eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
335 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
13.7هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 سوختــه ((ستوکیومتری)) 🌷حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم 🌷نیم ساعت به زمان همیشگی، بین خواب و بیداری، این جملات توی گوشم پیچید.بلند شدم و نشستم. قلبم آرام بود و این، آغاز نبرد ما بود. با اینکه شاگرد اول بودم، اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم. تمام وقتی رو که از مدرسه برمی گشتم، حتی توی راه رفت و آمد، کتاب رو جلوتر می خوندم. 🌷با مقوای نازک، کارت های کوچیک درست کردم و توی رفت و آمد، اونها رو می خوندم. هر مبحثی رو که می دیدم، توی کتاب های دیگه هم در موردش مطالعه می کردم. تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود. کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش، ردیف و گروهش، عدد اتمی و جرمی و … حفظ کردم. 🌷توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر * می تونستم توی ۳۰ ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم. هر سوالی که می داد، در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می شد، مال من بود. علی الخصوص های چند خطیش رو من مخ ریاضی بودم. به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود. ذهنی، تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم. بعد از نوشتن سوال، 🌷هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود، من، جواب آخرش رو می گفتم و صدای تشویق بچه ها بلند می شد. کم کم داشت عصبی می شد. رسما بچه ها برای درس دور من جمع می شدند. هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه، من به خودم بیشتر سخت می گرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر می شد. 🌷بارها از در کلاس که وارد می شد، من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها، درس جلسات قبل رو تکرار می کردم. تمرین حل می کردم و جواب سوال ها رو می دادم. توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در 🌷– مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه، همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم، دفتر بودن. خواستن کلاس فوق برنامه و رفع شون با تو باشه. گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می گیریم. تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی، قیافه اش دیدنی بود. 🌷داشت چشم هاش از حدقه در می اومد. خبر به بچه های پایه اول که رسید، صدای درخواست اونها هم بلند شد. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((عناصرآزاد)) 🌷درگیریش با من علنی شده بود. فقط بچه ها فکر می کردن رقابت شیمیه، بعضی ها هم می گفتن: – تدریس تو بهتره، داره از حسادت بهت می ترکه. 🌷کار به آوردن سوال های کشیده بود. سوال ها رو که می نوشت، اکثرا همون اول، قلم ها رو می گذاشتن زمین. اما اون روز، با همه روزها فرق داشت. 🌷ـ این سوال سال * المپیاد کشور * با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد. – جزء سخت ترین سوال ها بوده، میگن عده کمی تونستن حلش کنن. نگاه های بچه ها چرخید سمت من و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم، به تخته گره خورده بود. – خدایا ! این یکی دیگه خیلی سخته، به دادم برس. 🌷ـ آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی تونید حل کنید؟ گند می زنید به روحیه ما. و بچه ها باهاش هم صدا شدن. هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می گفت و من همچنان به تخته زل زده بودم. فرامرز از پشت زد روی شونه ام و صداش رو بلند کرد. 🌷– بیخیال شو مهران، عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه. المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده. بین سر و صدای بچه ها، یهو یه نکته توی سرم جرقه زد. 🌷– آقا اصلا غیر از اورانیوم، عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن. عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن. مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته؟ 🌷ـ میگم احتمالا طراح سوال، موقع طرح این، مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات. آقا یه زبون به برگه اش می زدید، می دیدید مزه شراب میده یا نه؟ جملاتی که با حرف اشکان، شرترین بچه کلاس کامل شد. 🌷– شایدم اونی که پای تخته نوشته، دیشب زیادی خورده بوده. و همه زدن زیر خنده. برای اولین بار سر کلاس، با حرف هایی که خودش می زد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد، مسخره اش کردن. جذبه و هیبتش شکست، کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن. 🌷از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچه ها شایع شده بود و قبح شراب خوردن ریخته بود. ناراحت بودم، اما این اولین قدم در شکست اون بود. ✍ادامه دارد......
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((حادثه بی خبر نیست)) ❤️توی راهرو بهم رسیدیم. با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم. صدام کرد.ـ از همون روز اول ازت خوشم نیومد. ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم. فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی. خندیدم 💜– که بعدش، بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس. لو بره و همه بهش پشت کنن؟ خنده اش کور شد. ـ خیلی دست کم گرفته بودمت. مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم. ـ می دونی؟ زمان انقلاب و جنگ، امثال تو رو می کشتن. 💙دستش رو مثل تفنگ، آورد کنار سرم. ـ بنگ، یه گلوله می زدن وسط مخش. هنوزم هستن. فقط یهو سر به نیست میشن. میشن جوان ناکام. و زد تخت سینه ام. 💛ـ جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می کنه. حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه. ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم 💜ـ اشکال نداره، با رجعت برمی گردن. حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه. جوان ناکام، خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره. برو اینها رو به یکی بگو که بترسه. هر کی یه روز داغ می بینه. فرق مرده و شهید هم همینه. مرده محتاج دعاست، شهید دعا می کنه. ❤️و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر. بعد از مدرسه، توی راه برگشت به خونه. تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می کردم و اینکه اگه رفتنی بشم، احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد. و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟ 💚به محض رسیدن، سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم. با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد و زنگ زدم به دایی محمد و همه چیز رو تعریف کردم. 💙ـ شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم. خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد، همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم، توی یه پاکته توی کتابخونه سومی. عقایدش که به سازمان مجاهدین و … ها می خوره. اگه فراتر از این حد باشه، لازم میشه … ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((رتبه)) ❤️اون تابستان، اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم. علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم، اما من پیش دانشگاهی بودم و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد. مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد. علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود و کل بچه های پیش هم از قبل، ثبت نام شده محسوب می شدن. 💚امتحان نهایی رو که دادیم، این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه، خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید. هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود و غیر ۳ تا انتشارات معروف، بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن. 💜آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم، رتبه کشوریم، شد. کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم، از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد. 💛کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد و من چاره ای نداشتم جز اینکه حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم. اونقدر غرق درس خوندن شده بودم، که اصلا متوجه نشدم، داره اطرافم چه اتفاقی می افته. روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم. ❤️ زمانی که ایام اوج و طلایی و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود، مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند. زن آرام و صبوری که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت. 💙زمانی که مشاورهای مدرسه، بین رشته ها و دانشگاه های تهران، سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن و همه فکر می کردن بعدی دبیرستان 💛منم و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم. آینده زندگی ما، داشت طور دیگه ای رقم می خورد. نهار نخورده و گرسنه، حدود ساعت ۷ شب، زنگ در رو زدم. محو درس و کتاب که می شدم،گذر زمان رو نمی فهمیدم. به جای مادرم الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم. 💜ـ سلام سلام الهام خانم، زود، تند، سریع، نهار چی خوردید؟ که دارم از گرسنگی می میرم. برعکس من که سرشار از انرژی بودم، چشم های نگران و کوچیک الهام، حرف دیگه ای برای گفتن داشت. . ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📷 پاسخ رهبر معظم انقلاب به یک عمل خُرافی در پایان ماه صفر
🌺 داستان بشارت پایان ماه صفر به پیامبراکرم صلی الله علیه و آله روزى پیغمبر صلى الله علیه وآله به چند تن از اصحابشان که در مسجد قبا در خدمت وى بودند فرمودند: 🌸 نخستین کسی که اکنون بر شما وارد شود مردى از اهل بهشت است. 🔸گروهی از اصحاب چون این سخن را شنیدند، برخاسته و بیرون رفتند، تا نخستین کسی باشند که وارد می شود و بهشتى گردند. پیغمبر صلى الله علیه وآله که به نیت آنان پى‏ برده بود، به باقى مانده اصحاب که نزد وى بودند فرمود: 🌸 به زودى چند تن بر شما وارد می‌شوند. پس هرکدام از آنان که مرا به خروج ماه «آذار» مژده دهد اهل بهشت است. سپس آنان که بیرون رفته بودند بازگشتند. درحالی که جناب أبوذر نیز همراهشان بود. پیغمبر صلى الله علیه وآله به ایشان فرمود: 🌸 ما اکنون در کدام یک از ماه‌هاى رومى به سر می‌‏بریم؟ 🔸أبوذر گفت: یا رسول الله ماه آذار به پایان رسیده است. 🌸 پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى أباذر! آن‌را مى‏ دانستم. لیکن دوست داشتم قوم من هم بفهمند که تو مردى از اهل بهشت هستی و چگونه چنان نباشد، حال آنکه پس از من به‌دلیل علاقه‏ ات به اهل‌بیتم تو را از حرم من دور گردانند، و تنها زندگى خواهى نمود، و تنها خواهى مُرد. (معانی الأخبار ص۲۰۵، علل الشرایع ج۱ ص۱۷۵) 🔹تنها حدیث موثّق در زمینه بشارتِ پایان یافتن یک ماه به پیامبر صلی الله علیه و آله، حدیث فوق است که آن هم به منظور خاصی بیان شده است و سایر احادیثی که نقل می‌شوند از جمله کوبیدن درب مساجد یا روشن کردن شمع، هیچگونه اعتباری ندارند. 🌺 پایان ماه غم و اندوه اهل بیت علیهم السلام وحلول ماه ربیع الاول مبارک🌺 ✅ لطفا با انتشار این مطلب، از گسترش خرافات جلوگیری کنید.
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((بی عرضه)) 💓الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت. فوق العاده احساساتی، زود می ترسید و گریه اش می گرفت. چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم. ـ به داداش نمیگی چی شده؟ – مامان قول گرفت بهت نگم. گفت تو داری. 💓یه دست کشیدم روی سرش ـ اشکال نداره، مامان کجاست؟ از خودش می پرسم. ـ داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه. حالش هم خوب نبود. به من گفت برو تو اتاقت. 💓رفتم سمت پذیرایی، چهره اش بهم ریخته بود و در حالی که دست هاش می لرزید. اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش. ـ شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ اگر الان خودت جای من بودی هم، همین حرف ها رو می زدی؟ من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم. 💓اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم، فقط به خاطر بچه هام بوده. حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه، الان مهران… و چشمش افتاد بهم. جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند. صدای عمه سهیلا، گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد. 💓چند لحظه همون طور، تلفن به دست، خشکش زد و بعد خیلی محکم، با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد. ـ برو توی اتاقت، این حرف ها مال تو نیست. 💓نمی تونستم از جام حرکت کنم. نمی تونستم برم. من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم. بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم. ـ چی کار می کنی مهران؟ این حرف ها مال تو نیست. تلفن رو بده. 💓و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه. اما زور من، دیگه زور یه بچه نبود. عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد. 💓ـ این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز. زن اگه زن باشه، شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه. بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند. .✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((اولاد نااهل)) 💓بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره. ـ بهت گفتم تلفن رو بده. این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید. ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود. یه قدم رفتم عقب. 💓ـ خوب، می گفتید عمه جان، چی شد ادامه حرف تون؟ دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟ حسابی جا خورده بود. – مرد اگه مرد باشه چی؟ اون باید چطوری باشه؟ به مادر من که می رسید از این حرف ها می زنید. به شوهر خودتون که می رسید سر یه موضوع کوچیک، دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش. 💓– این حرف ها به تو نیومده. مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی؟ – اتفاقا یادم داده. فقط مشکل از میزان لیاقت شماست. شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید. مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت: الهی بمیرم از شر راحت بشم. 💓راستی، زن دوم برادرتون رو دیدید؟ اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید، اساسی بهم میاید. این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم. مادرم هنوز توی شوک بود. رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش، دنبالم اومد. 💓ـ کی بهت گفت؟ پدرت؟ ـ خودم دیدم شون. توی خیابون با هم بودن، با بچه هاشون. چشم هاش بیشتر گر گرفت. ـ بچه هاش؟ از اون زن، بچه هم داره؟ چند سال شونه؟ 💓فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه، اما نداشت. هر چند دیر یا زود باید می فهمید. ولی نه اینطوری و با این شوک. بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد. اون شب، با چشم های خودم، خورد شدن مادرم رو دیدم. ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 شناسنامه اش رو دستكاری كرد تا بتونه بره جبهه... وقت رفتن مادرش گفته بود: "تو هنوز كم سن و سالی نرو جبهه" اونم جواب داده بود: "مگه حضرت قاسم چند سال داشت، منم عزیزتر از حضرت قاسم نیستم." پدر تازه از دنیا رفته بود و مادر اجازه نمی داد كه بره جبهه.... محمدحسن تو خواب دیده بود كه پدرش درب بهشت ایستاده و داخل نمیشه، بهش گفته بود: "چرا وارد نمیشی؟!" پدر بهش گفته بود: "پسرم منتظر تو هستم." خوابش رو برای مادر تعریف میكنه و بالأخره رضایت مادر رو میگیره... عكس جدیدی میگیره و به مادرش میده و میگه: "مادر این عكس به زودی روی پوستر و سر كوچه و بازار نصب میشه و زیرش می نویسند " شهید محمد حسن جوكار فرزند شعبان " برای اولین و آخرین بار به جبهه رفت. تو جبهه رو لباس هاش نوشته بود: و وقتی بهش گفته بودن تو كه زنده ای گفته بود: "من زنده ام و به زودی به شهادت میرسم." سرانجام در حالی كه ۱۵ بهار از عمرش نگذشته بود ۱۳۶۱/۲/۱۸ تو عملیات بیت المقدس و تو خرمشهر عزیز بر اثر اصابت گلوله به سر مطهرش به ملكوتیان پیوست. تو وصیتنامه اش نوشته بود: "مادر جان! همیشه به تو گفته بودم شهید می شوم، من امانتی هستم از طرف خدا نزد شما و روزی باید پیش او بروم و امروز همان روز است...."
پروازڪردن، ربطےبہ بال ندارد ☝️ دل مے خواهد دلی بہ وسعت آسماڹ🕊 دل را بایدآسمانے ڪرد خوشا آنانےڪه بالے نداشتندولے... راه آسمان را یافتند.😔💔 #شیر_دمشق_شهید_بهرام_مهرداد
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( ۱۵ سال)) 🌷دیگه نمی دونستم چی بگم. معلوم بود از همه چیز خبر نداره. چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ بعد از حرف های زشت عمه، چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه. 🌷یهو حالت نگاهش عوض شد. ـ دیگه چی می دونی؟ دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ چند لحظه صبر کردم. ـ می دونم که خیلی خسته ام و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده، فردا هم روز خداست. 🌷ـ نه مهران، همین الان و همین امشب، حق نداری چیزی رو مخفی کنی، حتی یه کلمه رو. از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون. با تعجب بهم زل زد. ـ تو می دونستی؟ 🌷ـ فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود. چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم. اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش. شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین. عمه، ۲ تا داداش داشت، مامان، ۳ تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن ۶ تا. پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار. زیر چشمی به مامان نگاه کردم. رو کردم به سعید: 🌷– اون که زنش رو گرفته بود، اونم دائم، بچه هم داشت. فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا و از هم بپاشه. برای من پدر نبود، برای شما که بود، نبود؟ اون شب، بابا برنگشت. مامان هم حالش اصلا خوب نبود. سرش به شدت درد می کرد. قرص خورد و خوابید. منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم. 🌷شب همه خوابیدن، اما من خوابم نبرد. تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می کردم. تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود. قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن. 🌷مادرم خیلی باشعور بود، اما مثل الهام، به شدت عاطفی و مملو از احساس. اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رو انتخاب کرده بود. چیزی که سال ها ازش می ترسیدم، داشت اتفاق می افتاد. 🌷زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود. گفته بود بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه و انتخاب پدرم واضح بود. مریم، ۱۵ سال از مادرم کوچک تر بود. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((ترس از جوانی)) 🌷توی تاریکی نشسته بودم روی مبل و غرق فکر. نمی دونستم باید چه کار کنم. اصلا چه کاری از دستم برمیاد. واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه. نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون. عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود. توی تاریکی پذیرایی من رو دید. 🌷ـ چرا نخوابیدی؟ ـ خوابم نمی بره. اومد طرفم ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟ چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم و سرم رو انداختم پایین. ـ ببخشید و ساکت شدم. 🌷ـ سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم. ـ از دستم عصبانی هستی؟ می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم. اما اگه می گفتم همه چیز خراب می شد. مطمئن بودم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده، زجر می کشیدی. روی بابا هم بهت باز می شد. 🌷حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه. هر آدمی، کم یا زیاد ایرادهای خودش رو داره. اگه من رو بزاریم کنار، شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود؟ و سکوت فضا رو پر کرد. 🌷ـ از دست تو عصبانی نیستم. از دست خودم عصبانیم، از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی. نمی دونستم چی بگم. از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم. 🌷ـ اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود. اما همه اش همین نبود. ترسیدم با جوانیت گره بخوره، جوانیت غلبه کنه، توی روی پدرت بایستی و حرمتش رو بشکنی. بالا بری، پایین بیای، پدرته. این دعوا بین ماست، 🌷همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم. امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد، که نشد. مادرم که رفت، من هنوز روی مبل نشسته بودم. ✍ادامه دارد..... 🍃🌸🍃🌸🍃
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((قبیله مغول)) 🌷حس فرزند بزرگ بودن و حمایت از خانواده، بعد از تموم شدن ساعت درسی، نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم و سریع برگشتم. حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه. 🌷چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود. خیلی تعجب کردم، مطمئن بودم خونه خالی نیست. از زیر در نگاه کردم، ماشین بابا توی حیاط بود. ـ نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست. 🌷سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا. رفتم سمت ساختمون، صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید. مامان با دیدن من وسط هال جا خورد. 🌷انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن. از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد و با غیض چرخید سمت من. تا چشمش بهم افتاد، گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد. ـ مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ 🌷و محکم خوابوند توی گوشم، حالم خراب شده بود، اما نه از سیلی خوردن، از دیدن مادرم توی اون شرایط . صورت و چشم هام گر گرفته بود و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد. با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد. مادرم آشفته و بی حال، الهام و سعید هم بی سر و صدا توی اتاق شون و این تازه اولش بود. 🌷لشگر کشی ها شون شروع شد. مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن، مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن. خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم، یا حتی به کسی خبر بدم. 🌷ـ این حرف ها به تو ربطی نداره مهران، تو امسال فقط درست رو بخون. اما دیگه نمی تونستم. توی مدرسه یا کتابخونه، تمام فکرم توی خونه بود و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت. به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت. 🌷فایده نداشت، تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی. دایی کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره. مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود و این چیزی بود که من، طاقت دیدنش رو نداشتم. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( کنکور )) 🌷حدود ساعت ۸ شب بود که صدای زنگ، بلند شد و جمله ی “دایی محمد اومد” فضای پر از تشنج رو به سکوت تبدیل کرد. سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود. دایی محمد هیبت خاصی داشت، هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت. 🌷با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید، از در اومد تو. پدرم از جا بلند شد، اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه، سیلی محکمی از دایی خورد. ـ صبح روز مراسم عقدکنون تون، بهت گفتم ازت خوشم نمیاد و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه. 🌷عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد و با عصبانیت به داییم نگاه کرد. ـ به به حاج آقا، عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید، توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید. بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ وقاحت هم حدی داره. دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد. 🌷ـ مرد دو زنه رو میگن: خونه این زنش، خونه اون زنش. دیگه نمیگن خونه خودش. خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن. حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست. اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه. اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل. 🌷عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت. پدر هم پشت سرش غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد. ـ اونطوری بهش نگاه نکن. به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی. 🌷از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد. آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید. مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه حرفه ای و کار کشته، سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت. 🌷مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد. زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن، من، بیشتر کارهای خونه از گردگیری و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم. الهام هم با وجود سنش، گاهی کمک می کرد. 🌷هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه، اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم و من، در چنین شرایطی بود که دادم. ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((انسان های عجیب)) 🌷پدر، الهام رو از ما گرفت و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت.مادر، که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن. 🌷و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود، کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد، خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت: ـ با این اخلاقی که تو داری، تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که … 🌷سعید خورد شد. عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود. با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت. جواب کنکور اومد. بی سر و صدا دفترچه و برگه کدها رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد. خونه مادربزرگ، دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد. هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد، که این خونه است و متعلق به همه، اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم . 🌷چه مدت گذشت؟ نمی دونم. اصلا حواسم به ساعت نبود، داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم. مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته. گزینه های من به صد نمی رسید. ۶ انتخاب، همه شون هم مشهد. نمی تونستم ازشون دور بشم. یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد 🌷وسایل رو جمع کردیم. روح از چهره مادرم رفته بود و چقدر جای خالی الهام حس می شد. با پخش شدن خبر زندگی ما، تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها، فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن. افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن. حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن. 🌷هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن، بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن. انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود که برای حس لذت از زندگی شون، از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((بزرگی خالق)) 🌷کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود. نقل محفل ها شده بود غیبت ما. هر چند حرف های نیش دارشون، جگر همه مون رو آتش می زد، اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم. غیبت کننده ها، گناه شور نامه اعمال من بودن و اون هایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن. 🌷ته دلم می خندیدم و می گفتم: ـ بشورید، ۱۸ سال عمرم رو، با تمام ها، اشتباه ها، نقص ها، کم و کاستی ها، بشورید. هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم، هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم، هر چیزی که حالا به لطف شما، همه اش داره پاک میشه. 🌷اما اون شب، زیر فشار عصبی خوابم نمی برد. همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم. ـ مهران، به جای اینکه از فضل و طلب بخشش کنی، از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟ گریه ام گرفت. هر چند این گناه شوری، وعده خدا به غیبت کننده بود، اما من از خدا خجالت کشیدم. 🌷این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم. این همه ما … اون نماز شب، پر از شرم و خجالت بود. از خودم خجالت کشیده بودم. – خدایا ! من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم. اون ها عذاب من رو می شستن و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد. 🌷خدایا ! به حرمت و بزرگی خودت، به رحمت و بخشندگی خودت، امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم. تمام غیبت ها، زخم زبون ها و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده، همه رو به حرمت خودت بخشیدم. 🌷تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته، من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش. و دلم رو صاف کردم. 🌷برای شبیه خدا شدن، برای آینه شدن، چه تمرینی بهتر از این. هر بار که زخم زبانی، وجودم رو تا عمقش آتش می زد، از شر اون آتش و وسوسه شیطان، به خدا پناه می بردم و می گفتم: 🌷– خدایا ! بنده و مخلوقت رو، به بزرگی خالقش بخشیدم. ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#سلام_امام_زمانم #شرمنده_ایم اینهمه لاف زن و مدعی اهل ظهور پس چرا یارنیامد که نثارش باشیم سالها منتظرسیصد و اندی مرداست آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم اگـر آمـد خبــر رفتن مـا را بـدهیـد بگمانم ک بنا نیست که یارش باشیم فرج مولا صلواتـــــــ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ❀🍂✿🍂❀🍁❀🍂✿🍂❀
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((بخشش فراموش شده)) ❤️جواب قبولی ها اومده بود. توی در بهش برخورد کردم، با حالت خاصی بهم نگاه کرد. ـ به به آقا مهران، چی قبول شدی؟ کجا قبول شدی؟ دیگه با اون هوش و نبوغت، بگیم آقا دکتر یا نه؟ ♥️خندیدم و سرم رو انداختم پایین ـ نه انسیه خانم، حالا که نه ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم. جمله ام هنوز از دهنم در نیومده لبخند طعنه داری زد ـ ای بابا، پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ تو هم که آخرش هیچی نشدی. مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران، تو که سراسری نمی تونستی، حداقل آزاد شرکت می کردی. ❤️حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی. اون که پولش از پارو بالا میره. شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته. هر چند مامانت هم عرضه نداشت، نتونست چیزی ازش بکنه. ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم.حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند. ❤️هر چند، با آتش حسادتی که توی دلش بود و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود، برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت. اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد. پشت در، با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود. ❤️ـ تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد. دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد. به زور خندیدم. ـ بیخیال بابا، حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره. نمی دونی چقدر بزرگه. من که حسابی باهاش حال کردم، اصلا فکر نمی کردم اینقدر … پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم، شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود، کمی آرام بشه. ❤️حالتش که عوض شد، ساکت شدم. خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم و شیطان هم امان نمی داد و داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد. آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت. دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن، فراموش کردم، بگم: ❤️– خدایا ! بنده ات رو به خودت بخشیدم. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( گم گشته)) ❤️مادر، مدام برای جلسات یا پیگیری سایر چیزها نبود. من بودم و سعید. سعید هم که حال و روز خوشی نداشت. ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود، از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف، از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد، حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ که با حیاطش، یک سوم خونه قبل مون نمی شد. ❤️برای من که وسط ، به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم، عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود. اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد. ❤️من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال و اتاق رو دادم دستش. اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد. آرامش بیشتر اون، فشار کمتری روی مادر وارد می کرد. مادری که بیش از حد، تحت فشار بود. توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد. ❤️– مهران پاشو، پاشو مهران مارم نیست. گیج و خسته چشم هام رو باز کردم. ـ بارت نیست؟ بار چیت نیست؟ ـ کری؟ میگم مار، مارم گم شده. مثل فنر از جا پریدم. ـ یه بار دیگه بگو، چیت گم شده؟ ❤️ـ به کر بودنت، خنگی هم اضافه شد. هفته پیش خریده بودمش. سریع از جا بلند شدم. ـ تو مار خریدی؟ مار واقعی؟ ـ آره بابا، مار واقعی. ❤️ـ آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ نگفتی نیشت میزنه؟ – بابا طرف گفت زهری نیست، مارش آبیه. ✍ادامه دارد..... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((بخشش فراموش شده)) ❤️جواب قبولی ها اومده بود. توی در بهش برخورد کردم، با حالت خاصی بهم نگاه کرد. ـ به به آقا مهران، چی قبول شدی؟ کجا قبول شدی؟ دیگه با اون هوش و نبوغت، بگیم آقا دکتر یا نه؟ ♥️خندیدم و سرم رو انداختم پایین ـ نه انسیه خانم، حالا که نه ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم. جمله ام هنوز از دهنم در نیومده لبخند طعنه داری زد ـ ای بابا، پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ تو هم که آخرش هیچی نشدی. مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران، تو که سراسری نمی تونستی، حداقل آزاد شرکت می کردی. ❤️حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی. اون که پولش از پارو بالا میره. شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته. هر چند مامانت هم عرضه نداشت، نتونست چیزی ازش بکنه. ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم.حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند. ❤️هر چند، با آتش حسادتی که توی دلش بود و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود، برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت. اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد. پشت در، با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود. ❤️ـ تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد. دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد. به زور خندیدم. ـ بیخیال بابا، حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره. نمی دونی چقدر بزرگه. من که حسابی باهاش حال کردم، اصلا فکر نمی کردم اینقدر … پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم، شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود، کمی آرام بشه. ❤️حالتش که عوض شد، ساکت شدم. خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم و شیطان هم امان نمی داد و داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد. آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت. دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن، فراموش کردم، بگم: ❤️– خدایا ! بنده ات رو به خودت بخشیدم. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( گم گشته)) ❤️مادر، مدام برای جلسات یا پیگیری سایر چیزها نبود. من بودم و سعید. سعید هم که حال و روز خوشی نداشت. ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود، از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف، از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد، حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ که با حیاطش، یک سوم خونه قبل مون نمی شد. ❤️برای من که وسط ، به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم، عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود. اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد. ❤️من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال و اتاق رو دادم دستش. اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد. آرامش بیشتر اون، فشار کمتری روی مادر وارد می کرد. مادری که بیش از حد، تحت فشار بود. توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد. ❤️– مهران پاشو، پاشو مهران مارم نیست. گیج و خسته چشم هام رو باز کردم. ـ بارت نیست؟ بار چیت نیست؟ ـ کری؟ میگم مار، مارم گم شده. مثل فنر از جا پریدم. ـ یه بار دیگه بگو، چیت گم شده؟ ❤️ـ به کر بودنت، خنگی هم اضافه شد. هفته پیش خریده بودمش. سریع از جا بلند شدم. ـ تو مار خریدی؟ مار واقعی؟ ـ آره بابا، مار واقعی. ❤️ـ آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ نگفتی نیشت میزنه؟ – بابا طرف گفت زهری نیست، مارش آبیه. ✍ادامه دارد..... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ