوربین ميخوام که نداریم. برجک ميخوام، اون رو هم نداریم.حاجی فرستادش تا از ارتشیها یک دوربین قرض بگیره. اون بندهی خدا هم رفت و برای دو روز دوربین یک گروهبان رو قرض گرفت. بعد از مدتی دیدم همان گروهبان آمد پیش حاجی و شکایت کرد. ميگفت: نیروی شما قرار بوده دو روزه دوربین رو پس بده، اما الان دو ماه است که پس نداده.
حاجی صداش کرد و گفت: چرا دوربین آقا رو نميدی؟ اون بندهیخدا هم
گفت: شما از ما کار ميخوایی، ما هم که وسیله نداریم، مجبور ميشیم امانت
رو پس ندیم! حاجی وساطت کرد و موضوع تمام شد.
بعد حاجی هر طور بود دوربین تلسکوپی تهیه کرد و تحویل آن جوان داد.
آن جوان دوربین را گرفت و گفت: خب، دست شما درد نکنه، حالایک
برجک هم نیاز داریم. ميخوام عراقیها رو ببینم، یه لودر هم بده تا برجک
خاکی بزنیم. حاجی با آن صبر و تحمل و اعتمادی که به نیروهایش داشت
لبخندی زد و به بچهها گفت یک لودر بدهند.
فردا صبح، هوا کمی روشن شده بود که دیدیم همینطور اطراف سنگر
فرماندهی خمپاره به زمین ميخورد! تا روز قبل اینقدر آتش دشمن زیاد نبود.
با حاجی از سنگر بیرون آمدیم؛ آنچه ميدیدیم باورکردنی نبود. یک برجک
خاکی با ارتفاع نزدیک به هشت متر کنار سنگر فرماندهی بالا رفته بود!!
در چهرهی حاجی هم عصبانیت دیده ميشد و هم خنده. آن جوان را صدا
کرد و طوری که ناراحت نشود گفت:《اینو کی زده؟ زود خرابش کن، جاش
اینجا نیست. بغل سنگر فرماندهی و به این بلندی!؟》
جوان اخمهاش رفت توی هم. با ناراحتی به رانندهی لودر گفت خرابش کند.
بعد هم دوربینش را پس داد و گفت: من دیگه کار نميکنم! باید گزارشهام
دقیق باشه. من به خاطر اینکه کارم درست و دقیق باشه برجک خواستم.
من منتظر برخورد حاجی با این جوان بودم. اگر من جای حاجی بودم،
شاید خیلی تند برخورد ميکردم. اما حاجی با مهربانی دست جوان را گرفت
و بردش داخل سنگر. یک چایی براش ریخت و جلوش گذاشت و گفت:《زحمت کشیدی. اما اگر ميخوای برجک دیدهبانی بزنی، بهتره بری دويست متر اونطرفتر. ميگم سه تا لودر دیگه هم بیان و سریع برات بزنن》با این برخورد صبورانه، آن جوان خیالش راحت شد و چهرهاش از هم باز شد. چایی را سر کشید و دوربینش را برداشت و از سنگر بیرونرفت.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبرالیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال
حلول سال نو و بهار پرطراوت را که نشانه قدرت لایزال الهی و تجدید حیات طبیعت میباشد به تمامی عزیزان تبریک و تهنیت عرض نموده و سالی سرشار از برکت و معنویت را ازدرگاه خداوند متعال و سبحان برای شما عزیزان مسئلت دارم
بهارتادروازه هاى شهر
رسیده
ورستاخیز
دوباره درگیتى دمیده
وما دردعایی
خاضعانه به درگاه
مدبر هستی احسن الحال را
برای شماها آرزو میکنم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مرحلهی سوم عملیات بیتالمقدس بود. قرار شد حاج علی با تیپ ۳۷نور
از قرارگاه قدس بین طلائیه و منطقهی کوشک وارد عمل شود. همهی نیروها
داشتند برای عملیات آماده ميشدند.
بچههای گردان نبوت هم از تهران به تیپ ۳۷نور ملحق شدند. حاجی آنها
را تقسیم کرد. چند نفری از آنها را با نیروهای اطلاعاتعملیاتبهمنطقهیطرّاح فرستاد. ما در عملیات، در منطقهی خودمان باید عمل ميکردیم.
گردان نبوت وارد عمل شد. شنیدیم که تانکهای عراقی روی خاکریز آنان
آمدند و نورافکن انداختند و بیشتر آنها را با گلولهی مستقیم شهید کردند. یکی
ازفرماندهانآنهاشخصیبهنامدرویشیبود. درویشی هم آنجا شهید شد. او حاج علی را خیلی دوست داشت. ميگفت
ً این فرمانده شما علی هاشمی آدم خوبیه. خودمونیه. اصلاً تکبر نداره و...
تیپ ۳۷ نور قرار بود در حین عملیات فقط خاکریزهای مشخصشده را به
نیروهای عملیاتی نشان دهد و مستقیماً در عملیات شرکت نکند. اما بعد از این
اتفاق و شهید شدن بچههای گردان نبوت، بچهها خودشان را متعهد دانستند که
کاری انجام دهند. خلاصه بچهها وارد عمل شدند و عراقیها را عقب راندند.
سرانجام عملیات بزرگ بیتالمقدس با موفقیت به سرانجام رسید. خرمشهر
در مقابل چشمان بهتزدهی دشمنان آزاد شد. فراموش نميکنم. حاجی بیسیم
را گرفته بود و داد ميزد:《خرمشهر آزاد شد، خرمشهر آزاد شد》
در این عملیات ندیدم حاجی لحظهای آرام و قرار داشته باشد. آنقدر عرق
ریخت که سر تا پای لباسش سفید شد.
٭٭٭
بعد از عملیات، به جفیر رفتیم و در پاسگاه شمالی مستقر شدیم. عراقیها
وقتی عقبنشینی ميکردند پشت سرشان مین ميگذاشتند تا حرکت ما را کند
کنند.بعد از چند روز به موقعیت قبلی برگشتیم. عراق با تانکهای پیشرفته و ادوات زرهی سنگین دوباره حمله کرد و جلو آمد. قصد داشتند ما را محاصره کنند.شب که شد حاجی من را صدا کرد و گفت:《بریم نزدیک عراقیها ببینیم چه
خبره؟》
ميخواست منطقه را شناسایی کند. گفتم: منطقه خطرناکه. نميشه بریم. شما
فرمانده هستید. ممکن اتفاقی بیفته.
اما حاجی قبول نکرد. سوار موتور شدیم و به سمت سیلبند دوم نزدیک
هورالهویزه رفتیم. ما آنقدر به عراقیها نزدیک شدیم که به خوبیآنهارامیدیدیم.
حاجی سرش را برایچند لحظه روی سیلبند گذاشت. آنقدر خسته بود که
چشمهایش بسته شد!
شاید چند ثانیه نشده بود که در همان حال خواب گفت:《به گوشم، به
گوشم، بله...》
با عجله حاجی را صدا زدم. گفتم: حاجی بلند شو داره خودروی دشمن مییاد. بلند شو.
اما حاج علی آن قدر خسته بود که اصلاً متوجه نشد که صدایش ميکنم. حق
داشت، در عملیات بیتالمقدس روز و شب نداشت.
مرتب صداش زدم و گفتم: حاجی بلند شو، بلند شو. بعد با عجله رفتم و
موتور را آوردم. به هر ترتیبی بود به زحمت بلند شد و ترک موتور نشست. من هم گاز دادم و با سرعت حرکت کردم.
دائم به حاجی ميگفتم: اشتباه کردم تو رو آوردم. اگر تیر بخوری، خیلی بد
ميشه. تو ناسلامتی فرماندهای.
ّ برگشتیم. اما شرایط خیلی سخت بود.
با هر درد سری بود به سلامت به مقر
عراقیها دائم آتش ميریختند.
با اینکه عراقیها قصد داشتند ما را دور بزنند اما الحمدلله نتوانستند کاری از
پیش ببرند.
ِ روزهای بعد مواضع خودمان را تثبیت کردیم و شجاعانه دشمن را عقب
زدیم.
بعد از آن حاجی یک خط پدافندی از طائیه تا چزابه برای حفظ منطقه ایجاد
کرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
پس از سوم خرداد و آزادسازی خرمشهر، از مقامهای بالای سپاه، دستور
انحلال واحدها و تیپها رسید!
بعضی تیپها از جمله امام حسن(ع) که فرماندهاش حسین کلاهکج و تیپ
۳۷ نور و چند یگان دیگر منحل شدند.
علی هاشمی خیلی از این انحلال ناراحت شد. حق داشت. تیپ۳۷ نور
در سالهای اول جنگ خدمات زیادی انجام داد و عملیاتهای موفقیتآمیز
بسیاری علیه دشمن به ثمر رساند.
بچهها از اینکه میدیدند، تیپ ما پس از آن همه زحمت صادقانه در آن
شرایط سخت منحل شده خیلی افسوس میخوردند. مدتی بعد از مرکز به
حاجی ابلاغ کردند که سپاه سوسنگرد را تحویل بگیرد.
حمیدیه، بستان، هویزه و کل هور زیر نظر سپاه سوسنگرد قرار گرفت. سپاه
سوسنگرد در محل ساختمان ساواک مستقر بود.
در زمان شاه و قبل از انقلاب، ساواک در سوسنگرد نفوذ و حضوری بسیار
قوی داشت. آنها کوچکترین تحرکات را نابود ميکردند. اما حالا همان
ساختمان شده بود مرکز مقاومت!
حاجی از این مسئولیت ناراحت بود. علت اصلی ناراحتی او این بود که نه
تنها از جبهه دور شد، بلکه ميدانست بچههای خوبی که در این مدت با او رشد کرده بودند، به زودی و به همین دلیل از او جدا ميشوند.
حاجی نیروهای ورزیدهای را از ابتدای جنگ جذب کرده و پرورش داده
بود. خیلی کم پیش میآمد که این نیروها از هم جدا شوند. برای همین اولین
کاری که کرد، جلوی پراکنده شدن نیروهایش را گرفت.
سپاه سوسنگرد بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر دیگر خط نبرد نداشت.
طبیعی بود که بچهها بروند جایی که خط مقدم باشد.
ولی حاج علی با جاذبهی خاص خودش که جاذبهای معنوی بود بچهها را
نگه داشت و پایبند کرد.
یک بار مسئولیتیبه من پیشنهادی شد. حاجی من رو کشید کناری و گفت:《علی ناصری اگر ميخواهی بروی جای دیگر، من برایت امضا ميکنم که بروی عیبی ندارد. ولی بدان، من اگر تنها هم شوم، ميمانم》
ميدانستم حاجی حرفی رو که ميزنه به آن عمل ميکنه. وقتی اینطور
گفت، دیگر نتوانستم تنهایش بگذارم. بنابراین همانجا ماندم و در سازماندهی
دبیرخانه و اطلاعات سپاه سوسنگرد با حاجی همکاری کردم.
مشکلات زیاد بود. اوضاع سپاه سوسنگردنابهسامان بود. شهر تازه آزاد شده بود و هنوز کامل پاکسازی نشده
بود.
مردم کمکم داشتند به خانه و زندگیشان برميگشتند. منافقین هم در شهر
تردد داشتند! در سپاه سوسنگرد هم، فقط هشت نفر از بومیهای خود منطقه
ً مانده بودند که اصلاًروحیهی خوبی نداشتند!
بومیهای منطقه به دلیل رفتار تبعیضآمیز مسئولان قبلی، از فرماندهان و مدیران شهری دل خوشی نداشتند و ما را از خودشان نميدانستند.
اما حاجی کسی نبود که این مسائل زمینگیرش کند. خودش عربزبان بود
و احساس ميکرد با مردم سوسنگرد اشتراکات فرهنگی بسیاری دارد، برای
همین ميخواست ارتباط صمیمانه و دوستانهای با مردم برقرار کند و اعتماد آنان را به سپاه جلب کند.
با بزرگان طوایف و شیوخی که مورد احترام مردم بودند ولی به جهت بعضی
رفتارهای نادرست قبلی، جنگ را رها کرده بودند، دیدار کرد و به آنان مسئولیت سپرد تا ما را از خودشان بدانند و سرنوشت جنگ برایشان اهمیت پیدا کند.بعضی دیدارها از قبل هماهنگ ميشد، اما حاجی گاهی اوقات به یکی از بچهها ميگفت بیا بریم خانهیفلانشیخ.
آنوقت بدون هماهنگی ميرفت و مينشست با بزرگ طایفه گرم ميگرفت
و دربارهی مشکلات و وضعیت موجود صحبت ميکرد. با این برخورد کمکم
سران و شیوخ به ما اعتماد کردند.
این کار حاجی جواب داد. آنها آنقدر به حاجی نزدیک شدند که بعدها
خودشان در شناساییها و کارهای اطلاعاتی به کمک ما میآمدند.
مدتی بعد شیخ عیسی، امام جمعهی سوسنگرد با حاجی جلسه گذاشت
تا مردم مشکلاتشان را مطرح کنند. همین امر سبب جذبصدهانفربهسپاهسوسنگرد شد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
سپاه سوسنگرد که بودیم گاهی ناملایماتی پیش میآمد. یک روز با حاجی از منطقه برميگشتیم موقع پیاده شدن از ماشین چند نفر از بچههای بومی منطقه
که عضو بسیج بودند، با گریه جلوآمدند!
حاجی با تعجب علت را از آنها پرسید. یکی از آنها با چهرهای درهم وناراحت گفت: آقای هاشمی ما یک گله داریم. آیا سزاواره که ما در جبهه بجنگیم اون وقت زن و بچههای ما رو در سوسنگرد بازداشت کنند.
حاجی با تعجب گفت:《موضوع چیه؟ یعنی چی!؟》
اونها گفتند: ما زندگیمان در بستان بوده و الان از بین رفته. آمدهايم نزدیک
پل سابله چادر زدیم و خانوادههایمان در آن چادرها زندگی ميکنند. ما هم
گاهی به آنها سر میزنیم. الان که آمدهايم دیدیم آنها را بازداشت کردهاند.
ظاهراً به خاطر سیم برقهایی بوده که ما از تیر چراغبرق برای چادرها کشیدیم.
با شنیدن این حرفها نميدانم چه حالی به حاجی دست داد. دائم ميگفت
من جداً شرمندهی شما هستم. بعد من رو فرستاد دنبال رئیس دادگاه تا هر کجا
هست پیداش کنم و بیارمش. حاجی تأکید کرد که خونه باشه یا سر کار، هر
کجا که باشه ایشون رو بردار بیار سپاه تا ببینم موضوع چیه؟
ساعت پنج بعدازظهر و دادگاه تعطیل بود. نگهبان در جوابم گفت که همین
الان رئیس دادگاه با خانوادهاش به سمت بازار سوسنگرد رفتند. من هم به بازار
رفتم و رئیس دادگاه را در یک مغازه در حال بستنی خریدن پیدا کردم و گفتم:
علی هاشمی گفتهاند هر چه سریعتر باید بیایید سپاه تا مشکلی که پیش آمده حل شود. رئیس دادگاه گفت: شما بروید من خانواده را به منزل میرسانم و میآیم.
حاجی تو اتاق سپاه منتظر نشسته بود. خیلی هم عصبانی بود. تا رئیس دادگاه
وارد اتاق شد حاجی گفت:《چرا زن و بچهی اینبسیجیهاروبازداشت کردی؟》
ً رئیس دادگاه حالتی به خودش گرفت که انگار اصلاً روحش هم خبر ندارد!
اظهار بیاطلاعی کرد. حاجی که سعی میکرد به خودش مسلط باشد گفت:《موضوع اینه که اینها یک سیم برق به خاطر روشنایی چادرشون از تیر برق
گرفتند شما هم دستور دادید خانوادههای آنها را بازداشت کنند.》
بعد ادامه داد:《شما نباید موقعیت رو بسنجید؟! اینها خودشان در جبهه هستند، زندگیشان از بین رفته، وظیفهی ماست چون بسیجی هستند و در حال جنگ،
جا و مکانی برایشان تهیه کنیم. حالا که اینها حجب و حیا داشتند و دنبال این
کار نیامدند و رفتند در بیابان چادر زدند، سزاواره که حرمت اینها شکسته بشه
و خانوادهشان بازداشت بشند؟》 رئیس دادگاه با بیتفاوتی گفت: جُرم، جرمه.
ً تا این را گفت حاجی از کوره در رفت. حاجی حق داشت، طرف اصلاًفکر نميکرد ما در جنگ هستیم. حاجی جلو رفت و یک سیلی توی گوشش خواباند و گفت:《شما عقل نداری؟ نباید درست تشخیص بدی؟ همین الان
به کالنتری زنگ ميزنی و این بندهی خداها رو آزاد ميکنی. وگرنه تصمیم
انقلابی ميگیرم》. رئیس دادگاه دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون. بعد از چند
ساعت خبر دادند که زن و بچههای آن رزمندگان آزاد شدند.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
یکی از دغدغههای حاج علی نحوهی گزینش نیروها در سپاه بود.
دستورالعملی از مرکز رسیده بود و گزینش بر اساس آن باید صورت میگرفت.هر کس که ميخواست در سپاه عضو شود باید به سؤالاتی دربارهی
مارکسیسم، اسلام، احکام فقهی و... پاسخ ميداد.
در منطقهای که فقر فرهنگی و بیسوادی در آن بیداد ميکرد و آثار ظلم شاه
ً و جنگ در آن کاملاً عیان بود، برای مردم و خصوصاً بومیها که ابتداییترین
مسائل و حرف زدن روزانه را هم به درستی نميدانستند، جواب دادن به این
سؤالات غیرممکن بود.
بیشتر افراد از عهدهی جواب دادن به سؤالات برنمیآمدند. این در حالی بود
که حاجی به نیرو احتیاج داشت. چون پاسگاههای حراست مرزی در حاشیهی
هور دائر کرده بود که حساس و با اهمیت بود.
چون موقعیت جغرافیایی آن منطقه خاص بود، امکان پذیرش نیرو فقط
از میان بومیهای منطقه وجود داشت که به زندگی در آنجا عادت داشتند و
ميتوانستند آنجا دوام بیاورند.
وقتی مسئول گزینش از آنها سؤالات را میپرسید، هیچ جوابی نداشتند!
چارهای نبود باید فکری ميشد. حاجی رفت و به مسئول گزینش گفت: هر
کس آمد قبولش کن بقیهاش با من.
بعد از آن شصت نفر آمدند و بعد از پذیرش، حاجی یک دوره کلاس
احکام، معارف، رزم، اطلاعات و... برایشان گذاشت.
خودش هم مربی بعضی کلاسها شد. مسائل را خیلی ساده توضیح ميداد
تا یاد بگیرند.
حاجی بارها اعتراض خودش را از این نحوهی گزینش به مسئولان و
فرماندهان ردهبالای سپاه منعکس کرده بود.آنها هم برای خودشان دلایلی داشتند، اما حرف حاج علی این بود؛ نیرویی
که حاضر است برای اسلام و انقلاب جانش را فدا کند اگر در احکام ضعیف
است، نباید رد شود. باید به او یاد داد.
این درگیریهای لفظی ادامه داشت تا اینکه حضرت امام، اعلامیهای هشت
مادهای در انتقاد از نحوهی گزینش صادر کردند و به این مشکلات پایان دادند.
آن روزی که از متن این اعلامیه مطلع شدیم حاجی بسیار خوشحال شد.
٭٭٭
منطقهی هورالهویزه بیش از صد کیلومتر مرز آبی از چزابه تا طلائیه دارد.
منطقهی وسیعی که نیازمند حفاظت و حراست بود و این کار در آن زمان از
توان سپاه خارج بود! دلیلش هم شرایط خاص اقلیمی منطقه بود.
حاج علی با آن نبوغ خاص خودش به این نتیجه رسید که کمهزینهترین،
بهترین، و آسانترین راه مسلط شدن بر دشمن در منطقهیهور، استفاده از
نیروهای عرب بومی است.
او نقطهی پیوند سپاه و مردم عرب منطقه را پیدا کرد. حاجی نیروهای بومی راکه عضو سپاه شده بودند مأمور کرد تا در پاسگاههای حراست مرزی حاشیهی
هور باشند تا پاسگاهها دوباره احیا شود. ژاندارمری قبل از جنگ به فاصلهی هر ده کیلومتر در هور پاسگاه داشت،
اما وضعیت فعلی ایجاب ميکرد که محافظت بیشتری انجام شود. از این رو باتدبیر حاج علی تعدادی پاسگاه شناور در نیزارها و جاهایی که احتمال ميدادیم دشمن از آنجا نفوذ کند ایجاد کردیم.
با وضعیت جدید گزینش، حالا تعداد بومیهایی که جذب سپاه شده بودند به
پانصد نفر ميرسید که با وجود آنان پاسگاههای مرزی قوت بیشتری ميگرفت.
هر چند وقت یک بار حاجی شخصاً برای سرکشی یگانها و پاسگاههای شناور به سمت شط علی ميرفت.
یک بار نزدیک ظهر با حاجی سرزده برای سرکشی یگانها رفتیم. با هم
وارد سنگر بی سیم شدیم. نیروهای بومی آنجا مستقر بودند و اصلاًمتوجه ورود
ما نشدند. با تعجب دیدیم که بیسیمچی یک ترانهی عربی گذاشته و با خواننده
میخواند! آن طرف بیسیم هم یک نفر دیگر داشت جواب ميداد. خلاصه
چند نفری با هم ترانه اجرا ميکردند!
بعد از چند لحظه متوجه ما شدند و سکوت کردند ولی آنطرف خط که ما
را نميدید همچنان برایخودشميخواند!
من منتظر عکسالعمل حاجی بودم. با خودم گفتم حتماً از سپاه اخراج
ميشن. بعد از کمی سکوت حاجی بدون آنکه عصبانیتی در چهرهاش دیده
شود گفت:《برادرا شما اومدید جنگ، اینجا هم جبههی اسلامه. در جبههی
اسلام که جای این کارها نیست. باید حواستون جمع باشه. اینجا مرزه، هر لحظه احتمال حملهی دشمن هست》
حاجی تا جایی که ميتوانست از حساسیت بالای کار برایشان صحبت کرد.
صحبتهای حاجی که تمام شد، قول دادند که بعد از این حواسشان را بیشتر
جمع کنند و این برنامهها را کنار بگذارند.
حاجی اعتقاد داشت که آنها هنوز به آموزش نیاز دارند و باید سطحشان از
نظر اعتقادی و فرهنگی بالا برود. بالاخره این فقر فرهنگی باید ریشهکن شود.
تا شاه بود انتظار نبود که به مردم این منطقه رسیدگی شود، اما حالاکه انقلاب
شده، با اینکه جنگ است و شرایط بحرانی، اما مردم باید تفاوت را با زمان شاه احساس ميکردند.
اینکه احساس کنند در این نظام به آنها بها داده ميشود. و این تنها از دست
مردانی چون حاج علی هاشمی برمیآمد.
همین رفتارهای حاج علی باعث شد خانوادهی نیروهای بومی که در سپاه
بودند نیز با موضوع جنگ درگیر شوند
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آن موقع گرفتن امکانات برای نیروهایی که در پاسگاههای مرزی بودند
کار سختی بود. هنوز کسانی بودند که به کار نیروهای بومی اعتقادی نداشتند.
حاجی وقتی دید با وجود درخواستهای مکرر خبری نميشود تصمیم گرفت
مسئولان استانداری خوزستان را دعوت کند تا بیایند و پاسگاههای حراست
مرزی را از نزدیک ببینند. وقتی مسئولان آمدند من را با آنها فرستاد تا آقایان را
داخل هور ببرم و پاسگاهها را نشانشان دهم. حاجی تأکید داشت که آنها باید
بفهمند اینجا چه وضعی دارد.
من هم مهمانها را سوار قایق کردم و راه افتادیم. وسط راه موتور قایق را
خاموش کردم و گفتم: دیگر روشن نميشود باید پیاده بریم. آنها هم پاچهی
شلوارها را بالا زدند تا داخل آب بروند. اما وقتی پاهایشان را زمین گذاشتند، تا
کمر در آب فرورفتند! با همان وضعیت به یکی از پاسگاهها رسیدیم و قرار شد
آنجا ناهار بخوریم.
در پاسگاه فقط یک بیسیم، یک اسلحه و چند نیروی بومی بودند. وضعیت
تدارکات و غذا افتضاح بود. دو نفر از آقایانی که پست ستادی داشتندصدایشان درآمد و با دلخوری گفتند: ما نميتوانیم از اینها بخوریم. نان و پنیری اگر هست بیارید تا بخوریم. بعد از آن بازدید راحتتر از آنها امکانات ميگرفتیم!
گاهی حاجی برای گرفتن امکانات مجبور ميشد کارهای عجیبی انجام دهد!
یک بار که مسئول پشتیبانی امکانات نميداد خودش به همراه سید طالب که
هیکلدار و قدبلند بود رفتند پشتیبانی.
حاجی هرجور بود با شوخی و خنده از او امضا گرفت که هر چی لازم بودبیاره!
واقعاً چارهای نبود، بچهها دست خالی بودند و کارها باید پیش ميرفت. به
هر حال حاجی فرمانده سپاه سوسنگرد بود. هم باید شهر را اداره ميکرد و هم
نیروها را، خصوصاًحراست مرزی را؛ و همهی اینها درحالیبودکهگاهیهیچکدام
ازبخشهایدیگرهمکارینميکردند.
٭٭٭
حاج علی در ماه رمضان، روزها به اهواز ميرفت و نماز ظهر ميخواند و
برميگشت تا روزههایش درست باشد. یک روز موقع برگشت دیدیم یک
ِ کامیون ارتشی در کنار روستای ابوهمیزه نزدیک سوسنگرد ایستاده و به مردم
آب ميدهد.
زنها هر کدام ظرف به دست آمده بودند وآب پر ميکردند و به زحمت
ميبردند. با دیدن این صحنه چهرهی حاجی در هم فرورفت. در آن گرما، در
ماه رمضان، با آن وضع، مردم روستا آب تهیه ميکردند!
به محض رسیدن به سپاه سوسنگرد مسئولان مربوطه را خبر کرد و گفت:
《سریع باید برای مردم ابوهمیزه لولهکشی آب بشه》
بعد برایشان شرایط را توضیح داد. کلی بحث و جدل شد اما در نهایت حاجی
ُ حرفش را به کرسی نشاند و آنها راضی شدند و سه چهار روزه از سوسنگرد
برای مردم آنجا آب کشیدند. یکی دیگر از کارهایی که حاجی انجام داد
جمعآوری مینها و خمپارههای عملنکردهی اطراف سوسنگرد و داخل آن بود که سبب کشته شدن مردم بیگناه ميشد. گروهی را مأمور کرد تا مینها را
جمعآوری کنند. اما تضمین صد درصد وجود نداشت.
جادهی حمیدیه باز بود و مردم رفت و آمد ميکردند. یادم هست آن موقع
سیزده فروردین بود و مردم، طبق روال بساط پهن کرده بودند و والیبال و فوتبال بازی ميکردند درحالیکه خطر مینها هم وجود داشت.
بچهها با ناراحتی آمدند و گزارش دادند که خانوادههایی که اینجا آمدهاند
حجاب درستی ندارند. ما شهید دادیم و خون شهدا اینجا ریخته. آنوقت آنها
بیتوجه دنبال خوشی خودشان هستند.
حاجی، بچهها را آرام کرد و گفت:《بروید و با آرامش به آنها بگویید که
اینجا هنوز پاکسازی نشده تا مردم بلند شوند و بروند》 بچهها با اینکه تذکر
دادند؛ اما مردم اهمیت ندادند و همچنان کار خودشان را انجام دادند. یکی از
بچهها هم عصبانی شد و رگبار گرفت به آسمان. زنها و دخترها جیغ کشیدند
و حسابی ترسیدند.
وقتی این خبر به گوش حاجی رسید خيلیناراحت شد. آن شخص را
خواست و با عصبانیت گفت:《قرار نبود چنین اتفاقی بیفته. من شما رو فرستادم تا با آرامش مردم رو بفرستید بروند》
اون بندهی خدا هم گفت: قبول دارم. زیادهروی کردم. دست خودم نبود، من
اینجا عزیزانم رو از دست دادم. بعد حاجی تذکر داد که دیگر این اتفاقات از
طرف هیچ کدام از نیروها پيش نيايد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
وقتی سپاه سوسنگرد پا گرفت و پاسگاههای حراست مرزی جان گرفت،
حاجی تصمیم گرفت فرماندهان سپاه و مسئولان را از نتیجهی کار با خبر کند تا
هم قابلیتهای سپاه سوسنگرد را بشناسند و هم نقشی کلیدی در جنگ بر عهده سپاه سوسنگرد بگذارند.
برای همین حاجی ترتیب یک سمینار را در خود سوسنگرد داد. این اولین
سمیناری بود که در سوسنگرد برگزار ميشد. حاجی شخصاً مسئولیت برگزاری
آن را به عهده گرفت و همهی فرماندهان را از سراسر ایران دعوت کرد تا از
نزدیک ابتکاراتی را که به شهر سوسنگرد حیات داده بود، شاهد باشند.
سمینار با موفقیت برگزار شد. بسیار تأثیرگزار بود. ما توانستیم به اهدافی که در نظر داشتیم برسیم. مدتی که از سمینار گذشت، یک دوره کلاس آموزش
فرماندهی برگزار کرد. همه در آن شرکت کردند. خود حاجی درس ميداد.
بعد از دو هفته که کلاس تمام شد، اعلام کرد ميخواهد امتحان بگیرد.
همهی بچهها را در نمازخانه جمع کرد. ورقهای سفیدی پخش شد؛ بعد
سؤالها را گفت و بچهها نوشتند. در انتها دو سؤال انتخابی هم مطرح کرد که باید به یکی از آنها پاسخ ميدادیم. یکی از آن سؤالها این بود که دربارهی بند
پوتین مطلب بنویسید و سؤال دیگر هم این بود که دربارهی شهید مجید سیالوی
هر چه ميخواهید بنویسید! عجیب بود. از قبل چند بلندگوی بزرگ در نمازخانه
گذاشته بود! همین که بچهها شروع به جواب دادن کردند، صداهای بلند و
جیغمانندی به طور ممتد پخش کرد تا تمرکز بچهها به هم بریزد. هیچ کس
نميدانست این کار برای چیست. برخی نميتوانستند سؤالات را جواب دهند.
بعدها فهمیدیم که نظر حاجی این است که باید بچهها به طور عملی یاد
بگیرند که در موقعیتهای سخت و غیر قابل پیشبینی مدیریت داشته باشند. تا
هم به خودباوری لازم برسند و هم در غیاب فرماندهی اصلی کارها معطل نماند. در عین حال انتخاب سؤالهای اختیاری در آن وضعیت، این معنا را داشت
که کدام یک از بچهها توانایی بیشتری در مدیریت و فرماندهی در شرایط
بحرانی و انتخاب راه حل مناسب را دارند.به هر حال باید از بین نیروها مسئولانی انتخاب ميشدند که کارها را بر عهده بگیرند و خودشان مستقلاً بخشی از جنگ را اداره کنند.
اما يكی از ويژگیهای حاج علی اين بود كه سنگ صبور بچهها به حساب
میآمد بچهها میآمدند و مشکلاتشان را مطرح ميکردند و حاجی با همهی
وجود گوش ميداد. هیچ فرقی هم بین نیروی تازهوارد و نیروی قدیمی نبود.
وقتی به شهر ميرفت تا از خانوادهی شهدا دلجویی کند، پدر و مادر بعضی
از نیروها گله ميکردند که پسرمان ما را فراموش کرده و...
وقتی حاجی برميگشت، آن نیرو را کنار ميکشید و ميگفت:《مگر شما
برای خدا جبهه نیامدی؟ همان خدا سفارش پدر و مادر را هم کرده. حتماً برو به آنها سر بزن، نگران حالت هستند》 گاهی هم پولی از طرف سپاه ميداد تا وقتی به خانه ميرود، دست خالی نرود.
حاجی در کار هم همینطور بود. آدم پیگیری بود. وقتی کاری به کسی
محول ميکرد، تا انجام قطعی آن کار، دنبالش را ميگرفت. حتی اگر آن
شخص به مرخصی هم ميرفت، آن کار را پیگیری ميکرد.
بعضی وقتها ساعت دو نیمهشب زنگ ميزد و نتیجهی کار را ميپرسید!
من به شوخی ميگفتم: حاجی شما پیگیری نميکنی؛ حالگیری ميکنی!
همین پیگیری مدام باعث ميشد که نیروهای تحت امرش نتوانند از زیر کار
در بروند و شانه خالی کنند.
در بین عشایر هم، سپاه و فرماندهی آن، جایگاه خود را پیدا کرده و مورد
احترام بزرگان بود. وقتی درگیری طایفهای در جنوب و در بین عشایر پیش میآمد، سادات وساطت ميکردند و قضیه فیصله پیدا ميکرد.ولی اگر سادات با هم درگیری پیدا ميکردند و کار خیلی بالا ميگرفت،دنبال حاج علی میفرستادند. همین حضور، سبب پایان یافتن مسئله ميشد.
٭٭٭
بعد از دعای کمیل آمدم پیش علی آقا و گفتم: مشکلی دارم. گفت:《خیر
باشه》 گفتم: راستش با پدر و مادرم سر یک مسئلهی بیخودی حرفم شده.
حالا روم نميشه برم خونه. علی آقا کمی فکر کرد و گفت:《عیب نداره، پیش
ميیاد. برو دستشون رو ببوس و بگو هر چی بوده تمام شده. بعدش هم به خاطر
حرفهایی که زدی عذرخواهی کن》
گفتم: آخه نميشه، تقصیر من که نبوده. گفت:《باشه، عیب نداره. شما
رزمندهای. آنها سن و سالی ازشون گذشته، شما باید گذشت داشته باشی. پاشو
پاشو خودم باهات ميیام.》
خلاصه علی آقا واسطه شد و با من آمد و مشکل من حل شد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
حاج علی واحد حراست مرزی را به خوبی راه انداخت. شناخت از هور،
مناطق داخلی آن، پاسگاههای موجود و مواضع و موانع آن انجام شد. حاجی
دستور شناسایی کل منطقهی هور را به این واحد داد و آنها هم توانستند
اطلاعات بسیار با ارزشی جمعآوری کنند.
خود حاجی هم مرتب با بومیها جلسه ميگذاشت و نحوهی پیشرفت کار را
پیگیری ميکرد. این کار در طی سال 1361 ادامه داشت. تا اینکه در زمستان، زمزمههای عملیات والفجر مقدماتی به گوش رسید.
یک روز در سپاه سوسنگرد بودیم که هلیکوپتری در محوطهی ساختمان
عملیات سپاه نشست. ساختمان عملیات، مدرسهای در ورودی شهر سوسنگرد
بود که از خود سپاه جدا بود. داخل هلیکوپتر، محسن رضایی، حسن باقری و چند نفر دیگر بودند.
جلسهای به اتفاق آنها و حاج علی هاشمی، عباس هواشمی و ... تشکیل شد.
آنجا بحث این بود که با توجه به رملی بودن منطقهی فکه، وجود میادین مین و کانالهای متعدد و موانع، نیروها خود را به العماره برسانند و ارتباط بصره را با
شمال عراق قطع كنند.
در آن جلسه به دستور حاجی، بخشی از شناساییهایهور را توضیح دادم؛
در پایان صحبتها، عملیات در هور کنار گذاشته شد، ولی نتیجهی نهایی آن
شد که در هور؛ خصوصاً در قسمت شمالی آن کار شناسایی و اطلاعاتی ادامه
یابد.
٭٭٭
بهمن 1361 بود که والفجر مقدماتی در منطقهی فکه شروع شد. منطقهی فکه
در پنجاه کیلومتری شمال هور قرار داشت. درست قبل از شروع این حمله بودکه حسن باقری به شهادت رسید.
عملیات والفجر مقدماتی را خوب به یاد دارم. آتش دشمن سنگین بود ونیروها در محاصره بودند و...
عملیات لو رفته بود. دشمن از طرح و مراحل عملیات، مواضع و شمار نفرات
ما اطلاعات دقیقی داشت. ما آن شب نتوانستیم کاری انجام دهیم.
صبح عملیات به همراه علی آقا و چند نفر دیگر به سمت منطقهی فکه حرکت کردیم. در راه فقط شهید بود که روی زمین ميدیدیم! هنوز عراق با
تانکهایش در حال پيشروی بود.
در بین راه یکی از فرماندهان به حاجی گفت: وضع خط مقدم به هم ریخته،
شما برو و آنجا را ساماندهی کن.
ما هم راه افتادیم. نزدیکیهای خط مقدم که رسیدیم به خاطر رملی بودن
مسیر، ماشین را پشت تپهای گذاشتیم و جلو رفتیم.وضع بدتر از آن چیزی بود که فکر ميکردیم. با دیدن اوضاع به حاجی
گفتم: کسی در خط نیست که شما بخواهی سازماندهی کنی. اصرار داشتم که برگردیم.
عراق با تانک جلو آمده و رزمندگان ما با یک اسلحه در مقابلش ایستاده بودند.
در این بین که حاجی با نیروها صحبت ميکرد ناگهان گلولهی توپ وسط ما
به زمین خورد. کمی بعد، گلولهی خمپارهاینزدیک ما منفجر شد.
همینطور که روی زمین دراز کشیدیم، دیدم ترکشی بزرگ در کنار سر
حاجی به زمین فرورفت.
حاج علی نگاهی به ترکش کرد و با حسرت گفت:《با شهادت فاصلهای
نداشتم؛ ولی قسمت نبود》
ما برگشتیم اما قبول این وضعیت برای حاج علی خیلی سخت بود. ميدیدم
که فکر شهدا رهایش نميکند.
ميگفت:《نميدانم حکمت خدا چیه که شهید نميشوم! ولی هر چه هست
راضی هستم به رضای خدا، مهم حفظ این انقلاب است که با این همه خون به
دست آمده. خدا نکند روزی برسد که امام ناراحت شوند》
یادم هست که بعد از آن یک روز با علی در قرارگاه نشسته بودیم. بیمقدمه
گفت:《نميدانم چرا من که این همه در عملیاتها شرکت کردم شهید که نشدم
ً هیچ، اصلاً زخمی هم نميشوم؟!》
به چهرهاش نگاه کردم. علی چهرهی خاصی داشت. به قول بچههای جنگ
نوربالا ميزد.
ميشد فهمید که روزی حتماً شهید خواهد شد. گفتم: علی جان نگران نباش.
خدا تو رو دوست داره و یکدفعه ميبره. اما خدا تو را برای حوادثی که قراره
اتفاق بیفته ذخیره کرده.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
عملیات رمضان آنطور که ميخواستیم موفق نبود. اما به ما نشان داد که
بدون گرفتن جناح از دشمن نميتوانیم به خط دشمن نفوذ کنیم. در حقیقت بعد
از عملیات رمضان همهی محورهای شلمچه تا طلائیه قفل شد! مجبور شدیم ازدل رملها به خط دشمن بزنیم.
پس از مدتی والفجر مقدماتی آغاز شد. ولی آتش سنگین عراقیها سبب شد
به عقب برگردیم. در مقدماتی، نبرد گردانهای پیاده، پس از جنگ با رملها،
موانع زيادی مانند ميادين مين و... بود. پس از این عملیات، در قرارگاه همهی
فرماندهان از جمله علی را دعوت کردم و خواستم علت عدم الفتح را بگویند.
هر کس حرفی زد. در این جلسه علی توانسته بود توجه فرماندهان را با
صحبتهایش دربارهی هور به خودش جلب کند ميگفت:《هنوز دیر نشده.
دشمن روی هور حسابی باز نکرده. هور تنها جناحی است که ما را به پشت
سپاه سوم و حتی چهارم عراق ميرساند. اگرچه منطقهی عجیب و غریبی است،
این مسئله خودش ميتواند یک امتیاز باشد. در هور نیروی انسانی حرف اول را ميزند، نه یگانهای زرهی و تجهیزات پیچیدهی جنگی》
نخواستم که علی بیش از این حرفی دربارهی هور بزند! برای همین بحث
را عوض کردم و برای آنکه بحث هور را جمع کنم گفتم: حالا باید برای
ادامهی حرکت تیپهایی که در خط ميجنگند، تصمیمگیری شود نه هور. به
نظر ميرسد که این عملیات مرحلهی دوم نداشته باشد. در این صورت خودتان
ِ را برای پدافند آماده کنید. روحانی میانسالی که در جلسه بود گفت: نباید
عملیات متوقف شود. مردم چهارمین سال انقلاب را جشن گرفتهاند. کنفرانس
غیر متعهدها چشم به این جنگ دوخته تا موضع خود را اعلام کند.
من مخالفت کردم و گفتم: موقعیت نظامی عملیات حرف دیگری ميزند.
در این میان یکی از فرماندهان دستش را بلند کرد و گفت: ما ميتوانیم مرحلهی
دوم را شروع کنیم. اما مرحلهی دوم عملیات صرفاً به منظور انهدام نیرو و
ّ تجهیزات دشمن انجام شود تا جو تبلیغاتی را به نفع ما تمام کند.
در تأیید حرفش گفتم: مشکل ما عدم تدارکات به موقع و نداشتن عقبهای
نزدیک به خط است. بین تپههای پشت جبهه و خط اول فاصلهای زياد است؛ اما اگر بخواهیم به دشمن ضربه بزنیم و برگردیم، این مشکلات مانع کار ما خواهد شد. بعد دوباره نقشه را باز کردیم و هدف را گرفتن تلفات از دشمن قرار دادیم.با همهی اینها هنوز در فکر صحبتهای علی بودم. از حرفهای علی
مطمئن شدم با عراق نميشود در زمین درگیر شد. عراق زمین و محورهای آن
را پر کرده بود از مین، سیم خاردار، کمین، کانال، بشکههای فوگاز و... مسلماً
نميشد به راحتی از این همه موانع عبور کرد و به خط اول عراقیها رسید.
آن روزها قطعی شده بود که عراق ميداند به چه روشی به او حمله ميکنیم!
جاسوسهای عراقی تاکتیکهای عملیاتی ایران را شناسایی کردند. همین باعث
شد تا در عملیات والفجر مقدماتی به نتیجه نرسیم. بنابراین اولین اقدام را تغییردر اوضاع سازمانی سپاه دیدم. لشکرها را منحل و آنها را تبدیل به سپاه کردیم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بعد از جلسه عدهای از فرماندهان لشکر سنگر فرماندهی را ترک کردند و
چند نفری هم به سمت بیسیم هجوم بردند تا یگانهای خود را برای حرکت
بعدی آماده کنند. علی هاشمی داشت سنگر را ترک ميکرد که صدایش کردم
و گفتم: بنشین، باید موضوعی را با شما در میان بگذارم!
جز من و علی کسی در سنگر نبود. علی قبل از اینها اطلاعات خوبی از
منطقهی هور به دست آورده بود. به علی گفتم:《حالا هر چه ميخواهد دل
تنگت بگو. ميخواهم از هور بیشتر بدانم.》
قبل از اینکه همهی جوانب طرح بررسی شود، صلاح نبود که در جمع گفته
شود. علی هاشمی که متوجه علت مخالفتم در جلسه شد، با شادابی نگاهی
به نقشه انداخت و شروع به صحبت کرد. گفت:《در شمال غربی هور، شهر
العزیر را داریم و در جنوب غربی، شهر القرنه. بین هورالهویزه و هورالحمار یک
خشکی به عرض هشت تا دوازده کیلومتر قرار گرفته که اتوبان بصره ـ العماره
و نیز رود دجله از دل این خشکی ميگذرد. در دل هور دو جزیره قرار گرفته
که عراقیها چندین چاه نفت در آنجا حفر کردهاند. هنوز مردم در روستاهای
اطراف هور حضور دارند. این منطقه به شکل طبیعی خودش باقی مانده》
پرسیدم: یعنی نیروهای نظامی عراق در این منطقه حضور فعال ندارند؟
گفت: »مسئلهی مهم همین است. عراقیهایی که به ایران پناهنده شدهاند، این مطلب را گزارش دادهاند. اگر لازم باشد، ميتوانیم به آن منطقه نیرو بفرستیم تااز وضعیت کاملاًمطمئن شویم》. پرسیدم: یعنی بین دو سپاه سوم و چهارم عراق چنین شکاف بزرگی وجود دارد؟ چطور ممکن است این منطقهی حساس رها شده باشد؟ اگر اینطور باشد ميتوانیم به پشت سپاه سوم عراق نفوذ کنیم.
با خودم فکر کردم بستن جادهی اصلی بصره ميتواند بسیاری از مشکلات
نظامی شرق بصره را برای ایران حل کند. در همین حین هاشمی از سنگر بیرون رفت و با دو لیوان چای برگشت.
درحالیکه لیوان چای را ميگرفتم، گفتم: چای بعدی را در هور ميخوریم.
٭٭٭
بعد از پیروزی در عملیات بیتالمقدس، استراتژی دشمن به کلی تغییر کرد.
تا آن زمان، دشمن در خاک ما بود و ميتوانست دفاع شناور داشته باشد. با
عقبنشینی دشمن به صفر مرزی، استراتژی ایران، نفوذ به عمق خاک دشمن وتصرف مناطق مرزی و غیر مرزی عراق شد.
عراقیها خیلی زود دست ایران را خواندند. با بسیج همهی نیروهای مهندسی خود شروع به ایجاد موانع، حفر کانالهای آب، مینگذاری وسیع، تلهی
انفجاری و تونل و سنگرسازی کردند. نقطهی قوت ما نفرات زیادمان بود که
شبها با اتکا به خداوند به خاک دشمن هجوم ميبردند؛ اما ما از نظر تسلیحاتی،
مهندسی، تدارکات و لجستیکی از دشمن ضعیفتر بودیم. دشمن هم از طریق
ستون پنجم، پی به این ضعف ما برده بود و مواضع خودش در مرزها را طوری
مستحکم کرد که دیگر ما نميتوانستیم از مرزهای زمینی و خشکی کاری از
پیش ببریم. از طرفی نقطهی قوت سپاه دشمن، برتری در آتش توپخانه، و سرعت عمل در بسیج تانک و نفربر بود که در هور این توان او به کلی سلب ميشد.
وجود آب و باتلاق، هر گونه تحرک زرهی را غیرممکن ميکرد و نقطهی قوت دشمن به نقطهی ضعف مبدل ميشد. توپخانهی دشمن نیز کاراییاش را در هور به طور چشمگیری از دست ميداد؛ زیرا همه جا آب بود و بیشتر گلولهها در آب فرود میآمد و آسیبی به نیروهای ما نمیرسید. مجموع این عوامل باعث شد تا حاج علی اصرار بر انجام عملیات در هور داشته باشد.
عملیات ناموفق رمضان و ... نشان داد که نیروهای زمینی ما در عمل به بنبست
رسیدهاند و کار زیادی در جنوب از آنها برنمیآید. در چنین گیر و داری بود
که اندیشهی عبور از هور به ذهن علی هاشمی و فرماندهان سپاه رسید و این راه،تنها راه خروج از بنبست پیشآمده دانسته شد.
عبور از هور همهی محاسبات دشمن را به هم ميریخت؛ زیرا دشمن و
طراحان استراتژیست او، عبور نیروهای ایرانی از هور را، در فکر خود هم تصور
نميکردند و آن را کاری ناممکن ميدانستند. اگر موفق ميشدیم، ميتوانستیم
دشمن را حسابی غافلگیر کنیم و برگ برنده را به دست بگیریم.
طول منطقهی هور ۹۰تا ۱۰۵کیلومتر در حد فاصل چزابه تا طلائیه بود. هور
مقابل دو استان بصره و العماره واقع شده. وجود جادهی مهم عماره ـ بصره
موقعیت این مکان را خاصتر ميکرد.
بیشتر رفت و آمد نظامی دشمن از این جاده صورت ميگرفت و ما با تسلط
بر هور و عبور از آن، علاوه بر تصرف جاده، دو استان مهم بصره و العماره را
نیز به خطر میانداختیم و این کار کوچک و کمی نبود. دسترسی به رودخانهیدجله و فرات نیز خیلی ساده ميشد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
◾️ آجرکاللّه یامُولاي یا صاحِـبالزَمــان
(أرواحُناله الفِداه)
⚫️ ايـام شهـادت مظلـومانـه و غـريبانـه حضـرتبـابالحـوائج موسيبـنجعفـر حضـرتامـامموسيكاظـم ( عليهالسلام ) را به پيشگاه مقدس حضرت صاحبالعصروالزمان (عجلاللهتعالیفرجة) و شيعيان،محبين حضـرتش تسليت عرض مينماييم.
◼️ #اللهـمعجللوليكالفرج.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
4_5834905885582825991.mp3
3.27M
🔳 #شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)
🌴هنگام وداع با ناله شده
🌴گویی غم دل صد ساله شده
🎤مهدی #رسولی
⏯ #زمینه
👌فوق زیبا
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
4_5840223136699646152.mp3
5.34M
روضه در سوگ امام موسی کاظم(ع)؛ کُنج سیاه چال غریبی عزیز داشت
با نوای حاج محمود کریمی
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg