✫⇠#خاکریز_اسارت(۱۶۵)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت صد و شصت و پنجم:امید به آزادی
🍂نهایتا عراق در تاریخ ۲۹ تیرماه ۱۳۶۷ آتش بس رو پذیرفت و به دنبالش مذاکرات مستقیم بین ایران و عراق آغاز شد. با شروع مذاکرات، دوباره امیدواری به بچه ها برگشت و وضعیت جدیدی در اردوگاه تکریت ۱۱ بوجود اومد. با برقراری آتش بس و شروع مذاکرات مستقیم بین ایران و عراق همه تصور می کردیم چند روز دیگه تبادل اسرا شروع میشه و ما برمی گردیم ایران. خیلیها خودشونو برای ایران و اینکه چجوری با خونواده هاشون مواجه بشن آماده می کردن. حرف و حدیثها همه درباره آزادی و وطن بود. اینکه هوایی برمی گردیم
یا زمینی!
روزی چند نفر تبادل میشن
و الان وضع و اوضاع ایران چجوریه.
📌هر کسی تو ذهنش نقشه ها می کشید. عده ای به فکر ازدواج بودن و عده ای ادامه تحصیل تو دانشگاه و حوزه و اونهایی که بیکار بودن دنبال شغل مناسب برای خودشون می گشتن و خلاصه فکر و ذکر فقط آزادی بود و ایران.
😥لبها همه خندون و چهره ها بشاش و منتظر. غلغله و شور عجیبی بین بچه ها بوجود اومده بود. یه عده هم می گفتن همینکه سوار هواپیما شدیم جاسوسها و خائنها رو از پنجره هواپیما پرت می کنیم پایین. راستش تا اون روز سوار هواپیما نشده بودیم و تصور دیگه ای از هواپیما داشتیم. چیزی شبیه هلی کوپترهای نظامی بود که تو جبهه ها سوار شده بودیم. آزادی رو تو چند قدمی خودمون می دیدیم و می گفتیم همینکه پامون به خاک ایران رسید همه به#سجده بیفتیم و خاک وطن رو ببوسیم. امیدوار بودیم با ورودمون به ایران، اتفاق بدی برای خونواده مون نیفتاده باشه و همه سالم و سلامت تو جشن آزادیمون شرکت کنن.
💥هر روز تلویزیون عراق با آب و تاب جلسات مذاکرات مستقیم بین هیئت های ایرانی و عراقی رو نشون می داد و اوایل جلسات در سطح معاونین وزرای خارجه بود و از طرف ایران محمد جواد لاریجانی تو مذاکرات به عنوان نماینده ایران شرکت می کرد. بعدا سطح مذاکرات رو به وزرای خارجه ارتقا دادن و آقای دکتر ولایتی با یه هیات و از طرف عراق هم طارق عزیز وزیر خارجه با یه هیات روبرو هم می نشستن و مذاکره می کردن. طارق عزیز هم مغرورانه همیشه یه سیگار برگ گوشه لبش بود و پوک می زد. ولایتی هم دائم لبخند می زد .مذاکرات طولانی شد و هر روز یه مشت حرف بی نتیجه رد و بدل می شد و هیچ نتیجه محسوسی مشاهده نمی شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
دنبال رفیق شهید هستی بسم الله
مادر شهید سید مصطفی موسوی:
مصطفی گفت مادر من صدای
«هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم .
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت
نیست
قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم .
اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله.
📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم
تک پسرخانواده
دانشجوی رشته مکانیک
مقلدحضرت آقا
تولد ۷۴/۸/۱۸
شهادت ۹۴/۸/۲۱
شهادت سوریه
محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران
قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶
{ شهید نشوی میمیری }
🙇♂رؤیای اصلیام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تلآویو بزنم
شما به کانال من جوانترین🕊شهید
مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
ایتا کانال استیکر شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس
#کانال_سید_مصطفی_موسوی
#جوانترین_شهیدمدافع_حرم
#گروه_ایتا_
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📌 بسیجی شهیدی که فرماندهانی همچون #شهیدان همت، دستواره، چراغی و کریمی براساس اطلاعات او تصمیم میگرفتند..
🌷 #بسیجی_شهید_مجید_زادبود
🔹 در کسوت یک بسیجی
از خبرهترین نیروهای اطلاعات عملیاتِ
تاریخ لشکر ۲۷محمد رسول اللهﷺ
◇ معاون اطلاعات عملیات
لشکر ۲۷ محمد رسول اللهﷺ
◇ از شهدای مسجد جامع نارمک
خیابان سمنگان و دبیرستان دانشمند،
منطقه ۸ آموزش و پرورش تهران
✍ حاج حسین اللّه کرم، فرمانده تیپ اطلاعاتی حرّ ، توانایی های شهید زادبود را این چنین توصیف و روایت میکند :
◇ « مجید به عنوان یک قله نمایان شد
این جوان به ظاهر آرام، در سکوتی حیرتانگیز،
به جبهه دشمن چشم میدوخت، صبر میکرد و دقیق میشد تا نقاط ضعف و قوت دشمن را در تحرکات مختلف کشف کند.
◇ او را نمیدیدم؛ مگر در خط مقدم؛ حتی در دل دشمن
◇ فرماندهانی مثل حاج همت، رضا دستواره، چراغی و عباس کریمی، براساس اطلاعات مجید تصمیم میگرفتند. نظر او پذیرفته میشد؛ چون اطلاعات او دقیق بود.
◇ او با استفاده از قطبنما، دوربین و نقشه،
زمین مورد نظر را بررسی میکرد و نتیجهاش
را به فرماندهان گزارش میداد.
◇ اگر میگفت در فلان راهکار باید یک گردان عمل کند، همان میشد.
◇ اگر میگفت شرایط زمانی برای عملیات مناسب نیست، روی حرفش حرف نبود »
شهادت: ۲۹ آبان ۱۳۶۲
پنجوین عملیات والفجر ۴
رجعت پیکر مطهر : ۱۳۷۱ حدود ۹ سال بعد
#بسیجی_بی_ادعا
#شهید_مجید_زادبود
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
این عکسی که مشاهده میکنید معروفه
به نردبان #شهادت...
تمام افراد حاضر در عکس #شهید شدن ....
عکس جالبيه ...
جالبتر اینه که نردبان ته نداره ...
یعنی میشه یه پله هم واسه ما گذاشته باشن....!!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#مدیون_شهدا_هستیم
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
📌 پاسخ محکم شهید وزوایی به یکی از بستگان مخالف انقلاب
🔹️ محسن یکبار در عملیات بازیدراز در اردیبهشت سال ۶۰ در روز اول عملیات دو تیر به گلویش میخورد که یکی از گلولهها تا شهادتش در گلو مانده بود.
◇ یکی از بستگان ما خیلی مخالف انقلاب بود، ولی محسن را دوست داشت، از نخبگان علمی بود که در یکی از کشورهای اروپایی سمت بالای پزشکی داشت.
◇ ایشان هر وقت محسن را میدید، میگفت محسن هوش و علم تو حیف است. تا اینکه محسن مجروح شد به دیدنش رفت.
◇ آن روزها محسن فقط میتوانست برخی حرفهایش را بنویسد و امکان صحبت نداشت. این فامیل ما اصلا انتظار نداشت محسن را با این وضعیت ببیند.
◇ با آن علاقهای که به محسن و نفرتی که از انقلاب داشت یکباره بهم ریخت و گفت: «محسن ببین چه کردی، کجاست کسی که بخواهد تو را درست کند، گفتم دنبال این انقلاب نرو.»
◇ محسن به من اشاره کرد تا کاغذی برای او ببرم، با سختی روی کاغذ نوشت: «چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم، چون در هر دو حال تکلیف خود را انجام دادیم» و اشاره کرد این را بالای سرش بچسبانم.
◇ به فامیلمان اشاره کرد این نوشته را بخواند، نوشته را که خواند منقلب شد، گفت محسن تو چه روحی پیدا کردی از عظمت روح تو من ماندهام.
#شهید_محسن_وزوایی
#انقلاب_اسلامی
@shahidaghseyedmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پیکر شهیدی که با صحبتهای همسرش اشک ریخت!
🔷همسر شهید مرتضی عطایی میگوید: وقتی بهش گفتم سلام خوبی؟ دلمون برات تنگ شده بود، یهو رَگِ چشمش سبز شد و...
ایتا
@shahidmostafamousavi
https://splus.ir/900404shahidmostafamousavi
نون خامه ایی۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت دهم
۰۰۰ وای انقدر خندیدیم ُ و قَه قَهه زدیم ، که بیچاره حاج آقا از ترس اینکه اتفاقی بیوفته ، زودی هزار تومن صدقه گذاشت ، بعد از جلسه تا رسیدم خونه ، عیال پرسید ؟ خوب چطور بود ، گفتم جلسه خیلی خوب برگزار شد من هم شدم عضو رسمی ، عیال گفت : پس احتمالا" شوهر دوست جدید من ، خانم اَفشانه رو هم باید تُو جلسه تون دیده باشی ، گفتم : خانم اَفشانه ؟ اسمشو چند بار تُو جلسه شنیدم ، آخه دو تا خانم هم تُو جلسه بودند ، گفت بله ، خانم اَفشانه که ماءشاالله شیر زنیّه ، فرمانده بسیج خواهراست ، خیلی خانم فعالیه ، از من دعوت کرده که تُو بسیج خواهران فعالیت کنم ، گفتم خیلی خوبه ، اسم آقاشون چیه ، گفت نمی دونم : ولی همون آقایی که بعد از نماز دعا می خونه و قرآن تلاوت می کنه ، گفتم : آهان ، آقای ِ اقای ِ صاحب بصیر ، که دعای توسل و دعای کمیل رو هم می خونه ، آره اونم بود ولی من هنوز زیاد باهاش خودمونی نشدم ، چند روز پیش که تُو مسجد اَذان می گفتم ، از من تشکر کرد ، همه اش فکر فردا بودم ، دلم می خواست خانواده مملی کوچیکه رو ببینم و از نزدیک باهاشون آشنا بشم ، فرداش غروب یه کمی زودتر راه افتادم ، تا مجبور نشم برای همه مسجد بستنی بخرم ، وقتی رسیدم دیدم ، هادی و مهدی ، دوقولوهای افسانه ایی دارن به همراه آقای ولی زاده قاب عکس جدید شهداء رو نصب می کنن ، سلام کردم ُ و گفتم کمک نمی خواید ، آقای ولی زاده تشکر کرد ، مهدی قُل دوم که یه کمی شیطون تر بود یه دستمال دستم داد و گفت : بفرمائید لطفا" شیشه قاب عکس ها رو پاک کنید ، هادی قُل بزرگتر یه چش قوره به برادرش رفت ُ و بلافاصله مهدی گفت : خُوب چیه ، خودش گفت ، می خواد کمک کنه ، آقای ولی زاده خندید ُ و گفت : ببخشید مهدی خیلی زود با دیگران خودمونی میشه ، گفتم اشکالی نداره ، خودم خواستم ، بعد پرسیدم راستی آقای ولی زاده میشه عکس شهید محمد ِ جمال عشقی رو به من نشون بدید ، آقای ولی زاده یه نگاهی به عکس ها انداخت ُ و گفت : مثل اینکه جزء اون قابایی که هنوز آماده نشده ، آخه اینا همه عکس ها نیستند ، این مسجد ، صد و سی چهل تا ، شهید داره ، یاد هنرستان شهید رجایی منطقه هجده افتادم که چهل تا شهید تقدیم انقلاب کرده بود ُ و من چند سال افتخار معاونت پرورشی ُ و خدمت در اون رو داشتم ، یادش بخیر با آقای بقایی ، دفتردار هنرستان که عاشق شهداء بود ُ و کارش با کامپیوتر هم حرف نداشت ، عکس چهل شهید هنرستان رو طراحی کردیم ُ و قاب گرفتیم ، یاد محراب شهدایی که هر سال دهه فجر تُو هنرستان می زدم ، یه نگاهی به محراب شهدای مسجد انداختم که آقای ولی زاده داشت قاب عکس ها رو تُوش می چید ، یه محراب خیلی قدیمی ، با یه پرده توری رنگ و رو رفته و یه طاقچه که شده بود محل گذاشتن مهر و تسبیح و کتاب دعای نماز خون های تنبلی که به جای قرار دادن وسایل سر جاشون اونارو همون جا رها کرده بودند ، گفتم آقای ولی زاده کار من سال ها ، تشکیل نمایشگاه و محراب شهداء تو مدارس بوده و تجربش رو دارم ، می تونم یه مِحراب شهدای جدید براتون طراحی و اجراء کنم ، خرج زیادی هم نمی خواد ، با آقای باصری صحبت کنید ، اَگه خواستید ، نقشه اولیه رو براتون توضیح بِدم ، اَگر هم خواستید نمونه اش رو هم ببینید ، می تونید برید هنرستان غیاثی ببینید ، آقای ولی زاده با بی میلی گفت : نه ممنون ، خودمون همونطور که سال ها انجام دادیم دوباره انجام میدیم ، احساس بدی پیدا کردم ، مثل اینکه آقای ولی زاده اینطور برداشت کرد که من می خوام اوستا بازی در بیارم ُ و خودم رو به رُخ بِکشم ، نماز که تموم شد ، هممون تُو اطاق حاج آقا دلبری جمع شدیم تا به اتفاق بریم منزل مادر شهید جمال عشقی ، سید یه جعبه شیرینی خریده بود ُ و یه دونه شیرینی گاز زده هم تُو دستش بود ، باصری با خنده گفت : سید شکمو ، اون یه دونه شیرینی رو واسه خودت برداشتی ؟ نصفش رو هم که خوردی ؟ سید خندید و گفت نه این طمعه است واسه گِیر انداختن کسی که به شیرینی ها ناخونک می زنه ، هفته پیش شیرینی گذاشتم تُو یخچال مسجد ، رفتم و برگشتم ، دیدم در جعبه باز شده ُ و چند تا شیرینی کمه ، امروز یه نون خامه ایی گرفتم ُ و یه قاشق فلفل تُند پنهانی ریختم وسط خامه اش ُ و گذاشتمش رو جعبه شیرینی تُو یخچال رفتم ُ و اومدم دیدم نصفش رو خوردن ، صبر کن آلانه که موش آشپزخونه رو بگیرم ، همهمون زدیم زیر خنده ، باصری گفت سید ؟ تو دیگه کِی هستی ، خیلی تیز و تندی ، الحق که بِهت میاد فرمانده دوران جنگ باشی ، یه هو دیدم یکی داد می زنه ، سوختم ، سوختم ، مش قربون ؟ تُو رو خدا یه لیوان آب بده ، سید خندید ُ و گفت موشه افتاد تُو تَله ، حالا حسابش ُ و می رسم ، داد زد آلان واست آب میارم جیگر سوخته ی پدر سوخته ، تندی رفت ، حاج آقا دلبری داد زد ، سید ؟ تو رو جَدت سخت نگیر تنبیه ش نکنی هااا ؟ مدارا کن ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی