💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃
🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃
🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃
🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃
🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃
🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃
🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج
*🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼
🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
دعای منتظران در عصر غیبت
🌸💥
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
🌸💥🌸💥🌸💥🌸💥🌸💥🌸
💞 به رسم هر صبح 💞
💥🌹 دعای عهد 🌹💥
✳️ از امام صادق، علیه السلام، روایت شده که فرمودند: هر کس چهل روز صبح هنگام، دعاى #عهد را بخواند از یاران قائم ما است و اگر قبل از ظهور آن حضرت از دنیا برود خداوند او را در زمان ظهور از قبر بیرون مى آورد که در خدمت حضرت باشد. خداوند به هر کلمه اى از این دعا هزار حسنه عطا فرماید و هزار گناه محو مى نماید.
✨ ❤️بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم❤️ْ ✨
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ
آنگاه سه بار بر ران راست خود میزنی و در هر مرتبه میگویی:
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۰۹)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و نهم:بریدن قطره ها از دریا
🍂بعد از ماه ها تلاش و تبلیغات رنگارنگ و فریبندۀ منافقین برای جذب نیرو از بین اسرا، تنها تعداد کمی حاضر شده بودند، فرم پناهندگی رو پر کنند اونم مخفیانه!
🔸️از بین حدود ۱۶۰۰ نفر اسیر اردوگاه یازده تکریت، حدود شصت نفر پناهنده شده بودن یعنی چیزی در حدود چهار درصد کلِ اسرا که تعدادی ازشون کسانی بودن که سابقۀ خیانت، جاسوسی و خبرکشی برای بعثیها داشتن. ولی اکثراً بچههای بریده و ضعیفالنفسی بودن که دیگه تحمل ادامه اسارت رو نداشتن و فریب تبلیغات اونها رو خورده بودن. گر چه همین تعداد هم برای ما خسارت بود ولی شکستی سنگین برای بعثیها و منافقین محسوب میشد.
🔹️اونها تصور میکردن با این همه وعده هایی که دادن و با توجه به شرایط سخت و سنگین اردوگاه، نصف بیشتر اسرا پناهنده میشن ولی این جور نشد. وقتی مشخص شد که جاسوسها پناهنده شدن و احتمالا بزودی جداشون می کنن و میرن داخل منافقین؛ اون عدۀ اقلیت خائن هم که دیگه قید برگشتن به ایران رو زده بودن و خیالشون راحت بود که چند صباحی دیگه میرن داخل منافقین و در حال حاضر هم تحت حمایت بعثیها قرار داشتن، دوباره شروع کرده بودن خبرکشی و درد سر درست کردن و تعدادی زیادی با خیانت اونها روانه سلولهای انفرادی شده بودن و بعد از ماهها آرامش نسبی، مجددا نا امنی در بین آسایشگاها ایجاد شده بود. از این طرف هم زمزمههایی در بین بچهها بود که جاسوسها نباید بدون مجازات در بِرَن و تنش و درگیریهایی هم کم و بیش داشت شکل می گرفت و اوضاع اردوگاه رو به تشنج میرفت.
💥این بود که در اواخر اردیبشهت سال ۶۷ ، عراقیها تصمیم گرفتن افراد پناهنده رو از همه آسایشگاها جمع کنن و تو یه آسایشگاه متمرکز بکنن تا هم بتونن راحتتر برنامههای تبلیغی براشون داشته باشن و هم از اقدامات تلافیجویانۀ بچه ها در امان بمونن.
📌یه آسایشگا رو خالی کردن و همه پناهندهها رو بردن اون آسایشگاه و بچههای آسایشگاه پنج رو بین سیزده آسایشگاه دیگه تقسیم کردن. این قضیه یه خوبی برای کل اردوگاه داشت و آن اینکه تمامی آسایشگاها از افراد خائن و جاسوس و مسئلهدار پاکسازی شد و دیگه با خیال راحت بچهها می تونستن برنامهها و فعالیتهاشون رو بدون مزاحمت پیگیری کنن...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#قسمت_هفتم
فراموش نمیكنم هنگامی كه میخواستم سوار ماشین شوم و آن پیرمرد موقر به احترام من شخصاً در عقب سواری مدل بالای خود را باز كرده بود، برادرم كه در عالم خیال حتی تصور نمیكرد كه برادر طلبه او از چنان موقعیتی برخوردار باشد به هنگام خداحافظی در بیخ گوشم گفت :
حالا میفهمم كه چرا ما را تحویل نمیگرفتی! كاش خدا تمام ثروت مرا میگرفت و در عوض یك مرید پر و پا قرصی مثل این پیر مرد اشرافی نصیب من میكرد !
این خدا بود كه آبروی مرا خرید و آن قدر مرا در چشم برادرم بزرگ جلوه داد كه حالا به موقعیت من حسرت میخورد و از من میخواست زیر بال او را هم بگیرم !
ماشین سواری با سرعت از خیابانها میگذشت ولی من ابداً حركتی احساس نمیكردم! انگار سوار كشتی شدهام و امواج كوهپیكر دریا ما را آرام آرام به پیش میبرد !
اتوبوس از رده خارج امروز صبح كجا، و این سواری بنز مدل بالای خوش ركاب كجا؟! واقعاً انسان در كار خدا در میماند و در برابر عظمت او با تمام وجود احساس كوچكی و ناچیزی میكند .
از پیچ شمیران هم گذشتیم، و راننده پس از عبور از یك خیابان طولانی و مشجر، سواری را به سمت خانه ویلایی بسیار بزرگی كه دو نگهبان در سمت راست و چپ در ورودی آن با لباس فرم ایستاده بودند، هدایت كرد .
نگهبانان به محض دیدن سواری، در ورودی را باز كرده و دست خود را به رسم سلام بالا بردند، و پیر مرد با اشاره دست به احترام آنان پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تا به حركت خود ادامه دهد و توقف نكند !
از خیابان نسبتاً عریضی كه باغچههای زیبا و گلكاری شده در دو طرف آن خود نمایی میكردند گذشتیم.
ساختمان با شكوهی كه توسط پرچینهای سرسبز از سایه قسمتها مجزا شده بود و در
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
وسط محوطهای چمنكاری شده قرار داشت .
#قسمت_هشتم
ما پس از پیاده شدن از ماشین با راهنمایی آن پیر مرد از پلههایی كه دایره وار ساختمان را احاطه كرده بود، بالا رفتیم و از در شمالی وارد ساختمان شدیم .
تماشای سرسرایی بسیار بزرگ و مجلل، با چلچراغهای نفیس، و فرشهای عتیقه و ... برای من و امثال من این پیام را به همراه داشت كه آدمی موجودی است طبعاً سیری ناپذیر و آزمند! كه هر چه از خدای خود بیشتر دور میشود، به مال و منال دنیا بیشتر دل میبندد و سرانجام از سراب عطشخیز دنیا در نهایت ناكامی و عطشناكی به وادی برزخ كوچ میكند در حالی كه جز كفنی از مال دنیا به همراه ندارد و باید پاسخگوی وزر و وبالی باشد كه بر دوش او سنگینی میكند !
به خاطر دارم كه در آن لحظات، از فرط حیرت قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو میكردم كه این نمایشنامه هر چه زودتر به پایان برسد!
پیرمرد كه دقایقی پیش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمی كه سعی میكرد با كمك خدمتكار مخصوص خود سر و روی خود را با چادر بپوشاند! وارد سرسرا شد .
آن خانم، همین كه به چند قدمی من رسید، با دیدن من فریادی كشید و از حال رفت !
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
سقا خونه امام رضا(ع)۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت سی و یکم
۰۰۰ یه تیکه کاغذ زیر نخود ُ و کشمشا نظرم رو جلب کرد ، کاغذ رو برداشتم ، روش نوشته بود : ممنون خیلی کمک کردید ، به بزرگی خودتون ببخشید قابل شما رو نداره ، اَشکمون در اومد ، حاجی رسول ، فرمانده تیپ ، پوتین ها ما رو تمیز کرده بود ُ و واکس زده بود ، دوتا بسته نخود کشمش واسمون گذاشته بود ، پَر ُ و بال باز کردیم ، تا اذان صبح تُو خواب می دیدم هممون ، هر هشت نفرمون ، تُو مشهدیم ُ و داریم زیارت می کنیم ، دَم ِ در سقاخونه امام رضا وایسادیم تا بهمون آب بِدَن ، آقایی که مسئول اب دادن بود ، لیوانای آب پر شده رو آورد ولی به جای هشت تا ، چهارتا بود ، یه لیوان آب رو به ناصر داد ُ و گفت اول تُو بگیر که از همه تشنه تری ، بعد ، لیوان دوم داد به علی شاهرخی ُ و گفت : تو رو زیاد مسخره کردن ، این هم جایزه تو ، یه لیوان آب رو داد به احمد ُ و گفت ، این هم چایزه تو به خاطر کارهای خوبی که تُو هیئت انجام دادی ُ و به پدرت کمک کردی ، آخرین لیوان رو تُو دستش نگه داشته بود ُ و در حالی که به ما پنج نفر نگاه می کرد گفت : می دونم همه تون تشنه اید ، ولی یکی از شما بیشتر عطش دیدن امام حسین َ و کربلا رو داره ، به من دستور دادن این لیوان آخر رو بِدَم به اون ، بعد رو کرد به محمد ُ و گفت : گریه هات کار خودش رو کرد ، بیا این لیوان آب آخر واسه تو ، من داد زدم پس ما چی ؟ ما هم تشنه ایم ، یه نگاه با محبت به من کرد ُ و گفت : شما چهار نفر باید یه کم دیگه صبر کنید ، حتما" واسه تون آب میارم ، در حالی که به شددت گریه می کردم محمد تکونم داد و گفت : حسن ؟ حسن ؟ چرا گریه می کنی ، پا شو ، پا شو ، داری خواب می بینی ، از خواب پریدم ، تُو جام نشستم ُ و همینطور گریه می کردم ، محمد پرسید ، چی شده ، چی خواب می دیدی ، با گریه گفتم : محمد ؟ به من آب سقا خونه ی امام رضا(ع) رو ندادن ، گفتن ، بعدا" ، محمد بغلم کرد ُ و پیشونیم رو بوسید ُ و گفت : نیم ساعت به اَذان صبح مونده ، بیا یه نماز شب عشقی بخونیم ُ و دوباره التماس کنیم تا به من تو هم از آب ِ حرم امام رضا(ع) بِدن ، خجالت کشیدم بِگم : محمد به تو دادن ، به من ندادن ، تو گرفتی ُ و همون جا آب رو خوردی ، تو و احمد و علی و ناصر ، آب رو خوردید ، من ُ و جمشید و میثم و آقا قلعه قوند جا موندیم ، جا موندیم ، دستم تُو دست محمد بود ، داشت بلندم می کرد واسه نماز شب ، یه هو صحنه عوض شد دیدم آقا قلعه قوند دستمو می کشه ، حسن ؟ حسن جان ؟ حواست کجاست ، سریع گفتم ، بله ، هان ؟ هیچ جا ، یه لحظه یاد جبهه افتادم ، یاد شلمچه ، با هم رفتیم داخل صحن حرم امامزاده حسن(ع) ُ و کنار معلمم یه زیارت مشتی ُ و عشقی انجام دادم ، آقا قلعه قوند پرسید : ساعت چند قرار گذاشتی میثم رو ببینیم ، گفتم حول ُ و هوش ده قیقه به چهار ، ولی البته خود برادر میثم خبر نداره ، شاید هم لوطی صالح بِهش اطلاع داده باشه ، آقا قلعه قوند گفت : می دونی چند ساله ندیدیمش ؟ گفتم دقیقا" یادمه ، از اواخر خرداد شصت ُه هفت ، از اون وقتی که رفت شناسایی ُ و دیگه ازش خبری نشد ، بچه ها می گفتن شهید شده ، یه عده هم می گفتن اسیر شده ، تا پایان عملیات بیت المقدس هفت که من و شما خط مقدم بودیم ازش خبری نشد ، بعدشم که من و شما برگشتیم ، سی و خُرده ایی ساله ازش خبری نداشتیم تا حالا ، آقا قلعه قوند ، پرسید : حسن جان ممکنه اشتباه کرده باشی ؟ آخه همون موقعه هم بَر ُ و بچه های اطلاعات و عملیات می گفتند ، به امکان زیاد شهید شده ، چون زخمی شدنش رو دیده بودن ولی اسیر شدنش رو نه ، گفتم آقا ارزو می کنم خودش باشه چون دیگه تحمل شنیدن نبود پنجمین نفر رو ندارم ، تُو این سی و خُورده ایی سال هر جا می رفتم چشمم دنبال محمد بود ، امیدوار بودم بازم یه روز زنده ببینمش ُ و بغلش کنم ُ و یه دل سیر گریه کنم ، اما حالا محمد من ، مفقود الاثره ، حتی' یه قبر نداره بِرم سراغش یه دلی سبک کنم ، آقا قلعه قوند بغلم کرد ُ و گفت : غصه نخور ، ان شاء الله این میثم ، همون میثمه ُ و دلت شاد میشه ، راه افتادیم سمت بریانک ، وقتی به کنار درب خونه لوطی صالح رسیدیم دقیقا" ساعت ده دقیقه به چهار بود ، دیدم مملی کوچیکه جلو درب خونه نشسته ، از دور تا ما رو دید ، دوئید به طرفمون ، پرَبد تو بغل منو گفت : عمو سلام اومدی ، یه ساعته اینجا نشستم ُ و منتظر شمام ، بوی محمد رو میداد ، وقتی بغلش کردم انگار محمد رو بغل کرده بودم ، پیشونیش رو بوسیدم ُ و گفتم سلام عمو جوون ، عمو میثم اومده ، گفت نه قراره ساعت چهار بیاد ، عمو میثم خیلی دقیقه ، وقتی بگه ساعت چهار می یاد ، بدون حتما" ساعت چهار می یاد ، گفتم خوب مملی جان می خام تو رو به معلم خوبم معرفی کنم ، زودی گفت : می شناسمش ، دایی محمد تُو خواب این آقا رو به من معرفی کرده ، حتی' گفته که از این آقا ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
ایت
دوچرخه۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت سی و دوم
۰۰۰دایی محمد تُو خواب این آقا رو به من معرفی کرده ، حتی' گفته که از این آقا به خاطر مسابقه قرآن جایزه گرفته ، بِگم اسمش چیه ؟ گفتم اَگه می دونی بگو ، گفت : دایی محمد گفت : اسم کاملش آقای فرهنگ قلعه قونده ، وای از خوشحالی پریدم ، چند تا ماچ آبدار ازش گرفتم ُ و گفتم : آفرین ، آفرین ، یه نگاه به آقای قلعه قوند انداختم ، اَشک تُو چشاش جمع شده بود ُ و با حسرت خاصی داشت مملی رو نگاه می کرد ، به ساعت نگاه کردم دیدم پنج دقیقه به چهاره یه دفعه درب خونه باز شد ُ و بی بی گفت : محمدم تعارف بزن ، بگو بفرمائید داخل منزل ، ما به بی بی سلام دادیم ُ و وارد شدیم ، لوطی صالح تو بالکن حیاط روی یه تخت چوبی نشسته بود ُ و داشت چایی می خورد ، سلام دادیم رفتیم پیشش ، گفتم : حاج آقا ؟ ایشون عزیز ما و معلم خوب ما آقای قلعه قونده ، لوطی صالح یه نگاهی به صورت آقا قلعه قوند انداخت گفت : می شناسمش ، آقا قلعه قوند خندید ُ و گفت : از کجا ؟ لوطی گفت ، مگه میشه آدم این لبخند زیبای شما رو فراموش کنه ، یادتونه تُو مسابقات قرآن چهل سال پیش وقتی جایزه محمدم رو میدادید دست منو گرفتید و گفتید : آقای جمال عشقی ؟ قدر این بچه رو بدون ، عاقبت خوشی در انتظارشه ، اَشک ِ لوطی جاری شد ُ و گفت : دیدی آقا معلم محمدم عاقبت به خیر شد ، دیدی منو رو سفید کرد ، دیدی پیش آقام امیر المومنین منو رو سفید کرد ، بچه ام خادم سید الشهداء شد ، کربلایی شد ، هممون داشتیم گریه می کردیم ، بی بی بی تاب شده بود ، یه هو صدای زنگ ساعت دیواری قدیمی بزرگ تو اطاق به صدا در اومد که ساعت چهار رو اعلام می کرد ، هم زمان با اون صدای زنگ درب خونه هم به صدا دراومد ، مملی داد زد عمو میثمه ، عمو میثمم اومد ، دوئید به طرف در ، درب رو گه باز کرد هیچ کس جلوی درب نبود ، یه هو داد کشید جونم جون ، خودشه ، نگاه کردم دیدم یه دوچرخه قرمز خوشگل جلوی دره ، میثم پرید جلو گفت : این هم هدیه آقا مملی که دایی خوبش ، دایی محمد تُو خواب قولش داده بود ، مملی پرید تُو بغل میثم ُ و غرق بوسش کرد ، میثم بلند بلند می خندید ُ و می گفت : الهی قربونت بشه عمو ، الهی فدات بشه عمو ، میثم خندید ُ و گفت : حالا نمی دونی ، زن عمو واست چی گرفته ، یه هدیه خوب گرفته ، بعدا" خودش واست میاره ، مملی سوار دوچرخه شد ُ و رفت میثم پرسید کجا با این عجله ؟ مملی داد زد ، می خام ببرم به دوستام نشون بدم ، میثم بلند خندید ُ و گفت جای دوری نری ، بعدش بلند گفت بی بی ؟ یاالله ، سلام ، مزاحم همیشگی اومد ، لوطی صالح گفت : شما مُراحمی ، بفرما تُو ، میثم خندید ُ و سلام کرد ُ و گفت : پیرمرد ، مگه می خای تُو حیاط حموم کنی که اینجا نشستی ؟ لوطی صالح خندید ُ و گفت : اولا" پیر مرد باباته ، دوما" ، مَگه من چِمِه ، می خام امروز تُو حیاط آبتنی کنم ، خیلی وقته بی بی عضلاتم رو ندیده ، یه موقع فکر نکنه پهلوونش ضعیف شده ، انگار میثم ما رو ندید ، یه عینک دودی رو چشمش بود ، کاملا" به ما نزدیک شد یه هو گفت ، اِ ِ ِ ، سلام مهمون هم که دارید ، ببخشید که متوجه شما نشدم ، آخه این روزا این چشم مصنوعیه خیلی اذیتم می کنه ، این چشم سالمه هم انگاری کم آورده ، جیغ بیچاره دراومده ، عینک زد بالا با یه دستمال کاغذی گوشه چشمش رو پاک کرد چشم مصنوعی رو درآورد انداخت تُوی یه مایع تُو شیشه به همش زد و دوباره خشکش کرد ُ و گذاشت سر جاش ، خندید ُ و گفت : ببخشید یادگار عشق جَوونیه ، بعد گفت ، بی بی ؟ آقایون رو به من معرفی نمی کنی ؟ لوطی صالح گفت ، می شناسی شون ، آشنا هستند ، از دوستای محمدن ، میثم گفت آشنا ؟ آهان خوب معلومه دوست محمد ُ و مهمون شما عزیز دل ما هم هست ، خواست بشینه ، شلوارش زد بالا ، خُشکم زد ، پای چپش از پائین زانو قطع شده بود ُ و یه پای مصنوعی به جاش گذاشته بودن ، بند پای مصنوعی رو باز کرد ُ و گفت : آخیش ، راحت شدم ، لوطی صالح خندید ُ و گفت پای جدید مبارک ، بلاخره تحویلش گرفتی ، میثم گفت : آره لوطی ، ولی خیلی اذیتم میکنه ، دمان از روزگارم درآورده ، هنوز چِفت پام نشده ، با پای قبلی با اینکه شکسته بود راحتر بودم ، رو کرد به ما گفت : تُو رو خدا ببخشید که مزاحمتون شدم ، من ظل زده بودم به صورت پیر ُ و چروک برداشته میثم ، به چشم مصنوعیش به پای چوبیش ، به عینک دودیش به اینکه اصلا" ما رو نشناخت ، متوجه شدم سطح بینایش خیلی پائینه ، وگرنه میثمی که من می شناختم باد ُ و بو می کرد ُ و جهت ِ دشمن رو تشخیص می داد ، بی بی چایی آورد ، میثم گفت : تُو رو خدا بفرمائید ، بیاید اینجا کنار ما بشینید بعد گفت : لوطی صالح که جانباز ِ زندان ُ و شکنجه ساواک شاهه لوطی هم سریع گفت : آقا میثمم جانباز ِ جنگ ُ و شکنجه سازمان منافقین تُو عراقه ، میثم گفت : خلاصه من ُ و لوطی صالح دوتایی با هم میشیم یه آدم دُرسته ، نه لوطی ؟ ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی